Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

کینه‌هایِ کور

Posted on 20 اکتبر 201913 آگوست 2023 By حسین دولت‌آبادی

قلعة گالپاها- فصل 28

از ملا‌مندلی شنیده بودم که اگر قتلی در ولایتی رخ می‌داد، مردم آن دیار به نفرین ابدی گرفتار می‌شدند و هرگز روزِ خوش نمی‌دیدند. این اتفاق در قلعة گالپاها افتاد؛ هواداران و رعیّت آن «مردکة کلّه پرگوشت!!» صولت را روی قبرستان کهنة آبادی به طرز فجیعی به‌قتل رساندند. آن روز هوا ابری بود و یا آفتابی، به یاد ندارم، همین‌قدر می‌دانم که نزدیک غروب بود، هول و ‌هراس مانند دود در هوا و بالای بام‌ها می‌چرخید و زنی از راه دور، مانند کلاغی بیمزده، مدام جیغ می‌کشید:

«آهای‌ی‌ی کشتن، آهای‌ی‌ی کشتن، کشتن…»

جیغ گوشخراش کلاغ‌ توی مخ‌‌ام مکرر می‌شد: «کشتن، کشتن» به‌یاد حر دلاور افتادم؛ سراسیمه از بام بالا رفتم؛ نزدیک باد گیر روی پنجة پاها بلند شدم و مثل غاز گردن کشیدم. گیرم بی‌فایده. جائی را نمی‌دیدم. جیغ کلاغ و صدای شیون و زاری زن‌ها از راه دور می‌آمد؛ شب آرام آرام از راه می‌رسید و من هنوز روی پشت بام، چشم به‌راه پدرم نشسته بودم. بابا عصر آن روز از خانه بیرون رفته بود و هنوز بر نگشته بود. مادرم دست خواهرم را گرفته بود، توی حیاط قدم می‌زد و‌انگار جرأت نداشت تا از خانه بیرون می‌رفت؛ سرکوچه از همسایه‌ها می‌پرسید چه اتفاقی روی قبرستان کهنه افتاده بود و چرا زن‌ها شور و شیون می‌کردند.

«بیا پائین، بیا پائین، دلم داره نخ نخ می‌شه»

«کی رو کشتن ننه، کی رو کشتن؟»

در آن سال، رعیّت و هواداران ارباب‌ها چند بار به جان هم افتاده بودند و حُر از معرکه برکنار نمانده بود؛ گیرم رندانه زده بود؛ کتک نخورده و زخمی نشده بود. این‌بار انگار بویِ خون به‌مشام پدرم رسیده‌ بود و نگران علی‌حر بود. خیال پیرمرد از جانب سایر بچّه‌ها راحت بود. محمود و نورالله از قلعه رفته بودند و محمد‌رضا و حسن هرگز داخل دعوا نمی‌شدند. برادر ارشد ما اگر چه تند مزاج و کم جنبه بود و با تلنگری جرقّه می‌شد، ولی بر خلاف علی حُر، نسبتی با دولت نداشت و از‌ این گذشته، محتاط و محافظه کار بود؛ از درگیری و مناقشة ارباب‌ها پرهیز می‌کرد و به خاطر آن‌ها شاخ بیخ شاخ‌ کسی نمی‌گذاشت.

«گفتم بیا پائین، بیا پائین…»

حسن یک ‌بار بخت‌اش را در دعوا آزموده بود، به پشتیبانی علی حُر، به ‌حریف زنجیری زده بود و چند صد متر از معرکه گریخته بود؛ گویا گالپا‌ها فرار او را دیده بودند و به اندازه و میزان دل و جرأت‌اش پی برده بودند و هربار به شوخی می‌گفتند:

«ماشاءالله به خیزت»

 حُر معتقد بود که دلِ این برادرِ ما از دلِ گنجشک کوچک‌تر بود. از چشم او حسن صغیر بود و تا آخر عمر صغیر باقی می‌ماند و هرگز بزرگ نمی‌شد. چرا؟ شاید به این دلیل که شیردل و جسور نبود؛ منزوی و دور از مردم می‌ماند؛ دل به‌دریا نمی‌زد و در زندگی مثل او خطر نمی‌کرد. به باور حُر هرکسی که از رویاروئی با خطر می‌ترسید و به دشمن پشت می‌کرد، هر کسی که از خون می‌ترسید، «چاخان» و «خالی بند» از آب در می‌آمد.

«الآن میام پائین، بذار طوقی بشینه، انگار بوم گم کرده»

«طوقی! ارث خرس به کفتار می‌رسه، حسن کار دست تو داد.»

طوقی هدیة برادرم حسن بود. حسن مدت‌ها پیش به «قلعة میو» رفته بود، با کسی رفت و آمد نداشت و با کبوترهایش سرگرم بود؛ نه، به‌‌ آن‌ها عشق می‌ورزید و اگر گذرم به خانة آن‌ها افتاد، با من از کبوترهایش که معلّق ‌زن و پَرپا بودند، حرف می‌زد و گاهی یک جفت جوجة خوشرنگ به‌ من می‌داد. حسن اگر چه در ابراز مهر و محبّت ناشی بود و به‌گرد پایِ علی‌حُر نمی‌رسید، ولی به شیوة خودش مهر می‌ورزید و مرا دوست داشت. حر به ‌خاطر شاهکاری که در بازار میوه فروش‌هایِ سبزوار انداخته بودم، گاه و بیگاه مزاح می‌کرد و سر به ‌سرم می‌گذاشت. گیرم حسن که با ضعف آشنا بود، جانب ضعیف را می‌گرفت و بابا را مقصر می‌دانست و محمد‌رضا که همة عمر از بابا طلبکار بود، به افسوس سر تکان می‌داد:

«تقصیر باباست، آخه کدوم آدم عاقلی بچه‌رو با بار‌میوه می‌فرسته شهر. بابا شاهکار خلقته… عیبی نداره دادش، همه اشتباه می‌کنن.»

