پاره ای از رمان « خون اژدها»
روزی که ترنج سنگ سفیدی از مهرآباد برگشت تا رانندة نریمان او را با اثاثیهاش به خانهباغِ شهریار میبرد، یکدم در پاگرد راه پلّه ایستاد، چند بار مشت به سینهاش کوبید و رو به آسمان نفرینکرد:
« آه زدم خانم، بخدا آهم دامن گیرت میشه، الهیکه آوارة کوه و بیابون بشی که منو آوارة دشت و بیابون کردی، الهی روز خوش نبینی…»
ترنج جِّز جگر میزد و آرام آرام از پلّهها پائین میرفت. خیرالله، رانندة شرکت به ساقِ پاهایِ برهنة من نگاه میکرد و سر میجنباند:
« پیرگبر، آخه چرا بیخودی نفرین میکنی، ها؟ مگه قراره تو رو ببرن جزیرة خارک؟ ها؟ مگه میخوان تو رو تبعید کنن؟»
من برای وداع با ترنج سر و پا برهنه، بیمبالات از آپارتمان بیرون زده بودم، زانوهای راننده سست شده بود، پا به پا میمالید، در پیبهانه بود تا بیشتر میماند و چشم چرانی و خود شیرینی میکرد:
« نگران نباشین عاطفه خانم، با دعای گربه بارون نمیاد.»
ترنج در غلامگردش طبقة سوم ایستاد و ببالا نگاه کرد:
« تبعیدکه شاخ و دم نداره، من اونجا، توی بَّرِ بیابون، تک و تنها دق میکنم، یه شب میمیرم و کفتارها جنازهمو میخورن»
« بیابون کجا بود، می برمت توی یه باغ با صفا، غمت نباشه، تنها نمی مونی، مدام واسة آقا مهمون میاد، بریم، بریم، اینقدر چسناله نکن.»
« مهمونای آقا که باری از دل من بیچاره ور نمیدارن…»
در آپارتمان را بستم، به پشت پنجرة آشپزخانه رفتم و بتماشای ترنج ایستادم. وانت باری شرکت در خم کوچه گم شد و غم دنیا به دلام ریخت. بستة سیگار نریمان را از یخچال برداشتم، یک نخ سیگاری آتش زدم و تا شب توی آپارتمان دور خودم چرخیدم: « حماقت کردم!»
ترنج سنگ سفیدی به شهریار رفت و من هماندم پشیمان شدم. بله، آرامشام به هم خورده بود، خیالام چند روزی در آن دیار چرخ میزد و شبها، اغلب به یاد پیرزن میافتادم و دلام میگرفت. من اگر چه از مدتها پیش از آسمان بریده بودم و به تأثیر آه، ناله و نفرین باور نداشتم، ولی زنجمورههای ترنج سراسیمهام کرده بود و خودم را مقصر میدانستم. اگر گذر من به آنجا نیفتاده بود، نان پیرزن، به قول خودش آجر نمیشدو نریمان او را به خانه باغ شهریار تبعید نمیکرد. نریمان باغ را با دوستاش شریکی خریده بود و به گفتة راننده، فاصلة باغ تا آبادی دو یا سه کیلومتر بود. با اینهمه پیرزن ناچار بود در گرما و سرما پای پیاده تا آبادی میرفت و خرید میکرد و در آن اتاقک پرت افتادة گوشة باغ سالهای آخر عمرش را با کلاغها و زاغچهها میگذراند و شبها، بجای چگور، بهزوزة شغالها و شیون جغدها گوش میداد و لابد روی چراغ گرد سوز دوتا دود میگرفت.
از ترنج سنگ سفیدی چند اصطلاح «دو تا دود.» و «جانم که تو باشی.» و «جانم برات بگه.» برایم به یادگار مانده بود و هر از گاهیکه بیاد نقالیها و داستانسرائی او میافتادم، نگاهام به راه میرفت و صدای او را از راه دور میشنیدم: « مصیبت بُوَد پیری و نیستی…»
ترنج مانند تاجبانو شوخ و بذلهگو نبود، نه، ترنج از جنس و جنم دیگری بود. چهرة چروکیده و استخوانی، بینی قلمی، نگاه نافذ و چشمهای سرمه کشیده و سربی رنگ او که در گودی کبود حدقهها انگار به کمین شکار نشسته بودند، صدای خشدار و زنگدار او، طرز بیان رسای او، حرکت زیبای دستهای او، شیوة داستانسرائی او، همه چیز او حماسی بود و مرا به یاد جادوگران قبیله میانداخت و مسحور و مجذوب میکرد.
غرض، ترنج سنگ سفید به شهریار رفته بود و من در غروبهای دلتنگی، پشت پنجرة آشپزخانهکز میکردم، به صدای دوتار گوش میدادم و خیال میبافتم. این نوارها را نریمان بتازگی به من هدیه داده بود. من شبی از شبها، در حال جذبه، در بارة چگور ترکمنها و مردم خراسان و ترنج حرف زده بودم و فردای آن شب، او بستة کادو شدة ده تائی نوار را روی میزم گذاشته بود: « عاطفه، تو از من جون بخواه …»
نریمان به بهانةگرفتاری بندرت شبها به خانه میآمد و اگر سیاه مست و پاتیل نبود، اگر بیهوش و گوش روی تخت خوابش نمیبرد، هرگز تا صبح آنجا نمیماند. شتابزده! نریمان شب و روز عجله داشت، برای انجام هر کاری دستپاچه بود، یکدم آرام و قرار نمیگرفت و حتا توی رختخواب، پس از تمتّع، مدام به ساعت مچیاش نگاه میکردو طاقت نمیآورد تا عرق بدنش خشک میشد. تا دل من نمیشکست و از او نمیرنجیدم، دماغاشرا توی انبوه موهایم فرو میبرد، آهی از سر رضایت میکشید، لالة گوشام را مثل هر بار میمکید و میبوسید و مینالید و ناگهان از جا بر میخاست، دوش میگرفت، شتابزده لباس میپوشید و سراسیمه از آپارتمان بیرون میزد. شاید اگر به خواهش و تمنای او تن میدادم و روزها دردفتر شرکت با او همخوابه میشدم، هرگز شبها به خانه نمیآمد.
« عاطفه، شناسنامهت رو گذاشتی دم دست.»
« شناسنامة منو میخوای چکار، چهخوابی برام دیدی»
« پاشو بیا زیر دوش تا زیر گوشت بگم»
« تو که عجله داشتی و باید هر چه زودتر می رفتی »
« نامردی نکن، بیا پشت منو یه لیفی بزن، خدا رو خوش نمیاد»
« آقا نریمان، ببین، اگه قول بدی اذیتّم نکنی میام»
« آقا، آقا، آقا … هه، حالا دیگه آقا نریمان تو رو اذیّت میکنه»
« نگفتی شناسنامة منو میخوای چکار کنی»
« میخوام برات گذرنامه بگیرم، بیا دیگه، بخدا پشتم میخاره»
« من که قرار نیست برم خارج، گذرنامه لازم ندارم»
« خدا رو چه دیدی، شاید با هم رفتیم پاریس، عروس شهرهای دنیا، پاریس، پاریس. بیا، حالا یه دقیقه بیا…»
« آقا نریمان، من یه هفتهست که میخوام برم شهریار، شما وقت ندارین و هی امروز و فردا میکنین، اونوقت میخوای منو ببری پاریس.»
« من نمیفهمم، عاطفه، تو ترنج رو نمیخواستی، من اون بیچاره رو بردم شهریار، حالا پیله کردی که تو رو ببرم پیش ترنج؟»
« والا منم حال خودمو نمیفهمم، صداقتش دلم براش تنگ شده، نمی دونم چرا، میخوام برم ببینم اونجا چکار میکنه.»
« چکارمی کنه؟ لابد کرت و باغچه درست کرده و تربچه میکاره، نترس عزیزم، ترنج معصوم و بیگناه نیست، آهش تو رو نمیگیره»
« من از بلای آسمونی نمیترسم، واسة چیز دیگه ست»
« آره میدونم، تو رو هنوز از شیر نگرفتن، به مادر احتیاج داری.»
« شاید حق با تو باشه، آخه من هیچ وقت مادر بخودم ندیدم، زیر بال نامادری بزرگ شدم.»
« طفلی، مرغان هوا بحالت زار میزنن، ولی بی مایه فتیره عزیزم، بیا زیر دوش تا روز جمعه تو رو ببرم!»
« پیرزن بیچاره آرتروز و زانو درد داره، بدبخت نمیتونه از زمین بلند شه، اگه بشه یه تخت چوبی دست دوم براش بخریم.»
« دیگه چی؟ نمیخوای یه شعله برق از ویلا براش بکشیم»
« اگه واسة دوستت خرج زیادی ور نمیداره، چرا که نه.»
« عاطفه، تو که اینهمه دلرحمی، چرا یه ذرّه به آقا نریمان بیچاره رحم نمیکنی، من یه ساعته که زیر دوش منتظرم، خدا رو خوش نمیاد.»
نریمان سمج و بد پیله بود، اگر به تمنای او تن نمیدادم و با پای خودم نمیرفتم، مرا بغل میزد و با زور به زیر دوش میبرد:
« خب، حالا شد، حالا قول شرف میدم که جمعه تو رو ببرم»
عصر روز پنج شنبه، شاد و شنگول از معبد بیرون آمد، بوسهای کف دستاش گذاشت، با شیطنت پوفکرد، برای ترک شیرازیاش فرستاد و شتابان از دفتر شرکت بیرون زد:
« تا شب ونوس من… یادت نره، بذار تو یخچال تا تگری بشه»
آخر شب، مست و خراب برگشت، صدای آواز او را شنیدم، کتاب را بستم و توی رختخواب منتظر نشستم. درآپارتمان را با سر و صدا بازکرد و تا من بخودم جنبیدم و از اتاق خواب بیرون دویدم، تلوتلو خورد، روی فرش زانو زد و بالا آورد: « آییی دیوث.»
نریمان پیشانیاش را روی قالی گذاشته بود، به سجود رفته بود، عق میزد و منگیج و خوابزده بالای سرش ایستاده بودم و تکلیف خودم را نمیدانستم. چکار باید میکردم، به کجا و چه کسی تلفن میزدم و کمک میخواستم؟ وحشت برم داشته بود، تا آن شب او را آنهمه مست و لایعقل ندیده بودم، بیاد حرفهای ترنج افتاده بودم، از سنکوب میترسیدم. شاید اگر پیرزن آنجا بود، مثل هر بار به داد «آقا» میرسید، سیخ و سنگاش را توی آشپزخانه دایر میکرد و با «دو تا دود» فشار او را پائین میآورد و…
« ها توئی، آه، نترس، نترس، چیزی نیست، نترس…»
به شانه غلتید و دست برد تا گره کراواتش را باز کند:
« بیا، بیا، این افسار تمدّن رو یه ذرّه شُل کن»
کت وکراوات نریمان را بسختی در آوردم، دکمههای پیراهناش را
تا پائین بازکردم، چهار دست و پا خودش را به کاناپه رساند و دمر افتاد:
« مسموم شدی آقا نریمان، برات آب لیمو درست کنم؟»
« آقا، آقا، آقا، هه، مرده شوی هر چه آقا رو ببره، آقا، آقا …»
« آقا نریمان، میخوای به بیمارستان، به دکتر تلفن بزنم»
« به من نگو آقا، فهمیدی؟ من آقا نیستم، دیوّثم، بذار بتمرگم»
چندبار با بیحوصلهگی دست تکان داد، مرا مانند مگسی از بالای سرش تاراند و مستانه گفت:
« برو بذار بتمرگم، نترس، جون سگم، نمیترکم، برو بخواب.»
نرفتم، مدتی مردّد ایستادم واز جا جنب نخوردم. آچمز شده بودم و مغزم انگار یخ زده بود. نریمان خوابیده بود، بنرمی خرنش میکرد و من به صورت مات و ماسیدة او خیره مانده بودم و نمیتوانستم تصمیم بگیرم. بوی تند ترشیدگی استفراغ فضا را انباشته بود و حالام را به هم میزد، باید هر چه زودتر میجنبیدم و فرش را تمیز میکردم تا آن بوی مهوع از بین میرفت. جارو، خاک انداز و بستة دستمال را بر داشتم و کت نریمان را که کثیف و خیس شده بود، با نکپا کنار زدم تا سرفرصت به لباسشوئی میدادم. کت وارونه شد وکیف بغلی او از جیباش افتاد. آن را با تیپا از سر راه کنار زدم تا مانند کت آلوده نمیشد. کیف چرمی چند بار دور خودش چرخید، به دیوار خورد و اسکناسها، کاغذ پارهها و کارتها بیرون ریختند و کف سالن پخش و پلا شدند:
« دیوّث … دیوّث، من؟ من دیوثم؟ من؟…»
نریمان انگار خواب میدید یا در خواب و بیداری به کسی پرخاش میکرد، حرفهایش جویده جویده و نیمه تمام و نامفهوم بودند و سر و ته نداشتند. نریمان اسمی از حریف و مخاطباش نمی برد؟ لابد حادثهای رخ داده بود که او را آنهمه آشفته و منقلب کرده بود؟
« کور خوندی… نشناختی … جائی که نکاشتم… درو میکنم من…
میکشی؟ … منو؟ نریمان رو؟ زرشک … کوتوله … کوتولهها… »
شاید اگر آن شب نریمان مست بخانه نمیآمد و کلّه پا نمیشد، عکس آن عزیز را میان کاغذ پارههای او نمییافتم. ناگهان سینهام با دردی جانکاه تیرکشید و قلبام به تپش افتاد، نگاهام تار شد و تا مدّتی جائی را به روشنی نمیدیدم. سست و بیرمق، خسته و عصبی به دیوار سالن یله دادم و بعد، با دستهای لرزان اسکناسها، کاغذ پارهها و کارتها را دوباره تویکیف چرمی گذاشتم و مانند جادو شدهها، به خلاء خیره ماندم:
اینکار چه معنائی داشت؟… چرا و به چه منظوری نریمان عکس مهران را تویکیف بغلیاشگذاشته بود؟ چگونه بهدست او افتاده بود. چرا؟ چه اتفاق تازهای افتاده بود؟ نه، نمیفهمیدم، عقلام بجائی قد نمیداد.
دو سال و چند ماه از دوران بحرانی و زندان گذشته بود و تا آنجا که به یاد داشتم، بارها جای نامهها و عکسهای او را تغییر داده بودم. بار آخر مأموران شهربانی، هنگام خانهگردی کتابها، نامهها و یاد داشتهایم ضبط کرده و «مدارک جرم و جنایت» را در اختیار بازپرس گذاشته بودند. شاید افسر شهربانی عکس مهران را از لای کتابی بر داشته بود و با نامهها به نریمان داده بود، شاید ترنج دماغاش را توی زندگی من فرو برده بود. ترنج؟ … گوشام زنگ زد، ناگهان از جا جستم و به سراغ فروغ رفتم، من همیشه عکس مهران را توی پاکت نامه و لای کتاب اسیر فروغ میگذاشم. دیوانهایِشعرای معاصر را توی یک قفسه چیده بودم و فروغ سر صف بود، اسیر را برداشتم، پاکت نامه دست نخورده بود و مهران مانند قدیم به من لبخند میزد. آه، من چقدراین لبخند با نمک او را دوست داشتم، چقدر به من آرامش میبخشید، آه، چه شبها که با این چشمهای خندان و با این لبخند دلپذیر سحر نکرده بودم، چه روزها که در زندان زنان به این لبخند خیره نشده بودم و خیال نبافته بودم… مهران از ورای بلوراشک لبخند میزد و من احساس میکردم که شعلة این عشق هرگز خاموش نخواهد شد، این عشق مانند آتش زیر خاکستر همیشه زنده بود، نرمه بادی کفایت میکرد تا خاکسترها را با خود میبرد و عشق در تاریکی سینهام شعله ور می شد، تا عشق سرتاسر وجودم را به آتش میکشید:
« کجائی عاطفه، آخ سرم، سرم، انگار دیشب خرابکاری کردم.»
نریمان نیمه برهنه، با شورت در آستانة اتاق خواب ایستاده بود و خوابزده و کسل خمیازه میکشید. بی هوا از جا بر خاستم: «سلام»
« آسپرین توی این خونه پیدا نمیشه، شقیقههام داره میترکه»
به چهار چوب در تکیه داد و سرش را دو دستی چسبید.
« چرا ماتت برده، به چی اینجوری خیره شدی، ها؟ مگه تا حالا هیکل قناس منو برهنه ندیدی؟»
شب را با خیال مهران به صبح رسانده بودم و حالا، از مشاهدة آن چهرة آب لمبو، چشمهای سرخ و پلکهای پف کرده، شکم گرد و قلنبه، پوست سفید و سینة بیموی نریمان دچار احوال غریبی شده بودم. نریمان یک شبه ده سال پیر شده بود و هیچ شباهتی به آن مرد شاد و سرخوش هر روزه نداشت. نه، هیکل و قیافهاش رقتانگیز شده بود، شاید اگر در آن لحظه هوس میکرد و مانند هربار شتابزده به رختخواب میآمد و صورتش به پستانهایم میمالید، عق میزدم و روی ملحفه بالا میآوردم:
« گذاشتنم توی جعبة دواخونة حموم، صبر کن، الان میارم.»
در حمام به اتاق خواب باز میشد، نریمان از پی من آمد، قرص آسپرین و لیوان آب سرد را از دستام گرفت و انگار به خودش گفت:
« گبری به من نمیسازه، نه دیگه، سن و سال رفته بالا…»
اشارهای به بد مستی شبانة او نکردم و طفره رفتم:
« کت و شلوار تابستونی نداری آقا نریمان، شورت و زیرپوش تمیز توی قفسه ست، گذاشتم دم دست، اگه شما …»
« آقا؟! … آقا؟! مگه آقا دیشب به کت و شلوارش ترکمون زده؟»
یکدم در آستانه مکث کرد، پا بهپا شد و ابروهایشگره خورد. انگار به چیزی نیازداشت که نام آنرا از یاد برده بود، یا حرفیکه تا نک زباناش بالا آمده بود و بنا به ملاحظاتی بزبان نمیآورد. چون بر خلاف همیشه، مرا به بهانة لیف و صابون صدا نزد. نه، اینبار انگار سر آن داشت تا توی آب گرم وان تنها دراز میکشید، چشمهایش را میبست و لابد آرام آرام به یاد میآورد تا شب گذشته چه دستهگلی به آب داده بود. من از صدای شرشر شیر آب به نیّت او پی بردم و دو باره پاورچین پاورچین بهسراغ کیف بغلی و عکس مهران رفتم و گوش تیز کردم. نه، نباید به آن دست میزدم، باید منتظر واکنش نریمان میماندم و به بازی شطرنج ادامه میدادم تا شاید به مرور زمان به مراد و منظور او پی میبردم. من از مدتی پیش فهمیده بودم که مردی، سایهام را دورا دور راه میبرد، هر بار از شرکت تا سرکوچة ما میآمد و بر میگشت. یکبار سواری سرمهای ثریا را نیز سر کوچه دیده بودم، با اینهمه تا آن روز به نریمان در این باره حرفی نزده بودم.
« آقا نریمان، تخم مرغ نیمرو دوست دارین یا عسلی؟»
نریمان با حوله حمام بیرون آمد و رو به کمد لباسها رفت:
« فردا به قالیشوئی تلفن میزنم، آره، همه رو از دم بده بشورن.»
« حالا چه عجلهای، دیشب همه جا رو با پودر شستم، تمیز شده، من که نماز نمیخونم تا دلواپس پاکی و نجسی باشم»
نگاهی گذرا به دور بر سالن انداخت و پرسید:
« ای تارکالصلات. ببینم، پیراهن و شلوار تمیز که اینجا دارم؟»
«بله، همه رو دیروز از اتوشوئیگرفتم، جیبهای کت و شلوارتون رو خالی کردم. کیف پول و کلیدها رو گذاشتم روی میز، یقة کت یه خرده لک شده، مجبورم بدم خشک شوئی.»
یخهای نریمان توی وان آب گرم باز شده بود، نرم نرمک به حال طبیعی بر میگشت و به مرور دور میگرفت:
« آها، نه عزیزم، نه، نه، من تخم مرغ عسلی دوست ندارم!»
پیراهن و شلوار سفید و تابستانی پوشید، جلو آینة موهایش را با
وسواس شانه زد، پشت میز نشست و سر بزیر انگار از بشقاب پنیر پرسید:
« جالبه، آخه تو این چیزها رو کجا، از کی یاد گرفتی؟»
« آقا نریمان، داری با من حرف می زنی یا با پنیر لیقوان»
نریمان به قهقهه و از ته دل خندید، گیرم سرش هنوز پائین بود و با قاشق چایخوری رو لبة فنجان ضرب گرفته بود:
« آخه هر زن دیگهای جای تو بود، کولیبازی راه مینداخت.»
« خب که چی، مگه با کولی بازی چیزی عوض می شه؟»
« نه، نه، ولی دقِ دلِ آدم خالی میشه، من، من دیشب به زندگی تو گَند زدم، مثل خرس قطبی افتادم و تا صبح خرناسه کشیدم، اونوقت تو با خوشروئی میپرسی آقا نریمان، تخم مرغ نیمرو میخوای یا عسلی؟»
نریمان مانند جوان نوبالغی سراسیمه و سر افکنده بود. من قصد نداشتم روی او را به آتش میدادم تا بیشتر از این خجالت میکشید:
« تخم مرغها روگذاشتم سر سماور، لابد تا حالا سفت شدن، شما تخم مرغ کلوخیکه دوست دارین؟»
« نه، نه، میل به غذا ندارم، بنز رو گذاشتم جلو شرکت، باید بریم بیرون از شهر، تا هوای آزاد نخورم سردردم خوب نمیشه»
« آقا نریمان، اگه حالتون خوش نیست، من اصراری ندارم، یه روز دیگه میریم شهریار و …»
روی میز خم شد، مچ دستام را گرفت و توی چشمهایم زل زد:
« عاطفه، ببین، راستشو به من بگو، من دیشب خیلی پرت و پلا گفتم؟ فحش دادم؟ خواهش میکنم بگو؟ آواز میخوندم، چکار میکردم»
« دیشب؟… دیشب خیلی زود روی کاناپه خوابتون برد.»
« ساعت چند بود، هیچی یادم نمیاد، پاک فراموشکردم، کی منو
آورد، ها؟ خواب بودم یا بیدار. آخه، آخه من توی خواب حرف میزنم!»
« آها، فهمیدم، لابد واسة همین شبها اینجا نمیمونی»
« اگه بدونی چقدر دلم می خواد شبها با تو بمونم، اگه بدونی»
گردباد دوباره بهچرخش افتاد، میچرخید و مرا میچرخاند:
« ببینم عاطفه، تا حالا چند ساعت رانندگی کردی؟»
« اگه اشتباه نکنم، حدود هفده یا هیژده ساعت، شاید کمتر، ولی هنوز توی اتوبان پشت فرمون ننشستم»
کیف و کلیدش را از روی میز برداشت و دم درگفت:
« هیژده ساعت؟ نه دیگه، باید راننده شده باشی… تا تو صبحونه بخوری، من با سواری برگشتم.»
تا میز را برچیدم و ظرفها را شستم، برگشت و تویکوچه چند تا بوق زد. از پنجرة آشپزخانه به کوچه سرک کشیدم، نریمان به در بنز تکیه داده بود و به بالکن خانة رو بهروئی نگاه میکرد. دختر همسایه گلدانهای روی بالکن را آب میداد و از گوشة چشم او را میپائید. نه، گلدانها بهانه بود، بنز آلبالوئی رنگ نریمان چشم او را گرفته بود. در آپارتمان را بستم و پلّهها را دو تا یکی پائین رفتم.
« بفرما، بنشین پشت فرمون ببینم چند مرده حلاجی»
منتظر جواب نماند، ماشین را دور زد و سوار شد: «بجنب!»
از پیشنهاد ناگهانی نریمان جا خوردم، یکدم تردید کردم و پا پس کشیدم. دختر همسایه آبپاش را کنار گذاشته بود و محو تماشای بنز شده بود. وای، وای چه حسرتی در نگاه دخترک بود:
« چیه عاطفه، داری استخاره میکنی، بجنب دیگه!»
« آخه من که هنوز گواهینامه رانندگی نگرفتم، اگه پلیس…»
« پلیس خَرِکی باشه، بشین، تو هنوز نریمان رو نشناختی، عزیزم، پلیس واسة آقا نریمانِ تو پاهاش رو جفت میکنه و میندازه بالا»
دل دریا کردم، نشستم پشت فرمان و آرامآرام راه فتادم. تا به سه
راه آذری برسم، قِلقِ بنز دستام آمد و بر اوضاع مسلط شدم:
« بفرما، نگفتم راننده شدی، به پیر از خیرالله نرمتر میرونی، من تو رو می شناسم، طلای نابی بخدا… طلا، قیمت نداری!»
نریمان تا شهریار زبان به کام نگرفت و مدام چانه جنباند.
« آقا نریمان، شنیدم اسم معشوقة شاه طلاست!»
« اعلیحضرت دست به هر چی و هر کی بزنه طلا میشه»
« لابد شاه به شما دست زده که به اینجا رسیدین…»
دو باره به قهقهه خندید و بشوخی برگزار کرد:
«آره، من از تصدق سراعلیحضرت سراپا طلا شدم، یه شمس طلا، از شوخیگذشته، من یهبار، تو مراسم سلام عید نوروز، افتخاریافتم و دست اعلیحضرت رو بوسیدم، میدونی هرکسی رو بهاون مراسم راه نمیدن. هی، هی، مواظب باش جاّده رو عوضی نری، یواشتر برون، به پمپ بنزین که رسیدی بپیچ سمت راست، برو تو شهر، برو تو قلبِ علیشاه عوض…»
رو به من برگشت، دست روی نرمی رانام گذاشت و پرسید:
«راستی میدونی اسم این شهر رو تازگی عوض کردن و گذاشتن مهرانشهر؟ خدا وکیلی مهران از علیشاه خیلی قشنگ تره.»
- اسم مهرانشهر انگار هیچ وقت جا نیفتاد، تا اونجا که من یادمه، مردم میگفتن علیشاه عوض. هر چند تو بهتر می دونی.
انگشتم را لای دفتر چه گذاشتم تا صفحه را گم نکنم.
– صفا، اون سالهائیکه من توی شهریار معلم بودم، هنوز اسم این شهرک رو عوض نکرده بودن.
- من دیروز هر چه زور زدم اسمِ محلِ کارِ تو یادم نیومد.
- بادامک، اگه اشتباه نکنم یه بار تو با سعید اومدی بادامک. من و امین یه سال توی این ده معلم بودیم. آخر هفته با موتور میومدم تهران.
- میبینی مهران، موتور هوندایِ قراضة تو یادم بود، ولی بادامک…
- خب، چکار کنیم، بخونم یا بریم چرخی بیرون بزنیم؟
- بیا، پاهای منو یه ذره بذار بالاتر، آها، یه خرده دیگه، خب، خوبه، برو، لطفاً یه جرعه بمن بده، آها، حالا بخون… آره، بخوون.
بازی از سر میز صبحانه آغاز شده بود و من منتظر حرکت حریف بودم و غافلگیر نشدم. نریمان که با اشاره به مهرانشهر تلنگری به اعصابام زده بود، چشم از من بر نمیداشت و منتظر بود:
« مگه علیشاه عوض چکاره بوده که اینجا رو به اسمشکردن»
« خدا عالمه، به هر حال انگار شاه بوده، ببینم عاطفه، راست بگو، تو به شهرداری اسم مهرانشهر رو پیشنهاد کردی؟»
به دام نریمان نیفتادم، خونسرد و بی تفاوت جواب دادم:
« بنظر من از بالاها اشاره شده، این روزها مهر مد روزه، آریا مهر،
مهر شهر، مهران شهر، مهرآباد… آره، از در و دیوار مملکت مهر میریزه.»
نریمان عقب نشینیکرد و شاهش را به قلعه برد:
« برو جلوتر، نزدیک میدون، جلو قنّادی نگه دار، نه، تکون نخور، من با سه سوت یه خرده شیرینیجات میخرم و بر میگردم، دست خالی خوب نیست، هر چند ناهار نمیمونیم، نه، ناهار دو تائی میریم طرف سد کرج، یه رستوران با صفا و خلوت سراغ دارم، توی سینة کوه، محشره…»
پرحرفیهای او تعادلام را بهم میزد، تمرکزم را از دست میدادم و نمیتوانستم فکر کنم و به موقع تصمیم بگیرم:
« … آها، نزدیک اون گارگاه لوله سازی راهنما بزن، برو تو جادة خاکی، برو توکوچه باغ، دیگه چیزی نمونده، دیگه رسیدیم، آها، پانصد متر جلوتر، دم در ماشینرو باغ نگه دار، تو این پاکت شیرینی رو برا ترنج ببر، از طرف من بگو آقا احوالپرسه، خوشحال میشه، نمیخوام منو ببینه، دوباره دخیل میشه، حوصلة آه و ناله ندارم، آها، یه دقیقه صبرکن، دف ترنج رو آوردم، توی صندوق عقبه، از سفر شمال تو بنز جا مونده بود، ببین عاطفه، تو اگه دوست داشتی همینجا پیش ترنج بمون، من یه تک پا میرم بالا، خودمو نشون رفقا میدم و زود بر میگردم.»
دف و پاکت شیرینی را به دستم داد، دستپاچه پرید پشت فرمان و گاز را گرفت: « الان میام». چند ثانیه ای بهدرازا کشید تا فهمیدم مرا با تردستی، چشمبندی و ترفند از بنز پیاده کرده بود و تنها نزد رفقا به ویلا رفته بود. یکدم بعد، صدای خش خش لاستیکها روی جادة شنی خوابید، گرد و غبار پراکنده شد و من بخودم آمدم و درانتهای آن دالان سبز، خانه باغ و زنهای نیمه برهنه را دیدم و غریو شادی آنها را شنیدم. زنها کنار استخر دنبال هم میدویدند، جیغ میکشیدند و یکدیگر را هل میدادند و توی آب میانداختند. روی پنجة پاها بلند شدم و گردن کشیدم، اثری از مردها و بچّهها نبود، نه، فضا خانوادگی نبود. برگشتم، رو به اتاقک سرایدار راه افتادم، لنگة در آهنی و زنگ زدة اتاق باز مانده بود، مگسها در سایة وز وز میکردند و نشانیاز ترنج سنگ سفیدی و اثاثیة مختصر او نبود. اتاق پر از جعبه و کارتن و آت و آشغال شده بود و بوی میوة ترشیده و پوسیده و بوی دود و سوختگی توی فضا پیچیده بود. ترنج را به کجا برده بودند؟ چرا به نریمان خبر نداده بودند؟ چه اتفاقی افتاده بود؟… یکدم کنار جادة شنی مردد ایستادم: «بروم یا نروم؟» نریمان تلویحی و ضمنی به من گفته بود تا نزد ترنج میماندم، چرا؟ لابد آن خانه باغ جای مناسبی برای همسر جوان و زیبای او نبود. لابد رفقا با نشمهها برای خوشگذرانی به آنجا آمده بودند و نریمان مایل نبود با آنها بُر میخوردم. باز بوی ناخوشی به دماغام خورد و آن دلشوره و دلچرکی روز عقدکنان به سراغام آمد. زنهایِ کنار استخر، مایوی ِدو تکه پوشیده بودند، فحشهای چارواداری و رکیک نثار هم میکردند و قاه قاه میخندیدند. شوخیها، لودگیها و اداهای آنها مرا به یاد زنهانیانداخت که در زندان زنان شیراز شناخته بودم. باری، با شک و تردید راه افتادم. آرام آرام در حاشیة جاده قدم میزدم و در این خیال بودم تا دو راز چشم آنها بهخانه باغ میرفتم و میپرسیدم ترنج به کجا رفته بود. راهام را از میان کرتها کج کردم، دورادور استخر و زنها را دور زدم و از زیر درختهای گلابی به خانه باغ نزدیک شدم.
« کُس فراخ خواهر، یکّه خور شدی، تازه طلبکار هم هستی؟»
صداها نخراشیده، بم و مردانه بود، از بندجگر فریاد میکشیدند و بیپروا به هم ناسزا و ناروا میگفتند. پا سست کردم و زیر پنجره ایستادم. بوی تریاک، سیگار و ذغال نیمسوخته از پنجره بیرون میزد:
« گاومیش، می فهمی چه گهی میحوری، دیوث جد و آبادته»
من قرمساق نشنیده نبودم و از مدتها پیش با فحش چارواداری، با زنهای لات و بیچاک دهان آشنا شده بودم، ولی تا آن روز ندیده بودم نریمان با دوستانیاز آن قماش کنار منقل بنشیند، تریاک بکشد و دهان به دهان آنها بگذارد. گیرم بعدها فهمیدم که این جماعت تازه بهدوران رسیده اگرچه کراوات میزدند، به اروپا و آمریکا میرفتند و از مردم آن دیار تقلید میکردند، ولی هر جا که پا میداد، به اصل خویش باز میگشتند و رفتار و گفتار آنها با لمپنها و کلاه مخملیهای قدیمی چندان تفاوتی نداشت.
« آی، پاک یادم رفته بود، تو از کی توبه کردی؟»
« یابو علفی، آخه این پیرزن مگه در ماه چه چقدر هزینه داشت؟ آخه چرا اونو انداختی بیرون.»
« ننه سگ… تو از کی اینهمه یتم نواز و دلرحم شدی؟»
« جاکش، صد بار گفتم به مادرم فحش نده، اگه یه بار دیگه اسم مادرمو بزبون بیاری، چنان میزنم تو پوزت که کیر از پس یخهت در بیاد»
« چُش، بذار اونائی که پارسال زدی از بیمارستان بیان بیرون.»
« مردک، آخه چرا به من نگفتی، ها؟ … چرا اونو انداختی بیرون تا بره مثل یه سگ ولگرد سقط بشه، چرا به من نگفتی تا بیام ببرمش.»
« ای بابا، ترنج عمرشو کرده بود، دختر چهارده ساله که نبود»
« کجا رفتی آقا نریمان، هی، بیا، برگرد، بیا اقلاً یه پیک بزن…»
نریمان لنگه در را به هم کوبید و داد کشید: « مردکة لَچَر»
« میبینی جواد، این بیناموس یه هلوی پوست کنده به تور زده، تنهائی میخوره، خاک به لباش میماله و اون وقت یه جنازه رو واسة من سوقات میاره. آخه به من چه مربوطه، مگه من نوانخونه باز کردم»
« هی، شاید عاشق شده، میگن زن قشقائی خیلی خوشگله»
« هه، هه، اگه به گوش دختر ارباب برسه مثل توله گوش و دمش میکنه، ثریا خبر نداره که آقا نریمان تجدید فراشکرده.»
صدای موتور بنز برخاست و زنها از ترس جیغ کشیدند: نریمان!
باید به اتاق سرایدار بر میگشتم. همه چیز دستگیرم شده بود و خودم را به تمام قد در نگاه آنها دیده بودم. چه جایگاهی! من از چشم رفقای نریمان «هلوی پوست کنده» و «زن قشقائی بودم»، نشمهای خوش ساق و سم که امروز و فردا از او سیر میشد و لابد به دیگران وامیگذاشت. آیندة محتومیکه ترنج پیشبینیکرده بود. بهگمان او گریز و گزیری نبود و من در آن منجلاب غرق میشدم: « از اینجا برو، حیفِ شماست!»
ساختمان آجری نوساز را دور زدم، کنار استخر، پاکت شیرینی را روی صندلی راحتی تاشو گذاشتم و با دف ترنج راه افتادم. زنی سوت کشید، بر نگشتم و جواب ندادم. دف را مانند ترنج سنگ سفید سر دست گرفتم، آن را بالا بردم و در سایة درختهای جوان سپیدار، به یاد او ضرب گرفتم و صدایم را توی سرم انداختم: «اسبِ سیاهِ نیزه گوش …»
زنها انگار از آب بیرون آمده بودند و هورا میکشیدند. نریمان از بنز پیاده شده بود، دستاش را سایبانکرده بود و چشم به راه ایستاده بود و من، دف میزدم، آواز میخواندم و به پهنای صورتام اشک میریختم.