Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

گوساله به بویِ سبزه می‌گردد باز

Posted on 15 مارس 201913 آگوست 2023 By حسین دولت‌آبادی

قلعه ی گالپاها «2»

قلعه روز به‌روز در چشم من بزرگ‌تر می‌شد و جای بیشتری توی ذهن‌ام باز می‌کرد. همسایه‌های ما به مرور از تاریکی و ابهام به‌در می‌آمدند و هر کدام نام و نشانی می‌یافتند و اسم‌ها، شکل، شمایل و قیافه‌ها و رفتار آدم‌ها کم کم در خاطرم نقش می‌بست تا سال‌ها بعد، در این گوشة دنیا، با حسرت و اندوه و یا لبخند به ‌یاد می‌آوردم. آفاق، همسایة رو به‌روئی، هر از گاهی به خانة ما می‌آمد و دستی زیر بال مادرم می‌گرفت.

آفاق، زنِ عظیم، تُپُلی، خپل و کوتاه قد و به قول پدرم، پاچه به کون نزدیک بود و وقتی راه می‌رفت، دنبه‌اش می‌چرخید و تاب بر ‌می‌داشت. چشم‌های آفاق لوچ بودند و همیشه هراسان در حدقه دور می‌زدند. عظیم، شوهر آفاق، صدائی زنگ دار، خوش و داوودی داشت، گیرم به ‌ندرت فرصت آواز خوانی پیدا می‌کرد و اغلب غایب بود؛ به دنبال کار می‌رفت و آفاق را با فرزندشان، محمد تنها می‌گذاشت و آفاق با کار در خانه‌های دولتمندها، گلیم‌اش را از آب بیرون می‌کشید. ما اگر‌ چه در شمار دولتمندان قلعه نبودیم؛ ولی آفاق گاهی به‌ مادرم کمک می‌کرد، چند تنور نان می‌پخت، یا وقتی مادرم خسته می‌شد، مدتی به جایِ او «تلمب» می‌زد. مادرم در ازای این‌کارها، دیگچه‌ای دوغ و یا چند گرده نان تازه به آفاق می‌داد و مقداری مِسکَه و یا روغن زرد روی نان محمد می‌مالید. باری، در ولایت ما، بر خلاف عشایر، برایِ جدا کردن کره از شیر، خیک یا مشک را روی زمین نمی‌خواباندند، بلکه از سه پایه‌ای چوبی می‌آویختند و به این دستگاه خود ساخته «تُلُمب» می‌گفتند. چوب تلمب زنی بلند بود و در انتها، چوبی چهار پر، مانند پنکه، یا فرفره به آن میخ می‌کردند. مادرم که مانند آفاق کوتاه قد بود، تلمب را بیخ دیوار شیب دار، در‌ گوشة حیاط علم می‌کرد، هاون سنگی را زیر پایش می‌گذاشت و آنقـدر تلمب می‌زد تا «مِسکَه» یا کره از شیر جدا می‌شد و تکّه، تکّه تا سر مشک بالا می‌آمد. مادرم این مسکه‌های سفید و ترش مزه را مشت مشت بر‌ می‌داشت، توی قابلمه می‌چید، روی اجاق بار می‌گذاشت و روغن زرد از آن‌ها می‌گرفت. اگر اشتباه نکنم، دوغ باقیمانده را توی دیگ بزرگی آن‌قدر می‌جوشاند تا به کَمِه تبدیل می‌شد و با خشکاندن کمه‌ها قروت به ‌عمل  می‌آورد. در این روزها، از مطبخ خانة ما دود به هوا می‌رفت، عطر خوش و مطبوعی توی هوا چرخ می‌زد و تا چند روز، ما فتیر خوشمزه که مادرم با جزغاله‌های مِسکَه درست می‌کرد، می‌خوردیم. مادرم تخت چوبی و زهوار در رفتة گوشة حیاط را به مشک‌های کمه‌اش اختصاص داده بود و در سر تا سر سال، اغلب روزها، کمه ‌جوش می‌پخت و یا به بهانة گرمای هوا به ما آب دوغ می‌داد. اگر‌چه آب‌دوغ به عطر گیاه‌های خشک و خوشبوی خودرو آغشته بود، ولی پدرم که به خوشمزه‌خواری شهره بود، به اکراه نان خشک خراسانی توی دوغ ترید می‌کرد و زیر‌لب غُر می‌زد. باری، افراط در آب‌دوغ خوری سرانجام به پرواز کاسة رویی از پنجرة شاه‌نشین انجامید. بماند.

