گربه زیر باران

آن گلوله‌ای که در آشیانة عقاب به شقیقة نریمان پازندی شلیک کرده بودم، اگر‌ چه او را از مخمصه و دغدغه‌ نجات داده بود، ولی مرا مانند مگسی در‌تار عنکبوت به دام انداخته بود. باید شب‌ها و روزهای زیادی تنها می‌ماندم، به پرسش‌های بازجوها و گفتگوی شبانة میهمان‌ها می‌اندیشیدم تا سرانجام می‌فهمیدم که بالِ عقابِ بلند پرواز شکسته بود، در آن آشیانة متروک زندانی شده بود، به آخر راه رسیده بود و دیگر هیچ چیزی برایش ارزش و اهمیّتی نداشت. هیچ چیز، حتا عاطفة قشقائی!

« برو ای عطش کویر، برو، برو امشب سیرابت می‌کنم!»

نریمان پازندی از « ترک شیرازی‌اش» متنفر شده بود، شب آخر، در سرمایِ آبِ استخر و زیر سنگینی لاشة قوچ‌های مست، به عمق نفرت آن مَردِ مُرده پی بردم. نریمان مُرده بود، جنازة نیمه جان‌اش روی صندلی افتاده بود و انگار منتظرم بود تا می‌رفتم و تیر خلاص می‌زدم: «پا انداز!»

« با کی حرف می‌زنی عاطفه؟ با دیوار؟»

نریمان پازندی زیر‌ خروارها خاک خفته بود و من در گوشة سلول طاقباز دراز ‌کشیده بودم، پاشنة پاهای مجروح و ورم کرده‌ام را روی دیوار تکیه داده بودم، به سقف سیاه نگاه می‌کردم و آرام آرام به یاد می‌آوردم:

« میو، میو، پیشی، بیا پیشی جون، بیا... بیا.»

« گربه کجا بود؟ منم، خزر، خزر ...»

خزر به قصد خودکشی خودش را حلق‌آویز کرده بود، او را نیمه جان نجات داده بودند، گیرم تارهای صوتی‌اش آسیب دیده بود، صدایش بالا نمی‌آمد و هر بار مرا بیاد گربه‌ای می‌انداخت که سال‌ها پیش زیر باران دیده بودم. گربه‌ای زخمی که از سرما می‌لرزید، به زاری از رهگذرها کمک می‌طلبید: «میو وو... میو وو!»

« ورپریده، چرا این گربة ناخوش رو آوردی خونه؟»

در آن روزگار من هنوز زبان حیوانات را می‌فهمیدم.

« بیا ببین، حیوونی زخمی شده، زیر بارون...»

گربه‌ای زخمی و درمانده زیر باران کِز کرده بود و هر از گاهی در آن گوشة نیمه تاریک به زاری زنجموره می‌کرد:

« کدوم گربه؟ عاطفه بیداری یا خواب می‌بینی؟»

« هیس، هیس، ساکت، دارم فکر می‌کنم»

« به چی فکر می‌کنی، به دریا، جنگل، آسمون...»

« به گربه، به یه گربة زخمی زیر بارون!»

 « گربه زیر بارون!؟ هه، ایکاش مرده بودم»

« پاهام مثل گربة زخمی از درد زوزه می‌کشن، دارم به پاهام فکر می‌کنم، به پاهام، نریمان کف این پاها‌رو می‌بوسید.»

« سماجت فایده نداره؟ اگه من مرده بودم، اگه خفه شده بودم، لجاجت و سماجت تو معنی داشت، نشد، نذاشتن بمیرم، دیگه دیر شده، حالا اینا همه چی رو می‌دونن. دیر با زود مجبوری اعتراف کنی.»

شاید اگر‌‌خزر دستگیر نمی‌شد، ماجرای قتل نریمان از دادگستری و دادگاه عادی فراتر نمی‌رفت، با سیاست و سازمانی سیاسی گره نمی‌خورد و گذر من هرگز به انفرادی و دادگاه نظامی نمی‌افتاد. آشنائی من و خزر و‌‌ اعترافات مخدوشی که به ضرب و زور شلاق از او گرفته بودند، ضریب ظّن بازجوها را بالا برده بود و خیال آن‌ها را بسوی ترور و توطئه سوق داده بود. مأمورهای ساواک خودکشی نریمان پازندی اصل را باور نمی‌کردند و تا به حقیقت پی می‌بردند، نوبت به نوبت شلاق‌ام می‌زدند.

« پائیز، زن و شَرشَر بارون ... گربه زیر بارون ...»

« عاطفه، من اگه امروز با تو حرف نزنم خناق می‌گیرم؟»

آخر شب بود، سرباز نگهبان خوش قلب در سلول را باز گذاشته بود و دوباره آن زن خوش صدا در انتهای راهرو بند آواز می‌خواند:

باران که شدى، مپرس اين خانة کيست 

سقف حرم و مسجد و ميخانه يکيست 

« باران که شدی... گوش می‌کنی؟ این غزل رو مولوی گفته، ولی گربه زیر بارون، گربه زیر بارون، خدایا این قصه رو کی نوشته؟»

خزر انگار به آواز زن زندانی گوش نمی‌داد، حواس‌اش نبود:

« ببین، من در بارة دفترچة شعرهای تو چیزی به بازجو نگفتم. حسینی و ازقندی هنوز نمی‌دونن کی اونو به نریمان داده»

« توی قصّه، زن موهاشو تازه کوتاه کرده، بارون میاد، از پنجره به گربه نگاه می‌کنه، گربه زیر بارون می‌لرزه، مرد واسة خودش حرف می‌زنه، زن گوش نمی‌ده، زن پشت پنجره واستاده و بی صدا اشک می‌ریزه...»

باران که شدى، پياله‌ها را نشمار

جام و قدح و کاسه و پيمانه يکيست...

« خیال می‌کنی من اومدم تا ازت حرف در بیارم»

گربة مجروح گوشة سلول دو باره به هق‌هق افتاد:

« ایکاش مرده بودم، کاش مرده بودم و حالا اینجوری ...»

« آها، آها، یادم اومد، زن موهاشو پسرونه کوتاه کرده، آلاگارسون، آره، مرد متوجه نشده که زن موهاشو زده. آره، آره، به همین سادگی»

« عاطفه، چرا امروز به گربه و بارون پیله کردی.»

« چرا گریة اینجور زن‌ها تو خاطر آدم می‌مونه؟»

« از من می‌پرسی یا از گچ دیوار؟»

« ... بارها از خودم پرسیدم، بارها. بازم برام پیش اومده، بعداً توی خواب یادم میاد کی این قصه رو نوشته، نه، اشتاین بک ننوشته، گیرم تو قصة اشتین بک زن وقتی گلهاشو رو جاده می‌بینه اشکش در میاد. اینجور گریه‌ها رو آدم هیچوقت فراموش نمی‌کنه، نمی‌دونم چرا، شاید زن‌ها در قصّة این نویسنده‌ها مصنوعی و باسمه‌ای نیستن. مثل یه آدم سالم واکنش نشون می‌دن. نه، گریه با زنجموره فرق داره، باید یه چیزی در درون زن بشکنه تا اینجوری با معصومیّت کودکانه اشک بریزه. زن قصه اشتاین بک گلدون قشنگ مفرغی‌شو با سادگی و سخاوت به گدای دوره گرد بخشیده، چند ساعت بعد پشت فرمون می‌شینه و با شوهرش از خونه بیرون می‌ره. گل‌ها کنار‌ِجاده افتادن و از گلدون اثری نیست، زن تازه می‌فهمه که فریب خورده، می‌فهمه که گدای دوره‌گرد بخاطر گلدون مفرغی از گل‌ها تعرف و تمجید کرده، آه، چه ظلمی! ... نویسندگی سخته. من قصّه رو خراب کردم، نشد، حال اون زن... این نویسنده‌ها دست خدا رو از پشت بسته‌ن، زن قصة این نویسنده‌ها از زنی که خدا از دندة چپ مرد آفریده کاملتره»

« ببین، من واسة گل و گلدون و موی کوتاه گریه نمی‌کنم.»

« آخه واسة چی و کی اینهمه اشک می‌ریزی؟»

« تو که نمی‌ذاری من حرف بزنم.»

با سورة دل ، اگر خدا را خواندى

مد و فلق و نعرة مستانه يکي‌ست ...

آواز زن خوشتر و دلپذیرتر از روایت خزر بود و به من امید می‌داد 

« اینقدر آب غوره نگیر، بذار ببینم کی این قصّه رو نوشته.»

« ببین، تو بی‌خودی شکنجه می‌شی، تو سزاوار نیستی!»

« مثلاً تو مستحق و سزاوار بودی که شکنجه شدی؟»

« عاطفه، من کوتاه اومدم، نتونستم، واسة همین خواستم خودمو بکشم، نشد، نشد، نشد، تو اگه قبول کنی که اون چمدون رو ...»

« کدوم چمدون؟ ها؟ کدوم چمدون؟ چرا مزخرف می‌گی؟»

« اونا همه چی رو می‌دونن، یه نفر مو به مو و قدم به قدم گزارش کرده، از پاریس تا تهرون، حاشا فایده‌ای نداره. اونا تعداد جزوه‌ها، کتاب‌ها، بیانیّه‌ها و رنگ و اندازة چمدون رو می‌دونن، چاره‌ای نبود عاطفه، من به اونا گفتم که تو اون چمدونو از پاریس واسة ما آوردی.»

شاید اگر زن خواننده هق هق خزر را می‌شنید خاموش می شد:

اینجا سند و قصه و افسانه یکی ست

« خب گفته باشی، من از کجا می‌دونستم رفقای تو جزوه و کتاب ضاله و غیره تو چمدون گذاشتن؟ ... مگه علم غیب داشتم؟ من یه چمدون امانتی رو تحویل گرفتم و واسة تو آوردم. سلام و والسلام. حرفهای تو‌ چه ربطی به من داره؟ من متهم به قتل نریمان‌ام، متهم به قتل شوهرم، گیرم شوهرم پنجاه و شش سال پیش حصبه گرفته و مرده»

« عاطفه، بازجوها می‌دونن، خبرچین داشتن، در جریان دوستی و رابطة من و تو بودن. شوهرت واسة تو جاسوس گذاشته بود.»

« کدوم رابطه؟ بازجوها هیچی نمی‌دونن، من با مرد مرده ازدواج کرده بودم، با مرد مرده، مگه مرده رو می‌شه کشت؟»

صدای مردانه، گرم و گیرائی به خوانندة زن جواب می‌داد:

باران که در لطافت طبع اش خلاف نیست

در باغ لاله روید و در شوره زار خس.

« وای‌ی ی، امشب همه جا بارون میاد، دارن مشاعره می‌کنن؟!»

« نگهبان عوض شده، لابد امشب اون تخم شمر نیست»

« ببین، تو تا کی می‌تونی این حرف‌ها رو به بازجو بزنی و مفتی

شلاق بخوری؟ تاکی؟ تا کی؟ ... آخه چرا به حرفام گوش نمی‌کنی؟»

« خب، بگو، بگو... خب، چرا اون دفترچه رو به نریمان دادی؟»

« یه دقیقه گوش کن عاطفه، بذار همه‌چی رو بگم، من از شیراز که برگشتم راه به راه رفتم خونة شما، باید یه مطلب رو ماشین می‌کردم. نشستم پشت میز، خسته بودم، دلشوره داشتم و‌کارم پیش نمی‌رفت. اسیر فروغ رو تصادفی از قفسة کتابها ورداشتم، به روح پدرم قسم نمی‌دونستم  که تو دستنوشته‌هات رو زیر جلد کتاب جاسازی و استتار کردی. کنجکاو شدم، چند ‌تا شعر خوندم، یهو ترس ورم داشت، آخه اون شعرها خصوصی و شخصی بودن. باورکن وجدانم معذب بود، ولی نمی‌دونم چرا ادامه دادم، رفته بودم تو بحر شعرها، مگو یه نفر کلید انداخته بود و من نشنیده بودم. تا بخودم جنبیدم نریمان سرزده اومد تو اتاق. یکّه خوردم، از جا جستم. به تِتِه‌ پِتِه افتادم. سلام کردم، تشر زد: «جنب نخور!» دفترچه رو ازم گرفت، انگار واسة همین دفتر چة شعر اومده بود اونجا. منو برد توی انباری، در رو از پشت بست و گفت: « الان رفقا میان سراغت»

در آن زاویة نیمه تاریک فهمیدم که نریمان دفترچه و جاسازی را پیش از خزر یافته بود و شعرها را آگاهانه به آشیانة عقاب برده بود: آه، ای عطش کویر، ای عطش کویر ...

« عقاب اون شعرها رو با خودش برده بود به قلة قاف»

« طاقت بیار عاطفه، نریمان کلید رو داده بود به مأمورای ساواک، آخر شب اومدن سراغم و منو چشم بسته و دست بسته آوردن اینجا»

« کلید کدومه؟ اون ساختمون سه طبقه از ته تا بالاش در اختیار آقایون بود. هر وقت اراده می‌کردن با لکاّته‌هاشون تشریف می‌آوردن.»

 « ببین، ناراحت نشی عاطفه، قصد ندارم ازت حرف بیرون بکشم. من گیج شدم. تو اگه بو برده بودی که شوهرت امنیّتی بود، چرا ... چرا ...»

« من کی‌گفتم شوهرم امنیّتی بود؟ اون یه پا اندازِ پاچه ورمالیده

بود که با عرب و عجم و با پلیس حشر و نشر داشت. یه کوسه ماهی که از روز اوّل توی تور شنا می‌کرد، وقتی این قضیّه رو فهمید، آره، وقتی فهمید یه مهرة سوخته شده، از عرش رو فرش افتاد و خودشو کشت. خلاص! این مزدورها می‌دونن چرا اربابشون خودکشی کرده، ولی می‌خوان ازش شهید بسازن، دارن واسة من پرونده ‌سازی می‌کنن، تا دستخوش بگیرن»

« آخه هیچ کسی باور نمی‌کنه که نریمان خودکشی کرده باشه، اون اژدهای هفت سر اهلِ خودکشی نبود، واسة همین دست از سر من ور نمی‌دارن. هر‌چه قسم و آیه می‌خورم فایده نداره. می‌گن من واسة تو سلاح تهیّه کردم، می‌گن قتل نریمان توطئة ما بوده. تو، تو که می‌دونی روح من از اون هفت تیر خبر نداشت، تو که می‌دونی من ...»

زن و مرد حالا ترانة ویگن را دو صدائی می‌خواندند:

بارون می‌باره زِمینا تر میشه

گل‌نسا جونُم کارا بهتر میشه

« اینقدر زنجموره و آه و ناله نکن، دیروز نوشتم سلاح رو نریمان پیش من به امانت گذاشته بود. نوشتم من امانتی آقا‌رو براش بردم به ویلا، نوشتم که تو هیچ اطلاعی از وجود سلاح نداشتی. نگران نباش، واسة تایپ کردن چند تا جزوه و کتاب تو رو نمی‌ذارن سینة دیوار. خزر، چند بار بگم، من نریمان رو نکشتم، نریمان مُرده بود.»

« خب چرا اینا رو نمی‌نویسی، چرا رابطة ما رو انکار می‌کنی.»

«...کدوم رابطه؟ بله؟ ما غیر از دوستی و رفاقت رابطه‌ای نداشتیم، مگه دوستی جرمه، تو می‌اومدی خونة ما، تمرین ماشین نویسی می‌کردی، گاهی که دیر می‌شد، توی سالن، روی کاناپه می‌خوابیدی. این چیزها رو که نوشتم. دیگه چی ازم می‌خوای؟ ها؟ بگم رهبر سازمان شما بودم؟»

 « عاطفه، ببین، ما رو دو باره با هم رو به رو می‌کنن، من...»

گل‌نسا جونُم غصه نداره

زمستون می‌ره پشتش بهاره

« آخه چرا به اونا گفتی که تپانچه رو تو به من دادی؟»

« نتونشتم، نشد، نشد، دیگه طاقت نداشتم، چند‌بار بیهوش شدم، عاطفه، آخه اعصاب آدم که از آهن و فولاد نیست، دیگه نمی‌تونستم، دیکه تحمل نداشتم، گردن گرفتم تا شاید دست از سرم وردارن...»

« خب، انتظار داری من چکار کنم؟ ها؟ حالا چه جوری به بوآ ثابت کنم که تو دروغ گفتی، که تو حتا رنگ تپانچه رو ندیدی.»

« نمی‌دونم، نمی‌دونم، ایکاش مرده بودم، ایکاش ...»

سرباز نگهبان که پشت در بند ایستاده بود با ملاقه به در آهنی کوبید و اخطار کرد، لابد بازجو یا بازرسی سر زده از راه رسیده بود. صدای خواننده‌ها ناگهان برید و صدای چندش‌آور دانه‌های زنجیر زیر سقف دود زده و کوتاه بند پیچید. بازجوها اگر‌چه گاهی شب‌ها به سرکشی و بازرسی می‌آمدند، ولی بندرت زندانی‌ها را به اتاق شکنجه و بازجوئی می‌بردند، با اینهمه، هر بار که در آهنی بند با صدای گوشخراش باز می‌شد، زبان خزر بند می‌آمد، به رعشه می‌افتاد و من با هیچ تمهیدی نمی‌توانستم او را آرام کنم و جلو ضجه‌هایِ دل آزار و آن تن لرزه‌های رقت‌انگیز را بگیرم:

« چته خزر، یارو عزرائیل که نیست.»

« هیس، هیس، داره میاد اینجا، داره میاد. داره میاد، داره میاد...»

مار بوآ روی پنجة پا، تا پشت در سلول آمده بود. نگهبان ناگهان در را باز کرد، بوی ادرار تازه در فضای بسته پیچید و خزر قبض روح شد.

« اَه، نکبت ریقونه، تو که باز بخودت شاشیدی!»

خزر پس از انتحار نیمه کاره و ناموفق، در هم شکسته بود، خرد و ذلیل شده بود، خواری خزر بیشتر از ضربه‌های شلاق بازجوها آزارم می‌داد. روزی که چشمبندم را باز کردند و او را در‌ اتاق شکنجه دیدم، بند دل‌ام پاره شد، او را بسختی شناختم و بجا آوردم. یک‌دم سرم گیج رفت، دست به لبة میز بازجو گرفتم، چشم‌هایم را بستم تا از پا نمی‌افتادم و دو باره به حال عادی بر می‌گشتم. خزر پا ‌برهنه، با سر و موی آشفته، مانند جوجه مرغی ناخوش در ‌آن‌ گوشه کز کرده بود و از بیخ و بن می‌لرزید. بازجوها او را نیمه جان، از بیمارستان به اتاق شکنجه آورده بودند، لب‌هایش پاره و متورم، بینی‌اش خون‌آلود، گونه‌ها و چانه‌اش جا به جا کبود و خونمرد بود و مانند گناهکاری از گوشة چشم مرا می‌پائید و نگاه‌اش را با شرمندگی می‌دزدید. از طرز نگاه بیمزدة خزر پی بردم که چرا از بازداشتگاه شهربانی شهرستان راه به راه به سلاخ خانة مرکز منتقل شده بودم و چرا پیکر لگد مال شدة آن زن لاغر، رنگ پریده، تکیده و مشرف به موت را به من نشان می‌دادند. همه چیز در اتاق شکنجه آماده شده بود، خزر حتا به کارهای ناکرده اعتراف کرده بود و رو یا روئی و شناسائی ما چندان به درازا نکشید. باز جو با ته شلاق به زیر زنخدان خزر کوبید و سرش را بالا آورد:

« ببین، عاطفة قشقائی همین خانمه؟»

چشم‌های خزر پر شد و بوی ادرار تازه توی اتاق پیچید: « بله!»

ایکاش خزر در بیمارستان می‌مرد و آنهمه خوار و ذلیل نمی شد.

« این زن تپانچه رو بتو داد؟»

زیر پای خزر خیس شده بود، مثل موش در گوشة قفس می‌لرزید و چشم از پشت پایش بر نمی‌داشت: « بله»

« شاشو، تو بتمرگ... تو بیا دو‌‌‌‌‌ قدم راه برو تا ورم پاهات بخوابه»

دمپائی‌هایِ پلاستیکی را بر داشتم ولی پابرهنه راه افتادم. مار بوآ هنوز در آستانة در سلول ایستاده بود و انگار سَرِ آن داشت تا خزر را با نگاه می‌سوزاند و به خاکستر بدل می‌کرد. سر بازجو مانند مار بوآ بی سر و صدا اینجا و آنجا می‌خزید و با نگاه‌اش می‌گزید. آن مار بوآ اگر‌ چه هرگز شلاق نمی‌زد، ولی شعله‌ای در نی‌نی سیاه چشم‌هایش می‌درخشید که رعب‌آور بود و کمتر کسی بیش از چند ثانیه نگاه او را تاب می‌آورد:

 « چته، مگه یخبندون شده که مثل خایة حلاج می‌لرزی»

« قرص، بگو دو تا قرص مسکن به من»

دست به دیوار راهرو گرفته بودم و آرام آرام و به دشواری قدم از قدم بر می‌داشتم. لب‌ام را به دندان می‌گزیدم تا از درد فریاد نمی‌کشیدم. مار بوآ هنوز در آستانه ایستاده بود و زنجمورة آن گربة زخمی بر اعصاب‌ام سوهان می‌کشید. آه، زبونی و ذلّت! به گمان من، هیچ چیزی غم‌انگیزتر از شکستن غرور انسان و هیچ چیزی مشئوم تر از خواری و زبونی و زانو زدن در برابر دشمن و دژخیم نیست. من‌‌‌‌‌‌‌‌‌که روزگاری از رفاقت و مصاحبت خزر لذّت می‌‌بردم، در آن دخمه جان به لب شده بودم، به جائی رسیده بودم که آرزو می‌‌‌کردم خزر خناق می‌گرفت و صدایش می‌برید، یا معجزه‌ای رخ می‌داد و او را از سلول من به جای دیگری می‌بردند. این تغییر و تحول، این دگردیسی شگفت انگیز بود. نفرت، نفرت! نفرت از همه چیز و از همه کس... عواطف انسانی، مهر، دلسوزی و همدری در وجود من انگار به نفرت بدل شده بود، نفرت مرا زنده نگه می‌داشت، نفرت به من جرأت و جسارت می‌بخشید، نفرت مرا روئین تن می‌کرد؛ نفرت به من قوت قلب می‌داد تا چشم در چشم آن مار بوآ می‌دوختم و حتا پلک نمی‌زدم.

- نفرت مرا ستاره خواهد کرد. *

دستنوشته را روی میز، کنار‌گلدان گذاشتم. صفا مثل هر روز روی صندلی چرخدار لمیده بود و به‌ سقف اتاق خیره نگاه می‌کرد:

- یاد سعید بخیر! من آن مسلسلم که از متن انقلاب می‌گذرد...

- ... زمانة انقلاب و سعید ما انگار سپری شده.

- می‌دونم، این روزها خیلی از مبارزین قدیمی وقتی حرف انقلاب به میون میاد کهیر می‌زنن. همه معتدل و مصلح اجتماعی شدن.

- زمانه تغییر کرده صفا، تحریف انقلاب بهمن و به قدرت رسیدن ملاها و حکومت اسلامی تأثیر بدی روی نسل جوون گذاشته، تاریخ تحریف شده و این نسل آگاهی درستی از تاریح معاصر و انقلاب نداره، در روزگار ما مبارزه و آرمانخواهی ارزش بود، گیرم باید بهای سنگینی می‌پرداختی، کمتر کسی قدم توی این راه قدم می‌ذاشت، مخصوصاً زنها. پوری استثناء بود، مگه ما چند تا زن مثل پوری توی تشکیلات داشتیم؟ یادته؟ به ده نفر حتا نمی‌رسیدن. این وضع مختص به سازمان ما نبود.

- مهران، واسة سالگرد پوری یه مطلبی توی ذهن‌ام آماده کردم.

- عالیه، هر وقت پخته شد بگو تا برات تایپ کنم.

- فردا فرامرز با پورتابل میاد برام تایپ می‌کنه.

یاد پوری مثل هر بار او را به فکر فرو برد و خاموش شد:

- صفا، اگه خسته شدی بریم بیرون چرخی تویِ محوطه بزنیم.

- نه، نه، بخون، بخون، هنوز خورشید اون بالاست.

خشم و نفرت که در آن شبِ نکبت در تک ‌تک یاخته‌های وجودم رخنه کرده بود، با ضربه‌های پیاپی شلاق مانند قطره‌های زهر با خون‌ام در آمیخت و در آن دخمة دود زده، آرام آرام در رگ‌هایم رسوب کرد. من که مرگ نریمان پازندی را از نزدیک دیده بودم، من که او را با خونسردی به قتل رسانده بودم، در آن دخمه، در کنار لاشة خزر، به تعبیر، باور و داوری دیگری از مرگ و زندگی رسیده بودم و به همین دلیل، روزی که پی بردم دو باره به فکر خودکشی افتاده بود، به او حق دادم و مانع‌اش نشدم. چرا، چون به گمان من، خزر مانند نریمان مرده بود، اگر زنده می‌ماند، تا آخر عمر عذاب می‌کشید و تا لب گور، جنازه‌اش را به این سو آن سو می‌برد. گیرم بعدها که بیاد این داوری بیرحمانه می‌افتادم، به یاد درماندگی خزر و شقاوتی که بر او روا داشته بودند، در خلوت گریه می‌کردم.

« مگه اینجا خونة خاله‌ست، خوابیدی؟ نگهبان، نگهبان»

انتظار در اتاق سر بازجو به دراز کشیده بود و من در آن فاصله، سرم را روی میز گذاشته بودم و به پرسشهای بازجو فکر می‌کردم.

« هی، مردکة الدنگ، کجا رفتی، کی گفت اینو بیاری اینجا؟»

خزر خراب کرده بود و از من تصویر و تصوری به بازجوها داده بود که حقیقت نداشت. بازجوها هنوز قاتل نریمان را نشناخته بودند و من این را از پرسش‌های مکرر آن‌ها پی‌بردم. آن شب صدایِ آشنای قوچ‌های مست را از اتاق مجاور شنیدم، مهرة پشت‌ام تیر کشید و زانوهایم را محکم به هم چسباندم، آرواره هایم را بر هم فشردم تا مار بوآ پی به لرزش و تشنج‌ام را نمی‌برد. گیرم بیفایده.  مار‌ بوآ همراه مردی مسن به اتاق خزید، از مشاهده پریشانی سوژه به رضایت لبخند زد و گره ابروهای پر پشت‌اش باز شد:

« تیمسار، خانم قشقائی توی شهربانی شیراز پرونده دارن. انگشت نگاری کردن، اثر انگشت ایشون روی قبضة اسلحه مونده.»

مرد مسن که تیمسار نامیده می‌شد، پشت میز سر بازجو ایستاد، لای پرونده‌ام را باز کرد، عکس مهران را برداشت و بوآ ادامه داد:

« عرض کردم، در این که خانم قشقائی شوهرشو با سلاح گرم به قتل رسونده، هیچ شکی نیست، منتها چرا و به دستور کی؟»

تیمسار عکس را لای انگشت چرخاند و روی پرونده انداخت:

« ما عجله نداریم خانم قشقائی، مرحوم نریمان پازندی اصل برای ما بیگانه نبود، مدارک و شواهد اینجا موجوده، ما حقیقت امر رو می‌دونیم، دیر یا زود حقیقت رو از زبون شما هم می‌شنویم!»

حقیقت مانند روز روشن بود، مزدورها، قوچ‌های مست حقیقت را می‌دانستند، گیرم من شلاق می‌خوردم و قتل نریمان پازندی اصل را گردن نمی‌گرفتم. نه، تا دم آخر گردن نگرفتم.

.

فصلی از رمان  « خون اژدها» آماده ی چاپ