درد آشنا
اگر اشتباه نکنم ماکسیم گورکی در جائی به نویسندگان جوان گفته است: «یک انسان بد از یک کتاب خوب بهتر است». نقل به معنی.این نویسندۀ بزرگ روس به انسان و انسانیّت باور داشت و رگههای انسانی و انسانیّت را حتا در وجود «واسکا سرخه»، باجخور شریر فاحشه خانه پیدا میکرد. غرض، من این سخن را در نوجوانی از نویسنده ای ایرانی که شیفتۀ گورکی بود، شنیدم و طرز نگاهام به آدمها عوض شد. شاید به همین دلیل شماری از آنها هنوز که هنوز است در خاطرم مانده اند. از جمله حسین دختر.
در ولایتِ بادها، در جائی که من به مدت ده سال معلم بودم، چاهکن لنگی بود که پنج دختر قد و نیمقد داشت؛ گویا به همین مناسب اهالی روستا به او لقب «حسین دختر» داده بودند. حسین در میانه سالی شکسته، فرسوده و پیر شده بود و از آنجا که میلنگید و بهسختی راه میرفت، فقر، عجز و درماندگیاش بیسشتر بچشم میخورد و رقتانگیر بود. حسین دختر پالتو، لباس گرم و زمستانی و حتا جوراب نداشت و پویتن بدون جوراب میپوشید و مردم ده به طعنه و شوخی میگفتند که اگر یک من ارزن روی فرق حسین دختر بریرند، یک دانه اش محض لله به زمین نمیرسد، ارزنها در سوراخ و سنبههای ارخالیق کهنه و شندری و پندری و پر از وصله و پینه اش گم و گور میشوند. ار این که بگذرم، حسین دختر صدها حکایت، حکمت و مثل میدانست که گاهی به مناسبت و با ته لهجة ترکی بیان میکرد و من اغلب در گوشهای چندک میزدم و به او گوش می دادم. باری، حسین دختر در کنار مستراح مدرسة ما که از مدتها پیش پر شده بود، چاهی کنده بود و مدیر مدرسه که مردی کنس و ناخن خشک بود، دستمزد او را نمیداد، او را سر میدواند و امروز و فردا میکرد. حسین دختر در سرمای استخوانسوز زمستان هر روز به مدرسه می آمد، بیخ دیوار، در آفتاب چشم به راه مدیر می نشست، به انتظار سیگار میپیچید و میکشید، هر چند بیفایده. مدیر او را به فردا حواله میداد. غرض، من هر بار حسین دختر را در راه مدرسه میدیدم که دست روی زانویِ پای لنگاش گذاشته بود و خم شده بود تا نفس میگرفت، غم دنیا به دلام میریخت. و زیر لب لیچار بار مدیر میکردم. باری، سرانجام طاقت نیاوردم، دستمزد او را دادم و گفتم:
«بیا بگیر، من سرفرصت از آقایِ مدیر میگیرم»
حسین دختر اسکناسها را نشمرد، مدتی پا به پا کرد؛ از دفتر مدرسه بیرون نرفت و پرسید:
«ببخشید آقا، شما پیش از این که معلم بشین، چکاره بودین؟»
گفتم: «من رعیت زاده م، کارگر بودم، سالها توی ده و شهر و بنادر و جزایر کار کردم، چرا؟
حسین دختر سری به معنا جنباند و گفت:
«حدس میزدم»
و بعد به دیوار دفتر یله داد و این حکایت را برای ما نقل کرد: «روزی مردی پا شکسته، با چوب زیر بغل، از کوچهها و میدانچة آبادی میگذشت، هر کسی او را میدید، دل به حالاش میسوزاند که این بیچاره، سر سیاه زمستان، با پای شکسته و هفت سر عائله چه خاکی به سرش میریزد؟ چکار میکند، از کجا میآورد و میخورد؟ غرض دلسوزیها و غمخواریها ادامه داشت؛ مرد پا شکسته بیاعتنا به آنها میگذشت و حرفی نمیزد. بیرون ده، مردی دست شکسته، از رو به رو میآمد، دستاش با دستمال آویز گردناش بود. مردها به هم رسیدند، یک دیگر را بغل گرفتند و به های های بلند گریه کردند. مردم از تماشای آنها حیران و انگشت به دهان ماندند. چرا؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ مرد پاشکسته رو به اهالی کرد و گفت: «فقط این مرد دست شکسته درد من پاشکسته را میداند و حال زار مرا میفهمد»
حالا حکایت ماست آقا. در این مدرسه، بجز شما پنج تا معلم هستند، این آقایان میدانند که من دو ماه چاه کندهام و آقای مدیر دستمزدم را هنوز ندادهاست. دراین مدت هیچکدام را ککش نگزید و فقط دل شما به حالِ من سوخت، بله آقا، شما درد آشنا هستید و حال مرا میفهمید.
سالها از آن روز گذشتهاست و من هنوز سرمایِ دست درشت و استخوانی و گرمای نگاه مهربان حسین دختر را به هنگام وداع از یاد نبردهام.
……………………………………
توله سگ سیاه
… از مدتها پیش، چند نفر از روستاها و شهرهای اطراف به قلعۀ ما آمده، ماندگار و ساکن شده بودند، با اینهمه هنوز کلمۀ «غیره» به معنای «بیگانه» را، دنبال اسمشان یدک میکشیدند. مثل «رمضون غیره». در میان بیگانهها «علی قاینی» استثنا بود، علی اگر چه از شهر قاین یا حوالی آن به ده ما آمده بود و مانند بسیاری، از خرده مالک ها یک اشک (1) یا دو اشک از آب قناب داشت و زراعت میکرد، ولی من تا آخر نفهمیدم چرا مردم ولایت به او «غیره» نمیگفتند. قاینی، با آن گونهها استخوانی برجسته، چانۀ درشت و زمخت، چشمهای ریز و اریب بادامی، مرا به یاد عکسهای مردم ترکمن صحرا میانداخت که درکتابهای درسی دیده بودم. علی به تعبیر مردم ده گُرد بود: کوتاه قد، چهارشانه، و سینۀ ستیر که به اصطلاح زور و نیرو تویِ بازویش گندیده بود و خوش داشت آن را بروز می داد و هنرنمائی میگیرد، اغلب با جوانها مچ می انداخت و اگر جوانهای بیکار زیر سایۀ برج قلعه نبودند، زور بازوی جرِّهها و طاقت آنها را در برابر درد میآزمود، به این معنی که با جرهها دست میداد و بعد انگشتهای آنها را مدتی به سختی میفشرد تا داد و فریادشان تا آسمان هفتم بالا میرفت، مثل سیاهگوش جیع میکشیدند، التماش میکردند و زار میزدند تا شاید کوتاه میآمد و دستشان را رها میکرد، گیرم گوش علی قاینی به التماس و زاری آنها بدهکار نبود، از مشاهدۀ رنج، درد و عذاب و چهرۀ مسخ شدۀ آنها لذت میبرد، قاه قاه میخندید و ادامه میداد.
«هی سیاهسوخته، تو نمیخوای امتحان کنی؟»
آن روز، گریه، زاری، خواری و خفت و شکست دوستام را به دشواری تحمل کردم و رو برگرداندم تا اشک های او را نمیدیدم، خندۀ چندش آور علی قاینی ببیشتر از خواری و ذلت او آزارم می داد، باری، تصمیم گرفتم این خوشی و لذت را بر او حرام کنم؛ حتا اگر انگشتهایم را بشکند و له کند، اشک نریزم، داد نزنم و تا آخر طاقت بیاورم. جرهها و بچهها دورما حلقه زدند علی قاینی انگشتهای باریک مرا توی چنگۀ انگشتهای کوتاه وکلفتاش گرفت و مدتی به سختی فشرد، فشرد و فشرد تا به نفسنفس افتاد و مثل لبو سرخ شد. هایو هوی بچهها برخاست، همه ازهرسو مرا تشویق میکردند، علی قاینی زانو به زمین زد تا بر حریف سمج وچغر مسلط می شد، گیرم بیفایده، مخام از فرط درد فلج شده بود، دربرابر شکنجه و دردی که از توانام خارج بود، با جان کندن مقاومت میکردم و لب از لب بر نمیداشتم. قاینی سرانجام ناکام و برزخ دستام را رها کرد، از جا برخاست، بچه ها و جرهها را نهیب کرد، لیچاری پراند و رفت و من دستام را که گوئی زیرچرخ کامیون مانده بود، بالا گرفتم، توی هوا تاب دادم و تاب دادم و تا خانه یک نفس دویدم. از شما چه پنهان انگشتهایم ورم کردند و تا چند روز درد می کشیدم. با اینهمه خوشحال بودم که علی قاینی، نبیرۀ مغول را شکست داده و به قول بچهها دماع او را سوزانده بودم. گیرم ماجرا به اینجا ختم نشد و سر کارم دو باره بهعلی قاینی افتاد. روزی پدرم کیسهای به من داد تا به خانۀ علی قاینی می رفتم وحق الزحمۀ کدخدائی او را وصول میکردم. ناگفته نماند، پدرم پس از چند سال کناره گیری، به درخواست مردم دوباره کدخدا شده بود. در آن روزگار مالک و خرده مالکها، بهنسبت دارائی، آب و زمینی که داشتند، هرسال چند من جو وگندم به کدخدا میدادند. باری، در حیاط خانۀ علی قاینی باز بود و من مأخوذ به حیا، آرام آرام تا دراتاق رفتم، در درگاه ایستادم و زیرلب سلام کردم. زن علی قاینی با خوشروئی جواب داد؛ با اشاره به دخترک دوساله اش، به شوخی، با لهجۀ محلی از من پرسید:
«حسین، دختر منو میگیری؟ دخترم خوشگله، نه؟»
علی قاینی که حدس زده بود با کیسه برای چکاری رفته بودم، با زنش تند و تلخ شد و به او توپید:
«زن، آدم از هر «توله سگ سیاهی» که به خونۀ ما میاد نمیپرسه دختر منو می گیری؟»
کیسه را بیخ دیوار اتاق نیمه تاریک زمین گذاشتم، مثل توله سگ گوش ودم شدهای، سر به زیر برگشتم و در راه، دوباره انگشتهای دستام به ذق ذق افتاد و درد گرفت. نه، از حق نباید گذشت، من اگر چه سبزه بودم و تابستانها زیر آفتاب داغ حاشیۀ کویر، در بیابانهای ایوانکی صورتام تریاکی و قهوه ای سوخته میشد و زن ارباب بهطعنه و تمسخر به من میگفت: «ذعال اخته»، ولی سیاهپوست و توله سگ سیاه نبودم نه، علی قاینی از من به دل گرفته بود و آن روز فرصتی پیدا کرد و انتقام گرفت.
.
آه کودکی
چتری که در هیچ بارشی خیس نمیشوی
مرغی که در هیچ گردبادی گم نمیشوی (2)
.ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1)یک اشک آب، دوساعت آب قنات بود
(2) مصرعی از شعر کمال رفت صفائی
…………………………………………….