تا از یاد نبردم همین‌ جا یادآوری می‌کنم که مردم ولایت، زن‌ِ پت و پهن و چاق را به «تختِ‌ مَشک» تشبیه می‌کردند. مانند زن احمد ‌آقا، همسرِ خرده مالکی که به پیسی افتاده بود و گویا در کاروانسرای ته سبریز سبزوار با حمالی روزگاری می‌گذراند. مردم می‌گفتند که احمدآقا از ترس همسرش به ده نمی‌آمد و یا به‌روایتی دیگر، «تخت مشک» در خانه‌شان را به روی او باز نمی‌کرد. اگر اشتباه نکنم، عمر زن احمد‌‌آقا جلوِ دَرِ خانه‌اش با شکوه و شکایت کردن از برادرها سپری شد. «تختِ مشک» نماد سکون، و ملال ده بود. تنهائی، زندگی تهی، ملال‌آور و یک نواخت زن احمد آقا غم‌انگیز بود. تا زمانی که من در آن ولایت بودم، هنوز با برادرهایش، یدالله و عبدالله، بر سر سهم ارث، آب و ملک اختلاف داشت و انگار این مشکل تا روز آخر حل نشد. از شما چه پنهان، سال‌ها بعد‌که به ‌تعبیر همسایه‌ها با سواد و «میرزا» شده بودم، چندین‌بار عریضة بلند بالائی برای زن احمدآقا نوشتم که دردی از او دوا نکرد. برادرها حق او را خورده بودند و در عدلیّه نیز گوش کسی به شکایت‌ها و آه و ناله‌های او بدهکار نبود. با این‌‌وجود زن احمد‌آقا کوتاه نمی‌آمد و دست از سر میرزاسین بر نمی‌داشت. انگار عریضه نویسی بهانه‌ای شده بود تا مرا به خانه‌اش می‌برد و دراتاقی که بوی خاک مُرده و میّت می‌داد، روی تشکچه‌ای می‌نشاند و می‌گفت: «بنویس!»

طرز نگاه، ادا، اطوار، رفتار و‌‌ گفتار زن احمد آقا شهوانی بود و مرا می‌ترساند و می‌رماند. من اگر چه هنوز به سن بلوغ نرسیده بودم، ولی به منظور او پی برده بودم و به رغم میل خودم به آن‌جا می‌رفتم. تخت مشک مرا به بهانة عریضه نویسی به خانه‌اش می‌برد مثل خرس چاقی دور و برم موس موس می‌کرد و من از این‌همه انزجار و کراهت داشتم و وقتی روی سرم خیمه می‌زد و به نامه سرک می‌کشید، نفس نفس زدن‌ها و بوی عرق تند تن‌اش را به دشواری تحمل می‌کردم:

«ببینم، بخوان، چی نوشتی؟»

من هنوز تصدیق ششم ابتدائی را نگرفته بودم و نامه نویسی، عریضه‌ نویسی، تهیّه و تنظیم استشهاد محلی را از پدرم که در آن روزگار چند ‌صباحی کدخدا شده بود، آموخته بودم. زن‌هایِ تنها که شوهرشان در جستجوی کار به گرگان، تهران و یا ایوانکی رفته بودند، میرزا سین را صدا می‌زدند و من با چند برگ کاغذ کاهی، قلم ریز فرانسوی و دوات مرکب چینی به خانة همسایه‌‌ها می‌رفتم، زیر نور چراغ گردسوز یا لامپا یک زانو می نشستم ، دلتنگی‌ها، شکوه‌ها، درد و رنج آن‌ها را در نامه می‌نوشتم:

«مراد، تو از روز اوّل کلاه می‌خواستی نه سر…»

 منّور، بیوه زنی که شوهرش او را به‌امان خدا رها کرده بود، هربار گریه در گلو، با این‌ بیت شعر شروع می‌کرد:

«بنویس: حیدرخان، گوساله به‌ بوی سبزه می‌گردد باز…»

دو باره جلو افتادم. باید برگردم. نه، هنوز چند سالی مانده‌است تا به‌‌‌دبستان مسعود‌ سعد بروم. در آن روزها احمد‌آقا، همسایة ما هنوز مطرود و حمال نشده بود و تخت مشک به خانة ما نمی‌آمد. شاید می‌آمد ولی من او را نمی‌دیدم. گیرم بعدها که شوهرش از سرناچاری به‌ شهر سبزوار رفت و ابراهیم، تنها پسر دیلاق آن‌ها «خُل و چِل» از آب در آمد، پایِ زن احمد آقا به خانة ما باز شد. اگر اشتباه نکنم، تابستان‌ها اغلب بیخ دیوار، روی پلة آجری هشتی، در سایه می‌نشست و با حسرت به مادرم نگاه می‌کرد:

«مادر محمود، از میون پسرهات، کدوم یکی خوشگل‌ترن»

بماند. برگردم پیش آفاق و دیگچة دوغ.

«بیا همسایه، بیا بگیر ببر برا بچّه‌ت، ببر برا محمد»

آفاق بال چادرش را از کمرش باز می‌کرد، دیگچة دوغ را از دست

مادرم می‌گرفت و می‌گفت:

«خدا خیرت بده مادرِ محمود»

«ایکاش عظیم زودتر بر گرده و یک دهن آواز برامون بخونه»

«الهی آمین، ایکاش عظیم دو کلمه کاغذ بنویسه»

از منزل ما تا خانة عظیم چند قدم راه بود. بعدها که بزرگتر شدم، اگر دم دَرِ حیاط روی پنجة پاها بلند می‌شدم، از بالای چینة دیوار، دَرِ یک لنگة اتاق آن‌ها را می‌دیدم. با این‌همه تا مدّت‌ها این مرد غایب بود و فقط هر از گاهی نامی از عظیم به میان می‌آمد و آواز خوش او را از پشت دیوار می‌شنیدم و بس. خانة ما کنار کوچة کج اصلی بر سر‌گذر دو بن بست قرار داشت وگودال محلّه، پشت دیوار خانة ما و خانة سالار بود که درش به بن بست دیگری باز می‌شد. بعدها که با محمد عظیم رفیق شدم و همراه او به‌ مدرسه می‌رفتم، حیاط گرد و کوچک خانة آن‌ها را از نزدیک دیدم. بنّای ناشی، چینة دیوار حیاط خانة عظیم را کج و کوله بالا برده بود و تنها اتاق آن‌ها، مانند اغلب اتاق‌ها پنجره نداشت و روزهایِ آفتابی حتا، تاریک بود و باید مدتی در آستانه می‌ماندی و چشم‌هایت را با پشت دست می‌مالیدی تا کف برهنه، خاکی و ناهموار اتاق و اثاث مختصر آن‌ها را می‌دیدی. دهانة تاریک این اتاق‌ها مانند حفرة سیاه و بی‌‌انتهائی در خاطر من مانده‌ بودند و در این‌ گوشة دنیا، هر بار به یاد ولایت می‌افتادم، تا پلک بر هم می‌زدم، از مه و غبار بیرون می‌آمدند و آواز خوش عظیم را پس از سال‌ها می‌شنیدم.

«ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست

بی بادة گلرنگ نمی باید زیست…»

…و چه چهچهه‌ای می‌زد عظیم! راستی اسم پدرش چی بود؟

عظیم و آفاق، مانند سایر گالپاها تیره و طایفه‌‌ای در قلعه نداشتند و از آن‌جا که دست به دهان بودند، حضورشان چندان محسوس نبود. در واقع کسی به آن‌ها اهمیّتی نمی‌داد. اگر پای صحبت خانواده‌های با اصل و نسب می‌نشستی، با اشاره و کنایه به «غیره» ‌ها نیش می‌زدند و از این که آن‌ها را «غیره» به معنی غریبه یا بیگانه صدا بزنند، هیچ ابائی نداشتند. بنا به روایتی خانوادة ما نیز غیره بود؛ گویا جّد پدری ما کرمانی بوده و در راه مشهد، در ماه محرم گذرش به‌ ده دولت‌آباد می‌افتد و چون در آن روزگار، به مدّت چهل شبانه روز، خرج می‌داده‌اند، در آن‌جا ماندگار می‌شود. خرج دادن به معنی غذای نذری و رایگان دادن بود. این داستان را مردم به قصد تحقیر پدرم و یا به شوخی ساخته بودند، نمی‌دانم؛ مطمئن نیستم. گیرم پدرم چند ‌بار به‌ جّد و تبار کرمانی ما گذرا اشاره کرده بود. منتها در بارة  این که که جد ما «غُر پُشت» بوده‌است یا خیر، هیچ حرفی نزده بود.

