هیاهوئی در راهرو بازداشتگاه پیچید، درآهنی انفرادی با نالۀ کشداری باز شد و نگهبان زندانی را به داخل هل داد. تازه وارد، آن جوان بلند بالا و تنومند؛ مانند گوریلی گرفتار، وحشت زده و ناباور به من و استوار لنگ دراز، به در و دیوار نگاه میکرد و حرف نمی زد
«یا قمر بنیهاشم، چه قد و بالائی، بگو ببینم چکار کردی یاجوج، ها؟ لابد تو هم جاسوس عراقی هستی؟»
نگهبان زندانی را به سلول تک نفری برد و در را قفل کرد:
«گماشتهست، گماشتۀ جناب سرگرد ، شیطنت کرده»
استوار که حوصلهاش سر رفته بود، سرگرمی تازهای یافت؛ هر از گاهی پشت در میایستاد و از دریچه گوریل زندانی را میپائید و گزارش میداد. بنا به گزارش سرکار استوار، همبند اینجانب، گماشته روی سجادۀ مقوائی دو زانو نشسته بود، شب و روز نماز میخواند و زیر لب دعا میکرد و به پرسشهای مکرر او جواب نمیداد. گروهبان یرقانی دایرۀ حفاظت نیز یک بار برای بازجوئی آمد و گماشته گفت:
«من بیگناهم سرکار، به خدا بی گناهم».
گروهبان یرقانی با ته لهجۀ شمالی او را مسخره میکرد:
«قرمساق دیلاق، به دختربچۀ هشت ساله رحم نکردی،»
«سرکار، به قرآن قسم به دخترو دست نزدم.»
«دیلاق، الدنگ، همسرجناب سرگرد دروغ میگه؟ جناب تو رو بیخود و بی جهت فرستاده زندون و سفارش تو رو کرده؟»
«دخترو بهمادرش دروغ گفته، تنبونشو مثل هر شب خیس کرده بود، من عوضش کردم، به خدا به هیچ جاش دست نزدم»
«مگه تو جای بچههای جناب سرگرد رو عوض میکردی؟»
«سرگروهبان، من نزدیک به دوسال گماشتۀ جناب سرگرد بودم، بچهها رو من تر و خشک و بزرگ کردم، مادرشون…»
«آخه دخترک چرا باید به مادرش دروغ بگه؟»
«من به خانم گفتم که هرشب خودشو خیس میکنه، لابد بچّه عیب و ایرادی داره. دخترو خحالت کشید و گریه کرد.»
«میخوای بگی دخترک ازت انتقام گرفته؟»
«بیرحمیست سرگروهبان، بیرحمی، چندروز دیگه دوسال خدمتم تموم میشه، باید برگردم ولایت، بابام، ننهم، نامزدم…»
گماشته دو شبانه روز به نماز و دعا و گریه و زاری گذراند و لب از لب برنداشت و بهپرسشهایِ مکرر و اهانتآمیز استوار جواب نداد.: «به لاپای دخترو شلاق زدی؟» لنگ دراز این جمله را در روز مثل طوطی تکرار میکرد و گماشته لب از لب بر نمیداشت؟ صبح روز دوم به دستور افسر زندان در سلولاش را باز کردند و گوریل توی راهرو راه افتاد. باری، از هیکل درشت و نکرۀ گماشته و سینۀ ستبر او که بگذرم، چشمهای آبی و اشکآلودش توجهام را بیش از پیش جلب کرد. من که داستانها از گماشتهها شنیده بودم و روز اول به او مشکوک شده بودم، به زودی به اشتباهام پی بردم و او را به ناهار دعوت کردم؛ گیرم به جای پرس و جو و کنجکاوی از ولایتام حرف زدم وگفتم که مثل او رعیت زادهام، چوپانی، درو، وجین و جالیزبانی کردهام ، مثل دزد ناشی به کاهدان زدهام و از بد حادثه سر از ارتش در آوردهام. استوار لنگ دراز، آن بزرگزاده، رادیوی ترانزیستوریاش را بغل گرفت و به راهرو رفت تا به خوانندۀ عرب گوش میداد و من با گماشته خلوت کردم.
