Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

گفتگویِ لبِ گور

Posted on 23 نوامبر 202423 نوامبر 2024 By حسین دولت‌آبادی

گفتگویِ لبِ گور

P

دوستی معتقد بود نمایشنامه های این‌جانب با آن‌همه شخصیت «پرسوناژ» در خارج از مملکت و امکانات محدود قابل اجرا نیست، از من انتظار داشت نمایشنامه‌ای کوتاه برای او بنویسم که بیش ار دو شخصیت نداشته باشد. اگرچه گرفتار کار سنگینی بودم و فرصت نداشتم، ولی به او قول دادم و گفتم اگر بیمار نشوم و مشگلی پیش نیاید، تمایشنامه را در دو ماه آینده خواهم نوشت.

دو ماه گذشت و خبری از او نشد، دوستی به من گفت: «طرف برگشت». پرسدم : «به کجا برگشت؟» گفت : «رفت ایران، خلاص!»

باری پیش نویس نمایشنامه، یاطرح آن روی دست‌ام ماند و آن را تمام نکردم. ماجرای نمایشنامه در غسالخانه‌ای در ایران می گذشت، دو دوست، دو میّت، درانتظار مرده شوی گفتگو می کردند:

شنگی: ای فرشتۀ مرگ؛ لب گور به ما چند دقیقه فرصت بده، فقط چند دقیقه، دوباره به این گور بر می‌گردیم و در سفر آخر، تا پایان راه، تا ابدیت در خدمت شما و در رکاب شما خواهیم بود. بله؟ سکوت شما علامت رضاست، ممنون، مطمئن باشید گفتگوی ما طولانی نخواهد شد، فقط چنددقیقه، تا شما سیگاری دودکنید. بله؟ ممنون؛ یک دنیا ممنون.

رنجی: داشتی می گفتی.

شنگی: در گذر زمانی که از ازل آغاز شده و تا ابدیّت ادامه دارد، همه دیر یا زود فراموش می‌شوند.

رنجی: گرامی، بر خلاف تصور تو من در اینهمه سال به جاودانگی و فراموشی فکر نکردم. هرگز!

شنگی: مگر تو در آرزویِ جاودانگی یک عمر شب و روز جان نکندی؟ تو زندگی نکردی و حالا حسرت به دل از دنیا می روی.

رنجی: تو زندگی کردی، زندگی تو سرشار بود، زیبا و بی پروا زندگی کردی، بر خلاف تو، من زندگی را نوشتم.

شنگی: تو شب و روز نوشتی تا نام و نشانت را در تاریخ به ثبت برسانی. گیرم تاریخ ما کم حافظه است، تو را فراموش می‌کند، نه جانم، تو زندگی را باختی. باختی…

رنجی: اشتباه می‌کنی، من وقتی می نوشتم زندگی می کردم، من از مزار، سنگ قبر و نام و نشان بیزارم. وصیت کرده ام تا مرا بسوزانند.

شنگی: دوست عزیز، بیا و دَر دَم آخر، پیش از این که ما را به حاک بسپارند، به من راست بگو، تو حسرت به دل از دنیا نمی‌روی؟

رنجی: مرا به خاک نمی سپارند، مرا می برند و می سوزانند، وصیت کرده ام،

شنگی: پرسیدم حسرت به دل از دنیا نمی روی؟

رنجی: چرا، آررو داشتم ایکاش چند صباحی زنده می‌ماندم و کارهای نیمه تمام‌ام را تمام می‌کردم.

شنگی: کار همیشه بوده، هست و خواهد بود، کار تمام نمی‌شود، ولی زندگی تمام می‌شود.

رنجی: تو زندگی کردی، خوب زندگی کردی، بگو ببینم، تو هیچ حسرتی به دل نداری؟

شنگی: نه، من به هر چه می‌خواستم و آرزو می کردم، رسیدم. حسرت و آرزویِ هیچ چیزی را ندارم.

رنجی: دوست من، تو، تو روزگاری شعر می‌گفتی و داستان می‌نوشتی، ذوق و استعداد داشتی، به هنر و ادبیات علاقه داشتی؟ خب، بگو ببینم سرنوشت هنر و ادبیات در منزلِ اعیانیِ شما به کجا کشید؟

شنگی: هنر و ادبیات هرگز برای من جدی نبود. تفّنی بود.

رنجی: نه، تو هنر را در راه زندگیِ خوب فدا کردی. زندگی خوب این‌همه را از تو گرفت؟ نه گرامی، در این دنیا هیچ چیزی را به رایگان با آدمی نمی‌دهند. هنر همۀ هستی هنرمند را می طلبد، تو در ازایِ زندگیِ خوب، چیزهای با ارزشی را از دست دادی. بله، در چرخۀ و چنبرۀ زندگی گرفتار شدی، و تا آخر رهائی نیافتی.

شنگی: ولی من آن‌طور که دلم می‌خواست زندگی کردم، صدها خاطرۀ خوش و زیبا از این زندگی دارم.

رنجی: زندگی خوب به مرور زمان به خاطره تبدیل می‌شود، خاطره‌ها گرد و غبار می گیرند و در روزگار پیری بی تردید به گذشته‌ها بر می‌گردی، به یاد روزگار جوانی، آمال و آرزوها و هنر و ادبیات می‌افتی، به یاد عمری که انگار در خواب خوشی گذشته است.

شنگی: تو مگر علم غیب داری؟ این پیشگوئی پیامبرانۀ تو …»

رنجی: … من علم غیب ندارم، این‌همه را از حزن و اندوهی که بر نگاه‌ات سایه انداخته فهیمدم. تو سال‌ها گمان می‌کردی که زندگی می‌کنی، خوب زندگی می‌کنی، در حالی‌‌که آن زندگی خوب به تو تحمیل شده بود، تو زندگی‌ات را باختی گرامی و بی شک حسرت به دل از دنیا می روی. حسرت به دل….»

شنگی: «هیس، هیس؛ مرده شوی داره میاد…»

رنجی: «مرده شوی نیست، آمدن مرا بدزدن و ببرن بسوزانند»

شنگی: مگه به اندازۀ کافی در زندگی نسوختی و رنج نبردی؟»

سیاهپوشی با فانوس از پله‌های غسالخانه پائین می آید ….

.

نمایشنامه را دراینجا رها کرده ام و به آخر نرسانده ام.

دسته‌ بندی نشده

راهبری نوشته

Previous Post: مرگ و زندگی
Next Post: ماه،آیتِ شب و محوِ آن

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme