فصلی از جلد سوم «گدار»
اگر بخواهم تمام اسمهائي را كه من و مشكي از اوّل تا آخر يدك ميكشيديم، دنبال هم قطار كنم، مثنوي هفتاد من كاغذ ميشود. نه، منظورم القاب و عناوين ما نبود. گيرم كه اين اسم ورسمها هركدام داستان و تاريخچة جداگانهاي دارند: گرگوارما سه سال ونيم از عمر عزيزش را تلف كرد تا از منصب «مشكي!» به مقام «مليجكي!» رسيد. من توي زندانهاي شاه مثلمار پوست انداختم تا از لقب«خَركُش!» به عنوان «ديو سپيد!» ارتقا درجه يافتم.
ميبيني؟ از ميان تمام اسمهائي كه مثل بام روي سرم خراب شده بودند، سردارسرخ پوست بيشتر به دلم ميچسبيد. شايد به همين دليل اولين كتابي كه در زندان خواندم سرگذشت يك سرخپوست آمريكائي بود. يك داستان مصّور. از آن قبيل داستانهائي كه بچّهها ميخوانند. گمانم آشنائي من و كرامت از همينجا شروع شد. تفرشيان ازداستان خواني سردارسرخ پوست كيف ميكرد. كرامت خدا انگار هرگز آدمي به آن قد و قواره نديده بود كه ساعتها در گوشهای روی دو زانوي مؤدب بنشيند و داستانهاي سرخپوستي بخواند: قابيل! كرامت خدا يك بار داستان هابيل وقابيل را برايم آورد و به شوخي گفت:
– قابيل، تو حتي كاغذ کتاب قصّهها رو ميبلعي.
– آخه دو قرانی من کجه و دير میافته.
قابيل؟ كرامت خداحق داشت. گاهي چنان توي داستان مجّله غرق ميشدم كه اگر بيخگوشم توپ شرپنل در ميكردند، نميشنيدم. سركارتفرشيان كه شور وشوق بيغش وكودكانة سردارسرخپوست را مي ديد، هر هفته مجّله و كتاب كهنة مصّور به بند ما ميآورد و از همان دم دروازه صدايم مي زد: قابيل!
چراناگهان كتاب خوان واهل ادب شدهبودم؟چهاتفّاق ناگواري در دنياي پرآشوب سردار افتاده بود؟ ملاجم به حجر الاسود خورده بود يا عارضههاي ناخوشي دپرسيون وغمباد بود؟ من نميدانم. خدا عالم است. لابد اگر تاگور كشميري به اين انقلاب دروني پي ميبرد چشمهايش ازحدقه بيرون ميجست وآقاي فرويد را احضار ميكرد. گيرم جاي پزشكيارخالي بود و من هنوز نميدانستم چرا از شور و شر افتاده بودم، چرا خود به خود، دور ارقهها و پاچه ورماليدههاي زندان را خط قرمز كشيده بودم؟ چرا گوشه گير شده بودم و كتاب و قصّة مصّورميخواندم؟ چرا به عوالم بچّگي و نوجواني جمالميرزا برگشته بودم؟ ميبيني؟ گمانم که رمزآسودگي خيال مشکی در همين تغيير احوال «ارباب» نهفته بود. به هرحال هركاري دورهاي دارد. عهد عربده كشي معراج خركش به آخر رسيده بود و مشكي خيال ميكرد كه آردهايم را بيختهام و الكم را آويختهام.
غرض، روزگار تازة سردارسرخپوست به مذاق مشكي خيلی خوش ميآمد. آرامش.آسودگي. طفلی حقداشت، بعدها كه به دوران محبس بر ميگشتم به اوحق ميدادم. در واقع طي سالها و سالها فهميدم كه حبسي كشيدن هيچ ربطی به تريلی هيژده چرخ نداشت. نه، حبسی کشيدن مثل گذر از كوير خشك و بيآب و علف بود که بايد فن وقلق آن را ياد میگرفتی. اگر با كوير خشک كنار نميآمدي هلاك مي شدي. ملتفتي؟ هركسي با مركبي از اين كوير عبور ميكرد. شتر بهتر از هر مركب و چارپائي با بیآبی، خشكيها و زمختيهای كوير كنار ميآيد. مشكي طبيعت شترهاي ولايت سيستان وبلوچستان ما را داشت. شتر دوكوهانة كوير! مشكي اراده كرده بود پانزده سال شب و روز مثل اربنه آهسته برود. كند وآهسته! يعني اين كه فراموش كرده بود پشت ديوارهاي بلند زندان، دنياي ديگري هم وجود دارد. كوير نمك! يعني اين كه مشکی قبول كرده بود پانزده سال تمام از ميان كوير خشك و بيآب و علف بگذرد و هيچ اميد و هيچ توقّعي نداشته باشد. سازگاري. بله گرگوار صابر ما خودش را مثل شتر با كوير سازگار كرده بود و گاهي از صداي يكنواخت و مداوم دراي اربنه به خواب وخلسه فرو ميرفت وخوش نداشت نعرههاي «ارباب!» چرتش را پاره كند. گرگوار صابر ما دل گذاشته بود و به زندگی در زندان عادت کرده بود. زندان خانة ما شده بود. خانة آخرت؟ روزی که مردم در زندانها را شکستند، مشکی به اطاق خان تايباد پناه برده بود و از آن گوشة خلوت دل نمیکند و جرأت نداشت فرار کند. باور نمیکرد. می بينی؟ مملکت ما توی دود وآتش میسوخت ومشکی از ترس میلرزيد. پادو قديمی قصرفيروزه شانههای لاغر خان تايباد را بغل گرفته بود و زار وزار گريه میکرد. بله، اگر درآن محشر کبرا از نيمه راه بر نمیگشتم و به سراغ خان تايباد و مشکی نمیرفتم، ارباب و نوکر زير دست و پای آدمکشها وغارتچیها نفله میشدند. برگرديم
گفتم كه مركب سركشم را عوض كرده بودم، از پشت برهنة اسب چموش پياده شده بودم و همپاي مشکی پياده راه ميرفتم. صدای عربدههای سردار بريده بود و کمکم مشکی با آسودگي خيال نفس ميكشيد. ملتفتي؟ در واقع زندگي تازهام را مديون همان داستان مصّور سرخپوست آمريكائي بودم. درآستانة سي سالگي با كلمهها وكتاب آشتي كردهبودم ويكي ازمستمعين پَر و پا قرص «خان تايباد!» شده بودم. خان تايباد ما شاهنامة كهنهاي داشت كه گويا روزگاري درخرابهاي ميان خاكروبهها و زبالهها پيدا كرده بود و درمحبس مثل تخم چشمش از شاهنامه نگهداري ومواظبت ميكرد. خان تايباد، بهار و تابستان، پائيز و زمستان، لباس سياه ميپوشيد. كلاه هشت ترك سياه، جليقة مليلهدوزي سياه، پيراهن يخه آخوندي سياه، كفش شبرو سياه و دستكش دستباف ونخي سياه. سرتا پا سياه. حالا چرا سياه؟!
– هنور نميدانم ارباب، دارم كم كم از زير زبانش ميكشم.
– قاچ زين رو بچسب نسناس، اسب سواري پيشكشت.
خير، اين مهم ازدست معراج ومشكي ساختهنبود. جاي جمال ميرزا خالي بود. خان تايباد نم پس نميداد و هيچ كسي در زندان از حقيقت امرخبرنداشت. شايعهها كهنه شده بودند ومثل سرگذشت خان توي غبار فرو رفته بودند. گيرم در آتش سوزي قلعه همه متّفقالقول بودند. حالا چه كسي وچرا قلعه را شبانه آتش زده بود؟ چند نفر توي آتش سوخته بودند؟ كدام شير پاك خورده اي او را نجات داده بود؟ هنوز روشن نبود. گويا تا آخر براي رياست دادگاه هم روشن نشده بود. زندانيهاي قديمي ندامتگاه روايت هاي گوناگوني از واقعه نقل ميكردند كه هيچكدام به عقل ما و اخلاق خان تايباد جور در نميآمد. جنايت؟! مثل هميشه پاي زن وخيانت در ميان بود. همسر زيباي خان با رعيّت زنا كرده بود. گيرم که خان تايباد در بارة خيانت گلعذار يك كلمه به دادگاه نگفته بود ولي كشتار اهالي قلعه را گردن گرفته بود. شايع بود كه بعد ازاين قتل عام خل و ديوانه ميشود وقلعه را شبانه به آتش ميكشد. چرا؟ چون در ميان جنازههاي ريز و درشتي كه در اثر اصابت گلوله آش ولاش و شرحه شرحه شده اند، جنازة فاسق زنش را نميبيند. گرچه خان تايباد در دادگاه در بارة جوانك عاشق سكوت ميكند ولي شايعهها در ولايت پخش ميشود و سر زبانها ميافتد. به هرحال برخلاف باور ملاّي محّله، فرشتههاي آسمان خان تايباد را از ميان شعلههاي آتش بيرون نكشيدهاند، بلكه فاسق گلعذار كه براي نجات معشوقهاش به قلعه برگشته، قاتل او را از مرگ نجات ميدهد. اين روايت دهاتیها معقول ومقبول بود وبا عقل آدميزاد جور در مي آمد. چون جنازة جوانك عاشق را كنار لاشة نيمسوختة خان تايباد پيدا ميكنند. لب چشمه! گويا عاشق گلعذار با دشنه سينهاش را میشکافد و به زندگياش خاتمه ميدهد.
– گوش ميكني ديوسپيد؟ مردمي كه شاهنامه رو توي خرابه بندازن، سزاوار ظلمند.
خان تايباد درگرما و درسرما فقط يكي ازدستكشهايش را دست ميكرد و برخلاف ديگران به من ميگفت: « ديو سپيد!»
– مردم مملكت ما ظاهر بينند، بله، ظاهر شما چندان دلپذير نيست ولي باطنتان سفيد است. بله، از تعبير من كه ناراحت نشديد؟
– اختيار دارين خان!
خان تايباد ما بايك شازدة تحصيل كردة آفتاب و مهتاب نديده مو نميزد. يك پارچه آقا! خان تايباد ما از قماشآن خانهاي كلهخر و سبيل از بناگوش در رفته نبود. ظريف، سفيد، نازك و با نزاكت بود و من تا روز آخر نميتوانستم باور كنم كه از بالاي برج بلند قلعه آن همه آدم را با مسلسل دستی به رگبار بسته باشد. جنون آني!؟ بله، گاهي بهسلامت اَنف خانتايباد شك ميكردم. گاهي از تماشای خان به ياد صابر ميافتادم و پشتم ميلرزيد: «خان ما ديوانه نبود؟» خان تايباد با ما به حمّام نميآمد، لباس، شال گردن، عينك و كلاهش را تا آخرشب از خودش جدا نميكرد وسال وماهي باكسي همكلام نميشد و با اين ريخت و قيافه حدود دهسالي زنداني كشيده بود واگر عمري به دنيا ميداشت، بايد تتمة آن را پشت ميلههای ندامتگاه ميگذراند و شاهنامهاش را بارها و بارها دوره ميكرد.
– ميدوني، يه روزگاري مردم لرستان ما كتاب شاهنامه رو زيرخاك مخفي ميكردن تا از گزند مصون بمانه ولي حالا …
غرض درميان آن همه جاني و جنايتكار، خان تايباد ما نمونه بود، افسانه بود، همه چيز خان تايباد ما مثل افسانهها بود. همبندهاي پولدارخان خاك كف پاي او نميشدند. در كرم و سخاوت و بزرگ منشي به گرد او نميرسيدند. خانما اهل تظاهر، فخرفروشي وخود نمائي نبود. وقتي دست زير بال ضعيف و مستحقّي ميگرفت، همه جا جار نميزد و به رخ همه نميكشيد. پنهاني كمك ميكرد. آخر هرماه حوالهاي مينوشت، مهر وامضا ميكرد و به مشکی ميداد. ميبيني؟ اگر از زبان مشكي نپريده بود، من به بذل و بخشش خان تايباد پي نميبردم. گويا بار اوّل كه گرگوارخم ميشود تا دست «ارباب!» را ببوسد، خان تايباد باهمان دست بيدستكش بهپوزة «نوكر!» ميكوبد: «نبينم دوباره تكرار كني!» گمانم همان روز به مشکی توپيده بود كه: « من از كرنش بيزارم!» گيرم شاخة نرم و نازك گندم گندمزار جمال ميرزا، با هرنسيم ملايمي گردن خم ميكرد. بنابه روايت جمال، كُرنش و نوكري همزاد بودند و طبيعت ثانوي آدميزاد بستگي به شرايط «اجتماعي و زيستي!» او داشت. جاي جمال خالي!
– ديو سپيد، كرنش و دو روئي توي ذات رعيّت جماعته!
گرچه روانشناسي اجتماعي ازحوزة فهم ودانش «ديو سپيد!» خارج بود ولي تفاوت قضاوت خان تايباد و جمال ميرزا را كم و بيش حس مي كردم وقلبم بهجانب جمال مهربان مايل ميشد. گيرمآن روز به يك لبخند مليح رضايت دادم: « بله، ذات و فطرت آدم ها …» رندانه از كنار مبحث باريك اجتماعي و تاريخي خان گذشتم. خان سرتا پايم را از پشت شيشههاي تارعينك وارسي كرد و گفت:
– من فقط در برابر دانش و هنر گردن خم ميكنم.
به خانتايباد نگفتم كه تا حالا در برابر هيچ چيز و هيچ كسي گردن خم نكردهام.
– جلو روشنائي رو نگير.
از دم پنجره آهسته كنار رفتم.
– بنشين. كار فوري و فوتي كه نداري؟
نگفتم كه رئيس ندامتگاه اطاقي مفروش ودربست در اختيار خان ما گذاشته بود ومسؤلين زندان ازشيرمرغ تا جانآدميزاد برايش فراهم ميكردند. بعدها فهميدم كه كرامتخدا از كيسة خليفهميبخشيد وبا اشارة خانتايباد برايم كتاب ومجّله ميآورد. خان ما توي اطاقش همهچيز داشت وشاهانه زندگي مي كرد. مشكي سرانجام اربابي يافته بود كه شايستة اين لقب بود. غرض هر زمان كه خان سر دماغ بود، گرگوار به من چشمكي ميزد، با هم ميرفتيم ودر گوشة اطاق مؤدب مينشستيم و بي سر و صدا تلويزيون نگاه ميكرديم. خان تايباد هر ازگاهي با دلچركي نگاهي از گوشة چشم به صفحة تلويزيون ميانداخت: «ابتذال!» تا ما فيلم يا نمايشي را ببينيم، كلمة «ابتذال!» را دست كم ده باري تكرار ميكرد و باز سرگرم شاهنامه خواندن ميشد. سرانجام تلويزيون سياه وسفيد خان ما خراب شد و خود به خود از كار افتاد و شاهنامه جاي آن همه « شو» هاي رنگارنگ و سريالهاي نفسگير ومادامالعمرآمريكائي را گرفت. حالا كه « ابتذال!» از قلمرو خان تايباد خارج شده بود، حالا با صداي بلند براي ما شاهنامه ميخواند:
« زشير شتر خوردن و سوسمار…»
« عرب را به جائی رسيده ست کار»
من و مشکی مانند گنجشگهاي دودي، هرجا كه بوديم، سر وقت به سراغ خان تايباد ميرفتيم و در خدمت نبيرة ناصرالين شاه زانو مي زديم. خان ما، نيمبر به مخّده يله ميداد، شاهنامه ميخواند و گهگاهي كه به هيجان ميآمد، كتاب را مي بست در وصف و مدح و منقبت استاد مسلّم سخن پارسي بالاي منبر ميرفت. من و مشكي كه از «صنعت كلام!» شاعر بزرگ پارسي و تكرار حرف «شين» در شعر چيزي نميفهميديم، ما خوشداشتيم كه هرچه زودتر دنبال داستان را ميگرفت و كمتر به صحراي كربلا گريز ميزد. بيخبر از اين كه خان ما نقّال نبود، استاد بود. استادي كه اگر فردوسي زنده ميشد، مثل غلام زنگي حلقه به گوشي، تا آخرعمر، دست به سينه در خدمت او مي ايستاد. من هرگز مثل خانتايباد شيفتة شعر و شاعرها نميشدم. از آل عبا كه بگذريم، عبد وعبيد هيچ بني بشري نبودم. لابد خطائي از من سر زده بود كه برايم پيغام فرستاده بود واحضارم كرده بود؟
– خان، انگار شما با من كاري داشتين؟
چند روزي ميشد كه خان ما بار نداده بود. به آخر شاهنامه رسيده بوديم و خلق وخوي وعادتهاي خان ما نا گهان تغيير كرده بود، كتاب شاهنامه را كنار گذاشته و گهگاهي زير لبي انگار از خودش ميپرسيد: «تاريخ تكرار ميشود» خانتايباد اغلب سر لك مينشست، ته سيگارش را مدتها روي جعبه سيگار ظريف و کنده كاري شده و خوش نقش و نگار نقرهاش ميكوبيد ونگاهش به راه ميرفت. خان ما اغلب اوقات غايب بود. خان به چه چيزي خيره ميشد؟ به قلعة آتش گرفته؟ بهشب ومهتاب وچشمه وگلعذار وخيانت؟ به چي فكر ميكرد؟ به دو روئي رعيّت؟ به پياده رويهاي شبانه؟ به شبهائي كه ساية گلعذار را تا لب چشمه راه ميبرد؟ شايع بود كه خان ما شب ها تا سحر مثل ارواح سرگردان دور قلعه قدم ميزده. آيا ديوانه نبوده؟ آيا ديوانگي خان ما عود نكرده بود؟ ديوانة آرام و بيآزار. من و مشكي ديوانگيهاي خان تايباد را پيش ترها هم ديده بوديم. يك روز ناگهان چشم از شاهنامه برداشت و با انگشت به من اشاره كرد. چرا من؟ دوباره به ياد دوران مدرسه و آقاي كرباسي افتادم. روي زانو جلو رفتم، جلوتر. خان ما يخة پيراهنم را كنار زد و مدتي به خالكوبي اسم فلك خيره نگاه كرد. قلب خونچكان واسم فلك را تازگي خالكوبي كرده بودم و زخمم ناسور بود. خان با دل انگشت روي قلب ناسور فشار آورد و اين بيت شعر را برايم خواند: «زن واژدها هر دو درخاك به!» ميبيني؟ من، من كه به عمرم از هيچ بني بشري نترسيده بودم، يكهو هراس برم داشت وخون در رگ هايم يخ زد. نه، هراسم از خان نبود، نه، يكدم خودم را در هيبت قابيل ديدم، ديدم كه جنازة جمال را كول گرفتهام و توي بيابان برهوت به دنبال چالهاي مي گردم تا او را به خاك بسپارم. خانتايباد ازلاي دندانهايش گفت:« مازوخيست!» و من رفتم و تا يك هفته به معناي مازوخيسم فكر كردم و چيزي دستگيرم نشد. تا تغيير احوال خان، از اين جور وقايع بارها اتفاق افتاده بود. گيرم اين بار كلاس درس استاد تعطيل شده بود وحالا صبح تا شب روزنامهها را مطالعه ميكرد.
– ديشب شما بوديد كه نوحه ميخوانديد، آقاي زمخشري؟
حال نزار او را كه ديدم، به ياد صابر افتادم: « به سگ درگاه آل عبا بگو کمتر زوزه بكشه.» گيرم خان ما مؤدب بود وهرگز با لحن و زبان گزنده و نيشدار برادرم حرف نمي زد.
– خان، چند بيتي از روزگار قديم بلدم، هنوز فراموش نكردم.
– شما ميخواستيد شاهنامه رو امانت بگيريد؟
– اگه خان محبّت كنن …
خان تايباد جلد چرمي كتاب شاهنامه را نوازش كرد و گفت:
– حديث و حماسه با هم سنخيتي ندارند. آقاي زمخشري.
كتابشاهنامه را زير مخّده گذاشت، روزنامة كيهان را با دقت تا كرد و گفت:
– مبادا دوباره از من برنجي. من تا حالا به كسي كتاب امانت ندادم، بيا، اگه دوست داري ببر روزنامه بخوان.
روزنامه را از دست خان گرفتم و به پشت پايم خيره شدم.
– مازوخيسم ناسزا نيست آقاي زمخشري، بيماريست.
زبان گرگوارما گويا لق خورده بود وخان بيماري جديدي در وجود ذيجود ديوسپيد كشف كرده بود: مازوخيسم! اگرنوحه خواني، خالكوبي وسينهزني، ناخوشي بهشمار ميآمد، اولادنرينة هاجركلانتر درمملكت گل وبلبل يگانه نبود. با اينحساب همة امتمسلمان ناخوش بودند. بله؟ دستم را روي خالكوبي و قلب ناسور گذاشتم:
– خان، من بيمار نيستم، گرفتار اين دختركم.
ديوانگي خان ما دوباره گل كرد. يكباره رنگ گونههايش مثل گچ ديوار سفيد شد وچانه انداخت. ملتفتي؟ انگار جان ازجسم خان ما پرواز كرد. ميّت! مثل ميّت يله شده بود، زبان به كام گرفته بود و من تكليف خودم را نميدانستم. چكار كنم؟ ها؟ بروم يا بمانم؟ پاورچين پاورچين جا عوض كردم و جلو روشنائي را گرفتم تا شايد خان ما از ديارمردگان برمي گشت و لب وا ميكرد. گيرم بي فايده. خاموشي خان به نظرم يك قرن طول كشيد. بيخديوار سرلك نشستم تا خان به نرمي تكاني خورد و مدتي با سرانگشت پيشانياش را مالش داد:
– دارم يخ ميزنم، بي زحمت آقاي رازقي رو صدا كن.
گرگوارما درخدمت خانتايباد بود و من در مصاحبت ايشان. خان ما حد ومرزها را بادقّت رعايت ميكرد. گيرم آنروز دلم به حال خان تايباد سوخت، بي تكلّف كمر به خدمت بستم و پتوئي برداشتم و روي شانههايش انداختم. دوپاره استخوان! خانما هيكل وجثة بچّهها را داشت ومن بعد از مدّتها مصاحبت وآشنائي، تازهآن روز متوجّة شانههاي لاغر و استخواني او ميشدم. ميبيني؟ انگار تا آن روز پا به حريم خان نگذاشته بودم و او را بي واهمه از نزديك نديده بودم:
– مهرباني و ادب شما بي ريا و صميمانه ست، بله، سادگي و صداقت شما به دل ميچسبه آقاي زمخشري.
– بگو «ديو سفيد»، خان. دلواپس نباش، من نميرنجم.
خانتايباد جثّة نحيفش را توي پتوي دستباف پشمي پيچيد و از سرما مچاله شد. هواي اطاق گرم بود ولي خان ما ميلرزيد:
– پهلوان، ما داريم به آخر شاهنامه ميرسيم.
كناية خان را نگرفتم، حواسم هنوز به داستان شاهنامه بود:
– اگه خان محبّت ميكرد و آخر شاهنامه رو …
– اميدوارم زنده نمانم و اين پايان غمانگير را نبينم.
گرگوار سراسيمه به اطاق خان آمد و خبر آورد:
– خان، شنيدي خان؟ صداي گلولهست خان. صداي گلوله.
هيچ خبري انگار براي خان ما تازگي نداشت. نه، همه چيز را گويا از مدّتها قبل پيش بيني كرده بود. گوش تكاندم، گلولة مشقي، باز هم صداي گلولة مشقي بود.
– گلولة مشقي، تير هوائي، هنوز دارن هوائي شليك ميكنن.
خان خسته بود، چشمهايش را بست و با اشارة دست، ما را مرخّص كرد و زير لب گفت:
– گلولة مشقي و تير هوائي نشانة ترسه، نه ترساندن.
جل الّخالق! ارتشصف شكن شاه ميترسيد؟ رنجرهايپروار ميترسيدند؟ دهان گرگوار و من از تعجب باز مانده بود:
– با بنده امر و فرمايشي ندارين خان؟
خان تايباد چشمهايش را باز نكرد، نا نداشت. نامهاي را با سختي از جيب جليقهاش درآورد و به مشكي گفت:
– آقاي رازقي، خواهش ميكنم اين نامه را تا دفتر زندان ببر و كيسة داروهايم را از سركار تفرشيان بگير.
– خان، سركار تفرشيان گفت كه از جانب ايشان خدمت شما تعظيم عرض كنم.
خان تايباد باز هم چشمهايش را باز نكرد و به زمزمه گفت:
– فساد، فساد! ما تا ريشه پوسيديم. تا ريشه، سزاواريم.
فاجعه! خان تايباد چند صباحي دربستر بيماري افتاد ونان ما آجر شد. چراغ خورشيد خاموش شده بود و ما در تاريكي كورمال كورمال مي كرديم. خدايا، پشت ديوارهاي بلند ندامتگاه چه خبر بود؟ حاجيآقا راست مي گفت؟ شيرازة حكومت شاه از هم مي پاشيد؟ هر بار كه صداي رگبار گلوله ها را مي شنيديم، توي حياط دور هم جمع مي شديم، آسمانريسمان ميبافتيم وسر از سياست و اوضاع آشفتة مملكت در نمي آورديم واغلب اوقات با هم سر شاخ مي شديم. بيق! خيك ماست خانگي! اگرخيك بزرگ ماست خانگي را از گل سه پايه آويزان كني و مدام با كفچة چوبي توي ملاجش بكوبي، دوغ و كره از هم جدا ميشوند. دوغ ترش وكرةحيواني. سياه وسفيد. شاه وخميني، اشقيا و اوليا. مي بيني؟ براي مردم عامي كه ما بوديم، كوتاه ترين و ساده ترين راه در سياست، «سياه و سفيد!» كردن قضايا بود. خير و شر! شاه و امام. صداي گلولهها ما را دودسته كرده بودند. صد البته آن جماعت ازجان گذشتهاي كه جرأت ميكرد آشكارا حرف بزند، دو دسته شده بود. اكثريّت زنداني ها كنار گود ايستاده بودند و برخلاف ما در امور سياسي مملكت دخالت نمي كردند. كم كم صداي تكبير هم برخاست وما روزها همهمة گنگ ومبهمي از راه دور ميشنيديم. شعار و راه پيمائي. خدايا مملكت به هم ريخته بود؟ مردم زندان ها را خراب مي كردند؟ آزاد مي شدم؟ آزاد؟ فلك، خدايا فلك … كجائي فلك، فلك. بله، حس مي كردم ديدارما نزديك شده. گيرم تا روزي كه خان تايباد چشم هايش را باز نكرد واز آقاي رازقي سراغ روزنامهاش را نگرفت، سرگيجه داشتم وهنوز نمي دانستم كه پشت ديوارهاي بلند زندان چه اتّفاقي مي افتاد و عصيان مردم سرانجام به كجا مي كشيد؟ كشتار؟
– ارباب، خان با شما كار داره.
خان ما اين بار هم خسته و بي رمق از ديار مردگان برگشته بود و مثل پدرم، مثل اسمال بنّا، شيفته به قد وقامتم نگاه مي كرد:
– پانزدة خرداد چهل و دو كجا بودي معراج؟
معراج!؟ خدايا، با يك كلمه، از مقام مصاحب به مرتبة دوستي عروج كردم. بدرود آقاي زمخشري، درود بر تو، معراج.
– تهران، من و دوتا برادرم روي شاخة درخت بوديم، خان.
خان رمق نداشت، لبخند كمرنگي زد. خيلي كمرنگ. مي بيني؟ قديم ها كه خان ناخوش نبود، به حرف هاي من قاه قاه مي خنديد.
– گفتي يكي از برادرهات اعدام شده؟
– بله، صابر، برادر شيري بوديم.
– آقاي رازقي می گفت قديم ها معمار بودي.
مشکی هميشه مقام ومرتبهام را پيش غريبه ها بالا مي برد.
– معمار كه چه عرض كنم، دستم با تيشه و ماله آشناست.
خان چرخيد و پاكت نامهاي را از توي مجري در آورد. پاكت مهر و موم شده بود:
– معراج، وضع من روز به روز وخيم تر مي شه.
رفتم تا حرفي دربارة سلامتي او بزنم، چشمم بهرنگ ورخش افتاد و زبانم در دهانم نچرخيد. خان دستش را بالا برد:
– تو اهل مجيزگوئي نيستي، دوست من. ساكت باش.
دوست من؟! خدايا، بعد از سال ها مهر معراج به دل يك نفر افتاده بود، بعد ازسال ها دوستي در زندان پيدا كرده بودم، دوستي كه رو به مرگ بود. خان ما پاكت مهر و موم شده را كمي بالا گرفت:
– ببين، به نام تو تنظيم شده. وكيلم تنظيم ومهر و موم كرده. بله، در دفتر اسناد رسمي در دو نسخه تنظيم و مهر وموم كرده …
نامه را دوباره توي مجري منبّت كاري گذاشت و گفت:
– من بهنوكرجماعت اعتماد ندارم. نوكرصفت هاي چاچولباز.
چاچولبازها؟ لابدمنطورش بادمجان دورقاب چينهاي زندان بودند؟ ها؟ لابد دوست نيمه ديوانة مشرف به موت من تب داشت و هذيان ميگفت. به هرحال نامة مهر وموم شدة خان تايباد را زياد جدي نگرفتم، به حساب ديوانگي او گذاشتم و پي گير نشدم.
خان با سر انگشت چند بار به در جعبه كوبيد و گفت:
– معراج، من عمر زيادي به اين دنيا ندارم. بله، حوصله كن، چند ماه، بله چند ماه بيشتر طول نمي كشه. شمارش معكوس شروع شده. همة دنيا جار ميزنه، راديو بي بي سي داره روزها و ماههاي آخر عمر ابلهان كبير تاريخ ما رو ميشماره.
پلك هاي خان روي هم افتاد و پيشانياش غرق عرق شد
– معراج، ميشنوي؟ تازي ها رو به تيسفون ميتازند.
جّن از جانم بيرون رفته بود. مدتها بود كه غش نميكردم و صداي سُم اسب هاي وحشي را نميشنيدم كه چهار نعل رو به من ميتاختند. نه، نميشنيدم. خان ما دوباره چند روزي خاموش شد.
– خان با تو چكار داشت، ارباب؟
– هيچي، سند يك پارچه آبادي رو به اسم من كرده بود.
– هابله، از كرم خان تايباد بعيد نيست.
– مشكي، تو مشنگي يا خوش خيال؟
خان تايباد به ضرب پول زنده بود. روزها و ماه هاي آخر را توي آمبولانس و راه بيمارستان هزارتختخواب وندامتگاه ميگذراند و روز بهروز بيشتر تحليل ميرفت. گيرم هيچ وقت حرفياز ناخوشي لاعلاجش با من ومشكي نميزد وشكوه نميكرد. نه، خُلقخان تايباد از اوضاع آشفتة مملكت تنگ بود و خبرهاي ناگوار بيشتر از بيماري او را آزار مي داد. حالا حتي خبرها وگزارش هاي روزنامه ها را تا آخر نمي خواند ونيمه كاره به گوشهاي پرت ميكرد. گاهي حبّه قندي و يا كاغذ مچاله اي به هواي صفحة تلويزيون مي انداخت و فحشي را زير دندان مي جويد. ابله! خان حريف بازي تخته نرد و آشنايان دور ونزديكش را جوابكرد. تختة شطرنج گرانقيمت و ورقهاي پاسورش را بخشيد و در اطاقش را به روي همه بست. همسايه هاي خان توي راهرو بند بحث سياسي مي كردند وخان ما توي تب مي سوخت و با حسرت سر مي جنباند: يعني كه نمي فهميد، احمق ها! بله، نبض دنيا و مملكت انگار زيرانگشت خانتايباد ميزد. خان ما مانند استاد شطرنج،
تمام حركتهاي شاه ودولت هاي مستعجل را از قبلميخواند وتعبير و تفسير ميكرد. به شاه مي گفت: «مردك مأبون بزدل!»
– مردك بزدل خيال ميكنه نخست وزير پيژامه ست كه آدم هر هفته و هرماه عوض كنه.
من و مشكي از ميدان ديد خان تايباد خارج شده بوديم. روي سخن خان ما مدام با شاه بود يا نخست وزير و يا امراي ارتش.
– آقاي آموزگار، برو بمير احمق، برو بمير.
وزراي شاه يكي بعد از ديگري به فرمان خان ما مي مردند و از صفحة تلويزيون محو ميشدند. خان ميخنديد، يكدم بعد خوابش ميبرد، خواب ميديد، هذيان ميگفت و عرق ميريخت:
– قادسيّه، گوساله، به قادسيّه نزديك شدن …
روزها صداي رگبار گلولهها وآژير آمبولانسها يكدم قطع نميشد وشب ها، صداي تكبير از چهارگوشة شهر ميآمد و خان ما در برابر صفحة تلويزين دندان جر ميداد:
– گوساله، تو شايستة سرداري سپاه نيستي، برو بمير.
– خان، الاغ چارستاره ست، مگه شعارها رو نميشنفي؟
سرلشكر ازهاري دچار حملة قلبي شد و رفت تا شايد بميرد. خان ما دوباره چند روزي چشمهايش را بست وميان خوابو بيداري از هزيمت سپاه يزگرد و سقوط قادسيّه خبرداد. حال خان تايباد روز به روز وخيم تر ميشد و در آن «بهل بشو!» و شلوغي اوضاع كسي سراغي از او نميگرفت. خانما، مثل آن قلعة سوخته واگذار شده بود و حالا من وگرگوار رازيانه تيمارش ميكرديم و شب و روز در كنار او بوديم. سركار تفرشيان ميگفت:
– كلك خان كنده ست. بذار راحت بميره.
– چرا براش دوا نخريدي؟ آخه تو كه دكتر نيستي؟
– خيال ميكني من تا حالا عاشق چشم و ابروي خان بودم؟
– فهميدم، جيرة ماهانة سركار قطع شده، قدم صنّاري!
– معراج، مگه نميدوني توي مملكت چه خبره؟
گرگوار پيچ تلويريون را چرخاند ومن بعدازچند ماه تظاهرات مردم را از نزديك ديدم. خدايا، جعبة جادوي خان تايباد داشت منفجر مي شد. هزار، هزار مرد و زن و بچّه مثل سربازها پاشنه پا به زمين مي كوبيدند و به زبان آذري شعار ميدادند: «بگو مرگ برشاه!» انگار در چهار گوشة مملكت مردم از خانه ها به كوچه وخيابان آمده بودند و جمعيّت مثل سيل خروشان همه جا موج ميزد. دستم را روي شانة خان تايباد گذاشتم وآهسته تكانش دادم: «خان!»
– بيدارم، دارم گوش ميكنم …
– ببين خان، نخست وزير جديد، شاهپور بختيار، خان …
– آخ، تير خلاص …
مشكي زير بازوهاي او را گرفت تا راحت به مخّده تكيه كند. بالشچهاي پشت گردن خان گذاشت وروي دوزانو نشست. مصاحبة مطبوعاتي نخست وزير جنجالي بود وخان ما با طعنه تكرار مي كرد:
– آه، مرغ طوفان، مرغ طوفان …
ياللعجب! عكس شاهنشاه بالاي سر نخست وزير جديد نبود. به جاي شاه، تابلو عظيم دكترمحمّد مصدّق، به ديوار نصب شده بود. در واقع تابلو را جائي گذاشته بودند كه شاهپور بختيار در سايهاش قرار ميگرفت. اگر وزيرهاي قبلي « ظل السّلطان!» بودند، نخست وزير تازه نفس شاه، مدام خودش را به پير و رهبر كبير جنبش ملّي وصله پينه ميكرد. دم از آزادي و برقراري «سوسيال دموكراسي!» ميزد. «صدا و سيما» آزاد شده بود ولابد به همين دليل تظاهرات خياباني را مستقيم پخش ميكردند. نخست وزير شاه از قبيلة آزاديخواهان بود واين قدر مقام ومرتبة «رهبركبير جنبشملّي» را بالا ميبرد و از زبان او آيه ميآورد كه لج خان تايباد درآمد: « بله، ميدانم، تنبان جنابعالي با تنبان رهبركبير، در يك آفتاب خشك شده است.» نخست وزير تازه نفس شاه گويا دركاروانسراسنگي، ازساواك كتك مفصليخورده بود و خان ما از ماجرا خبرداشت و گهگاه چوب ها را به يادش مي آورد. گيرم نخستوزير تازهنفس نميشنيد ودرجواب سؤالهاي خبرنگارها توضيحاتي ميداد كه خان تايباد به رعشه ميافتاد. پرسيدم:
– سوسيال دموكراسي يعني چه، خان؟
خان تايباد مدّتها بود كه ما را از ياد برده بود و با كمتر از امير و وزير و صاحب منصب سخن نميگفت:
– واتيكان؟ قم واتيكان نيست، ابله، برو كشكت را بساب.
در ميانة مصاجبة مطبوعاتي، رو كرد به بختيار و گفت:
– مهرة سوخته، فرصت طلب، ابله جاه طلب …
صداي چند تك تير از راه دور به گوش رسيد و خان تايباد با دست بي دستكش به تعطيل «خيمه شب بازي!» اشاره كرد.
– خلاص، سر بگذار و بمير …
اين بار انگار خطاب به خودش ميگفت: « سربگذار و بمير!». تا صبح بالاي سرخان به انتظار عزرائيل نشستيم، نيامد. خان تايباد توي زندان نمرد. ما مرگ او را نديديم. من و مشكي تا روز آخر توي اطاق خان گذرانديم. من ومشكي تا روزآخر با خان مانديم و چشم از صفحة تلويزيون برنداشتيم. مملكت از بيخ و بن زير و زبر ميشد وخان ما با طيب خاطر از اين دنيا ميرفت. نه، نميخواست اين چيزها را ببيند: جاءالحق وزهق الباطل! شاه رفت وخان فرارآن «مردكمأبون بزدل!» را تماشا نكرد. آيت الله خميني آمد و خان ما هيچ شوقي به ديدارذرّية پيغمبر نشان نداد. گفتم: «ابوالهول آمد» شانههاي لاغرخان را گرفتم و محكم تكان دادم. مي بيني؟ مي خواستم به اين بهانه او را به دنيا بر گردانم: «ابوالهول!» من با خان تايباد همرأي نبودم. خان ما يكبار، فقط يكبار به آيت الله خميني گفته بود: «ابوالهول تاريخ!» گيرم آن روز معناي كناية خان را نفهميدم و پي گير نشدم. درواقع حرف خان ما مثل قديمها اعتبار نداشت. اغلب اوقات تب خان بالا ميرفت و توي تب هذيان ميگفت. گرچه از مدّتها پيش بيعت كرده بودم و در «دين وسياست!» مقلّد آيتالله خميني بودم ولي هنور امام را از نزديك نديده بودم و نميشناختم و تعصّب زيادي نداشتم. بعدها كه امام مانند مختار خروج كرد و ما همه لبيك گفتيم، هربني بشري كه به رهبر انقلاب و مرجع تقليد ما اهانت ميكرد، زبانش را از ته حلقش بيرون ميكشيدم و در هر منصب و مقامي كه بود، گردنش را مثل گردن خر يخ فروش محّله مي شكستم. بگذريم، به هرحال آيت الله روي پلة هواپيما ايستاده بود و قلبم از شادي داشت ميتركيد.
گفتم: «خان، امام.» گفت: « قهقرا!»
خان تايباد مثل پر سبك شده بود. سبك، پركاه! اگر باد تندي ميوزيد خان ما را با خودش ميبرد. خدايا، اين دوپاره استخوان چقدر درد ميكشيد، چرا تمام نميكرد؟ رفتم تا شايد با رئيس زندان صحبت كنم. غايب بود. سراغ معاونش را گرفتم، بيمار بود. از مسؤل بند پرسيدم، تازگي كسي او را نديده بود. كجا رفته بودند؟ خدايا چه خبر شده بود؟ هرج و مرج كامل. هركسي به سوئي مي دويد و هيچ كسي نميدانست چه اتّفاقي افتاده. صداي رگبار گلوله ، آژير و زوزة مداوم آمبولانسها، تكبير و هراي مردمي كه ديده نميشدند. هاي، كو تفرشيان؟ فرياد، دود، آتش، مگر جائي درزندان آتش گرفته؟ زلزله شده؟ شنيدم كه كسي در بنا گوشم ميگفت: « انقلاب، انقلاب شده.»
انقلاب پيروز شده بود؟
گفتم: «افسر زندان؟» گفت: «دارش میزنيم.»
دار؟ کجا؟ میدويدم وجنازة حلقآويز شدة افسر زندان پيش چشمم تاب میخورد. مثل باد صرصر ميدويدم. كرامت خدا را هم يك نظر ديدم و گذشتم. ارقههاي پاچه ورماليدة زندان، رخت و لباس سركار تفرشيان ما را به برش پاره و ريش ريش كرده بودند و او را مانند حرمله پابرهنه ميدواندند و با تخماق توي سرش ميكوبيدند: «جاكش قدم صنّاري!» مشكي؟ خان؟ رو بهاطاق خان تايباد ميدويدم و به هر تنابندهاي كه سر راهم سبز ميشد،تنهاي ميزدم ومثل پشگل به اين طرف و آن طرف پرتش ميكردم. آی، کجائی گرگوار؟! زمين وآسمان ميلرزيد. زمين لرزه؟! انگار زلزله شده بود، در و ديوارها فرو ريخته بود و زندانيهاي تمام بندها آزاد شده بودند و هراسان به هر سو خيز بر میداشتند، مي دويدند و با هم داد و هوار ميكشيدند. هركسي جانش را برداشته بود و از مهلكه به در ميبرد. كو گرگوار؟ فرياد، هوار، جيغ، ليچار. صداي جيغ وحشتزدة زنها از راه دور ميآمد. زندان زنها؟ هزارهزار تا زن با هم جيغ ميكشيدند. داد و فرياد و ليچار و غارت. تا خودم را به اطاق خان تايباد برسانم، غارت كرده بودند. دار و ندار خان ما را به تاراج برده بودند. مسجد! اطاق خان ما مانند مسجد لخت بود ومشكي در آن گوشه چندك زده بود و مثل شاخة بيد ميلرزيد:
– مي دانستم كه ما را تنها رها نمي كني، ارباب.
خدايا چكار كنم؟ دست بي دستكش خان تايباد بالا رفت، زانو زدم وگوشم را به لب هايش چسباندم: بگو! گفت: « شاهنامه!» خان ما شاهنامه را روي سينه، زير پتوي پشمي پنهان كرده بود. خان را مثل پر از زمين برداشتم: «بريم!» كلاه و عينك خان افتاد، مشكي آن ها را مثل قرقي قاپيد واز پي ما دويد. سينة مشكي به خس خس افتاده بود:
گفت: ارباب! گفتم: بدو! گفت: «ارباب جعبة سيگار!»
دست بي دستكش خان تايباد همانجور توي جيبم مانده بود. اهميّت ندادم. ميدويدم. نه، پر در آورده بودم و با خان تايباد پرواز ميكردم. مشكي به گرد ما نميرسيد و مدام زار مي زد.
گفت: «ارباب!» گفتم: «بدو!» گفت: « ارباب، مرشد مارپيچ!»
مرشد؟ موهاي تنم مثل جوالدوز سر برداشتند و سيخ شدند. يكدم، فقط يكدم راهرو بند زندان قزلحصار و جنازة لاش لاش سعيد صاعقه از نظرم گذشت، يكدم. گلولهاي بيخ گوشم تركيد و در راه پلة ليز غسالخانه سرنگون شدم. ميبيني؟ من هرگز فرصت هاي ناب زندگي را از كف ندادهام، آدم غريزي. خان تايباد را از كولم واگرفتم، بيخ ديوار دالان ندامتگاه گذاشتم، او را به گرگوار سپردم: « از اين جا جنب نخور!» تا آستانة آزادي رفتم و مثل عزرائيل عليه السّلام رو به مرشد مارپيچ برگشتم تا جان عزيزش را در جا بگيرم: «كجا فرزند؟» نگاه مرشد انگار به عزرائيل افتاد و از ترس قالب تهي كرد: «فرزند!» راهش را مثل سد سكندر بسته بودم و مرشد مارپيچ در برابرم جان ميداد. رو به موت ناليد: «سردار!» گفتم: « اجل معلّق!» مجالش ندادم. دستش را بالا برد وبيثمر سپر صورتشكرد. مچ دستمرشد مارپيچ را گرفتم ومثل شاخة درخت تاك پيچاندم و او را از ريشه كندم و به دروازه كوبيدم:«آزادي!» چيزي مانند جام شيشه توي گوشم شكست و چشمهايم تار شدند و ناگهان احساس كردم كه هزاران هزار ملخ آبي رنگ بالاي سرم پرواز ميكنند. همهمه و ولولةآن سپاه آبي پوش مثل هجوم ملخ ها بود. هزاران هزار ملخ درشت وآبي كه همزمان و با هم بال ميزدند، خش خش ميكردند و مثل ساية ابرها از ميدان نگاهم ميگذشتند. نه، به خيالات واهي ميدان ندادم. خون از پيشاني شكافتة مرشد موسرخ روي ميلهها شتك ميزد و من در ميان هجوم و همهمة مبهم ميشنيدم كه زني زير گوشم جيغ ميكشيد: «ياجوج!» صدا نازك و زنانه بود. مرشد مارپيچ را كفتربند كرده بودم، ملاجش را به ميلههاي آهني دروازة ندامتگاه ميكوبيدم و كم كم نفسم به شماره ميافتاد: «ياجوج!» زني مانند دوالپا از گردنم آويخته، گلويم را دو دستي چسبيده بود ومدام جيغ ميكشيد: « ياجوج!» خفگي، هوا كم داشتم و مثل دم دماي آخر عمر ماهي دهنك ميزدم. تا خودم را از چنگ دوالپاي خپله و سنگين خلاص كنم و نفس بكشم، لاشة لخت و نيمه جان مرشد پيش پايم روي زمين افتاد و لگد مال زناني شد كه سر و پابرهنه، مثل يك گلة رمكردة گوسفند توي دالان تنگ ندامتگاه ميدويدند. ميلههاي دروازه را چسيبدم وخودم را از سر راه آن رمة رمكرده كنار كشيدم. گيرم تلاشم بي فايده بود، همراه آن تل گوشت و پيه و بلغم به بيرون افتادم و گرگوار را بيخ ديوار ديدم، مشكي تك و تنها در سه كنج ديوار خشك شده بود:
گفتم: «مشكي، خان كو؟» گفت: « خان پر زد!»
گرگوار ما جائي را با انگشت اشاره نشان مي داد كه نامش رهائيوآزادي بود. آزادي!؟ درآستانة آزادي مرشد مارپيچ را قرباني كرده بودم وحالا با دست هاي خوني قابيل قاتل به صحنهاي خيره شده بودم كه ميبايد تا آخرعمر به خواب هايم ميآمد وعذابم ميداد. خون مرشد مارپيچ توي چشمهايم شتك زده بود ومن از پس وپشت پردة قرمز خون، خان تايباد را ميديدم كه مانند لاشة سياه كلاغي روي دست هاي زنهاي آبي پوش ميرفت. كلاغ و قابيل! ميبيني؟ تنها تصويري كه ازخان تايباد به يادم مانده همان طرح سياه كلاغي است كه در آن غروب تيره ودلگير زمستاني توي دود وآتش ورگبار گلوله وهياهوي زنهاي آبيپوش زنداني كم كم از نظرم محو مي شد. آزادي؟ آزاد شده بودم ولي دلم ميل و هواي گريه داشت. گريه! آزاد شده بودم ونگاهم هنوز دنبال خان تايباد ميگشت. چرا؟ قابيل؟ شايد من وخان از يك خميره وسرشت بوديم؟ قاتل؟ وگرنه چرا خان تايباد آن همه در زندان به من دل بسته بود؟ چرا از همين حالا دلم برايش تنگ شده بود؟ چرا مثل علمعيد ايستاده بودم وآن همه احساس يأس ودلمرگي و نا اميدي ميكردم؟ چرا آن همه خسته، كوفته و ذلّه بودم و در پي خان تايباد نميدويدم؟ چرا كشتم؟ يقين داشتم كه مرشد مارپيچ را كشتهام، قاتل؟ بله، خون عشيرة آدمخوارها در رگهاي من ميدويد. آدمخوار! تاروپود وجود ذيجودم را انگار مدتها توي خون خوابانده بودند و بعد رشتهها را به هم بافته بودند. نه، نميتوانستم ازسرنوشتم فرار كنم. مگر خان تايباد ميتوانست؟ جانيبالفطره؟ چرا دستهاي لطيف ونازك خانما تا مرفق بهخون آلوده شده بود؟ چرا؟ خان تايباد ما زنده از روي دوش زنهاي زنداني پائين نميآمد: « سر بگذار و بمير!» خان ما حتماً زير دست و پا مرده بود و حالا زنها جنازهاش را بر سردست ميبردند. كجا ميبردند؟ به قلعة سوخته؟ ديوانه، ديوانگي! پايتخت درآتش و دود ميسوخت، و من از جا جنب نميخوردم. آتش ودود! تا آن جا كهچشم كار ميكرد، تنورههاي بلند دود بود كه كلاف در كلاف بالا ميرفت و گلولههاي نارنجي رنگي كه مثل ستارههاي كوچك دنبالهدار، پياپی بر طاق كبود آسمان نقش مي بستند و زنهاي آبي پوش زنداني که هنوز در ميدان قصر به هر سو ميدويدند و از شادي آزادي مانند ديوانهها جيغ ميكشيدند. جمعيّت كم كم توي ميدان تنك ميشد و حالا ميتوانستي تك وتوك زنهائي را ببيني كه طي سالها و سالها زندان به شكل خمره در آمده بودند، زنهائي كه وقتي ميدويدند، گوشت و پيه وبلغم سينهها وكپلهاشان مثل مشك دوغ لمبر ميخورد. همة آنها از ريخت افتاده بودند. مثل دوالپاي من مسخ شده بودند. جماعتي ازخيابان خواجه نظام الملك به ميدان ريختند. همهشان چفية عربي بسته بودند و لنگة دري را مانند تابوت بر سر دست ميبردند و دوان دوان شعار ميدادند: « اين سند جنايت پهلويست!». ازميان دستهائي كه مشت شده بودند وبا غيظ و غضب بالا و پائين ميرفتند، «سند جنايت!» را ديدم. انگار آدميزادي را همانجور نشسته و دست بسته، توي تنور و يا كورهای سوزانده بودند. سند جنايت تا مغز استخوان سوخته وجزغاله شده بود. كندة نيمسوز يا جنازه؟! جمعيّت رو به جادة قديم شميران و بيمارستان هزارتختخواب سرازير شد. «سند جنايت پهلوي!» روي لنگة در چوبي بالا و پائين ميرفت، زنها ودخترهاي چادري وسياهپوش در گلوگاه كوچه شعار دادند: « در بهار آزادي، جاي شهدا خالي!»
بهار آزادي؟! روي پنجة پاهايم بلند شدم. خان تايباد يكدم از نظرم گذشت ودوباره همان لاشة درشت و سياه كلاغي را ديدم كه روي دست زنها ميرفت. بياختيار برگشتم وبه دالان سرك كشيدم. جنازة مرشد مارپيچ مانند طفلي درشكم مادر گره خورده بود. مرشد مُثله شده بود، شناخته نميشد. مشكي ازجا پريد و داد كشيد:
– ارباب، ارباب شاهنامه!
نگاهم دورميدان چرخيد و روي لاشة شاهنامه ايستاد. نرمه بادي برخاست و شاهنامة خان ما را چند بار ورق زد. رو به كتاب شاهنامه دويدم تا يادگار خان تايباد را از ميان خاک و خاشاک بردارم.
– بريم مشکی، انگار آخرالزّمان شده.
– از کدوم طرف ارباب؟
– بريم ده متری ارامنه، الکل بدنم کم شده انگار!
مپندار که در روز آزادی، يک دم به ياد نذر و نيازم افتاده باشم، در زندان قصرفيروزه نذر کرده بودم که اگر جن از جلدم بيرون رفت و ناخوشی واگذارم کرد، پای پياده به پابوس امام هشتم بروم. نرفتم ، در بهار آزادی بوی خون مرشد مارپيچ گيج ومنگم کرده بود و دلم می خواست به ده متری ارامنه می رفتم، گلوی بطری پنج سيری ودکا را می گرفتم و يک نفس تا ته سر می کشيدم. در همين خيال سر کوچه ايستادم، هيهات! همه جا سوت و کور بود و از چند دکّة عرق فروشی دود بلند می شد. کجائی صابر؟ کجائی؟ کاش، کاش بودی و می ديدی. نه، صابر نقره فام در کنار ما نبود. جای صابر خالی بود. هر چند اگر زنده می ماند، حتماً از لج آخوندها وسط کوچه چهار زانو می نشست و توی بطری های شکسته عرق می خورد. می بينی؟ بعدها فهميدم که امّت مسلمان مملکت ما بطری های مشروب را شکسته بودند. سينماها را آتش زده بودند، کافه ها و فروشگاه های بزرگ را غارت کرده بودند، خانه های قلعه را آتش زده بودند، زن های نجيبه را آواره کرده بودند، در کافه های ساز و ضربی و «بشکن بالا اندازها!» را گل گرفته بودند، مجسمه های شاه را خرد و خاکشير کرده بودند و ما توی شهری راه می رفتيم که از هر حيث برايمان غريبه بود. شکل و شمايل شهر طی سال ها زندان بالکل عوض شده بود: پل های هوائی، آسمانخراش ها، پاساژها، بانک ها، شرکت ها و زن های چادری. هزار، هزارتا زن چادر سياه. خدايا، من به عمرم آن همه زن و دختر چادری توی کوچه و خيابان نديده بودم. گيرم بعدها عادت کردم ولی روز آزادی از خودم می پرسيدم که اين همه زن تا حالا کجا بودند؟ مينی ژوپ و شورتک کجا رفت؟ يعنی هرچه که ما توی تلويزيون زندان ديده بوديم، دروغ بود؟ سراب بود؟ يا نوبت به اوليا که رسيد آسمان تپيد؟ در دنيا را گل گرفتند؟ تکبير، تکبير! صدای تک تير و رگبار مسلسل از بالای شهر و از توی پادگان ها می آمد. گرگوار سر آستينم را گرفته بود و مانند بوزينة از قفس گريخته به هر طرف گردن می کشيد. کم کم به نبش خيابان توتونچی و ديوار پادگان عشرت آباد می رسيديم: منزل اوّل!! جائی که طيّب را به رگبار بسته بودند. خدايا، چه زود گذشته بود. چند سال؟ يازده سال؟ کی بود که پشت اين ديوار طبل و شيپور می زدند و من به خاطر طپانچة آمريکائی شلاق می خوردم؟ آمريکائی ها کجا رفته بودند؟ فرماندة پادگان کجا رفته بود؟ ها؟ رنجرها؟ پشت ديوار بلند چه خبر بود؟ پادگان آموزشی عشرت آباد هنوز مقاومت می کرد؟ تسليم نمی شدند؟ سرهنگ؟ شلاّق؟ شايد بخت ياری می کرد و با سرهنگ شاخ تو شاخ می شدم. دست خالی؟ پادگان، بايد خودم را به اسلحه خانة پادگان می رساندم.
گفتم: « بدو مشکی، بدو!»
گفت: «ارباب، سر ديوار، سر ديوار!»
سربازی فراری روی ديوار بلند پادگان نشسته بود و با ترس و لرز ما را می پائيد. کجائی صابر؟ می بينی؟ من و صابر به خاطر دو تا پيک عرق، بارها وبارها از يال اين ديوار به کوچه پريده بوديم.
گفتم: «بپّر!» گفت: «می زنم، می زنم!»
گفتم: « بپّر، بزن به چاک!»
چشم مشکی به آسمان و پرواز هلی کوپترها بود. هلی کوپترها از آسمان شليک می کردند، مردم توی کوچه به هر سو می دويدند و طپانچه توی دست سرباز فراری می لرزيد: «می زنم!» گلوله ای ترکيد و جماعتی که به تماشای ما دمی درنگ کرده بودند، گريختند: «ارباب!» از جا جنب نخوردم و چشم از چشم او بر نداشتم: « بپّر!» سربازی که روی ديوار نشسته بود به گريه افتاد و به جان امام قسم خورد که به روی مردم شليک نکرده، بی گناه است.
گفتم: «بپّر بزدل!» گفت: « امانم بده!»
سرباز بالای ديوار به فکر نجات جانش بود و من در آرزوی تصاحب طپانچه. جوانک ترسو دير جنبيد، تيری کمانه کرد، او را از جا کند و به کوچه انداخت. تمام. تا مردم رو به جنازه هجوم بياورند و عرصه را تنگ کنند، سرنيزه و تفنگ سرباز فراری را به غنيمت گرفتم و به مشکی نهيب زدم: « بدو نسناس!» ملتفتی؟ ما به آخر بازی رسيده بوديم و مشکی هنوز باور نمی کرد و مدام پشت سر من پنهان می شد. ما دورة چند ماهة جنگ و گريز مردم و کشتار ارتش، زندانی بوديم و نديده بوديم که ماشين های آبپاش شهرداری خون شهدا را می شستند و بعد از هر تيراندازی، تا مدت ها لنگه کفش و عينک و چادر از توی کوچه ها و خيابان ها جمع می کردند. من وصف آن روزها را بعدها شنيدم. روزی که رو به پادگان عشرت آباد خيز بر می داشتم تا تعليمی سرهنگ تمام ارتش را بگيرم و توی «آستينش!» بچپانم، هنوز از شمار شهدا و معلولين انقلاب خبر نداشتم و نمی دانستم شاه شاهان قبرستان ها را آباد کرده بود. از حق نگذريم، من دورة پيش از انقلاب را نديده بودم ولی بعدها که نعش کش انقلاب شده بودم، به برادرها می گفتم: «جماعت گورکن مملکت ما در هيچ دوره و زمانه ای اين همه مشتری نداشته اند.» بله، تا سال ها کاسبی عمله و اکرة گورستان های مملکت ما سکّه بود و حجله سازهای بازار فرصت نداشتند سرشان را بخارانند. غرض که به برکت خون شهدا خيلی ها به نان و نوائی رسيدند و بعدها که جنگ ايران و عراق درگرفت و سيل خون شهدا راه افتاد، بعدها که آردهايم را بيختم و الکم را آويختم و گوشه گير شدم، به ياد جمال و صابر افتادم و تا دين و ايمانم را نبازم، به دستبوس آيت الله منتظری رفتم و چوب اين «شرفيابی!» را هم خوردم.
گفتم: « بدو نسناس، بدو!» گفت: « خطر می کنی ارباب!»
يک موی تن مشکی رضا نبود ولی کام نا کام پا به پای ارباب می دويد. می بينی؟ ترس توی خون مشکی ته نشين شده بود، با چشم می ديد ولی باور نمی کرد. مردم اموال پادگان را توی وانت باری و سواری و کاميون بار زده بودند و به «کميته ها!!» می بردند و مشکی نگران من بود که لولة تفنگم را به طرف افسر ارتش نشانه رفته بودم: « خطر می کنی، ارباب!» خطر؟ افسر مسلّح ارتش شاهنشاهی مثل برّه تسليم شد و دست هايش را بالا برد:
– من، من تازه عروسی کردم برادر، من … من …
افسرارتش توی انباری پاسدارخانه پنهان شده بود:
– آدمک ذليل، آدمک ذليل …
شکست، خواری، ذلّت، نکبت! بله جانم، شاه شاهان گريخته بود فرماندة پادگان گريخته بود، پادگان تسليم شده بود، افسران جزء از داخل خرد و خراب بودند، درجه دارها و سربازها فرمان نمی بردند و در آن واويلا، جوانکی پانزده، شانزده ساله، با سرنيزه و يا چماق، افسر ارتش را خلع سلاح می کرد.
– سلاح کمری جناب رو بگير مشکی، براش خطر داره.
افسر ارتش فانوسخه اش را باز کرد و به مشکی داد.
– برادر، من مسلمانم، من طرفدار حضرت امامم …
برادر؟! از کی نظامی جماعت برادر مردم شده بود؟
– مشکی، به جناب بگو که من از زنجموره بيزارم.
پاگون و ستاره های گُه مرغی سر شانة جناب را کندم و زير پای مشکی انداختم، فرنجش را به تنش پاره کردم و گفتم:
– مشکی، به جناب بگو ستاره براش خطر داره.
– اسيرش می کنی ارباب؟
کلاه تيمساری افسر ارتش را روی کلة قناس مشکی گذاشتم، به دفتر پاسدارخانه برگشتم، گلوله ای وسط پيشانی شاه شاهان شليک کردم، چرخی توی زندان قديمی زدم و تا پای ديوار رفتم. فلک، فلک در همة آن سال ها از جايش جنب نخورده بود. ديوار را گويا رنگ زده بودند ولی آن کنده کاری يادگاری دست نخورده باقی مانده بود. می بينی؟ مردم در روز واقعه مثل گرگ به گلّه زده بودند و من، با کلاشنيکف روسی رو به روی فلک ايستاده بودم: « حلقة گمشدةداروين!» فلک، فلک! شايد روزی از روزها کنده کاری روی ديوار زندان ها را گچ می گرفتند، شايد روزی از روزها ديوار زندان ها در اثر اصابت گلولة توپ و يا موشک قارّه پيما فرو می ريخت و اسم فلک از بين می رفت ولی تا زمانی که مخم از کار نمی افتاد، تا زنده بودم، زخم زبان فلک، زخم جگرم التيام پيدا نمی کرد:
«حلقة گمشدة داروين!»
– راه بيفت بريم، بريم مشکی!
قصد داشتم سری به مرکز آموزش های نيروی هوائی و ستاد بزنم و تجديد خاطره بکنم، می خواستم کرسی رئيس دادگاه نظامی و کرسيچه های قضات محترم را که چرت آلود و توی خواب و بيداری سرنوشتم را رقم زده بودند، به رگبار ببندم و در بايگانی گروهبان های چرتی تنبان از کون افتاده، آتش به پا کنم. نتوانستم. مشکی مدام نق می زد. پا پس می کشيد و هربار که صدای رگباری زير طاق آسمان می پيچيد، به ناله و زاری می افتاد:
– ارباب ، امروز بچّه هام يتيم می شن.
او را به سختی تا قصرفيروزه کشاندم و توی راهرو خلوت و خالی بازداشتگاه، جلوی کنده کاری اسم فلک ماندم.
– ارباب، توی زندان ها دنبال چی می گردی؟
بعدها، سال ها بعد دريافتم که در زندان ها، به دنبال جوانی ام می گشته ام. می بينی؟ آن روزی که مشکی را از اين زندان به آن زندان می کشاندم، در واقع از آزادی و از دخترشاطر فرار می کردم. از روياروئی با فلک می ترسيدم: «خَرکُش» اقرار می کنم، من آن روز غروب مثل بُز از آزادی رَم می کردم. نه، هيچ شور و شوقی نداشتم، همة خواب و خيالات خوش دوران زندانم کم کم باطل می شد و غم دنيا به دلم می نشست. نه، رؤياهای شيرين دوران زندانم با واقعيّت جور در نمی آمد. دنيای خيال و رؤيا در و دروازه و دروازه بان نداشت، دنيای خيال خلنگزار بی در و پيکری بود که سال ها بی خيال و دلخوش برای خودم می چريدم و حالا، مثل حضرت آدم پشت در بهشت، حيران ايستاده بودم و نمی دانستم در آن دنيای وارونه، چه خاکی به سرم بريزم. پی به مرادم بردی؟ می بينی؟ لابد اگر چشم دخترشاطر از دور به من می افتاد، از ترس نعره می کشيد و بی هوش می شد، قابيل قصر را نمی شناخت. بله، يازده سال زندان و شکنجه و آزار و در به دری دمار از روزگارم در آورده بود. دلاور جاّدة ری به پيرمردی پنجاه ساله شباهت پيدا کرده بود: چک و چانة شکسته، شانه های خميده و موهای زبر فلفل نمکی و دندان های سياهزرد و کرم خورده: «قابيل!» گمانم چندين و چندبار زير لب گفته بودم: « قابيل!» که چشم های لوچ و يرقانی مشکی دوباره به چرخش افتاده بود:
– خدای ناکرده ناخوش احوال که نيستی ارباب؟
– حاجی لک لک، ها؟ يادت مياد مشکی؟
گلوله ای به پيشانی پيرمرد پنجاه ساله شليک کردم: «درخت عرعر!» مشکی در آينة ديواری دفتر افسرنگهبان هزار تکّه شد و از هراس جيغ کشيد: «آی، ارباب!» دست او را گرفتم و تا پشت سنگرها دويدم، فانوسخه و طپانچة افسرارتش را، زير پالتو، به کمرش بستم:
– هی مشکی، مبادا، مبادا خُلف وعده کنی.
– ارباب، طپانچه رو به من بخشيدی؟
طپانچه يا قوّت قلب؟ وانتی مارپيچی ازکنار سنگرها می گذشت، زير بازوهای مشکی را گرفتم و مثل پر از جا بلندش کردم: «بپّر!»
– خير ارباب، خير، رهايم کن. رهايم کن.
– مگه تو دايم نق نمی زدی و نمی خواستی بری ولايت؟
– خير ارباب، اين تفنگدارها که به ولايت ما نمی رن.
– مشکی, دندون رو جگر بذار ببينم دنيا دست کيه.
سرنشين های وانت باری همه مسلح بودند و شعار می دادند. از کجا می آمدند و به کجا می رفتند؟ خدا عالم بود. گمانم در آن واويلا هيچ کسی هيچ چيزی نمی دانست. خبرها را انگار باد می برد.
– جای صابر خالی مشکی، کاش، کاش با ما بود و انقلاب رو می ديد. طفلی عمری دم از انقلاب زد ولی عمرش کفاف نداد.
– ارباب، شهر سوخته که تماشا نداره؟
– نسناس، اگه دوباره نق بزنی، به جای مبارز زخمی پرتت می کنم توی آمبولانس، فهميدی؟ بريم.
– دلم به نخی بنده ارباب، بچّه هام، ولايت …
– مشکی، آخه کو اتوبوس؟ ها؟ مگه نمی بينی؟ جنگه، انقلابه، مملکت تعطيل شده، می خوای پای پياده بری ولايت؟
– خدا بزرگه ارباب، می نشينم سرجادّه … شايد …
از حق نگذريم، بهانه می آوردم و هربار رأی او را می زدم. در واقع دلم به اين جدائی رضا نمی داد. ما سال ها در کنار هم زندانی کشيده بوديم، پس از سال ها رفاقت، جدائی ما ساده نبود. در همة آن سال ها بی آن که بدانم و بفهمم به او دل بسته بودم و پشت دروازة بهشت پی می بردم که بدون مشکی، يک جای کارم می لنگيد و قبله ام را گم می کردم. بله، غروب روز آزادی ناگهان غافلگير شدم و تازه فهميدم که او را از صميم قلب دوست دارم. صاف و ساده، بی غل و غش! دل سردار سرخپوست به موئی بند بود. انگار در همة آن سال ها من زير ساية سبيل مشکی زندگی کرده بودم. مشکی کيسه بوکس «ارباب!» بود، مشکی سنگر و سنگ صبور «ارباب!» بود، مشکی همدم و محرم راز و راز دارم بود، مشکی رفت و زير پايم خالی شد و تا مدّت ها مانند گربه ای که بچّه ها سبيلش را قيچی کرده باشند، هی دور خودم چرخ می زدم، هی چرخ می زدم تا گريه نکنم.
– قلندر، تو انگار اهل اين طرف ها نيستی؟
تا حالا شنيدی و يا ديدی که آدميزادی در شهر خودش غريبه باشد؟ خدايا چه بلائی به سرم آمده بود؟
– خير خاخام، من اهل هوا هستم!
غريبه نگاهی به قد و بالايم انداخت و گفت:
– از بيخ ديوار برو قلندر، خطر داره.
قلندر؟! در حاشية خيابان راه می رفتم و چشم هايم به دنبال آشنائی چار چار می زد. می بينی؟ انگار از غار اصحاب کهف با ملاج افتاده بودم روی زمين، همه جا و همه چيز برايم نا آشنا بود، خدايا، شهر خودم را، مردم ولايتم را نمی شناختم. چرا؟ بچّه های جادة ری کجا رفته بودند؟ بچّه های خيابان خط به تيرغيب گرفتار شده بودند؟ چرا هيچ قيافة آشنائی نمی ديدم؟ شايد ديده بودم …شايد … شب از راه می رسيد و من هنور سر درگم پرسه می زدم: سنگر و آتش و دود و تير و تکبير! خيابان دماوند و نيروی هوائی، ميدان فوزّيه، شهناز، شوش وجادة ری. مسيرم را انتخاب کردم، همه جا دود زده و سياه بود و همه جا لاستيک های کاميون و تانک و ماشين آتش گرفته بود که می سوخت. همه جا مسجدها غلغله بود و اهل منبر، به جای تربت و تسبيح تفنگ و فشنگ پخش می کردند. مسجد، بله، تا ديگران بيايند و ستاد فرماندهی درست کنند، مسجدها همة امور را به دست گرفته بودند. پياده راه می رفتم و کم کم چيزهائی دستگيرم می شد و سر نخ دستم می افتاد. انقلاب اسلامی: «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی!» ديوارهای شهر پر از عکس و شعار و بيانيّه و اعلاميّه بود و من تا آن روز خبر نداشتم که توی مملکت ما آن همه سازمان و حزب و جنبش و جريان سياسی وجود داشته است. سياست، سياست از در و ديوار شهر می ريخت و من اگر مثل حضرت نوح نهصد سال عمر می کردم، نمی توانستم همة شعارها و بيانيّه ها را بخوانم. گيرم خيال خواندن هم نداشتم، گذری نگاهی می انداختم و رد می شدم. نه، انصاف بده، هيچ کسی قادر نبود حرف هائی را که نيم قرن روی دل مردم مانده بود، کپک زده بود، يک شبه بخواند و پند و اندرز و عبرت بگيرد. خيال کن اهل سياست مملکت ما مانند اصحاب کهف نيم قرن تمام به پهلو خوابيده اند و ناگهان با صدای ترکش از خواب پريده اند و با هم شروع کرده اند به صدور بيانيّه. ملتفتی؟ تا مخی مثل معراج بيايد رگ و ريشه و گذشته و مشی و مرام آن ها را بشناسد و حرف هايشان را بفهمد, کار از کار گذشته است. من که همان روزهای اوّل آزادی سرگيجة آمريکائی گرفتم و اين سرگيجه تا روز آخر دست از سرم بر نداشت. نه، تشخيص و تميز کار من نبود، نه، من يک راست رفتم زير بيرق امام و خيالم را راحت کردم. صابر ما حق داشت، من و قبيله ام اهل بيعت بوديم . صابر تا زنده بود هرگز پا به هيچ مسجدی نگذاشته بود و لابد اگر زنده می ماند هرگز از دست آخوندی تفنگ نمی گرفت. از قديم و نديم آب صابر ما با حاجی و آخوند جماعت توی يک جوی نمی رفت. جمال ميرزا چی؟ هم فکرهای جمال ميرزا کجا بودند؟ آن ها که سال هاپيش سلاح برداشته بودند و عليه شاه می جنگيدند. آن ها که اهل مسجد و منبر نبودند. همپالکی های جمال ميرزا کجا دور هم جمع می شدند؟ جمال دهری و فلک و دوستانش از چه کسی فرمان می بردند؟ از خمينی؟ يا همساية شمالی؟ لابد در جائی ستادی داشتند؟ کجا؟ فلک لابد به ستاد … اگر مقّر فرماندهی چريک ها را پيدا می کردم، اگر سر راه به مجاهدی و يا مبارزی بر می خوردم، مجاهد؟ مبارز؟ آن روزها همه مثل مجاهد و فدائی تفنگ برداشته بودند، همه مثل صابر ما چريک و مانند فلک چريکه شده بودند. فلک، فلک از مهلکه جان به در برده بود؟ زنده بود؟ جمال، بايد هرچه زودتر به سراغ جمال ميرزا و خواهرم خديجه می رفتم. جمال از همه چيز و همه کس خبر داشت. از کدام طرف؟ من که هيچ نشانی از آن ها نداشتم؟ سهيل سمسار؟ بازار سيد اسماعيل؟ پا سست کردم، بازار و دکّة داماد عتيقه فروش هاجر بسته بود، سر هر کوچه ای جوان های محلّه سنگر بسته بودند، ايست می دادند و وسايل نقليّه را بازرسی می کردند. در آن گير و دار سگ صاحبش را نمی شناخت. دوست و دشمن با هم قاطی شده بودند، در آن واويلا تشخيص ساواکی و رنجر و چريک و مجاهد مشکل بود، جيپی از راه می رسيد و ناگهان همه را به رگبار مسلسل می بست. موتوری ويراژ می داد و نارنجکی توی سنگر منفجر می شد و خون و تکّه های گوشت و استخوان به هوا می پريد. فصل انتقام رسيده بود. انتقام، کينه کشی، تسويه حساب های قديمی. می بينی؟ در دود و آتش انقلاب دمل های چرکی می ترکيدند و دشمن های ديرينه در تاريکی به خاک می افتادند. انقلاب، انقلاب فرصت مناسبی برای کينه کشی بود! مگر مشکی در همين خيال به ولايت برنگشته بود تا خانه و کاشانة دشمن را شبانه به آتش بکشد: « هابله، هلاکش می کنم!» مگر من ملاج مرشد مارپيچ را به آهن نکوبيده بودم؟ مرشد مارپيچ را از ياد برده بودم و توی آتش و خون به انتقام فکر می کردم. به معاون فرمانده، به فرماندة جوخة اعدام، به قاتل صابر. همبستگی ارتش؟ خيال خام؟ من، من معنای همبستگی را نمی فهميدم. من تا شکم معاون فرمانده را سفرة سگ نمی کردم، آرام نمی گرفتم. نه جانم، من در دبّاغخانه پير شده بودم و نمی توانستم به سادگی فراموش کنم و ببخشم. من که عيسی، پسر مريم مقدّس نبودم؟ من، تخم و ترکة کوه نشين های سنگسر، نبيرة مغول، معراج خرکش بودم، معراج خَرکُش! سگ درگاه آل عبا، سرباز امام زمان، سرباز از جان گذشته ای که در رکاب خمينی شمشير می زد و به فرمان رهبرکبير انقلاب خون اشقيا را می ريخت. می بينی؟ آن قدر از «ضّد انقلاب» خون ريختم که آوازه ام به گوش فلک رسيد و گفت: « شنيدم سلاّخ انقلاب شدی، معراج!». برگرديم.
جوان ها و نوجوان های محلّه که گويا اسم معراج خرکش را شنيده بودند، در گوشی با هم حرف می زدند و بچّه ها پيشاپيش توی کوچه می دويدند و زن های همسايه از لای درها سرک می کشيدند و از بالای ديوارهای کوتاه بازگشت اولاد نرينة هاجرکلانتر را به هم خبر می دادند: « معراج، آقامعراج!» مادرم نبود و زن غلام گچکار در خانه را برايم باز کرد. هاجر کليد را گذاشته بود پيش زن غلام تا برّة پرواری تشنه و گرسنه نماند. شايد مادرم آن برّه پرواری را برای روز آزادی اولاد نرينه اش خريده بود؟ برّه دور تنة درخت خشکيدة کوشة حياط می چرخيد و وَر می زد و بچة شيرخوارة غلام که از هيبت قابيل به وحشت افتاده بود، يک بند گريه می کرد. زن غلام نگاهی به قد و بالا و تفنگم انداخت، از سر راهم کنار رفت و زير لب گفت: «غلام نيست!»
زن غلام گچکار از هاجرکلانتر خبر نداشت. روزهای آخر او را چندبار با حاجی آقا ديده بود. همين! در بالاخانة هاجر قفل بود و من مانند علم عيد، سيخ ايستاده بودم و تکليفم را نمی دانستم. نه، هيچ کسی آشنائی نمی داد، هيچ مؤمنی از تاريکی بيرون نمی آمد و به خانه اش تعارفم نمی کرد. يعنی همة مردهای کوچة ما به مسجد رفته بودند؟ زن ها؟ … شانه بالا انداختم و از پلّه ها بالا رفتم. خانة کلنگی هاجر انگار در سال های دوری و زندان آب رفته بود. همه چيز کوچک شده بود و من در آن خانة خالی وا نمی گشتم. جايم را پيدا نمی کردم. غريبه بودم. پشت در بالاخانه مانده بودم و جرأت نداشتم چراغی روشن کنم. مدتّی دورخودم چرخيدم و سرانجام توی تاريکی نشستم و به نردة پوسيدة چوبی تکيه دادم. بچّه های کنجکاو از يال ديوارها پائين پريدند و من تنها ماندم و در جستجوی يک نخ سيگار همة جيب هايم را خالی کردم. ميبيني؟ من آن جعبة کنده کاری شدة نقره و پاکت مهر و موم شده را همان شب توی جيب پالتو کهنه ام يافتم و قلبم به ياد خان تير کشيد…
بله جانم، من از بهار آزادي يادبودها و يادگارهائي دارم كه تا حالا فراموش نكردهام. همة وقايع را مثل دانههاي تسبيح كهربا نخ كشيدهاند و مانند طوق لعنت به گردنم انداخته اند. بله، اين طوق لعنت سالهاشب و روز با من بود و آن را همه جا با خودم ميبردم. جنازة مرشد مارپيچ و شاهنامة كهنة فردوسي وجعبة كنده كاري شدة سيگار خان تايباد وآن نامة مهر وموم شده، فقط چند دانة ناقابل از اين طوق لعنت بودند: يادگار بهار آزادي! نامة خان تايباد ستارة بخت واقبال سردارسرخ پوست بود كه در پشت تپّههاي اوين دركه غروب كرد. گيرم كتاب كهنة شاهنامة فردوسي و جعبه سيگار نقره كار خان را هفت سال تمام نگه داشتم و بعد از هفت سال كه گذارم به ولايت آنكارا افتاد، به جمال ميرزا بخشيدم: يادگاري.