«اینجا همه به من ناروا میگن، همه به من زخم زبون میزنن، آخه چرا؟ من که آزارم به کسی نرسیده»
«آخه گماشته ها… منظور بدی ندارم، ولی…»
«آقا، به شرفم قسم من کاری نکردم، ویولت خانم…»
بنا به روایت گماشته، جناب سرگرد بامشاد، در سفری به اروپا با ویولت ایتالیائی و زیبا آشنا شده بود و پس از ازدواج او را به ایران آورده بود. ویولت خوش قد و قامت دو شکم زائیده بود و بعد از مدتی به بیماری پوست مبتلا شده بود و واریس گرفته بود و به مرور ملاحت و طروات اش را از دست داده بود. جناب سرگرد بامشاد در پایگاه کبوترآهنگ خدمت میکرد؛ آخر ماه برای زن و فرزنداناش پول میفرستاد و وقتی به تهران میآمد، با رفقا و همپالکیهایش بهکاباره و کافه میرفت و به این بهانه و مستمسک که مأموریتی به او دادهاند خیلی زود بر میگشت. ویولت معلم زبان شده بود و همۀ کارهای خانهاش را، خرید، آشپزی، نظافت، نگهداری و مواظبت از دختربچهها را بهگماشته وا گذاشته بود. ویولت مسیحی متعصب و سطحی بود، اغلب روزها توی سالن مینشست، با گماشتۀ مسلمان در بارۀ این که دین مسیح؛ پسر خدا از دین محمد؛ عرب بیابانگرد برتر و بهتر بود، بحث و جدل میکرد. این مباحثه و مجادله هر بار به توهین و اهانت منجر میشد و به گماشته میتوپید:
«خردهانی، تو به اندازۀ یک گوساله نمیفهمی.»
« ضرغام، شاید، شاید زنکه بتو نظر داشته»
«من نمک به حروم نیستم آقا، سر سفرۀ پدرو مادرم بزرگ شدم، جائی که نمک بخورم، نمکدون رو نمی شکنم.»
«به هرحال شیطون آدم جوون رو وسوسه میکنه، ضرغام، کج بشین و راست بگو، شاید اون رگهای ورم کرده و قلمبه قلمبۀ پاهای ویولت اشتهای تو رو کور کرده بود..»
«آقا به شرفم قسم این فکرها از سرم نگذشت، سرگرد اونا رو بهمن سپرده بود، درست که من گماشته بودم، ولی اونا پیش من امانت بودن، من مثل برادر با ویولت و بچههاش تا میکردم»
«لابد ویولت بهبرادراحتیاج نداشته، واسۀ همین سر مذهب با تو بحث و جدل میکرده، به خیال زن سرگرد مذهب اسلام باعث شده که تو دست از پا خطا نکنی. آخه دلیلی نداشته دو سال تمام سردین با تو کلنجار بره. یه زن اروپائی تا این اندازه خرمقدس نیست. شاید تو منظور زنکه رو نفهمیدی و اونو دیوونه کردی.»
«آقا، ویولت مثل خواهرم بود، من اون بچهها رو مثل بچههای خواهرم دوست داشتم، دو سال زیر دست من بزرگ شده بودن، بعد از دوسال خدمت سزاوار نبودم آقا، دو سال آقا، آخه چرا دروغ گفت و به من تهمت زد؟ من که به اونا بدی نکردم؟»
«تو هنوز نفهمیدی ویولت خانم دختر بچه رو بهانه کرده؟ هرکسی جای تو بود اونو تشنه نمیذاشت، اون از تو متنفر شده.»
«هیچ کسی باور نمیکنه، ولی من دو سال به دستور جناب سرگرد تو انباری میخوابیدم، ویویلت گفت شبها بیا توی سالن، قبول نکردم، آخه همیشه با زیرپوش راه میرفت، یا لخت از حموم میومد بیرون، جلو نا محرم درست نبود. یه روز گفتم تو مملکت ما، زن مسلمون جلو نامحرم با زیرپوش راه نمیره، وای، نمیدونی چه قشقرقی راه انداخت. روز رنگ گرفت»
«ضرغام، مگه تو آخوندی که اونو نصیحت کردی»
«جناب سرگرد میگفت ضرغام، ویولت مثل خواهرته، من به چشم خواهری بهاش نگاه میکردم، ولی بعد از دوسال…»
بغض راه گلویش را بست و چشمهایش پر اشک شد:
«روزی که از زندون آزاد بشم، یه راست میرم خونۀ جناب سرگرد و تو صورت ویولت خانم تف میندازم»
«بد بخت، اگه دل زنکه رو به دست آورده بودی…»
«به خدا اینکارها از من بر نمیاد، من که نمک به حروم نیستم، تازه من نامزد دارم، نامزدم چشم به راه منه…»
ویولت دست بردار نبود، هر روز تلفن میزد و جویا میشد، گماشته را هر روز از انفرادی به دایرۀ حفاظت می بردند و بازجوئی میکردند، هر روز غروب با چشمهای سرخِ پف کرده و اشکآلود بر میگشت؛ روی سجادۀ مقوائی نماز میخواند و اشک میریخت. اگر میپرسیدم: « چی شد؟» بغض در گلو جواب میداد: « هیچی، من که حرف تازهای ندارم همان حرفها.» باری، دورۀ دوسالۀ خدمت سربازی به پایان رسید، چند نفر از آشناها و همدورههای ضرغام از پشت میلهها با او وداع کردند و رفتند و او توی راهرو انفرادی تنها ماند؛ بیخ دیوار وا رفت؛ زانو زد. گماشته آن شب تا صبح نخوابید، گاهی به راهرو میدوید، مدتی دور خودش میچرخید و باز به سلولش بر میگشت و بهگریه میافتاد. فردای آن شب، نزدیک ظهر از سلول بیرون آمد پاک دیوانه شده بود، توی راهرو به سرعت قدم میزد و زیر لب ورد میخواند، گاهی از دریچه انفرادی سرک میکشید، انگار آشنائی را در راهرو میجست و او را نمییافت، گاهی از جا میپرید، از هرۀ سنگی پنجرۀ سلول آویزان میشد و تلاش میکرد از پشت شیشۀ چرک و گرد و غبار گرفته نگاهی به بیرون میانداخت. گماشته مانند گرازی زحمی که در محاصرۀ شکارچیها گرفتار آمده باشد، سراسیمه و دیوانه وار به این سو و آنسو میدوید، خودش را به در و دیوار میکوبید تا شاید مفری میجست و از محاصره میگریخت. انگار کور و کر شده بود و ما را نمیدید و چیزی نمیشنید، خُرّه میکشید و دور خودش میچرخید، خُرّهها کشیدنها کمکم به زوزه تبدیل شد و زورهها به نعرههائی که گوش فلک را کر میکرد و بند دل مرا می لرزاند. ضرغام مشت به در آهنی میکوبید و از بند جگر نعره می کشید وکف از دهان می ریخت:
«بی وجدان ها، بیوجدان ها، بی شرفها، بذارین برم، نامزدم چشم به راهه»
نعرههای گوشخراش و دیوانه وار گماشته در زندان می پیچید و تا آسمان هفتم خدا حتا می رسید. افسر نگهبان زندان چند سرباز قلچماق فرستاد، ضرعام را مهار و کفتر بند کردند و کشان کشان از انفرادی بردند، بکجا بردند؟ کسی نمی دانست.