اشتباه من فاحش بود. آن روز، در میدان بار، از خجالت کور و‌ کر شده بودم، اسم خیابان و نشانی مغازة خریدار را عوضی شنیدم و به جای مغازة او، بار میوه را به سبریز بردم و جلو دکان غریبه‌‌ای پیاده کردم.

 «این بُرار ما، ته تغاری، مثّل برّه نجیب و آرومه!»

«آخه زیر بال چادر ننه جانش بزرگ شده»

«تو باز فرمایش کردی؟… کاش همة ‌مادرها مثل ننه بودن»

نظر برادرم صائب بود؛ شرم و حیا تا آخر عمر مرا عذاب‌ داد. شاید عدم اعتماد به‌نفس از شرم و حیا ناشی می‌شد، نمی‌دانم. هرچه بود، من از این لحاظ با مادرم مو نمی‌زدم و حق با حسن بود. حر دلاور در کلّه ‌شقی، جسارت و شجاعت به مادرش رفته بود و پدرم به همین دلیل نگران او بود و این پسرش را همیشه دورادور می‌پائید. روز واقعه انگار او را با رندی و تردستی، از معرکه به در برده بود.

«مرد، تو، تو مطمئنی که ارباب…؟»

«… تموم شد! تخت بیل کَرَم کور کار مرتیکه رو ساخت.»

کرم کور روی قبرستان، صولت را از زین اسب به ‌‌زیر کشیده بود و رعیّت بر او هجوم برده، با چوب، چماق و بیل زده بودند؛ ضربة مرگبار را گویا کَرَم کور با بیل بر فرق سر ارباب کوبیده بود و کلک او را کنده بود. از بخت بد، من از چندی پیش به ‌دختر کَرَم دل بسته بودم.

«من از روز اول از چشمای سرخ کَرَم می‌ترسیدم»

چشم‌های درشت کَرَم با آن رگه‌های نازک خونی، همیشه سرخ بودند و‌ هیکل و هیبت غول‌آسایِ آن مردِ خشن، هراس‌آور. کرم کور مانند گربه خیره نگاه می‌کرد و مژه نمی‌زد. گالپاها این لقب را به همین علّت به او داده بودند: «کرم کور»

«شکر خدا تو از همه چی و همه جا می‌ترسی.»

«تو که نمی‌ترسی چه دسته گلی به سر بچّه‌هات زدی؟»

«ایکاش همة بچّه‌هایِ من به باباشون رفته بودن.»

 «حالا بگو علی‌کجا بود؟ تویِ دعوا نبود؟ قاطی نشد؟»

«علی باید چند روزی آفتابی نشه تا آب‌ها از آسیاب بیفته»

دملی که سال‌ها به چرک نشسته بود، سرانجام ترکید؛ قتل اتفاق افتاد و من از آن‌همه، هنوز دشمنی‌هایِ پنهان و اشکار و کینه‌کشی‌های کور بعدی را به‌ یاد دارم. تا زمانی که در قلعة گالپاها بودم، هواداران صولت مقتول و فرزندانِ‌ آن‌ها، در صحرا، کوچه و مدرسه، در هر ‌فرصتی که پیش می‌آمد به من زخم زبان و نیش و کنایه می‌زدند و آزارم می‌دادند. من هیچ نسبتی با کرم‌کور‌ و خویشان او نداشتم و دلیل آن‌همه کینه‌ورزی و‌ نفرت را نمی‌فهمیدم. قلعة گالپاها دو دستگی بود و من تا چشم باز کرده بودم، به‌رغم میل خودم، در دستة آقا بودم. ابویِ آقا، در قدیم، یتیم نوازی کرده بود، تیغ سلمانی ‌را به دستِ پدرم داده بود و او را با بزرگواری زیر بال و پرش گرفته بود؛ خلاص! کربلائی عبدالرسول اگر چه مدیون خانوادة دولت بود و آقا گوشة چشمی به‌او داشت، ولی هرگز هیزم تری به ‌‌صولت، رعیّت، هواداران و خویشان او نفروخته بود؛ هرگز برای صولت چاقو دسته نکرده بود و نقشی در قتل ارباب آن‌ها نداشت؛ با این‌همه پدرم همیشه روی لبة تیغ راه می‌رفت و از بیم دشمن شب‌ها با یک چشم می‌خوابید.

«به یارو گفتن برو کلاه بیار، رفت سر با کلاه آورد. کلّه خر!»

کینه درختی کهنسال بود که تا اعماق ریشه دوانده بود؛ درختی که به بار نشسته بود و هیچ‌کسی از میوة تلخ آن بی‌نصیب نمانده بود. حالا چه کسانی، چه زمانی و چرا آن نهال نفرت را در قلعة گالپاها کاشته بودند و چرا کینه‌ها ماندگار،‌ کهنه و چرکمرد شده بودند، من نمی‌دانستم. هرچه بود، نفرت و کینه کشی در آن غروب دلگیر و غم‌انگیز به قتل صولت منجر شده بود و بابا دندان جر می‌داد و حرص می‌خورد:

«کیر کی، کون کی، مظلمه‌ش به گردن کی؟»

اشارة پدرم بی‌تردید به مردکة کلّه پر گوشت بود. شاید با‌سوسه و دسیسة او قرار ‌‌بر‌‌ این بوده تا شاخ صولت را در ‌ملاء‌عام می‌شکستند، ارباب  را جلو چشم اهالی از اسب به‌‌ زیر می‌کشیدند، او را سکّة یک پول سیاه و بی‌اعتبار می‌کردند. هیچ کسی فرمان به‌ قتل صولت نداده بود و کینه‌کشی و دعواهای پی در پی به قتل او انجامیده بود. بنا به روایت پدرم، قساوت و حماقت کرم کور، باعث مرگ صولت شده بود. شاید اگر بیل کرم کور به ملاج صولت نمی‌خورد، از آن مهلکه جان به در می‌برد و نمی‌مرد.