«بابا بزرگ شما شاعر بود، گاهگاهی شعر می‌گفت»

پدر بزرگ ما زیرک، هشیار، با استعداد، تیز بین و بذله‌‌گو بوده و گویا طبع شعر نیز داشته‌است. پدرم نقل می‌کرد: روزی، مرد کوتوله‌ای از دَرِ قلعه و از جلو دکان سلمانی‌اش می‌گذشته، پدر بزرگ به‌ او خیره خیره نگاه می‌کند؛ مرد غریبة کوتوله می‌رنجد و با دلخوری می‌پرسد:

«چیه، چرا  اینجوری نگاه می‌‌کنی؟ مگه تا حالا آدم ندیدی؟»

پدر بزرگ، خنده‌کنان، و به شوخی می‌گوید:

«آدم دیدم پدر بیامرز، ولی مثل تو ندیدم»

بابا بزرگ ما، تیز هوشی، حافظة قوی، حضور ذهن، سرعت انتقال، حاضر جوابی، تمسخر، نیش و کنایه زدن را به پدرم به ارث داده بود و من اگر داوری‌های مردم، به ‌ویژه برادرم محمود را بپذیرم، گویا از این میراث به اندازة کافی و وافی بهره‌ برده‌ بودم. اگر چه شکل و شمایل و قد و بالایِ من به‌ عبدالرسول نرفته بود و مانند پدرم ظریف، زیبا، طنّاز و مقلّد نبودم، ولی از جهاتی بیشتر از سایرین به‌او شباهت داشتم. سال‌ها بعد، در هنگامة انقلاب، در آن روزهای پر تب و تابی که در مساجد تفنگ پخش می‌کردند، پیرمرد به مادرم گفت:

«این تخم ترنگ بیشتر از بقیّة بچّه‌ها به من رفته»

«دست وردار، بچّه‌م می‌ره خودشو به کشتن می‌ده»

«حالا می‌بینی، اگه تخم من باشه، می‌ره تفنگ می‌گیره»

بعدها که از لبة پرتگاه‌ها و معبرهای خطرناک گذشتم و کوله بارم

را به سلامت به منزل و به مقصد رساندم؛ بعدها متوجه شدم هر‌ زمان راه

دشوار و صعب‌ شده بود؛ هر‌ زمان مشکلی پیش آمده‌ بود و گرهی در کارم افتاده بود، مانند پدرم رفتار کرده بودم.

«داداش، تو متوّجه نیستی، بی‌خودی به مردم زخم زبون می‌زنی، زبون تو نیش‌داره، آره، حرف‌های تو خار داره، خار زهردار…»

«لابد از جّد بزرگوارمون به ارث بردم»

پدر بزرگ به‌پیری نرسیده بود، خیلی زود از دنیا رفته بود و پدرم در سن چهارده سالگی یتیم شده بود. پوست سفید و چشم‌های سبز پدرم، برادرم محمود و خواهرم محترم «میترا» گویا به جّد پدری ما رفته بود؛ و در این میانه من سبزه‌رو، چشم میشی و کوتاه قد از آب در آمده بودم و بر خلاف آن‌ها، از زیبائی بهرة چندانی نبرده بودم. تا آن‌جا که به یاد دارم، پوست من که در هُرم هوا و آفتاب داغ حاشة کویر خیلی زود سیاه می‌شد، پرسش برانگیز و موضوع شوخی همسایه‌ها، رفقا و همپالکی‌های پدرم شده بود. به باور همولایتی‌ها فقط روس‌ها و انگلیسی‌ها سفید، مو بور و چشم آبی بودند و به ‌طعنه به پدرم می‌گفتند: یا گذر اجنی‌ها در قدیم و ندیم به ‌خانة ایل و تبار ما افتاده بود و یا این که جنس من غِش داشت.

«کربلائی عبدالرسول، به خدا این سوسک سیاه تخم تو نیست»

مزاح و شوخی‌های مردم ولایت اگر چه رُک، بی‌پرده و برهنه بود، ولی هیچ کسی نمی‌رنجید و حتا در مجلس عزا و روزهای تاسوعا و عاشورا هر‌‌بار فرصتی پیش می‌آمد مزّه می‌انداختند، متلک می‌گفتند و زیر سبیلی می‌خندیدند. در ولایت ما اگر چه در ماه محرّم و روز قتل امام اوّل شیعیان به‌ منظور عزاداری شبیه (تعزیه) می‌خواندند، ولی این نمایش‌های تکراری برای مردم بیشتر سرگرمی و تماشا بود و به‌ویژه گالپاها یا به‌ قول پدرم که گاهی فهرست گردان تعزیه می‌شد، بی‌مایه‌ها آن را زیاد جدی نمی‌گرفتند

و به هر بهانه و مستمسکی لودگی می‌کردند:

«مردکه خجالت نمی‌کشه، با اون قد و ‌بالاش زینب شده، قادر اگر تو زینبی پس اون خایه‌ها چیست»

«مگه ندیدی؟ مردکه جلو آینه بزک دوزک کرده»

پدرم کدخدا و «دلاّک» قلعه بود و من به خاطر شغل‌های مختلف پدرم با همه قماش سر وکار داشتم و در روضه خوانی‌ها و عزا و عروسی‌ها، به او کمک می‌کردم. دلاک کسی بود که در هر مجلسی و به هر مناسبتی که بر پا و برگزار می‌شد، مانند خدمة رستوران و یا گارسن کافه خدمت می‌کرد؛ سفره می‌انداخت، غدا به ‌میهمان‌ها می‌داد و در حمام عمومی، روز چهلم و سرتراشی، سر عزادارها را می‌تراشید و بند یقة آن‌ها را می‌بست؛ در دکان سلمانی‌اش سر‌و موی مردها را اصلاح می‌کرد، دندان‌های پوسیده و درد‌ناک اهالی را می‌کشید و پسر بچّه‌ها را ختنه می‌کرد و الخ…

«کربلائی عبدالرسول، این بچّه رو کی ختنه می‌کنی؟»

مادرم در سرتاسر عمرش، به پدرم می‌گفت: کربلائی عبدالرسول. منتها با لهجة خراسانی: «کَلب عبدالرسول» که اگر از عربی به‌زبان شیرین پارسی برگردانیم، می‌شود: «سگِ بندة پیامبر».

«مرگ اون طفلک معصوم واسة ما دل و دماغ نگذاشت»

مرگ نا به هنگام اصغر، گویا این امر را به تأخیر انداخته بود. اگر چه مادرم تا سال‌ها، هر‌بار به یاد او می‌افتاد آه می‌‌کشید و می‌گفت طفلک مثل نورالله گَرم و خوشگل‌ بود؛ ولی من به ‌جز نام، هیچ چیزی از او به‌ یاد نداشتم؛ آن ‌چه از زندگی و مرگ اصغر در خاطرم مانده بود، دهانة تاریک دَرِ اتاق‌ بود و صدای گریه و زاری زن‌ها و من که دَمِ در، رو به دیوار، پا به پا می‌مالیدم و نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده بود و چرا آن‌همه زن توی اتاق ما جمع شده بودند. کلمة حصبه و مرگ را در آن روز چند‌بار از زبان زن‌ها شنیده بودم؛ گیرم این موجود چیزی بی‌چهره، گنگ و نا مفهوم بود

که داغِ اصغر را به دل مادرم گذاشته بود.

«ها، دکتر متولی، تو هنوز اینجائی؟ به به، گِتر انداختی؟»

بچّه‌های رعیّت و «گالپاها»» شلوار نداشتند و همیشه با تنبان و پابرهنه توی خاک و خل کوچه بازی می‌کردند. مادرم سر پاچة تنبان ما را کِش می‌انداخت و آن را رو به داخل ور می‌مالید تا سائیده و ریش‌ ریش نمی‌شد. حالا این واژة فرانسویguêtre  از کجا آمده بود و چرا در قلعة ما بر سر زبان‌ها افتاده بود، خدا عالم بود.

«چرا گریه نمی‌کنی، مگه بُرارِت نمرده؟»

پس‌‌‌‌‌‌‌از سال‌ها و سال‌ها هنوز نمی‌دانم چرا آن روز گریه نمی‌کردم، چرا رو به دیوار ایستاده بودم، چرا با ناخن خشت خام را می‌خراشیدم و از مردمی که به‌‌ اتاق می‌رفتند و بیرون می‌آمدند، خجالت می‌کشیدم.   

«بیا بریم سلیمان، بیا، حسینِ ما خَر مِهره»

«هی، حُرّ بن ریاحی بد جنسی نکن»

برادرهای ناتنی و بزرگ‌ترم، محمد‌رضا، علی و حسن، هنوز جائی در ذهن‌ام باز نکرده بودند و در آن روزها به چشم نمی‌آمدند. برادرم علی که به علی‌حُرّ شهرت داشت، در آن روز، از تاریکی بیرون آمد و داغ بر دل و ذهن‌ام گذاشت: «خَر مِهر». از چشم این برادر خوش‌طبع، نورالله دلرحم، مهربان، ملایم، خوشخو و خوشرو بود، و باز به تعبیر حرّ اشک نورالله توی آستین‌اش بود‌ و در ‌نتیجه به ‌من که لجباز، سمج و چغر بودم و به ‌ندرت گریه می‌کردم، لقب خَر ‌‌مِهر داده بود.

در ولایت ما، در میان همة چهار پایانی که اهالی قلعه با آن‌ها سر و‌ کار داشتند، خر بیشتر از همه مورد بی‌مهری بود. اسب حیوانی نجیب و زیبا بود، شتر صبور و بردبار، گاو و گوسفند عزیز و دلبندِ چوبدار، دامدار و زارع که جماع با ‌آن‌ها مانند جماع با خواهر و مادر و سایر محارم گناه بود. در‌ این میانه خر که سر به‌‌ زیر جان می‌کند، در سرتا سر سال، تابستان و زمستان و در گرما و سرما بار، اضافه ‌بار و سَر باری می‌برد و هرگز لب به ‌‌اعتراض باز نمی‌کرد، هیچ جائی در دل صاحب‌اش نداشت؛ اغلب با ترکه یا زنجیر دانه درشت خرکاری کتک می‌خورد و همة عمر پشت گردن، کون و

کپل‌اش از سیخونک زخم بود: خر مهر!

نه، از‌حق نباید گذشت، برادرم علی‌حُر از‌ همة برادرها خوشرو تر، خوش ‌خلق‌تر، شوخ و مهربان‌تر، دست و دل بازتر و جسورتر بود. هیچ‌کدام از برادرها مثل او، مردمدار، شیردل، بی‌باک، کاربُر و بلند پرواز نبودند. من که به تعبیر او پیرکِشت و پسر ششم خانواده بودم، چند سال، در‌ صحرایِ ولایت، ایوانکی و پایتخت، سر جالیز خربزه و سَرِ ساختمان، با این برادر ‌‌‌ناتنی کار کردم و زیر دست او نقاش ساختمان شدم و خیلی چیزها یاد گرفتم. گیرم هنوز چند سالی مانده تا سینه از خاک بردارم و با او به صحرا بروم، افسار شتر را به‌دوش بکشم تا زمین یخ زده و شوره دار را شخم بزند و یا در پایتخت پوست آب و پوست خشک بزنم. هر چند لقب «پیرکشت» را در آن سال‌ها به من عطا کرد. در آن سال‌ها، در هوای برفی و یخبندان، توی ساختمان نو‌ساز و بدون شیشه، هزارة راه‌ پلّه را به اصطلاح نقاش‌ها «پوستِ آب» می‌زدم. آب ‌و سمباده‌ آهنی روی هزارة دیوار یخ می‌بست، انگشت‌هایِ دست‌هایم مانند چغندر سرخ، کبود و کرخت می‌شد و از سرما بند بندم می‌لرزید، دندان‌هایم به هم می‌خورد و  علی حُرمی‌گفت:

«داداش، تو پیرکِشتی. واسة همین می‌لرزی»

اگر چه در کودکی از علی حُر سیلی خورده بودم، ولی تا زنده بود در شاه نشین قلب ام جا داشت و از دوران کودکی و نوجوانی مراد و مرشد من بود. نمی‌دانم چرا، شاید مهربانی و شجاعت و خوشخوئی او مرا مسحور کرده بود. همیشه همینوطور است، گاهی بعضی‌آدم‌ها بدون دلیل روشتی در دل جا باز می‌کنند، بعضی‌ها تا آخر عمر بر در دروازه می مانند و داخل نمی‌شوند.  باری، دور نیفتم، در خانوادة پرجمعیّت ما، بزرگترها، همه سَرِ آن داشتند تا فرزند کوچک خانواده، «پیرکشت» را تربیت کنند. در ولایت ما، در امر مهم آموزش و تربیت اطفال، از خانه تا مدرسه، تنبیه، «کتک زدن» شیوه و وسیلة متداول و معمول بود و از قرن‌‌ها پیش، از پدر به‌ پسر به ارث رسیده بود. من اگر پس از هفتاد سال و اندی هنوز از یاد نیرده‌‌ام و یک عمر با دست راست‌‌ام غذا خورده‌ام و رمان نوشته‌ام و با دست چپ‌ام‌ کار کرده‌ام، ماستیک کشیده‌ام، سمباده خشک و سمباده آبی زده‌ام و با‌ پیستوله رنگ به در و دیوار خانة مردم پاشیده‌ام بی‌تردید نتیجة «سیلی» بوده‌است. نه، منصفانه نخواهد بود اگر کار‌‌آئی و ثمر‌بخشی سیلی جانانه و آبداری را که از برادرم، علی‌حُرّ، خوردم، نادیده بگیرم و کتمان کنم. آفتاب آمد دلیل آفتاب. من هنوز پس‌ از هفتاد و اندی سال، صدایِ آن سیلی، آبدار و حرف‌های گزنده و نیشدار او را فراموش نکرده‌ام:

«هی، گوساله، دست چپ واسة کون شستنه، با دست راست غذا می‌خورن، با دست راست، راست، فهمیدی؟»

تابستان بود. سر شب، توی حیاط، دور سفره نشسته بودیم و شام می‌خوردیم. نور لامپا به سختی سفره، چند گرده نان خشک و کاسة بزرگ آبگوشت را روشن می‌کرد. همه چیز به سرعت اتفاق افتاد، پرندة سیاهی از بالای سرم پر زد و رفت؛ ترّقه‌ای توی گوش‌ام ترکید، صورت‌ام آتش گرفت و یک‌دم همه چیز جلو چشم‌هایم تیره و تار شد:

«دست راست، دست راست، راست؛ فهمیدی؟»

در آن دوران هیچ کدام از بچّه‌ها، حتا پدر و مادر بشقاب جداگانه

نداشتند و قاشق و چنگال هنوز به خانة ما نیامده بود. همه توی یک کاسة بزرگ ترید می‌کردند و همه با پنج انگشت غذا می‌خوردند.

«کاش دستت توی هوا می‌خشکید، بچّه‌م رو کَر‌کردی»

علی حر کوتاه نیامد و در جواب مادرم گفت:

«ننه، این بچّه باید یاد بگیره و دست چپ و راستش رو بشناسه»

«مگه نمی تونستی با زبون خوش به بچّه بگی؟»

آی مادر، مادر، مادر… مادرم اگر چه مانند معصومه، مادر ناتنی ما شیردل نبود و از پدرم می‌ترسید، ولی وقتی پای اولادش به میان می‌آمد، خون بر چشم‌هایش پرده می‌کشید و در برابر ظالم سینه سپر می‌کرد.

«تقصیر توست، شمر ذوالجوشن، تو … تو اگه دست رو بچّه‌ها بلند نمی‌کردی، این حضرت آقا یاد نمی‌گرفت.»

معصومه، مادر ناتنی ما، تا از کربلائی عبدالروسوال انتقام بگیرد، نگهداری بچه‌های خرد سال را به عهدة او گذاشته بود و مادرم به اصطلاح آن‌ها را بزرگ کرده بود و از آب و گل در آورده بود. مادرم هیچ فرقی بین بچّه‌ها نمی‌گذاشت و برادرهای ناتنی ما را مثل اولاد خودش دوست داشت و از آن‌ها مواظبت و مراقبت می‌کرد. این برادرها تا آخر سپاسگزار و قدر دان مادرم بودند و به ‌او احترام می‌گذاشتند. مادرم زیبا، نجیب، ساده‌، خدا پرست، دلرحم، دلسوز و با همة خلق خدا مهربان بود. مادرم یتیم بزرگ شده بود و در جوانی شوهرش را نیز از دست داده بود و با حسرت از او یاد می‌کرد. آن مرد شتر‌دار و کاروانسالار، بین راه، غولنج کرده بود و نزدیک دهنة زیدر، در برف و سرمای استخوانسوز از دنیا رفته بود. قبر تنهایِ شتر دار، نه ‌چندان دور از جادة اصلی، روی تپه بود. سال‌ها بعد، در راه شاهرود، یک‌بار همراه مادرم به جستجوی آن قبر دور افتاده رفتم. گیرم بی‌فایده. گذر زمان و باد و باران گور کاروانسالار را با خاک یکسان کرده بود و هیچ اثری از سنگ قبر نیز نبود. با اینهمه مادرم زیر سایة سپیدارها سرلک نشست؛ به ‌یاد شوهرش چند قطره اشک ریخت و زیر لب فاتحه خواند. اگر

اشتباه نکنم، مادرم آن مرد شتر دار را هرگز از یاد نبرد:

«اینقدر حرص و جوش نزن، شیرت خشک می‌شه زن.»

« تو انگار این بچّه‌ها رو از سَرِ آب گرفتی، این بچّه چپ دسته، تا عادت کنه، طول می‌کشه.»

مادرم که در جوانی بیوه شده بود، شاید اگر یتیم، نجیب و بزدل نمی‌بود، هرگز تسلیم نمی‌شد و از ترسِ آبرو، به پدرم شوهر نمی‌کرد. من این داستان را از زبان پدرم شنیدم و مادرم با زمزمة واژة «نا نجیب»، آن را تأیید کرد. ابوی گرامی ما گویا مانند پرندگان سبکبال، در جوانی بام به بام می‌پریده و به‌زیر لحاف زن‌های بیوه و تنها می‌خزیده‌است: ماجرایِ «عابد عابد، هِر دَم، هِر دَم» یادگار دوران جوانی، سبکبالی و سبکسری پدرم بود؛ ماجرائی که مردها زیر ‌سایة برج با لودگی نقل می‌کردند و می‌‌خندیدند. این نقل و قول‌ها دهان به دهان شده بود و به‌ گوش مادرم حتا رسیده بود و از داستان مضحک «عابد عابد هردم هردم» خبر داشت. با این وجود، هر‌ بار کسی به شیطنتِ پدرم اشاره می‌کرد، مادرم لبخند می‌زد. سال‌ها از آن روزگار گذشته بود، همه چیز به مرور زمان کهنه شده بود، به قول مادرم، کربلائی عبدالرسول آردهایش را بیخته و الکش را آویخته بود و بازگوئی و نقل شاهکارهای دوران نوجوانی او دیگر هیچ حساسیّتی بر نمی‌انگیخت.

باری، ماجرا از این قرار بود: عابد کلة سحر به‌حمام می‌رود، رسول که پشت بام کمین کرده و کشیک می‌دهد، جایِ او را توی رختخواب گرم روی تختبام آن‌ها می‌گیرد. همسرِ کورِ عابد متوّجة جا به جائی نمی‌شود و به اعتراض به شوهرش می‌گوید: «عابد، عاید، هردم هردم». یعنی عابد، تو که یک‌دم پیش آب به گل گرفته بودی، دو‌باره؟ دوباره؟ «عابد، دم به دم.»

این ماجرا که نقل مجلس زن‌ها و رندان ولایت شده بود، به زمانی

بر می‌گشت که پدرم هنوز ازدواج نکرده بود و سه فرزند نرینه تویِ دامن

معصومه، همسر اولش نگذاشته بود. باری، بعد از جدائی، عاشق شده بود و به بیوة شتردار دلباخته بود. مادرم که از گذشتة عبدالرسول اطلاع داشته، گویا چند بار به او جواب رد داده بود. گیرم آن عاشقِ بی‌باک و دلیر، روزی مادرم را تنها غافلگیر کرده بود؛ مانند عقاب، از پشت بام به درون حیاط آن‌ها فرود آمده بود و یقة زن تنها را گرفته بود:

 «فاطمه، یا باید با من ازدواج می‌کنی و یا الآن و همین‌جا…»

راه سومی برای مادرم نمانده بود؛ رضا داده بود. وجود ذیجود ما بر‌ روی این کرة خاکی نتیجة جسارت و قاطعیّت پدر و ترس و نجابت مادر بود. شاید اگر مادرم در آن روز آفتابی جرأت می‌کرد و رو در روی آن مرد عاشق و متجاوز می‌ایستاد، ما هرگز از عدم به وجود نمی‌آمدیم. 

 

دسته‌ بندی نشده

راهبری نوشته

Previous Post: روز آخر
Next Post: کهکشانِ سرخ و وَلوِلة ستاره‌ها

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme