بزرگوار،
… در این شهر با پناهندای عراقی آشنا شده بودم و گاهی او را جلو قهوه خانه می دیدم و سری برای او تکان می دادم. آشنای عراقی من نویسنده و اهل کتاب بود و هربار او را می دیدم، مشتی کاغد روی میز پخش و پلا کرده بود و مینوشت. چند سال گذشت و از چشم افتاد. پس ازمدتها او را به تصادف در حاشیۀ خیابان دیدم، پیر، فرتوت و تکیده شده بود و در آن غروب دلگیر، تنها، سر به زیر و متفکر قدم می زد. یکدم از ذهنام گذشت که من نیز چند سال دیگر، به سرنوشت او دچار خواهم شد، مثل او تنها و سر به زیر در حاشیۀ خیابان راه می روم و مردی را به یاد میآورم که در جوانی جلای وطن کرده بود و در تبعید فرسوده و پیر شده بود.
باری، دیدار آشنای عراقی تلنگری به ذهن ام زد و به فکر افتادم تا دیر نشده و تا حافظهام را از دست ندادهام، گرد بنشینم و عمر عزیز از کف رفته را آرام آرام بنویسم، آن روز غروب، تصمیم گرفتم سفر به گذشتههای دور را آغاز کنم. چهار سال از آن روز گذشته است و من مانند باستان شناسی سمج، هر روز در هزار توی حفرههای تپهای که روزی، روزگاری شهری آبادان بودهاست، سرگشته چرخیده ام و با گزلیک و فرچه، با سماجت و لجاجت به دنبال تکههایِ گلدانِ گلی شکسته گشته ام که در زمین لرزههای مکرر، زیرخشت و خاک و خاشاک سالها مدفون شدهاست؛ دنبال تکه پارههای زندگیام. زندگیام…. باری، هنوز که هنوز است روزها را در این کند و کاو طاقت فرسا به شب میرسانم و نزدیک غروب آفتاب، گاهی با تکهای ازگلدان گلی، گاهی دست خالی و خسته به چادر بر میگردم تا فردا دوباره خاک برداری و جستجو را از سربگیرم. از تو چه پنهان، با خودم عهد کرده ام تا پیش از این که سر بگذارم و بمیرم، تمام تکههای گلدان گلیام را پیدا کنم و آن را اینبار با کلام و کلمه بسازم و لب طاقچه به یادگار بگذارم. تا به امروز سه چهارم، یعنی سه جلد آن را به پایان رسانده ام ( قلعۀ گالپاها- ریشه درباد- چکمۀ گاری) و اگر عمری به دنیا داشته باشم، جلد جهارم (خاک دامنگیر) را تا نیمۀ بهار تمام خواهم کرد. گرامی اگرچه کار سنگینی بود و گاهی مرا به زانو در میآورد، اگر چه هر روز سنگینی آن را بر گرده ان احساس می کنم، ولی چارهای جز این ندارم؛ به پیری رسیدهام و پیری یعنی آیندهای پیش روی تو نیست، پیری یعنی بیآیندهگی! جوانی، سرخوشی، طراوت و زیبائی زندگی گذشتهاست و همه چیز به خاطرهای دوردست تبدیل شده است؛ بیجهت نیست که پیران مدام به گذشته بر میگردند و در گذشتهها زندگی میکنند؛ گیرم من این روزها تلاش میکنم تا شاید، شاید آنچه را که از کف دادهام با باز آفرینی دو باره به دست بیاورم، تا شاید، تا شاید آن سالها، ماهها و روزها را دوباره زندگی کنم و تا شاید، تا شاید به مرور دو باره این زندگی را بیافرینم و بسازم…
… و اما اگر این روزها بیمار شده ام، بیشک به خاطر سنگینی این کار بوده است، با اینهمه نگران نباش، ادامه میدهم.