«کلب عبدالرسول، با این مظلمه حالا چی می‌شه.»

«اون‌چه باید می‌شد، شد. مرتیکه به‌سزای اعمالش رسید، خلاص! یک عمر جور و ستم عاقبتی بهتر از این نداره. فاتحه!»

«خلاص؟ یعنی به این سادگی تموم می‌شه؟»

«کارِ صولت و ارباب، تموم شد! دبدبه و کبکه تموم شد. خلاص!»

 «خلاص، خلاص! منظور به کرم و بقیّه ست، حالاچی می‌شه»

کدخدا تا آن‌ روز دعواهای بسیاری دیده بود؛ سال‌ها با ژاندارمری، شهربانی و مأمورها سر و کار داشت و از قانون چندان بی‌خبر نبود:

«اونا رو دادگاهی می‌کنن. منتها چون چند‌نفر بودن و با هم خون کردن، سال‌هایِ زندون سر شکن می‌شه.»   

حرف پدرم سبز شد و حدس و گمانه‌زنی او درست از آب در آمد: دادگاه جنائی کرم کور را به هشت سال زندان محکوم کرد.

«بیچاره زن و بچّه هاش، کرم در حق اونا ظلم کرد.»

«ظلم جایِ دیگه‌ست زن. کرم کّله خر و احمق بود. همین»

«خدا خواهی بود که دست علیِ ما به خون آلوده نشد»

نگاه بابا به راه رفته بود و انگار نمی‌شنید:

«وقتی رعیّت جماعت ارباب رو بکشن، فاتحة اربابی خونده‌ست»

صولت در آن غروب دلگیر به قتل رسید؛ دولت به ‌شهر کوچ کرد، خانه‌اش را در اختیار ادارة فرهنگ گذاشت و مدرسة قلعة ما شد. باری، در مملکت ما ورق برگشته بود؛ دوران قدر قدرتی ارباب‌ها به آخر رسیده بود؛ به قول بابا کشتی‌بان را سیاستی دگر آمده بود. انقلاب سفید شاه در راه بود و بادِ انقلاب دیر یا زود به ولایت ما نیز می‌رسید.

«خدا رو شکر که بچّه‌ها این‌جا نیستن، هر چند محمود ما…»

دنیا بر گِرد محور بچّه‌های فاطمة زهرا می چرخید.

«مادر‌ محمود، این خراب شده دیگه درست شدنی نیست. من از روز اول نور رستکاری در جبین این کشتی نمی‌‌دیدم.»

«تو که این‌همه روشن بین بودی، چرا برگشتی؟»

«نشد، چند‌‌‌بار از این خراب شده رفتم؛ نشد، نتونستم و برگشتم؛ گفتم حالا که من نتونستم، بذار بچه‌هام اقلاً از این‌جا  برن.»

ارباب‌ها سال‌ها پیش انگار نطفة کینه و دشمنی را در ‌سینة رعیّت کاشته بودند و مردم اگرچه در این سال‌ها به مرور علل و انگیزه‌ها را از یاد برده بودند، ولی هنوز به یکدیگر خصومت و کینه می‌ورزیدند.

«خون، خون می‌طلبه، فردا یه‌ عده به خونخواهی بلند می‌شن.»

کسی به خونخواهی صولت قد علم نکرد. گیرم نفرت در هوا موج می‌زد. فاجعه رخ داده بود؛ پدرِ دلبرجان به‌ زندان افتاده بود. اهالی به او به چشمِ دخترِ قاتل نگاه می‌کردند؛ گوشه و کنایه می‌زدند و من در خفا رنج می‌بردم ولی لب از لب بر نمی‌داشتم. چند ماهی دندان روی جگر گذاشتم و این راز را به دوستان‌ام حتا نگفتم. گیرم پسر دوم دائی که یک‌ بار شاهد دلدادگی‌ام بود، به فراست دریافته بود: 

«حسین، آخه تو، تو چطوری عاشق می‌شی؟»

عشق معما بود و من جواب معما را نمی‌دانستم و نمی‌فهمیدم چه اتفاقی می‌افتاد و چرا مهر دختری یا پسری را به ‌دل می‌گرفتم. پسر دوم دائی از دلبستگی‌ام به‌ گلاب مطرب‌ها، از علاقة شدیدم به‌ آن پسرک زیبا، ظریف و گیسو بلند با خبر شده بود و حسرت می‌خورد و در حیرت بود که چطور تا آن روز دو بار عشق به سراغ من آمده بود و او عاشق نمی‌شد.

«بگو دیگه، من باید چکار کنم که عاشق بشم؟»

 داروی درد پسر دائی‌ام را نداشتم؛ من در سال‌هایِ آخر به‌ دختر کرم کور دل بسته بودم و خاطرخواه شده بودم؛ گیرم به دوستان‌ام نگفته بودم که چه بلائی به سرم آمده بود و چرا به هر بهانه‌ای از او حرف می‌زدم و داستان‌هایِ سراسر حادثة عشقی می‌ساختم و نقل می‌کردم که سر تا پا دروغ و یاوه بود. من هنوز نک پایِ او را زیر کرسی لمس نکرده بودم و حتا یک کلمه از عشق و علاقه‌ام به او نگفته بودم، ولی‌در امر عشقبازی تا آن‌جا پیشروی می‌کردم که دست دانیل‌کازانووا را از پشت می‌بستم. این صحنه‌ها با تخیل پسرکی سیزده ساله و تصورات او از زن، ساخته و پرداخته می‌شد و همة آرزوها و رویاهایم در آن به طرز هوس‌انگیزی تجلی می‌یافت. دراین خیالپردازی‌ها دختری برهنه، سرتا پا برهنه در سراب لرزان بیابان به سوی خانه بند ما می‌آمد و هرگز نمی‌رسید. من آن دختر سرتا پا برهنه را ظهر یک روزِ داغِ تموزی، در آب زلال قنات نخ شور دیده بودم و آن دیدار گذرا نیز به رویا بدل شده بود: پری دریائی!

نه، باورکردنی نبود، در قلعة گالپاها هیچ دختری جرأت نداشت تا در روز روشن، در سایه روشن نیزاز‌ها برهنه می‌شد، مانند پری دریائی در آب خنک غوطه می‌خورد و شادمانه آواز می‌خواند. من آن روز، از کوره راه کنار کاریز، رو به‌جالیز می‌رفتم و دورادور سایة «‌نروک» را راه می‌بردم. من اگر ‌چه «نروک» را می‌شناختم، ولی تا آن روز توجهی به‌‌‌او نداشتم. گالپاها یا طنز و کنایه به آن دختر وحشی «نروک» می‌گفتند و پوز حند می‌زدند. نروک تک‌رو، جسور، زودخشم و مهاجم بود و از هیچ‌‌کسی و هیچ چیزی ترس و پروائی نداشت. رفتار، گفتار، ادا و اطوار نروک به ‌دخترها نرفته بود و از ظرافت و لطافت بهرة چندانی نبرده‌ بود؛ زمخت، خشن و پسرانه بود؛ مانند پسرها با چوبدستی در دشت و بیابان و در کوچه‌ها می‌چرخید و اگر پا می‌داد، با‌ پسرها گویبازی می‌کرد و تندتر از آن‌ها می‌دوید. اگر پسری پا‌ روی دم نروک می‌گذاشت، مانند گربة وحشی جیغ می‌کشید، می‌پرید و با او درگیر و دست به ‌‌یقه می‌شد و مانند پسرها مشت و لگد می‌زد. در قلعة گالپاها، همة دخترها و پسرها از نروک چشم ‌می‌زدند.

«گربة وحشی کجا داره می‌ره؟»

زوال ظهر بود، خورشید به طاق آسمان چسبیده بود و از آن بالا

آتش می‌بارید؛ کاکلی‌ها از گرمابه به سایة بوته‌های خشک اسپند پناه برده بودند و جیک نمی‌زدند. بیابان خاموش و وهم‌انگیز بود و نیروئی مرموز مرا به‌سوئی می‌کشاند که نروک می‌رفت. کاریزِ رو باز، گود افتاده بود و در دو سوی آن، نیزار سر سبز قد برافراشته، بر آب زلال سایه انداخته بود.

«این وقت روز، این‌جا، توی کاریز چکار داره»

در نیمه راه به‌نیّت او پی‌بردم، یکدم پاسست کردم، ولی برنگشتم. غریزة کوری که مرا کت بسته و بی‌اراده به آن‌سو می‌برد، قوی‌تر از وحشت و ترس و رسوائی بود. مسحور و مجذوب، مانند خوابگردها می‌ر‌فتم و حتا یک دم به عاقبت کار نمی‌اندیشیدم. نه، طلسم شده بودم:

«حالا چکار کنم، برم یا بمانم؟»

دختر سرکش، مانند پری دریائی، بی‌پروا تن به ‌آب خنک و زلال قنات سپرده بود و من اندام برهنه‌اش را یک‌نظر از نزدیک دیدم، ناباور و مبهوت، در برق نگاه او بر خودم لرزیدم و قدم از قدم بر نداشتم؛ نه، در جا خشک شدم: «حالا چکار کنم؟» در نگاه مار بوآخشک شده بودم. نه، تا آن روز هیچ کسی با آن‌همه خشم و نفرت به من نگاه نکرده بود. مخم انگار از کار افتاده بود، یخ زده بود و از جا جنب نمی‌خوردم: «… حالا چکار کنم؟» پری دریائی بی‌اختیار آه کشید؛ شتابزده از آب بیرون پرید، با دو دست پستان‌های نورس‌اش را پوشاند و خم ‌شد و با موهای خیس‌ شرمگاه‌اش را استتار کرد: «… حالا چکارکنم؟» دختر وحشی اگر‌ چه در آب قنات برهنه غافلگیر شد، یکّه خورد و یک‌دم بهت زده و ناباور، مانند مار بوآ به‌من خیره ماند، ولی نترسید؛ خودش را نباخت؛ بلکه از شرم به‌پناه نیزار حاشیة کاریز دوید و از لای برگ‌ها سرک کشید و با لحن تلخی گفت:

«بی‌حیا، چشم‌هاتو ببند، می‌خوام لباس بپوشم»

دیدار گذرای دختر دریائی، رویائی بود که ماندگار شد. باز‌بینی و

مشاهدة دختر نو‌بالغ برهنه‌ای که آن روز در آب قنات غوطه می‌خورد، نیاز به ‌چشمِ باز نداشت. تا مدت‌ها، هر ‌بار که پلک می‌زدم، اندام برهنة او را در آب زلال قنات می‌دیدم و نگاه‌ خصمانه، سرشار از نفرت و انزجارش را به ‌یاد می‌آوردم. آن نگاه کینه جو و سرزنش بار تا سال‌ها مرا دنبال می‌کرد.

 «چرا معطلی، برگرد»

آن روز چشم‌هایم را نبستم، بلکه سر به زیر، شرمزده و پشیمان برگشتم و هرگز، هرگز در جائی لب باز نکردم و این راز را تا آخر به هیچ کسی نگفتم. اگر چه خیالپردازی‌های عاشقانة من ملهم از دیدار آن دختر برهنه، آب زلال و سایة نیزار بود، ولی‌‌‌‌آگاهانه از بازگوئی و روایت آن صحنة رویائی پرهیز می‌کردم. غرض، قاسم تازه داماد، علی‌اکبر و قمر بنی‌هاشم را در صحرای کربلا، و نینوا به‌خدا سپرده بودم؛ نقشِ قهرمان‌ این داستان‌ها را خودم به عهده گرفته بودم. گیرم مانند آن‌ها شمشیر نمی‌زدم و از کشته پشته نمی‌ساختم؛ بلکه در دنیای عشق شگفتی‌می‌آفریدم. وقایعی که نقل می‌کردم، آنقدر به حقیقت نزدیک بودند که دهان رفیق‌ام باز می‌ماند:

«کجا، کجا؟ توی خونه بند؟ آخ نگفت، ها، آخ نگفت؟»

در آن ماجرا رقیبی داشتم به‌نام عبدالله که دوستِ نزدیک من بود و دلبستگی‌اش را زیرکانه پنهان می‌کرد. او که نگران باکره‌گی محبوبه‌اش بود، و عشقبازی ما را در خانه بند، باور کرده بود، آه از نهادش در ‌آمد؛ مچ دست‌ام را گرفت و با صدای لرزانی ‌پرسید:

«ها، آخ نگفت، ها؟ آخ نگفت، ها…»

هنگام روایت آن صحنه‌ها، شیفته و مجذوب داستان‌هائی می‌شدم که خودم آفریدگار آن‌ها بودم و در نیمه راه، در جاهایِ باریک و حساس به‌ هیجان می‌آمدم و شگفتا که دروغ‌های شاخدار خودم را باور می‌کردم.

«گفت اگه موهاش مثل دندوناش سفید بشه، غیر از من، زنِ هیچ

کسی نمی‌شه. دست به قرآن زد و قسم خورد»

دختر «کَرَم ‌کور» تا آن روز با من همکلام نشده‌ بود؛ فقط یک‌بار بیرون آبادی، دورادور مرا با انگشت به همبازی‌هایش نشان داده بود و من که خیالباف بودم، از دانة گندم به کشتزار گندم رسیده بودم:

«نه، نه، اون یکی، اونی که سر چوبدستی‌‌ش سوخته، سیاهه»

دختر کَرَم کور پی‌برده بود که پسرکی که «چوبدستی سر سیاه» داشت، همه جا زاغ سیاه او را چوب می‌زد. در میان پسرها چوبِ گوی‌یازی

من سر سوخته و کلّه سیاه بود.

«ببین، به من نگاه کن، آخ نگفت؟ ها؟ آخ نگفت؟»

راه فرار از آن مخمصه، سکوت بود؛ عبداله سرانجام متوجه شد و دست از سرم بر داشت. گیرم پسر دوم دائی‌ بر خلاف او سماجت می‌کرد و هر جا مرا می‌دید، از دوچرخه‌اش پیاده می‌شد و با درماندگی می‌پرسید:

«آخه تو از کجا می‌فهمی که عاشق شدی؟»

کی، کجا، چطور؟ نمی‌دانستم. دو باره بی‌تاب و بی‌قرار شده بودم و اگر روزی او را نمی‌دیدم، سرگردان و سردرگم دور خودم می‌چرخیدم و به هر دری می‌زدم و تا غروب آفتاب چندین بار از کوچة برج می‌گذشتم تا شاید دیداری از دور رخ می‌داد. شب‌ها چشم به راه علی‌حُر می‌ماندم و دعا  می‌کردم تا گذرش به خانة ما می‌افتاد و مرا با خودش می‌برد.

«بیا بریم، من شاه عباس می‌شم و تو وزیر، بیا…»

شب‌های زمستان، علی‌حر اغلب به شبچره می‌آمد؛ مشتی تنقلات از «ننه» می‌گرفت و دوره راه می‌افتاد و به خویشان سر می‌زد. در روایت‌ها آمده بود که شاه عباس، شب‌ها در لباس مبدّل به خانه‌های مردم می‌رفت و روز و روزگار آن‌ها را از نزدیک می‌دید. بی‌شک این روایت را مجیزگوها و بادمجان دور قاب چین‌ها ساخته بودند، ولی مردم باور‌کرده بودند. حر‌دلاور به تقلید از شاه عباس، با یک تیر دو نشان می‌زد: سراغ خانوادة کرم کور را می‌گرفت؛ احوالی از کَرَم می‌پرسید؛ مدتی زیر کرسی نه‌ چندان گرم آن‌ها می‌نشست و به ‌درد دل همسر او گوش می‌داد؛ تخمه می‌شکست و به ‌این بهانه با خوش طبعی و مزاح سورچرانی می‌کرد.

«قوم، قوم، تا چشم بر هم بزنی هشت سال گذشته»

کرم‌ کور نسبت دوری با معصومه، با مادر علی‌حُر داشت و برادرم به همین دلیل همسر او را «قوم» خطاب می‌کرد.

«ای علی‌جان… ای علی‌جان، هر روزش یه عمر طول می‌کشه»

کَرَم و هم پرونده‌های او را به‌‌ زندان مشهد منتقل کرده بودند، غم و اندوه از در و دیوار اتاق کاهگلی آن‌ها می‌بارید؛ با این‌همه، هر‌زمان حر راه اش را از روی قبرستان کج می‌کرد و به‌کوچة برج می‌پیچید، قلب من به تپش می‌افتاد و آن شب از شادی پرواز می‌کردم؛ تا عرش بالا می‌رفتم و همه چیز دنیا به نظرم زیبا و دلپذیر می‌آمد؛ حتا آن چراغ گرد‌سوزی که که لب طاقچه می‌سوخت و آن نور زرد رنگ و بی‌رمقی که از بالا، اریب به صورت گرد و قشنگ دخترک کَرَم کور می‌تابید.

«اتفاقی افتاده و کاراز کار گذشته، حالا آدم مجبوره جلو دوست و دشمن، صورتش رو با سیلی سرخ نگه دارده»

«کرم شاهکار انداخت و سرشکستگی‌ش واسة ما موند. علی‌جان، علی‌جان، زخم زبون مردم از زخم شمشیر بدتره.»

«می‌دونم، یه گوش‌ت رو دَر کن، یکی رو دروازه، اهمیّت نده.»

همسر «کَرَم‌کور» به چشم قوم و خویش به‌ برادر حُر نگاه می‌کرد و از فکر و خیالات شیطانی‌یی که پشت پیشانی‌ام ‌می‌گذشت، خبر نداشت. من به حرف‌های آن‌ها آوائی گوش می‌دادم و آرزو می‌کردم که حردلاور تا آخر شب زیرکرسی می‌نشست و از جا جنب نمی‌خورد. وقتی برادرم رو به

من می‌گفت: «بریم!» یکّه می‌خوردم و بند دل‌ام می‌لرزید.

«علی‌جان، علی‌جان، اگه سایة پدر بالا‌ سر پسرم بود، اون گَرِ‌ خدا زدة نکبت و رفیقاش جرأت نداشتن این بلا رو سر بچّه‌م بیارن. می‌بینی؟ آخه این پسرک چه گناهی داره.»

«اون زنازاده زنجیر پاره کرده، طاقت بیار، به حسابش می‌رسم»

تا آن روز، «گَرِ خدازده»، هوادارانِ طایفه و‌تبار ارباب صولت، چند بار پسر کرم کور را در صحرا بی‌رحمانه کتک زده بودند.

 « خودم گه به ریش اون گر خدازده می‌مالم»

لقب «گَر خدا زده» را گالپاها به‌آن زنا زادة کچل داده بودند. «گر خدا زده»، تابستان و زمستان، بهار و پائیز کلاه دستباف چرکمردی را تا بالای ابروها و بیخ گوش‌ها‌یش پائین می‌کشید؛ صبح تا شب مانند گرگ گرسنه‌ای به این‌سو و آن‌سو می‌دوید؛ شتابزده و له‌له زنان به همه‌جا سرک می‌کشید، این‌جا و آن‌جا شر به‌ پا می‌کرد و آتش می‌سوزاند؛ به ‌این و آن می‌پرید، می‌درید و از ارتکاب هیچ عمل زشتی‌ ابائی و پروائی نداشت. «گر‌ خدازده»، شرم و حیا را بو نکرده بود و اگر پا می‌داد، جلو چشم همه، حتا به ماچه‌الاغ بند می‌کرد؛ توی کوچه به‌‌ زن‌ها و دخترها انگشت می‌رساند، و اگر مجال و فرصتی می‌یافت و دست‌اش می‌رسید، پا، کپل و پستان آن‌ها را وحشیانه می‌چلاند؛ و یا در تاریکی دختری را به زور می‌بوسید. «گر خدا‌ زده» انگار از چیزی رنج می‌برد؛ همیشه بی‌قرار و نا آرام بود و بی‌سبب و با سبب با همه درگیر می‌شد. شرارت و رذالت تویِ خون «گر خدازده» بود و شقاوت، وقاحت و شناعت، با جسم و جان او انگار عجین شده بود.

«هی، والدالزنا، واستا…واستا، باهات کار دارم»

من یک ‌بار تویِ خانه بند پشت آو با گر خدازده درگیر شده بودم؛

آن زنا زاده برادرم را روی زمین خوابانده بود و جلو چشم بچّه‌ها، می‌رفت

تا تنبان او را پائین می‌کشید. مجال‌اش ندادم، از پشت با چوب به ملا‌ج‌اش کوبیدم و نورالله از جا بر خاست؛ مانند آهو گریخت و من به فرزند سیرضا پناه بردم. «گر خدازده»، از آن روز کینه‌ام را به‌ دل گرفت و منتظر فرصت مناسب بود تا تلافی می‌کرد. جَم‌جَم دیلاق، پسر ما‌قبل آخر مردی که به‌ وجود پنج پسرش مفتخر بود، این فرصت را برای او فراهم آورد، دسیسه چید، سوسه دواند و آن سگ هار را به طرف من کیش داد.

«ولدالزنا، تو، تو اسم خواهر منو روی دیوار نوشتی؟»

خواهر «گَرِ ‌خدا‌زده» همسن و همنام دختر کَرَم کور بود و من نام دلبرم را، همه‌جا بر در و دیوار و روی آجرها و حتا تنة درخت نوشته بودم. باری سگ هار هجوم آورد و من اگر چه ترسیده بودم، ولی از دوستان‌ام خجالت کشیدم، جا خالی ندادم و سینه در سینة او ایستادم.

«بی‌خودی فحش نده، من اسم خواهر تو رو ننوشتم»

این رویاروئی در مدخل قلعة سیّدها، نزدیک دالانِ قلعة میو روی داد. «گر خدا‌زده» یقه‌ام را گرفت و تا بیخ دیوار آجری کشاند:

«بیا، بیا، ببین کدوم بچّه کونی این اسم رو نوشته»

جَم‌ جَم دیلاق لبخند به لب، دورادور به تماشا ایستاده بود و من آن روز و روزهای پس از آن نفهمیدم چرا پسرِ ما قبلِ آخرِ پیرمردِ مفتخر، بر کنار می‌ماند، اراذل را تحریک می‌کرد و از اذیّت و آزار من لذت می‌برد. جَم جَم دیلاق به ‌دلیل بیماری چند سال خانه نشین شده بود، با تأخیر به مدرسه آمده بود و از سایر بچّه‌‌ها بزرگتر و بلندتر بود. جم‌ جم دیلاق کند ذهن، رذل و بد کُنش بود و من در ایام خاطر خواهی، بیشتر از هر‌کسی از جانب او آسیب دیدم و اذیّت شدم. جم‌جم دیلاق عصرها، بچّه‌ها را تویِ هشتی مدرسه دور خودش جمع می‌کرد و با اشاره به من به آواز می‌خواند:

«عاشقی سوز داره، سوز داره،

 بیست و پنج روز داره.»

جم جم دیلاق و رفقایش، عشق و عاشقی، دوست و دوستی، مهر و محبّت را با رذالت و شقاوت مسخره می‌کردند و من که تا مغز استخوان تحقیر شده بودم، بعدها، تا مدت‌ها به این فکر می‌کردم که آیا همة بچّه‌ها با خمیره و سرشتی پاک از مادر زاده می‌شدند؟ اگر رذالت و شقاوت ذاتی، سرشتی و مادرزادی نبود، چرا و چگونه پسرکی سیزده یا چهارده ساله در  بی‌شرمی به‌ مقامی می‌رسید که با آن‌همه قساوت، بی‌رحمی و سنگدلی کسی را که هیچ آزاری به او نرسانده بود، مثل عقرب می‌گزید و از اذیّت و آزار، رنج و عذاب‌ او لذّت می‌برد.

 «دیم دیم،  دام، دارا رام دیم، بیست و پنج روز داره»

جم‌‌جم دیلاق مانند زنبور‌خرمائی مدام وز وز می‌کرد و منتظر فرصتی بود تا به کسی نیش می‌زد. دیلاق هیچ‌کدام از بچّه های مدرسه و مردم قلعه و هیچ بنی‌بشری را انگار دوست نداشت؛ با هیچ‌کسی دوست و رفیق نبود؛ رضایت خاطر او با تحقیر، تمسخر و آزا دیگران فراهم می‌شد.

«هی، هی، منو باخ، منو باخ، انداختم رفت.»

در روزهای خرمنکوبی گاهی پسرک کر و لالی روی بُردی، کنارم می‌نشست و سرخوش می‌خندید. جم جم دیلاق بدکنش انگار شادی او را بر نمی‌تابید، هر‌بار که خرمنکوب دور می‌زد و از پناه خرمن بیرون می‌آمد، با کف دست به زیر‌گلویش می‌کوبید و انگشت‌هایش را مشت می‌کرد، رو بر‌می‌گرداند و منتظر نمی‌ماند. در آن دیار، حرکت دست و گردن به معنای «گائیدن» بود. پسرک کر ولال که به منظور او پی می‌برد، جیغ می‌کشید، دور تا دور خرمن روی خرمنکوب زار می‌زد؛ حرص می‌خورد و تا نوبت به‌او می‌رسید، جم‌جم، پیشدستی می‌کرد و با تکرار سریع همان حرکت، دو باره رویش را به تندی بر‌‌می‌گرداند و به قاه‌قاه می‌خندید و انگار نمی‌فهمید

پسرک کر و لال چه رنجی می‌برد.

«برو پائین، گریه نکن، برو پائین…»

نه، درمانده بودم، جوابی برای این معما نداشتم. شاید کند ذهنی، حسرت و حسادت، نقص جسمانی و پائی که در اثر بیماری ناقص شده بود و سایر‌کمبودها از جم جم دیلاق آدمی ناخوشایند، بدخواه، رذل و بد‌کنش ساخته بودند. هر چند این‌همه حدس و گمانه بود و مرا قانع نمی‌کرد. نه، من آدمِ کند ذهن و خرفت ولی نجیب، چلاقِ مهربان و فقیرِ‌ گشاده دست همه جا دیده بودم و اگر اشتباه نکنم، جم‌جم دیلاق بیمار روحی و روانی بود. شاید اگر ریشه‌ها و علل رفتار او را درخانوده‌‌اش جستجو می‌کردی، به نتیجه‌ای‌ می‌رسیدی، شاید! تا آن‌جا که من شاهد بودم و خبرداشتم، پدر و برادران جم‌جم دیلاق نیز جائی در قلب مردم قلعة گالپاها نداشتند.

«مُتِ، مُتِش، مُتِشَن… متشّنج»

جم جم دیلاق یک‌ بار از دروازه سبریز سبزوار تا نزدیک کال‌شور با خودش کلنجار رفت و مانند بچّه‌های مکتب فاطمه بیگم، کلمة متشنج را حرف به حرف، هجی کرد، تا سرانجام موفق به تلفّظ درست آن شد. جم جم دیلاق در آن غروب پائیزی که ما پیاده به قلعة گالپاها بر می‌گشتیم، چندان تلاش کرد که پیشانی‌اش به عرق نشست و به نفس نفس افتاد:

«متشّنج، متشنّج، یعنی چه؟»

دیلاق به‌ کشف تازه‌ای نائل آمده بود، فخر می‌فروخت و معنای آن را از بچّه‌ها می‌پرسید و میزانِ معلومات‌اش را به‌ رخ می‌کشید. جم جم دیلاق، با همین سرعت سرسام‌آور به تحصیل ادامه داد و من در آغاز راه سکندری خوردم؛ با ملاج به شکمبة گاو کلّه‌ پا شدم و در آن‌جا کارگر نقاش از آب در‌آمدم. چند سال بعد عزیزی از‌ نیشابور نوشت که فرزندِ ما قبلِ آخرِ مردی که به ‌پنج پسرش افتخار می‌کرد، دیپلم‌اش را قاب مطلا

گرفته و در اتاق نشیمن، به دیوار آویخته بود. جلو نیفتم. برگردم به قلعه!

«آهای پسر ارباب، ما اون‌همه ثروت رو به شما دیدیم، شما دو تا بز گَر رو به ما ندیدین؟»

پسر ارباب، دوست من بود و مردی که روی قبرستان کهنه فریاد می‌کشید و از او شکوه می‌کرد، یکی از چوپان‌هایِ قلعة گالپاها. پدر دوست خرده مالکی بود که هنوز سماجت و مقاومت می‌کرد و بین شهر در رفت و آمد بود. خرده مالک، تازگی جیپ لکنته‌ای خریده بود که با هندل روشن می‌شد و در زمستان‌ و هوای سرد، روشن نمی‌شد‌ و بیخ دیوار خانة آن‌ها زیر برف و باران می‌ماند. باری، بازرسی از ادارة فرهنگ به مدرسة ما آمده بود و اسم ‌بچّه‌های بی‌بضاعت را می‌نوشت. اگر اشتباه نکنم، ادارة فرهنگ، یک قواره پارچة پشمی طوسی رنگ، به رایگان به فرزند کسانی می‌داد که وضع مالی خوبی نداشتند، سزاوار و نیازمند بودند. آن روز، زبان پسر دوم ارباب، دوست من، لق خورد و به مأمور گفت:

«بابایِ این پسره یک گله بز و میش داره.»

… و بازرس و یا مأمور خیرات اسم پسر چوپان را خط زد.

«آهای پسر ارباب، گلة بز میش مال مردمه، من چوپون مردمم.»

شاید‌اگر بازرس ادارة فرهنگ سبزوار دیدة بصیرت می‌داشت، لابد

از سر و لباس و کفش و کلاه بچّه‌ها متوجة پرسش احمقانه‌اش می‌شد. در مدرسة مسعود سعد سلمان، خانوادة هیچ‌کدام از بچّه‌ها بضاعتی نداشت و به تعبیر مادرم، کسی دست‌اش به دهان‌اش نمی‌رسید. دوست من نیز، بر خلاف تصور چوپانِ قلعة گالپاها، ارباب‌زاده نبود، نه، او یک آب از ما پاک‌تر بود. همین و بس! دوست من ‌گاهی یک‌دانه پرتقال ریز به مدرسه می‌آورد؛ در زنگ تفریح و سرکلاس، مانند «دستنبو»، با آن بازی می‌کرد، یک هفته هر روز، دهان بچّه‌ها را آب می‌انداخت و آخر هفته، بالای پلّه‌ها می‌ایستاد، پرتقال‌اش را سر می‌برید، با ادا و اطوار پوست می‌کند، مَلچ ملوچ می‌خورد؛ و بعد، یک پَر ِنازک از پوست آن را به من می‌داد تا لای کتاب فارسی‌ام می‌گذاشتم و به بویِ پرتقال دل‌ام را خوش می‌کردم.

«ارباب، جیپ بابات روشن می‌شه، ها؟»

بوی تند الکل توی دماغ‌ام پیچید، برگشتم، چند نفر از گالپاهای قلعه، زیر سایة برج پا به پا می‌مالیدند و انگار منتظر حریف بودند: دوست من پرسا به چوپان پیر نگاه می‌کرد و پرسید:

«جیپ بابام؟…چرا جیپ بابام؟»

«بله ارباب، نعش‌کش… مگه نمی‌بینی؟ امشب یه عده شل و پل می‌شن؛ آقاجون شما باید اونا رو با جیپ ببره شهر.»

از بابا شنیده بودم که آقا به‌چند نفر از گالپاها عرق سگی می‌داد، آن‌ها را نمک‌گیر و پُر می‌کرد و به‌ میدان می‌فرستاد. آن روز غروب بوی تند الکل، بویِ ناخوش به دماغ‌ام خورد؛ گوش‌ام زنگ زد و با سرعت به ‌کوچة برج پیچیدم تا شاید دلبر جان را از دور می‌دیدم. در نیمه راه به مادرش بر خوردم، زن چادرش را به‌‌ کمرش گره زده بود و به دنبال مردی می‌دوید که شب جنازة نیمه جان او را توی نمد پیچیدند و با جیپ خرده مالک به شهر بردند:

«خیر، تا یه قتل دیگه اتفاق نیفته، آروم نمی‌گیرن»

 

دسته‌ بندی نشده

راهبری نوشته

Previous Post: شعر مفید، شعر مضر
Next Post: بحرِ طویل

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme