Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

گذر از قلعة سیّدها و دیدارِ یاور

Posted on 21 آوریل 201913 آگوست 2023 By حسین دولت‌آبادی

 قلعه ی گالپاها «13»

سکنة قلعة سیّدها سال‌ها پیش کوچ کرده بودند و آن خانه‌‌های دو اشکوبه متروک مانده بود. سقف اتاق‌ها و دیوارهای طبقة دوم تپیده بود و به مرور مخروبه شده بود، ولی اتاق‌های طبقة همکف آسیبی ندیده بودند و از گزند برف و باران درامان مانده بودند.

من تا مدت‌ها از ویرانه‌های قلعة سیدها، از خیل خفاش‌هائی که روزها، در تاریکی اتاق‌های خالی و متروک از سقف آویزان بودند؛ از اجنة نامرئی که به روایت گالپاها، توی چاه‌ها و در گوشه و کنار خلوت و خاموش خرابه‌ها زاد و ولد می‌کردند و این‌جا و آن‌جا پرسه می‌زدند، می‌ترسیدم و اگر برادرم نورالله وسوسه‌ام نمی‌کرد، هرگز از آن مسیر به مدرسه نمی‌رفتم. نورالله دو سال زودتر از من به ‌مدرسه رفته بود؛ سابقه و‌‌‌کارنامة سیاهی داشت و اسم‌اش به‌تنبلی سر زبان‌ها افتاده بود؛ نور‌چشمی مادرم، سر جالیز و در صحرا نیز، تن به کار نمی‌داد؛ تا آن‌جا که ممکن بود شانه از زیر بار خالی می‌کرد و از این نظر نزد اعضایِ خانواده و خویشان، شهره و انگشت نما شده بود. از چشم پدرم، نورالله سست عنصر، شیر خشت مزاج، تنبل و بی‌عار بود و گویا به تبار قُرپشت‌ها نرفته بود.

«خدا به این پسرت رحم کنه، اگه  نون مفت از جائی گیرش نیاد. مثل داماد خوش غیرتِ ما به گدائی می‌افته»

«نورالله بچّه‌س، قرار نیست مثل فعله‌ها واسة تو درو کنه و تا ظهر حتا دست به آب نره»

«یه بچّه تا ظهر چند بار می‌ره خدمت خلیفه، بیست بار؟»

کربلائی عبدالرسول دلاک، هر سال، به تقلید و پیروی از گالپاها، چند من بذر روی زمین‌های بایرِ بین بندهایِ بالا و پائین می‌پاشید و از آن‌جا که به خوبی شخم نمی‌زد و باران به ندرت می‌بارید، گندم‌ دیم همه جا یک دست سبز نمی‌شد، یکنواخت رشد نمی‌کرد؛ بوته‌ها پراکنده و لاغر بودند و مانند بوتة گندم آبی خوشه نمی‌بستند. ساقة گندم دیم نازک بود و‌ باداس و منگال درو نمی‌شد. از این‌رو دروگرها می‌باید سرلک می‌نشستد و با دست ساقه‌های تُرد را می‌شکستند و دسته و پشته می‌کردند. درو از سخت‌ترین کارهای کشاورزی بود و از آن‌جا که گرما در آخر تابستان بیداد می‌کرد، دروگرهای حرفه‌ایِ ارباب‌ها، شب‌ها در ‌صحرا می‌خوابیدند تا صبح زود دست به‌ کار می‌شدند و وقتی خورشید چند قد بالا می‌آمد و هوا گرم می‌شد، دست از‌ کار می‌کشیدند. دروگرهایِ خانوادگیِ کربلائی عبدالرسول  روزها، زیر آفتاب داغ شهریورماه، عرق می‌ریختند و درو می‌کردند. هر سال فصل درو، عروس‌ها، آفاق و سارا به‌یاری پدرم می‌آمدند و دستی زیر بال او می‌گرفتند. پدرم هنگام درو بهانه‌ای می‌تراشید و دَر می‌رفت. برادرها برای درو به ‌سرِ بندهایِ پشت‌آو نمی‌آمدند. از برادرم محمود که بگذرم، برادرها، دروگرهایِ حرفه‌ای بودند؛ به ویژه حُر‌دلاور که در آن دیار همتائی نداشت. گندم دیم از نظر برادرها قابل نبود و زن‌‌ها را به‌ کمک پدرم می‌فرستادند. تا آن‌جا که به یاد دارم، محمود فقط یک‌ بار به سر بندهای پشت آو آمد، رویِ زالة بند نشست، جلو دخترِ دمِ بختِ ممد ابرام، همسایة ما، به ‌جای خربزة نصرآبادی، دست‌اش را برید. این واقعه سال‌ها بعد که شاش محمود کف کرده بود، اتفاق افتاد. محمود پَر آزاد شده بود و در آن سال‌ها او را به ندرت می‌دیدم؛ من و نورالله، یا به تعبیر حُّر دلاور، «طفلان مسلم»، دَمِ دستِ شمر ذوالجوشن بودیم. به نظر این برادرم، پدر ما سنگدل بود، رحم و مروّت را حتا بو نکرده بود و بچّه‌هایش را انگار به ‌اسیری گرفته بود. اگر‌ چه پاره‌ای از حقیقت در این داوری بود، اگر چه کربلائی عبدالرسولِ دلاک نازکدل و به اصطلاح ملاچروی رقیق‌القلب نبود، ولی بی‌رحم، سنگدل و قسی‌القلب نیز نبود. درحقیقت بارِ پدرم سنگین‌تر از توان و جثّه‌اش بود؛ مدام زیر بار تلوتلو می‌خورد؛ تعادل‌اش را بسختی حفظ می‌کرد و تا نفسی می‌گرفت، آن را روی گردة بچّه‌هایش می‌گذاشت. من جان‌سخت، سمج و مغرور بودم و بی‌نک و ناله تاب سختی‌ها را تاب می‌آوردم، گیرم نورالله از جَنَم دیگری بود، شانه زیر بار نمی‌داد و چلچراغ سر به سرش می‌گذاشت:

«پسر دائی، مگه شکم روش گرفتی، تو که یکدم پیش رفته بودی خدمت خلیفه، ها… لابد وَر ریخ افتادی؟»

«فاطمه، دست از سر بچّه وردار، خجالت می‌کشه»

روزها، نزدیک ظهر و بعد از ظهرها هوا مثل هُرم تنور داغ می‌شد و سراب یا سگ‌های یزید، نه چندان دور از ما، در دامنة صحرا می‌دویدند و هرگز به آب نمی‌رسیدند. آب کوزه‌ها حتا در سایه‌ گرم می‌شد و دل آشوبه  می‌آورد. در آن روزها از آسمان آتش می‌بارید و به تعبیر چلچراغ مثل روز قیام قیامت طولانی بود؛ زمان به کندی از سوراخ تنگ سوزن می‌گذشت و یک روز تموز، عمری به ‌درازا می‌کشید. در آن روزها عروس شوخ و زیبای کربلائی عبدالرسول، نورالله را دست می‌انداخت، مسخره می‌کرد، به قهقهه می‌خندید و دروگرها را می‌خنداند. نورالله تا ظهر چندین بار به بهانة دست به آب، دست از کار می‌کشید؛ پشت زاله‌ ها می‌نشست و استراحت می‌کرد و از متلک‌‌ها و شوخی‌های چلچراغ ککش نمی‌گزید و با آن‌ها می‌خندید؛ من روزها گاهی از فشار پیشاب دل درد می‌گرفتم و به‌ خودم می‌پیچیدم، ولی تا مثل برادرم به‌ تنبلی و دروغگوئی شهره نمی‌شدم و به من نیشخند نمی‌زدند، طاقت می‌آوردم و تا ظهر به کنارِ آب نمی‌رفتم. در آن دیار کسی واژة مستراح و خلاء را به کار نمی برد و به جایِ آن می‌گفتند: « دست به آب» یا «کنار آب» یا «خدمت خلیفه» و …

«بچّه، بچّه، کدوم بچّه؟ مگه برادر کوچکش بچّه نیست؟ بیخودی

نگفتن فرزند حلالزاده به دائی جانش می‌ره.»

«کلب عبدالرسول، من این بچّه‌ رو از خونة بابام نیاوردم، به برادرم سرکوفت نزن. اون بیچاره هیچ گناهی نداره»

«این پسرک که اشک‌ش دَمِ مَشکِشه، این پسرک که مثل حلیم و شوربا وارفته ست، این، این شازده به کی رفته؟ ها؟ به من به تو؟ به کی؟»

«دل تو هیچ‌وقت با برادرم پاک نشد و پاک نمی‌شه، من نمی‌دونم اون بیچاره چه هیزم تری به تو فروخته، چرا مدام نیش و کنایه می‌زنی؟»

«مادرمحمود، این بچّه، نورچشمی تو سست عنصره، رگ و غیرت نداره، اگه رگ و غیرت داشت، وقتی معلم یکبار جلو بچّه‌ها کتکش می‌زد، به رگ غیرتش بر ‌می‌خورد و روز بعد درس می‌خواند، اگه غیرت داشت…»

«چرا اون پسرات درسخون نشدن، اونا که غیرت داشتن.»

درو تمام شده بود، جالیز را لاش کرده بودیم و حالا نوبت مدرسه و عزایِ برادرم نورالله بود. معلم به نورالله سیلی زده بود، اثر انگشت‌هایش هنوز روی صورت گندمگون پسرک مانده بود و مادرم جلز و ولز می‌کرد:

«فردا خودم می‌رم مدرسه و جلو مردکه رو می‌گیرم.»

«لازم نکرده، زن، زن، این بچّه‌ رو لوس و نُنُر بار نیار.»

«کلب عبدالرسول، من این بچّه رو از سَرِ آب نگرفتم»

برادر مهربان، خوشرو و نرمخوی ما اگرچه دو ‌سال از من بزرگ‌تر بود، ولی از آن‌جا که از خشونت و جسارت بهره‌ای نبرده بود، از آن‌جا که در مدرسه همیشه خوار و ‌‌تحقیر می‌شد، نفوذ و تأثیری روی من نداشت؛ خط او را نمی‌خواندم و از او فرمان نمی‌بردم. نورالله راه قلعة سیّدها را کشف کرده بود تا دور از نگاه غیر کتاب‌هایش را در‌گوشة اتاقی می‌گذاشت و سبکبال در دشت و صحرا گردش می‌کرد. در آن چند سالی که با نورالله به مدرسه می‌رفتم، یک‌‌بار از او پیروی کردم و در نیمه راه پشیمان شدم و او را تنها گذاشتم. آن روز تا عصر، با عذاب وجدان و دغدغه، این‌جا و آن‌جا ول گشتم و شب از هراس و دلهرة دروغی که گفته بودم، دل پیچه گرفتم، شام نخوردم و زودتر از همه خوابیدم:

«چی شده برّه‌م، ناخوشی؟ تب داری؟»

نورالله پیشدستی کرد و به جای من جواب داد:

«کفتر طوقی ناهی دو باره رفته، واسة همین بغ کرده»

حسین ناهی، پسر‌‌ حمامی قلعه، نیشابوری بود و من نمی‌دانستم چرا گذر خانوادة آن‌ها به ولایت ما افتاده بود و پدرش حمامی شده بود. هر چه بود، ناهی چند بار پرهای طوقی را کشیده بود و آن را به من هدیه داده بود؛ منتها تا پرهای کبوتر سبز می‌شد، فیلش یاد هندو.ستان می‌کرد. و به خانة حمامی بر می‌گشت. از آن‌جا که طوقی در آن مدت پر می‌خورد و نمی‌پرید، چاق می‌شد و در ارتفاع پائین پرواز می‌کرد و اوج نمی‌گرفت. با این‌همه با مهارت از لا به لایِ بام‌های گنبدی راهش را پیدا می‌کرد.

«این که عزا نداره، فردا دو باره طوقی رو برات میاره.»

«حسن گفت آخر ماه یه جفت جوجه‌ به‌ش می‌ده»

«بی‌خودی نگفتن ارث خرس به کفتار می‌رسه»

برادرم حسن با صدیقه، ازدواج کرده بود، همراه همسرش به قلعة میو رفته بود و چند جفت کبوتر در بادگیر خانه از او به‌‌یادگار مانده بود. در خانوادة ما حسن به کبوتربازی، جفت‌گیری و زاد و ولد کبوترها علاقة زیادی داشت؛ من در‌کودکی چند صباحی پا جا پایِ او گذاشتم، ولی ادامه ندادم. علاقة حسن به‌‌ کبوتر به عشق پهلو می‌زد؛ تا زمانی که در قلعة میو بود، تا پیش از مهاجرت، همیشه کبوتر نگه ‌می‌داشت. در پایتخت نیز چند ‌بار از گارد کبوتر خرید، گیرم صاحبخانه‌ها به او اجازة کبوتربازی نمی‌دادند و حسن با آن‌ها مدام  درگیر بود و مانند پدرم زیرلب فحش می‌داد:

 «زن جلب‌ها، زن جلب‌ها»

با باور من، عشق و شیفتگی به کبوتربازی سرنوشت حسن را رقم زد و باعث فرار او از پایتخت و بازگشت به جائی شد تا کبوترهایش بتوانند در آسمان بی‌انتها، با فراغ بال پرواز کنند. با اینهمه نباید دشواری‌‌ها و گرفتاری‌های یک خانوادة مهاجر روستائی مانند خانوادة پر‌‌جمعیّت او را در تهران نادیده گرفت و علت اصلی را از یاد برد. حسن که از اجاره نشینی و غرو لند صاخبخانه‌ها، از کار و زندگیِ دشوار در پایتخت به تنگ آمده بود، حسنِ ما که در میانه سالی عیالوار شده بود و پنج دختر و پسر دورش را گرفته بودند، از خیر مواهب پایتخت گذشت، خانه‌‌ای کلنگی در‌ حومة شهر گرمسار خرید و این ‌بار به حاشیة شهرستان مهاجرت کرد و سال‌ها در آن خانه‌باغ، دور از آبادی، دور از مردم، تنها و منزوی، با برّه و بزغاله‌ها، با مرغ و خروس‌ها و‌ با کبوترهایش روزگار گذراند. بماند. جلو نیفتم.

«گفتم حدیث معتبره، نباید بری پشت بام و به زیر دم کفتر نگاه کنی، گناه داره. گفتم زن و دختر مردم توی حیاط خونه‌شون سر برهنه‌ن، درست نیست چشم نا محرم به اونا بیفته، گناه داره…»

«…زن، آخه زیر‌ِدمِ کفتر چه ربطی به‌ گناه و معصیت داره، صاف و ساده به بچّه می‌گفتی نرو پشت بام مردم، کفتر بازی نکن، حواست پرت می‌شه، از پشت بام می‌افتی و قلم پات می‌شکنه. خلاص»

«کلب عبدالرسول، مردم اگه از گناه و معصیت نمی‌ترسیدن، اگه از خدا و جهنم نمی‌ترسیدن، سنگ روی سنگ بند نمی‌شد»

آخر شب بود و من هنوز بیدار بودم و زیر لحاف، به گفتگوی پدر

و مادرم گوش می‌دادم. من از دوران کودکی، هر‌زمان که اعصاب‌ام تحریک می‌شد، یا که در اطراف‌‌ام سر و صدا بود، به‌‌دشواری خواب‌ام می‌برد. نورالله بر‌خلاف «خر ‌مهر»، حتا اگر زیر گوش‌اش توپ شرپنل شلیک می‌کردند، تا سر بر بالش می‌گذاشت، آسوده به خواب می‌رفت و اغلب شب‌ها تشک‌اش را خیس می‌کرد. از نظر کربلائی عبدالرسول دلاک ادرار کردن در خواب و در رختخواب، نشانه و دلیل دیگری بر خمیره و بیناد سست نورالله و مزید بر علت بود. اگر چه مادرم به روی برادرم نمی‌آورد؛ با مهربانی چشم پوشی می‌کرد و به اصطلاح روی او را به آتش نمی‌داد، ولی پدرم اگر می‌فهمید از کوره به در می‌رفت و تیپائی به برادرم می‌زد:

«نکبت، نکبت سست عنصر!»

«نزن، دست خودش نیست، بچّه م لابد مریضه، ببرش دکتر»

«برو کنار زنکة کُرّه عزیز، مگه دکتر می‌تونه بنیاد و خمیرة آدم‌ها رو عوض می‌کنه.»

«جلاد، نزدن، شاید شربت و یا قرصی بده که درمون بشه»

«باشه، به دکتر متولی می‌گم پسرکم هر شب خواب می‌بینه که لب گودال می شاشه، ولی، ولی تنبون و تشکشو خیس می‌کنه.»

«تو از جایِ دیگه دلت پُره، میای سر این بچّه خالی می‌کنی»

مشکل نورالله تا سن دوازده یا سیزده سالگی حل نشد؛ اگر اشتباه نکنم، چند سال بعد، در بازگشت از سفر کربلا، شب توی کامیون بارکشی، ‌کیسة گندم و شلوارش را خیس‌کرد. بین راه، وقتی کامیون جلو قهوه خانه ایستاد، از ما کناره گرفت، به دامنة تپّه پناه برد و رو به آفتاب نشست. من آن روز آرام آرام تا نزدیک تپّه رفتم، به راز او پی بردم ولی به پدرم نگفتم.

«آخه این درد بی درمون که نیست»

«نورچشمی تو بالأخره منو دقمرگ می‌کنه»

«بچّه جاشو خیس کرده، آسمون که به زمین نیومده، نه، بگو یاور برگشته، بگو برادرت با زن و بچّه‌ش برگشته و تو باز از کوره در رفتی.»

«چی؟ برگشته؟ نمی‌دونستم، چشم دلم روشن، مبارکه»

«نمی‌دونستی؟ همة عالم آدم فهمیدن، تو خبردارنشدی؟»

«خب که چی؟ گیرم خبردار شده باشم، چکارش کنم، ها؟ بذارم توی طبق، بذارم رو سرم و حلوا حلواش کنم؟»

«آخه قلعة سیدا، توی اون خرابه‌ها… هرچی باشه، بالأخره برادرته، یه گوشه‌ش بازه، آخه مردم چی می‌گن؟»

«مردم، مردم به هر جایِ نابدترشون می‌خندن»

«کلب عبدالرسول، به خدا من روز روشن جرأت نمی‌کنم از قلعة سیّدها رد بشم، وحشت می‌کنم، شب تاریک، توی اون خرابه‌ها…»

«نترس، گرگ اونا رو نمی‌خوره»

پدر و مادرم هر دو یتیم بزرگ شده بودند و من پدر بزرگ و مادر بزرگ‌ام را ندیده بودم و برادر ‌و خواهرِ کربلائی عبدالرسول هنوز‌ جائی در زندگی‌ام نداشتند. از عمّه رخسار، آن زن ریزه، شاد، شنگول، سرخوش و خوش برخورد که بگذرم، دائی و عمو دو تا اسم بودند که پدرم و مادرم در دعواها و یا شوخی‌ها گاهی به ‌‌زبان می‌آوردند. این آدم‌ها با نقل سرگذشت‌ آن‌ها، روایت‌ها و داوری‌ها و قضاوت‌ها به مرور زمان جان می‌گرفتند و من آرام آرام تصویر و تصوّری از شکل، شمایل، شخصیّت، رفتار و منش آن‌ها پیدا می‌کردم. مادرم، آن زن مهربان، دلرحم و غمخوار، از روزی که عمو یاور ما با زن و فرزندان‌اش برگشته بود، گاهی سر سفره، با دلسوزی حرف خانوادة او را پیش می‌کشید و منتظر واکنش شوهرش می‌ماند؛ گیرم پدرم اغلب با سکوت برگزار می‌کرد و هر بار به بهانه‌ای طفره می‌رفت. کربلائی عبدالرسول دلاک از برادرش دلچرک و دلخور بود و این‌همه گویا ریشه در گذشته‌ها داشت و به ازدواج خودسر و به نافرمانی و رفتار برادر کوچک‌اش بر می‌گشت. مطمئن نیستم، شاید پدرم در آن روزگار، برادرش را به ناچار به امان خداد رها کرده بود و مادر آمنه یا به تعبیر او «عفریته» در سبریز، آن جوان لنگ، ولی زحمتکش، خوش‌قلب را زیر پر و بال‌‌گرفته بود. هر چه بود، یاور لنگ و تهیدست باعث افتخار برادرش نبود.

«این مردکة چلاق سزاواره. تو بهتر از هر کسی می‌دونی که من در حق برادرم کوتاهی نکردم. بیشتر از اون دیگه از من ساخته نبود.»

در قلعة گالپاها، مانند سایر ولایات مملکت، مسبب و مقصر اصلی از چشم‌ها پنهان بود؛ در ماجراهای غم‌انگیز و تلخی که از سر می‌گذراندند و رنج‌هائی که می‌بردند، دیگری را مقصر می‌دانستند. این دیگری برادر بود یا خواهر، یا دائی، عمو، خویش و همسایه و یا بلای آسمانی که بی‌خواست و ارادة خدا نازل نمی‌شد. انگار کسی در آن دیار به بذر دیمی، به ‌بچّه‌های دیمی و روزگار دیمی فکر نمی‌کرد؛ یا اگر به‌ علت‌ فقر، بیچارگی و مصائب پی می‌برد، مانند کربلائی عبدالرسول دلاک در خفا دندان جر می‌داد و راه چاره‌ای نمی‌یافت و به این نتیجه می‌رسید: تا بوده چنین بوده!

یاور گویا قانقاریا گرفته بود، لنگ و عاجز شده بود و همه تلویحی و ضمنی برادرش را مقصر می‌دانستند و گناه را به گردن او می‌انداختند. «برادرِ سر به هوا» دیر به فکر مداوا افتاده بود و یاور را به‌‌شهر برده بود. در بیمارستان دولتی او را دوبار عمل کرده بودند، به‌خاطر بی‌مبالاتی پزشک‌ و سهل‌انگاری پرستارها، پای چپ‌ کوتاه‌تر از پای راست‌اش از آب در‌آمده بود و به‌ همین دلیل می‌‌لنگید و به ‌‌‌سختی راه می‌رفت. عمو یاور ما کوتاه قد و ریزه بود و به‌ خاطر کوتاهی پا، پشت‌اش به مرور زمان قوز در آورده بود و کتف و شانه‌‌اش به یک طرف کج شده بود و از دور بی‌شباهت به کوژ پشت نتردام ویکتور هوگو نبود.

«آخه تا آخر عمر که نمی‌تونی با برادرت قهر باشی»

«کدوم قهر؟… من حوصلة «دِگَه دِگَة» آمنه کچل رو ندارم، با اون

کلاه گیس مسخره و ادا و اطوار ننه جانش…»

«کلب عبدالرسول، خدا رو خوش نمیاد، اینقدر به‌مردم زخم زبون نزن، آمنه خدا وکیلی سازگاره و توقع زیادی از یاور نداره..»

«زنکة عفریتة پا انداز، با زبونبازی، دختر کچل و ترشیده شو بیخ ریش این مرتکة چلاق احمق بند کرد.»

«ای وای، این حرف‌ها اگه به گوش برادرت برسه.»

«اگه ابوالقاسم خر نبود، احمق نبود، توی شیرکشخونة زنکه تخت پوست نمی‌انداخت و با دختر کچل عفریته آب به گل نمی‌گرفت»

بنا به ادعایِ پدرم، اسمِ عمو، ابوالقاسم بود که گویا بر خلاف میل و اردادة او با آمنه، با دختر عفریته‌ای در «ته سبریز» سبزوار، ازدواج کرده بود. «دِگَه‌ دِگَه»‌ لهجه و تکیه کلام سبزواری‌ها بود که کربلائی عبدالرسول با مایه‌ای از تحقیر و تمسخر تقلید می‌کرد و ادایِ آن‌ها را در می‌آورد. من از آن ‌چه در‌ گذشته، بین برادرها رخ داده بود، روایت‌های ناقص و دست و پا شکسته‌ای شنیده بودم که هیچکدام با‌هم خوانائی نداشتند. منتها دراین شکی نبود که برادرها در سن بلوغ و در آغاز شکوفائی، یتیم و بی‌سرپرست شده بودند و مسؤلیّت برادر و خواهر، ابوالقاسم و رخسار، به عهدة نو‌‌جوانی بی‌قرار، حسّاس و تند خو افتاده بود که در آن ایام جخ پا به پانزده سالگی گذاشته بود. از آن‌جا که من با مسّنِ یتیم رفیق بودم و هر روز روزگار او را از نزدیک می‌دیدم، تصور زندگی و روز و روزگار عبدالرسول یتیم با برادر و خواهرش چندان دشوار نبود. گیرم در‌‌ آن دیار من به فقر و تنگدستی فکر نمی‌کردم؛ مثل جغد به‌ویرانی خو گرفته، عادت کرده بودم، در حقیقت فقر و ویرانی آنقدر فراوان بود که همه چیز به‌ نظرم طبیعی می‌آمد.

«خدا اگه تخته تراش نیست، به هم انداز هست»

کنایة مادرم به عمو یاور و همسرش آمنه بود. عموی ما، از زیبائی بهره‌ای نبرده بود و هیچ شباهتی به برادرش، به یوسف کنعان نداشت. یاور مانند اغلب بچّه‌هایِ‌گالپاها در‌کودکی کچلی گرفته بود؛ ریشة موهایش گله به‌ گله سوخته بود و این‌جا و آن‌جا چند ‌تار مویِ فری باقیمانده بود. جایِ خالی موها و اثر کچلی سفیدی می‌زد و از دور به‌ چشم می‌خورد. آمنه، زن عمو‌یاور لاغر، خیلی لاغر، نازک اندام و بلندبالا بود. صورت آمنه استخوانی، دراز، باریک و به قول مادرم ولیسیده بود و بی‌نمک! آمنه اگر چه خوشگل نبود، ولی با سلیقه، هنرمند، نوازنده و رقاص ماهری بود. آمنه در روزهای عید و در عروسی‌ها، برای دخترها و زن‌ها دف و دایره می‌زد و می‌رقصید.

«با این حساب خدای تو باید جاکش و دلالِ محبّت باشه»

«امان، الامان از دست زبون تو، نیش داره، نیش…»

«تخته تراشی و به هم اندازی خدا یعنی چه؟ ها؟… مگه منظور تو این نبود که خدا یاورِ لنگ و آمنه کچل رو با‌ هم جفت کرده»

«ما که توی زندگی اونا نیستیم، یاور به زنش علاقه داره و شنیدم آمنه مثل پروانه دور شوهرش می‌گرده. خب، دیگه چی می‌خوای؟»

عمویِ لنگ ما نمونة کارگری درستکار و تجسم مهربانی، گذشت، مردم‌دوستی و مردم‌داری بود. عمو اگر چه از یک پا ناقص و عاجز بود، ولی در همه‌جا یار و یاور مردم بود و به همین دلیل گالپاها به او لقب «یاور» داده بودند. نام آن مردِ لنگ که در فقر و فاقه، با قناعت روزگار می‌گذراند، بر سر زبان‌ها بود و داستان‌ها از او نقل می‌کردند. عمو‌یاور مثل اغلب مردم حاشیة کویر و زابل برای کار و پنبه‌چینی به‌گرگان می‌رفت و شب‌ها، برای کارگرهای غریب و خسته‌ای که دور از زن و فرزند زیر یک سقف دود زده جمع می‌شدند و به غم غربت گرفتار بودند، دف می‌زد و آواز می‌خواند تا فضای غمزده عوض می‌شد. در قلعة گالپاها، مردها بر خلاف زن‌ها، دف را بر سر دست نمی‌گیرند، بلکه لبة دف را به پشت پاها تکیه می‌دهند، لبة دیگر آن را زیر آینة زانو می‌گذارند و دو دستی بر دف می‌کوبند. این‌کار اگر ادامه یابد، لبة چوبی دف به مرور پوست زیر آینة زانو را ملتهب و‌ زخم می‌کند. این اتفاق درحومة گرگان برای عمو یاور می‌افتد و با این وجود، دستمالی روی زانو و زخم‌ می‌بندد و به رغم درد و رنج زیاد هر شب برای کارگرهای فصلی دف می‌زند تا برقصند و آواز بخوانند. زنی که شاهد ماجرا بوده، گویا او را به دلسوزی نصیحت می‌کند:

«دست وردار عمو یاور، با این زخم ناسور کوتاه بیا.»

عموی یاور با خنده و خوشروئی جواب او را می‌دهد:

«خواهر علاجی نیست!»

این سخنِ عمو یاور ما، مانند کلماتِ قصارِ بزرگان، در‌ قلعة گالپاها مَثَل شده بود. هر زمان کسی کار خیری را بنا به وظیفه و به سختی انجام می‌داد، این چند کلمه را با طنر و شوخی به زبان می‌آورد.

«اُغور بخیر، ها؟ داری می‌ری پیش عمو یاورت؟»

«عمو یاور؟ نه، نه، می‌خوانم برم مدرسه.»

عمو یاور آن روز عصر از قصه‌ها و روایت‌‌ها بیرون آمد و من او را در قلعة سیّدها از نزدیک دیدم. عمو پسر برادرش را می‌شناخت و‌گویا چند سال پیش، زمانی که پدرم زیر تیمچه ته سبریز دکان تختکشی دایر کرده بود، مرا دیده بود و به خاطر سپرده بود.

«حسین، بیا، چرا موهات اینقدر بلند شده، بیا، بیا این‌جا»

عمو یاور زیر ایوان مخروبه‌ای در آفتاب ایستاده بود و با چشم‌های نیمه بسته به من نگاه می‌کرد. صدایِ آشنا و لحن دلسوزانة عمو مرا به یاد قصّه‌ها و روایت‌هایِ گالپاها، گفتگوهایِ گاه و بی‌گاه پدر و‌‌ مادرم انداخت، عمو‌یاور را شناختم و بدون یک لحظه تردید راه‌ام را کج کردم و جلو رفتم. اگر چه مادرم در بارة خرابه‌های قلعة سیدها و روزگار سیاه عمو یاور حرف زده بود و چند بار به‌حال زن و فرزندان او دل سوزانده بود، ولی من در آن روز عصر، متوجة فقر و ویرانی نشدم و از دیدار عمو حیرت نکردم، می‌باید سال‌ها می‌گذشت، می‌باید فرسنگ‌ها از آن دیار دور می‌شدم تا از راه دور به قلعة سیّدها نگاه می‌کردم، عمو‌ یاور را زیر ایوان مخروبه می‌دیدم، روز و روزگار او را می‌فهمیدم و قلب‌ام از درد و اندوه تیر می‌کشید. من بارها از کنار گودال و خرابه‌های قلعة سیّدها به مدرسه رفته بودم و حتا یک‌بار این پرسش برایم پیش نیامده بود که اهالی قلعه به‌‌ کجا کوچ کرده بودند، چرا خانه‌های دواشکوبه خالی مانده بود و لانة مار و مور و عقرب، گنجشک‌ها، جغدها و خفاش‌ها شده بود. اگر از خانه‌های ارباب‌ها بگذرم، همة خانه‌های  قلعه،کم و بیش مانند خرابه‌هایِ قلعة سیدها بودند، با این تفاوت که در آن خرابه‌ها  هنوز مردم زندگی می‌کردند؛ شاید به ‌همین دلیل حضور عمویاور در میان آن ویرانه‌ها باعث شگفتی و حیرت من نشده بود. هر چه بود من در عصر آن روز نه به ویرانی فکر می‌کردم، نه فقر و نه به عمو یاور. در آن دم انگار چاهی زیر پایم دهان باز کرده بود، در خلاء می‌چرخیدم و صدای عمو را از راه دور، خیلی دور می‌شنیدم.

«بیا، بیا دفتر وکتاب‌هات رو بذار اینجا، بیا»

عمو یاور مانند برادرش عبدالرسول، شغل سلمانی را از پدر بزرگ ما به ‌ارث برده بود؛ گیرم آب دست و مهارت پدرم را نداشت و تا آن‌جا که به یاد دارم، در قلعة گالپاها هرگز دکان سلمانی باز نکرد.

«بابای ِخوش غیرت شما اینقدر گرفتاره که وقت نداره موهای تو رو کوتاه کنه؟ واستا، واستا، الآن میام.»

دیدار عمو یاور ناگهانی و غیر منتظره بود. در قلعة سیدها، در راه

مدرسه غلفلگیر شده بودم و راه فرار نداشتم. عمو لنگ لنگان رو به دهانة تاریک در اتاق راه افتاد و یک‌دم  بعد با فرچه و ماشین سلمانی برگشت:

«بیا موهات رو ماشین کنم؟ لابد سرت شپش گذاشته، بیا جلوتر،

بیا این‌جا واستا»

عمو یاور درست حدس زده بود، سرم شپش گذاشته بود؛ خجالت می‌کشیدم، سر پا ایستاده بودم، به زمین نگاه می‌کردم و دم نمی‌زدم. عمو یاور می‌لنگید، دور من می‌چرخید و از بی مبالاتی برادرش می‌نالید:

«بابات یک سر داره و هزار سودا، به شما نمی‌رسه، به مادرت بگو گرد د.د.ت به سرت بپاشه تا رشک‌ها بمیرن»

عمو یاور بر خلاف سلمانی‌ها، لُنگ سفید دور گردن‌ام نبسته بود؛ ایستاده، سرپائی سرم را اصلاح کرده بود؛ موهای ریز روی گردن و پشت‌ام ریخته بود، این‌جا و آن‌جا سوزن سوزن می‌شد و آزارم می‌داد.

«آمنه، بیا این موها رو جارو کن باد نیاره تو اتاق»

من آن روز «اتاق» عمو یاور و همسرش آمنه را ندیدم. عمو یاور دو باره در مه و محاق فرو رفت و به دنیایِ قصّه‌ها برگشت. از آن روز ببعد، مسیرم را تغییر دادم و عمو را به مرور فراموش کردم. عمو یاور به ندرت به منزلِ برادرش می‌آمد و من به‌یاد ندارم که پدرم به خانة او رفته باشد. من هر سال، صبح عید، به منزل دائی‌ام ‌می‌رفتم و یک اسکناس دو‌تومانی از او عیدی می‌گرفتم، ولی یاد عمو‌‌یاورِ لنگ حتا از خاطرم نمی‌گذشت. نه، یاور در خرابه‌های قلعة سیّدها از یاد ما رفته بود.

 

 

دسته‌ بندی نشده

راهبری نوشته

Previous Post: چوولی چِغَر و  بچّه‌هایِ گرگ
Next Post: خوابگاهِ خاکی و دغدغة مارِ زخمی

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme