Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

کوچِ چلچله‌هایِ خانة ما

Posted on 29 سپتامبر 201913 آگوست 2023 By حسین دولت‌آبادی

قلعة گالپاها- فصل 26

… من در‌‌آن روزها نفهمیدم چه کسانی کربلائی عبدالرسول دلاک را به کدخدائی انتخاب و یا انتصاب کردند. تا آن‌جا که به‌ یاد دارم، خانة ما دو باره شلوغ شده بود. رعیّت، هواداران دو ارباب‌، صولت و دولت، در سال چند بار با چوب، چماق، چاقو و قداره به جان هم می‌افتادند، سر و دستی می‌شکستند؛ شماری شکایت به ژاندارمری می‌بردند؛ امنیّه‌ها به قلعة ما می‌آمدند و سراغ خانة کدخدا را می‌گرفتند.

در این روزها، مادرم برای میهمان‌ها در مطبخ غذا می‌پخت و من در‌اتاق شاه‌نشین پذیرائی می‌کردم و اگر ضرورتی پیش می‌آمد، با همکاری پدرم استشهاد محلی می‌نوشتم. در اثر حشر و نشر با مأمورها و شاکی‌ها، با دنیای پیچیدة آن‌ها آشنا شده بودم؛ مسائل و مشکلات اهالی و مسائل ارباب‌ها، بهانه و مستمسک دعواها و‌ ریشة کینه‌جوئی‌‌ها را می‌شناختم. من در متن ماجراها و در‌ بطن حوادثی بودم که در دنیای بزرگ‌ترها رخ می‌داد و نزاع شفاهی، در خانة ما و در حضور امنیّه‌‌ها و کدخدا ادامه می‌یافت. در این روزها، شاه نشین خانة کدخدا صحنة تأتر می‌شد و بازیگرهای نمایش که اغلب زخمی، خونین و مالین بودند، به صحنه می‌آمدند، پرخاش، داد و فریاد می‌کردند تا حرف خودشان را به کرسی می‌نشاندند

در این دعواها، همیشه همه حق به‌جانب بودند و هر‌کدام با روایت تحریف شده‌ای از واقعه، حریف را گناهکار و مقصر می‌دانست. از شما چه پنهان تحریر و تنظیم استشهاد در آن غوغا کار ساده‌ای نبود. گاهی کدخدا از کوره به ‌‌در می‌‌رفت، فریاد می‌کشید، برگة کاغذ را از دست‌ام می‌قاپید، مچاله می‌کرد و از پنجره به حیاط خانه می‌انداخت:

«خانه خراب، دلت می‌خواد با دستبند ببرنت به ژاندارمری؟»

 من که منشی کدخدا شده بودم، می‌باید در شاه نشین، کنار او می‌ماندم؛ به جار و جنجال طرفین دعوا گوش می‌دادم و نمایش ‌را تا پردة آخر می‌دیدم. از این مشاجره‌ها که بگذرم، زن‌ها و یا مردهائی که در حق آن‌ها ظلم شده بود، یا مشکل و سؤالی داشتند، وقت و بی‌وقت در خانة ما را می‌‌‌کوبیدند و من در جوار کدخدا، به داستان‌ها و درد دل آن‌ها گوش می‌دادم. هر از گاهی مأمور لنگ ادارة ثبت احوال به قلعة گالپاها می‌آمد، برای نوزادهائی که در آن سال به دنیا آمده بودند، شناسنامه صادر می‌کرد و روی سجّل کسانی که به رحمت ایزدی پیوسته بودند، مهر باطل می‌زد.

«خداوند این پسرک نجیب رو برات نگهداره کدخدا»

من در آن فضا، زودتر از سایر بچّه‌ها قدم به دنیایِ واقعی گذاشته بودم و زودتر از سن و سال‌ام بزرگ شده بودم.

«این آخری عصای دست منه عمو کلمراد،»

«اولادِ اهل و سر به راه، نعمته اوستا، نعمت!»

از این و آن شنیده بودم که جامة کدخدائی به‌قد و قامت کربلائی عبدالرسول دلاک دوخته شده بود؛ پر بی‌ربط نگفته بودند. اگر از سیاست، درک، درایت و‌ کفایت پدرم بگذرم، اعتبار و نفوذ «مردکة کلّه پرگوشت» در‌ این انتخاب و یا انتصاب بی‌تأثیر نبود. پدرم گویا پیش از تولّدِ من، چند دوره کدخدایِ قلعه شده بود؛ سابقه و کارنامة خوبی داشت و مردم قلعة گالپاها از کار او راضی بودند؛ با این وجود هر جا که پا می‌داد، بنا به عادت مرضیّه غیبت و بدگوئی می‌کردند. از این‌‌‌گذشته، رعیّتِ دو تا ارباب‌ بزرگ،   بی‌هیچ دلیل، انگیزه و پدر کشتگی، با هم دشمن شده بودند. رعیّت، جیره خواران و هواداران صولت و فرزندان آن‌ها به‌‌خانوادة ما کینة شتری داشتند و اگر فرصتی می‌یافتند به من حتا نیش می‌زدند.  

«کلب عبدالرسول تیغ زبون داره، خیر خواه مردمه، قلق امنیّه‌ها و مأمورهای دولت رو بلده، به درد کدخدائی می‌خوره.»

«بی‌خودی باد توی آسیین‌اش نکن، دلاک که کدخدا نمی‌شه»

«هر چه هست، تا حالا ما رو به مأمورهایِ دولت نفروخته»

«کلمرداد، اوستا تو رو با چند وعده کمه جوش نمک گیر کرده»

کلمراد، پیر مرد کوتاه قد و خپل، روزها به ‌‌دکان سلمانی می‌آمد؛ تا ظهر روی سکوی گلی می‌نشست و پدرم اگر سر دماغ بود، او را به‌ خانه می‌آورد به «کَمِه جوش!» و یا «آبگوشت!» میهمان می‌کرد. دکان بابا پاتق پیرمردهایِ از کار افتاده و بیکاره‌های قلعة گالپاها بود. برادر تخت مشک، آن خرده ملک مفلس، روزی چند بار می‌آمد، ناس‌اش را دم در دکان، بیخ دیوار تف می‌کرد و مانند مرغی عظیم‌الجثه فضله می‌انداخت:

«تخم در هر شوره زاری کاشتن بی‌حاصلی است

صبر کن تا یک زمین قابلی پیدا شود…»

خرده مالک بیکاره همین دو بیت شعر را انگار بلد بود و در هر‌ جا و هر جمعی به‌ آواز می‌خواند. کربلائی عبدالرسول از او به دل گرفته بود: چرا، چون به تازه‌گی زیر سایة برج گفته بود: «من اگه کدخدا نخوام باید کی رو ببینم؟» باد گویا خبر آورده بود و کدخدا که هیچ کسی را بی‌جواب نمی‌گذاشت، منتظر فرصت بود. باری، وقتی هیکل عظیم خرده مالک در آستانه ظاهر شد و جلو نور را گرفت، جواب او را کف دست‌اش گذاشت:

«آسیاب رزق ما در گردش است ای مدعی

با دو صد خون جگر یک لقمه نان پیدا شود…»

خرده مالک یک‌دم در آستانه مردّد ایستاد، به کنایه، اشاره و مراد کدخدا پی‌برد؛ وارد دکان نشد و از دم در برگشت. کدخدا رضایت نداد، به بیرون سرک کشید و با صدای بلند گفت:

«ارباب، من هیچوقت پسرم رو با جوال خالی به‌در خونة جنابعالی

نفرستادم و هیچ وقت نمی‌فرستم، گفتم تا خیالت راحت باشه!»

برگشت و روی صندلی، مقابل آینه نشست و سیگاری آتش زد.

«خونت رو بی‌خودی کثیف نکن اوستا، ارزش نداره!»

«آخه آدم حرف‌هایی می‌شنوه که پشم خایه‌هاش یه متر می‌شه»

«حرف باد هواست اوستا، به کردارش نکن»

«مردکة بی‌بو و بی‌خاصیّت، پهلوون پنبه، با این و یال و کوپال به درد تختة مرده شویخونه می‌خوره. فرموده من کدخدا نمی‌خوام. می‌دونی چرا، واسة سالی پنج من گندم. به‌خدا قسم مورچه نون این آدم رو ندیده.»

«این نامرد حق خواهرش رو خورد، چه توقعی داری»

«جاکش نمی‌رینه که مبادا گرسنه‌ش بشه»

دکان سلمانی، با خانة کدخدا چندان تفاوتی نداشت؛ از هر قماش می‌آمدند، روی سکو می‌نشستند، تسبیح می‌چرخاندند و از هر دری حرف می‌زدند. حرف، حرف! هرحادثه‌‌ای که در قلعه گالپاها و آبادی‌های همسایه رخ می‌داد، تا مدت‌ها از زبان چندین نفر و با چندین نگاه و داوری متفاوت روایت می‌شد و اعلب اختلاف در روایت‌ها به مشاجره می‌‌انجامید:

«نه جانم، نه چشمم، اشتباه می‌کنی، اینجوری نبود»

من هر روز صبح در دکان را باز می‌کردم، یک آفتابه آب روی کف خاکی می‌پاشیدم، جارو می‌زدم و در دکان را باز می‌گذاشتم و به‌ مدرسه می‌رفتم. نه، نگران نباشید، در آن دکة تاریک و محقّر چیزی برای دزدیدن نبود،؛ یک آینة جیوه ریخته که به دیوار نصب شده ‌بود، میز باریک چوبی، کهنه و زهوار در‌ رفته و رنگ و رو رفته، دو فقره ماشین نمرة یک با چند شانة نمرة دو و نمرة چهار، یک عدد تیغ ریش‌‌تراشی، لنگ سفید چرکمرد، پنبه، فرچه، صابون و یک شیشه ادوکلن بد بو و ارزانقیمت، همین!

«چی؟ چی؟ من با چشم خودم دیدم، من اشتباه می‌کنم؟»

آرایشگاه بابا فقط یک صندلی کهنة لهستانی داشت؛ مشتری‌ها و بیکاره‌ها، روی سکوهای گلی می‌نشستند. من به منظور زیبائی و به امید جلب توجه هنرمندان و هنرشناسان، نقاشی‌های خودم را به ‌دیوار کاهگلی چسبانده بودم که مصداق «وسمه بر ابرویِ کور بود». با اینهمه گاهی اهل ذوقی پیدا می‌شد و از اثر هنری من تعریف و تمجید می‌کرد. این آدم اهل ذوق و هنرشناس در حقیقت تملق و مجیز کدخدا را می‌گفت:

«به به، ببین چه خط و ربطی داره، بخون ببینم چی نوشته.»

پیغمبر زیبا روی اسلام، با صورت نورانی و با حلقة نور دور تا دور

سرش، لوحی را بالا گرفته بود و به تماشاچی‌هایِ ناپیدا نشان می‌داد:

«قُلو لا إله إلا الله تفلحوا»

«جل‌الخالق، ته تغاری عربی بلده؟ مگه چند سالشه؟»

«بچّه‌تر که بود، تو مکتب فاطمه بیگم قرآن رو یاد گرفت»

من فرزند ما قبل آخر فاطمه و ‌عبدالرسول بودم، با برادرم محمود

نزدیک به ‌هشت سال و با محمدرضا، فرزند بزرگ خانواده، بیش از پانزده یا شانزده سال فاصلة سنی داشتم و لذا حوادثی که در این سال‌ها، پیش از تولد من رخ داده بود، به چشم ندیده بودم. گاهی پدر و مادرم و یا برادرها با حسرت، تأسف و یا با کنایه، طنز و شوخی به ماجراها اشاره می‌کردند و یا از زبان همسایه‌ها و همولایتی‌ها می‌شنیدم. گیرم اخبار و روایت‌ها اغلب با هم خوانائی نداشتند. برادرها، به جز محمد‌رضا، به مدرسه نرفته بودند و هر بار صحبتی دراین باره به میان می‌آمد، ضمنی و تلویحی پدر را مقصر می‌دانستند. محمد رضا گویا چهار کلاس بیشتر سواد نداشت. محمود پس از گرفتن تصدیق کلاس ششم به دبیرستان نرفته بود، ترک تحصیل کرده بود و من هرگز به صرافت نیفتاده بودم تا از او، یا پدر و مادرم دلیل آن را می‌پرسیدم. هر‌چند آوائی شنیده بودم که گویا قرار بوده او را در سبزوار به مدرسة طلبگی بسپارند؛ حالا چرا در مدرسه پذیرفته نشده بود؛ یا به ‌چه دلیلی کربلائی عبدالرسول منصرف شده بود، خدا عالم بود. گیرم این‌همه از استیصال، سر درگمی و درماندگی مردی خبر می‌داد که دین و ایمان راسخ و قرصی نداشت؛ دو دل و متزلزل بود؛ تا زنده بود، از جهالت، رذالت،

خباثت و دین‌فروشی اهل عمّامه می‌نالید و آشکارا آن‌ها را مسخره می‌کرد، با این‌همه از ناچاری و به هوایِ شهرّیة ماهانه تسلیم شده بود. گیرم تیر کربلائی عبدالرسول به سنگ خورده بود و حالا به شوخی برگزار می‌کرد:

«مادر محمود، کسی تا حالا آخوند و ملایِ مو بور و چشم ازرقی دیده؟ مردم خیال می‌کردن روس‌ها و یا انگلیسی‌ها اونو فرستادن.»

«ازخودت حرف در نیار، بگو هر چه خیره پیش میاد.»

«آخه این جاکش‌ها یک عمر یا نوکر انگلیس بودن، یا روسیه.»

 «همین حرف‌ها رو زدی که گرفتار شدی.»

«زن، چند بار بگم که من به خاطر این حرف‌ها گرفتار نشدم.»

گرفتاری دراین جا به معنای زندانی شدن بود. گیرم مادرم از واژة زندان و بی‌آبروئی ناشی از آن می‌ترسید و با اشاره می‌گذشت. من سال‌ها بعد، در پادگان عشرت‌آباد، در اتاق بازجوی رکن 2 ارتش فهمیدم که پدرم  به جرم همکاری با حزب تودة ایران، مدتی زندانی شده بود و اگر اشتباه نکنم، آن روز، در آن‌جا صحنه‌هائی را آرام آرام به یاد آوردم که در کودکی دیده بودم و مانند عکسی قدیمی و کهنه، به‌مرور زمان زیرگرد و غبار محو و بی‌رنگ شده بود: شب بود و ماه بر باریکه آب کالشور می‌تابید و جماعتی بر کنارة این رود شور ایستاده بودند و به سخنان مردی گوش می‌دادند که از چهار پایه بالا رفته بود و با هیجان سر و دست می‌جنباند و مشت به هوا می‌کوبید. حالا من در آن شب و در آن جمع پر شور انقلابی چه می‌کردم، چه کسی و چرا مرا به ‌آن‌جا برده بود، نمی‌دانم. صحنة دوم اتاقی پر از دود سیگار و چپق و مملو از آدم‌هائی بود که چهرة آن‌ها را نمی‌دیدم و صدای خشدار و گرفتة سخنران را به سختی می‌شنیدم…

«حالا اون آقائی که هر شب دادار، دادار می‌کرد کجاست؟»

… مرد سخنران را چند سال بعد در پایتحت شناختم؛ سرکارگر ما شده بود و هنوز پدرم را فراموش نکرده بود. بماند، جلو نیفتم.

«مادر محمود، من دشمن دارم، گفتم برام پاپوش دوختن.»

پس از کودتا، صولت از فرصت سود جسته، پنجاه نفر از هواداران و نزدیکان ارباب دولت را لو داده بود؛ نظامی‌ها شبانه به‌قلعة گالپاها یورش آورده، توده‌ای‌ها و مصدقی‌ها را دستگیر کرده و همه را به زندان شهربانی برده بودند؛ گویا با اشارة صولت، نظامی‌ها به‌‌کربلائی عبدالرسول دلاک، نور چشمی ارباب دولت، در برابر نگاه نا باور گالپاها، دستبند زده بودند.

«همون روزها گفتم که این‌کارها عاقبت خوشی نداره.»

«آخه کسی چه می‌دونست باجخورها می‌ریزن توخیابون، یه شبه ورق بر می‌گرده، این شیاف رو دو باره با سلام و صلوات بر می‌گردونن»

«از عاتکه ایراد می‌گرفتی، تو که از او بدتری. کلب عبدالرسول، از این حرف‌ها چی گیر آدم میاد، ها؟ تو مگه نمی‌گی ورق برگشته؟»

«ملاعاتکه متکبّر و متفرعنه، دماغش باد داره، از دماغ فیل افتاده، فضل فروش و فخر فروشه، آخه این زنکه چه ربطی به من داره؟»

ملا عاتکه زنی درشت استخوان، قوی هیکل، سفید‌رو و زشتی بود که نسبتِ دوری با پدرم داشت؛ این زن، هر از گاهی به خانة ما می‌آمد، رو به روی عکس شاه می‌ایستاد، مدتی به او خیره می‌شد، بعد به صورت‌اش تف می‌‌انداخت و با لحن خاصی می‌گفت: «کونی!!»

در آن روزگار پوسترهای بزرگ رنگی شاه و شهبانو را به‌رایگان در ‌اختیار روستائی‌ها، کسبه و مدارس می‌گداشتند. شاه و شهبانو، همه‌جا، حتا در دخمه‌ها و کلبه‌های تاریک مردم حضور داشتند.

«عکس این زنا زاده‌ها رو باید توی مستراح می‌‌چسبوندی.»

مادرم در خلوت، با لبخند و احتیاط، عاتکه را نصیحت می‌کرد:

«خانم بزرگ، جلو غریبه‌ها اقلاً زبونت رو مالک شو.»

ملا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عاتکه زن با سوادی بود، صدای خوشی داشت و آواز می‌خواند و من اینهمه را از مادرم شنیده بودم و در آن روزگار نمی‌دانستم چرا زن‌ها از او چشم می‌زدند، چرا به او احترام می‌گذاشتند و از او حساب می‌بردند. پسر ملا عاتکه هنوز از زندان آزاد نشده بود و او کینه و نفرت‌اش را از شاه و خاندان سلطنتی، با مایه‌ای از تفاخر و خودنمائی ابراز می‌کرد. هر ‌بار این خویشاوند غول پیکرِ بابا به خانة ما می‌آمد، مادرم پکر و معذب می‌شد و می‌ترسید حرف‌های او به‌گوش همسایه می‌رسید. فاطمة‌ زهرا عکس رنگی فرح‌ دیبا را که به ‌تازگی ملکة ایران و شهبانو شده بود، به‌ دیوار هشتی، در معرض نگاه همگان چسبانده بود و علاقه‌اش را به نوعروس، به سادگی ابراز می‌کرد. مادرم با خودنمائی، دو روئی و ریاکاری بیگانه بود و نزد همسایه‌ها با مهر و عطوفتی مادرانه در بارة ملاحت و نجابت شهبانو حرف می‌زد:

«عروس ما چشم بدکور، خوشگله، با نمکه، اگه دماغش یه کم… با این‌همه گرمه، نجیبه، از چشم‌ها و طرز نگاهش پیداست که نجیبه!»

شهبانو بی‌‌تردید از وجود «قلعة گالپاها» در سرزمین ایران بی‌خبر بود و مادرم با مهربانی و ساده دلی رقت‌انگیزی او را «عروس ما» می‌نامید.

«از حق نگذریم مادر محمود، ثرّیا خیـ‌لی خوشگل‌تره. خـدایا، چه

چشم‌هائی داره، چشم‌هاش شهلاس، آدم رو جادو می‌کنه»

«آره، ولی دخترک بچّه دار نمی‌شد، آخه شاه ولیعهد می‌‌خواد»

«مادر محمود، خیال می‌کنی که شاه به خاطر نجابت از ترک‌ها زن گرفته؟ یعنی زن نجیب‌تر و خوشگلتر از او تو مملکت نبود؟ نه خواهر، حالا دیگه ترک‌ها شاه رو داماد خودشون می‌دونن.»

باری، در آن روزهائی‌ که نوبتِ شیرِ مادرم بود، زن‌هایِ تعاونی، با دیگچه‌ هایِ شیر، به خانة ما می‌آمدند، و به ‌اصطلاح «می ‌نی» می‌کردند. این واژة محلی به معنای اندازه‌گیری و ثبت مقدار شیر هر کدام از زن‌های عضو تعاونی بود که با تراشة چوب انجام می‌گرفت. کتمان نمی‌کنم، من تا آخر سر از کار پیچیدة زن‌ها در نیاوردم و رمز و راز آن‌ها را نفهمیدم. زن‌ها تراشة چوب را می‌بردند و مادرم آن‌را توی سوراخ دیوار هشتی می‌گذاشت.

«کبرا، فردا نوبت تست، ها؟ اشتباه نمی‌کنم!»

هر چه بود یا نبود، دوران عسرت و تنگدستی کربلائی عبدالرسول دلاک به سر آمده بود و دو باره دود از مطبخ خانة ما بالا می‌رفت. آن مرد ریز نقش، عصبی و بی‌قرار چند کار را همزمان انجام می‌داد و با «دو صد خون جیگر لقمه نانی پیدا می‌کرد»: کدخدا، سلمانی و دلاک قلعه گالپاها بود؛ بچّه‌های مردم را ختنه می‌کرد؛ دندان‌هایِ پوسیدة اهالی را می‌کشید؛ سر عزادارها را در حمام عمومی می‌تراشید و بند یقة آن‌ها را می‌بست؛ در ماه محرم و رمضان و در ایام عزاداری که اهل حشمت و دولت و موقوفه‌ها، چندین شبانه روز خرج می‌دادند، از میهمانان پذیرائی می‌کرد. در همه جا در روضه‌ خوانی‌ها، در عزا، عروسی‌ و ختنه سوری‌ها، اهالی دست به دامن کربلائی عبدالرسول می‌شدند تا «مجلس» آن‌ها را آبرومندانه اداره می‌کرد. من در آن سال‌ها نمی‌‌دانستم و از کسی نمی‌پرسیدم بابت این خدمات چه مبلغی از صاحب مجلس و یا صاحب عزا دستمزد می‌گرفت، ولی بی‌تردید مجانی و محض‌لله، آن‌همه عرق نمی‌ریخت و حرص و جوش نمی‌خورد. در هر حال پدرم هرگز دست خالی به خانه بر نمی‌گشت؛ پس از مراسمِ عزا یا عروسی و یا ختنه سوری، صاحب مجلس، یک دستمال ابریشمی پر از نقل و شیرینی و لابد چند تا اسکناس کهنه برای«اوستا» کنار می‌گذاشت:

«کمِ ما و کَرَم شما، اوستا»

کربلائی عبدالرسول، به ‌تعبیر مادرم «کلاه در کلاه» کرده بود؛ با «دزدی، گُرگی»، چند‌ رأس بز و میش خریده بود و دو باره الاغی به ‌‌آخُر بسته بود و در این فکر بود تا بندهایِ پشتِ آو را شخم می‌زد و می‌کاشت. اصطلاح‌ «کلاه در کلاه» و «دزدی، گرگی» در آن دیار بر ‌سر زبان‌ها بود و گالپاها در مورد کسانی به‌کار می‌بردند که جُربزه داشتند و گلیمشان را در شرایط دشوار از آب بیرون می‌کشیدند. اگر‌‌چه مفهوم «دزد» و «گرگ» در فرهنگ مردم مثل روز روشن بود، ولی ترکیب دو کلمه و اصطلاح «دزدی، گرگی» نزد آن‌ها، انگار به معنای قابلیّت، توانائی، شایستگی وکاربُری بود و مردم کسانی را که دارای چنین شاخصه‌هائی بودند، با این اصطلاح اگر‌ چه نمی‌ستودند، ولی مذمت و سرزنش نمی‌کردند، بلکه حسرت می‌خوردند.

«کلب عبدالرسول، دم دهن مردم رو نمی‌شه بست»

«این مردم مگه چشم ندارن و نمی‌بینن که من صبح تا شب مثل سگ سوزن خورده می‌دوم»

«حوریه منظور بدی نداشت، می‌گفت با دزدی، گرگی این زندگی رو تا حالا ‌چرخوندی و بچّه‌ها رو بزرگ کردی.»

«زنکة تنبون‌انداز ماتحت‌ش از جایِ دیگه می‌سوزه،»

«کلب عبدالرسول، یعنی می‌خوای بگی هنوز به تو نظر داره؟»

«اینقدر ساده نباش مادر‌ محمود، این مردم دوست دارن زانو بزنی و زمین بخوری تا به‌‌‌روز و روزگارت دل بسوزنن: آه، بیچارة بینوا! این مردم از خوار‌ی و ذلت آدم لذّت می‌برن؛ این مردم از جمال و کمال و موفقّیت آدم رنج می‌برن. ملتفتی؟ من صد ‌بار به جوونک گفتم وقتی به قلعه میاد، هر روز یه رنگ لباس نپوشه و توی قلعه شلار نده، این مردم…»

«… بچّه‌م اگه این دو تا پیرهن رو اینجا نپوشه، کجا بپوشه؟»

«بچّه‌م، بچّه‌م… این دلسوزی‌هایِ تو کار دست بچّه‌هات می‌ده»

محمود پَر آزاد شده بود، به شهر سبزوار رفته بود و در آرایشگاهی د‌ر خیابان بیهق، رو به روی شهربانی کار می‌کرد. مادرم هر شب، سر سفره در فراغ بچّه‌اش آه می‌کشید و اشک در چشم‌هایش حلقه می‌بست؛

«آخه بچّه‌م شب‌ها تنهاست، کی براش غذا می‌پزه، از حالا ظلمه»

پدرم که اغلب جنبه‌های مثبت هر‌چیزی را می‌دید، فاطمة زهرا را نصیحت می‌کرد و دلداری می‌داد، هر چند بی‌فایده:

«مادر محمود، دنیا تا بوده چنین بوده، با طبعیت نمی‌شه در‌افتاد، بچة هیچ موجود زنده‌ای تا آخر با پدر و مادر نمی‌مونه، جوجه‌ها دیر یا زود پَر در‌میان، پر آزاد می‌شن و از کاسخونه می‌رن، مگه تا حالا بُلواره‌های ما رو ندیدی؟ تو که نمی‌تونی تا آخر عمر بچّه‌ها رو زیر بال چادرت نگه‌داری، تازه محمود به غریبی که نرفته، توی معدن زغال و یا سر صیفی که کار نمی‌کنه، تو یه آراشگاه تمیز، شاگرد سلمانی شده، این که اشک، ‌آه و ناله نداره؟ دور تا دور آرایشگاه آینه‌ست، پسرت به هر طرف که نگاه کنه…»

پدرم در تمجید و توصیف شغل محمود به‌‌آینه‌ها متوسل شده بود و این که پسرش صبح تا شب، از هر طرف که می‌چرخید،  قد و بالایش را در آینه‌‌هایِ آرایشگاه می‌دید. حالا تماشایِ دم به دم این قد و بالایِ رعنا در آینه‌ها چه لطف و محاسنی داشت، خدا عالم بود. گیرم پائیز، کاسخانة بلبل، پرواز جوجه‌های بلبل و‌ کوچ بلواره‌ها «چلچله‌های» خانه‌مان را من دیده بودم و این استدلال به‌ نظرم منطقی می‌آمد.

«بچّه‌م با اون پایِ معیوب مگه می‌تونست سر صیفی کار کنه؟»

«دوباره پایِ معیوب محمود رو بهانه نکن، بچّه‌ت فلج که نشده»

مادرم برای گریستن به بهانة زیادی نیاز نداشت، به‌ویژه وقتی پای فرزندان دلبندش و صحبت جدائی از آن‌ها در میان بود.

«تو می‌خوای هر چه زودتر این بچّه‌ها رو از سرت واکنی»

«محمود دیگه بچّه نیست، هر چه زودتر از این ده‌کوره بره، بهتر، مگه نمی‌بینی؟ اینجا آینده‌ای نداره. زن، این‌قدر از‌جدائی دم نزدن، این‌قدر پایِ دلت ننشین و مرثیه نخون. مگه از این خراب شده تا شهر چقدر راهه، خب هر وقت دلت تنگ شد، راه بیفت برو پیش بچّه‌ت.»

پایِ لنگِ عمو‌یاور و پایِ ناقصِ برادرم محمود از جمله وقایعی بود که در گذشته رخ داده بود و بابا گاهی به اشاره و گاهی به شوخی‌از آن یاد می‌کرد. برادرِ کوچکِ کربلائی عبدالرسول در‌جوانی بیمار شده بود، قانقاریا و یا چیزی مشابه گرفته بود؛ گویا به خاطر سهل‌انگاری و سر به‌هوائی برادر بزرگ، و عدم دسترسی به پزشک، معیوب شده بود. انگشت پای محمود را شکسته بندی در سبزوار، به اشتباه شکسته بود؛ زخم به چرک نشسته بود و پدرم او را به مشهد برده بود و جرّاح به‌ناچار یکی از انگشت‌ها را از ریشه در آورده بود. پایِ چپ، چشم اسفندیار محمود ما بود و تا روز آخر، مشکل کفش او حل نشد؛ با نقصِ مختصرِ پا کنار نیامد و بهانه‌ای شد برای شکوه و شکایت غر زدنِ مدامِ محمود، غمخواری و دلسوزیِ مادرم. گیرم کربلائی عبدالرسول، بر خلاف فاطمة زهرا، هیچ واقعه‌ای را دراماتیزه نمی‌کرد؛ برای او، گذشته، گذشته بود و اگر حرفِ تشخیصِ اشتباه شکسته بند سبزوار، مصیبت‌ها و‌‌گرفتاری‌های ناشی از آن به‌میان می‌آمد، از مسائل و مشکلاتی که او را شب‌ها و روز‌‌ها آزار داده بود و جان‌‌اش را به لب‌اش رسانده بود؛ گذرا و بی‌تفاوت ‌می‌‌گذشت، از ذکر مصائب، بازگوئی دردها و‌ رنج‌ها رندانه طفره می‌رفت و از آن‌همه، صحنه‌ و رویدادی را با مهارت بازسازی و روایت می‌کرد تا باعث خنده، شادی و مسرت خاطر همه می‌شد: ماجرای مداوای زخم پای محمود نمونه‌‌ای از این صحنه‌هایِ خنده دار و مضحک بود: گویا در مشهد، پس از عمل جراحی و در روزهایِ نقاهت و دوا درمان زخم پای او، آن‌قدر گیج، منگ، آشفته‌ حال و سراسیمه شده بود که با پماد و مواد ضد عفونی، به جایِ خانة دختر خاله‌، شتابان و دستپاچه، به ‌منزل همسایه دویده بود و روی بالکن آن‌ها خودمانی صدا زده بود:

«دختر خاله، کجائی، بی‌زحمت یه لگن آب گرم وردار بیار.»

بی‌صدا، انگار با چشم‌هایش می‌خندید و ادامه می‌داد:

 «خدا آن روز رو نیاره که آدم قبلة کون‌ش رو گم کنه»

روایت این ماجرا اگر‌ چه لبخندی به لب‌های مادرم می‌آورد، ولی چیزی را از بنیاد تغییر نمی‌داد. نه، مادرم همیشه پای در گل می‌ماند:

«مگه من بیکارم که هر روز راه بیفتم برم شهر؛ من می‌گم بچِه‌م مجبوره با اون پایِ معیوب صبح تا شب رویِ پا واسته.»

«اگه پای محمود سالم بود، حتماً یه بهانة دیگه پیدا می‌کردی تا سر سفره اشک بریزی. زن، من تو رو می‌شناسم، خیال می‌کنی این شازده پسرت به کی رفته که اشکش دمِ مَشکشه»

محمود از قلعة گالپاها رفته بود و‌ کارهای برادر بزرگ‌تر بارِ‌ گردنِ من و نورالله شده بود؛ گیرم او مدام یوغ می‌تاباند و اگر بابا صدایش را یک پرده، دو پرده بالاتر می‌برد، بغض می‌کرد و به گریه می‌افتاد.

«مرد، تو انگار این بچّه‌ها رو به اسیری گرفتی»

«من دوست ندارم بچّه‌هام نازک نارنجی و عزیز دردانه بار بیان، مگه این دنیایِ کونی رو نمی‌بینی، این دنیا به آدم دلنازک رحم نمی‌کنه!»

مادر دو باره به سر منزل اوّل بر می‌گشت:

«آدم بچّه بزرگ می‌کنه که عصایِ دستش بشه، این بچّه‌ها اگه از

قلعه برن، فردایِ صبا خودت می‌مونی و سایه‌ت.»

برادرهایِ ناتنی ما یکی بعد از دیگری ازدواج کرده، از خانة پدری

رفته بودند و با هجرت محمود، پشت کرسیِ بزرگِ مادر خلوت‌تر‌ شده بود و او جایِ خالی فرزند دلبند و دوری او را به‌دشواری تحمل می‌کرد؛ هر بار به بهانه‌ای اندوه و دلتنگی‌اش را بروز می‌داد و بر‌خلاف کربلائی عبدالرسول که خود دار بود، به‌‌ زبان می‌آورد. من در آن روزها مادرم را نمی‌فهمیدم و به مشاجرة آن‌ها آوائی گوش می‌دادم. سال‌ها بعد، وقتی دخترم رکسانا در‌ این‌گوشة دنیا، پر‌آزاد شد و از آشیانه پرکشید، ناگهان خلائی در زندگی ما ایجاد شد و مدتی تعادل‌ام از دست دادم. شب‌ها، تا از راه می‌رسیدم، تویِ ‌اتاقِ خالی او چرخی می‌زدم، به یاد مادرم می‌افتادم و آه می‌کشیدم.

«خب به ‌پاش عگال بزن، نذار بره، برو براش زن بگیر.»

بزرگ‌ترین آرزوی مادرم دیدن دامادیِ فرزندان دلبندش بود:

«مگه واسة اون پسرها‌ت زن نگرفتی؟ چه فرقی می‌کنه؟»

«ما که رفتیم خواستگاری، خان داداش شما، جواب رد دادن»

«دختر برادرم نشد، یه دختر دیگه، قحطی دختر که نیست!»

شهربانو، دختر‌دائی ما، گویا محجوب، گوشه‌گیر و مانند دختر شاه پریان زیبا و رویائی بود. من اگر‌چه وصف ملاحت و نجابت شهربانو را بارها از این و آن شنیده بودم، ولی او را هنوز از نزدیک ندیده بودم، نام‌ شهربانو به گوش‌ام خوش‌آهنگ و دلنشین می‌آمد و به‌نظر من، صاحب چنین نامی بی‌تردید خوشگل بود. باری، بنا به چند روایت، محمود به شهربانو دلباخته بود و کربلائی عبدالرسول اگر چه از برادر فاطمة زهرا دلِ خوشی نداشت و در باطن به این وصلت رضا نبود، ولی ملا عاتکه را به خواستگاری فرستاده بود؛ دائی به قاصد او جواب رد داده بود و بابا بد جوری زخمی شده بود.

«برادرِ من گناهی نداره، این ادا و اطوارها زیر سر زنشه»

«خدا رو صد هزار مرتبه شکر که اون مردکة لب لتّه طاقچه بالا گذاشت و دخترشو به ما نداد. عدو شود سبب خیر!»

«اگه زنش کرم نریخته بود، این وصلت صورت می‌گرفت»

«برادرت اگه عرضه و جربزه می‌داشت، به حرف اون زنکه گوش نمی‌داد. من اگه جای برادرت بودم، تا حالا صد بار اونو طلاق داده بودم.»

«طلاق؟! کرّه‌هاشو کی بزرگ می‌کرد؟ مینداخت گردن کی؟»

«کنایه نزن، من بی‌سرپرست بودم، بزرگ‌تر نداشتم، خریّت کردم، گیر افتادم و زود گرفتار زن و بچّه شدم. من از لاعلاجی معصومه رو طلاق دادم، از لاعلاجی بچّه‌هاشو انداختم گردن تو…»

«همة خلق خدا می‌دونن که من بچّه‌هایِ زنِ تو رو مثل بچّه‌های خودم بزرگ کردم و فرقی بین اونا نذاشتم؛ حالا الحمدالله هر سه صاحب خونه و زندگی شدن، نه، من منت سر‌ کسی ندارم؛ کنایه نمی‌زنم، می‌خوام بچّه‌م سر و سامون بگیره و آلاخون والاخون نشه»

مادرم بیهوده دست و ‌پا می‌زد و تلاش می‌کرد. محمود دو باره به قلعة گالپاها بر نگشت و جایِ او در پلة کرسی بزرگ ما خالی ماند. پائیز سال بعد، کربلائی عبدالرسول کرسی کوچک‌تری خرید:

«کرسی به این بزرگی دیگه به درد ما نمی‌خوره.»

من از روزگاری که هنوز همة جوجه‌ها در‌کاسخانه بودند، از زمانی که همة فرزندان کربلائی عبدالرسول پشت کرسی بزرگ زیر نورگرد سوز می‌نشستد و پچپچه می‌کردند، صحنه‌‌ای را مانند یک تابلو قدیمی به‌خاطر داشتم. در‌ این تابلو غبار گرفته، پدرم در پلة بالای کرسی، به رختخواب پیچ‌ها یله داده بود و چرت می‌زد؛ هر زمان پچپچة ترس‌خوردة بچّه‌ها بالا می‌گرفت و کسی بی‌اختیار می‌خندید، یک چشم‌اش را نیمه‌باز می‌کرد و همان نیم نگاه کافی بود تا دو باره همه زبان به‌ کام می‌گرفتند و صدائی از کسی در ‌نمی‌آمد. سکوت مطلق! بابا در آن شب‌ها فریاد نمی‌کشید، بچّه‌ها ‌را کتک نمی‌زد، فقط مدتی خاموش ما را زیر نظر می‌گرفت؛ همین! بعدها که در شهریار معلّم شدم، از این شیوه و شگرد پدرم سر‌ کلاس و حتا توی صحن مدرسه استفاده می‌کردم و شگفتا که معجـزه رخ می‌داد؛ شاگردهـا ساکت می‌شدند و با نگرانی منتظر می‌ماندند.

«کلب عبدالرسول، این بچّه رو هم با خودت ببر شهر، گناه داره»

سفر به ‌شهر، دیدار محمود و آرایشگاه و خانة او آرزوئی بود که به سادگی بر آورده نمی‌شد؛ یک‌بار با پدرم رفته بودم و از بالای شیشة مشجرِ آرایشگاه کاکل برادرم را دیده بودم. آن روز مدتی توی پیاده رو قدم زدم و از مشتری‌ها و صاحبکار او خجالت کشیدم و داخل نشدم. پس از آن سفر، کربلائی عبدالرسول در خیابان سبریز سبزوار، مغازه‌ای به اجاره گرفته بود و قرار بود محمود، آن را برای آرایشگاه، تعمیر، رنگکاری و آماده می‌کرد.

«من یه سر دارم و هزار سودا، یه بار که خودت رفتی، اونو ببر»

آن روزی که مدت‌ها چشم به‌راه‌اش بودم، سرانجام رسید و من با

مادرم و زن همسایة ته کوچه همراه و همسفر شدم.

 «به‌خیر خوشی، می‌گم یه برّه‌ای، مرغی، خروسی قربونی کنین.»

«محمود هنوز آرایشگاه رو باز نکرده، هر وقت مسجد بنا شد…»

«اقلاً چند دونه اسپند وردار ببر براش دود کن، ضرر نداره»

کار تعمیر مغازه آخر شده بود، گیرم هنوز آینه، صندلی و لوازم سلمانی نخریده بودند؛ کربلائی عبدالرسول دلاک صبح تا شب می‌دوید؛ به ‌این در و آن در می‌زد تا شاید آرایشگاه هر چه زودتر دایر می‌شد. که نشد. باری، ما پیش از دیدار محمود و آن مغازة در دست تعمیر، به خانة او در محلة عمّه رخسار، محلة کبوتربازهای ته سبریز رفتیم. عمّه، آن‌ زن ریزه، تیل‌تیلی، بی‌نهایت زشت، ولی‌ همیشه خندان، گویا بهانه آورده، جائی به برادرزاده‌ش نداده بود و او را دست به سر کرده بود؛ مادرم بعداز آن واقعه، دلچرک و با عمه سر‌‌سنگین شده بود. غرض، عمّه رخسار که گویا شرمنده بود، رو پنهان کرده بود و به جایِ او، پسر بچّه‌ای تا سر کوچه با ما آمد و نشانی داد. محلّه فقیرنشین بود، دَر‌ِحیاط دنگال و دَرِ اتاق محمود باز مانده بود. طفلی توی اتاق مجاور گریه می‌کرد؛ مادرم بقچة نانِ کاک، دبّة ماست را گوشة اتاق گذاشت و جارو و خاک‌انداز را برداشت:

«زنکة دست کوتاه، مگه این بچّه چقدر جا می‌گرفت.»

زن همسایة ته‌ کوچه سرگرم ‌تماشای عکس‌های رنگی شده بود، لبخند می‌زد و به معنی سر می‌جنباند:

«محمود آقا همة خوشگل‌ها رو این‌جا جمع کرده»

«دلخوشی بچّه‌م به‌همین چیزهاست، چکار کنه؟»

محمود عکس رنگی زن‌هایِ روی جلد مجله‌ها را بریده ‌بود و دور تا دور، با پونز، به دیوار اتاق‌ چسبانده بود:

«مادر ‌محمود، وقتش رسیده که واسة پسرت زن بگیری.»

«اگه بخل مردم می‌ذاشت، پسر من حالا نامزد داشت»

«ازم به‌دل نگیری مادر محمود، شهربانوتحفه نیست، لاغر مردنی، دوک نخ ریسی، سیاهسوخته، ولی محمود شما به چشم براری…»

مادر محمود انگار خوش نداشت از دختر برادرش بد می‌گفتند:

«لیلا، می‌خوای تو با حسین یواش یواش از جلو برو، من از پشت سر میام، برو طرف دکون رنگرزی، من به شما می‌رسم.»

    مادرم محرم راز زن همسایة ته کوچه بود که تا سال‌ها بچّه‌دار نمی‌شد؛ اغلب با هم پیاده به شهر می‌رفتند و در راه مدام حرف می‌زد و به او مجال نمی‌داد. من در کنار لیلا دکان رنگرزی و آن‌همه رنگ چشمگیر و زیبا را با شگفتی کشف کردم و سال‌ها بعد که بزرگ تر شدم، منوچهری را شناختم که در قصیده‌ای، پائیز را به پیراهن رنگ رزان تشبیه کرده بود.

«گویی به‌ مَثَل پیرهن رنگرزانست»

رنگرز انگار همراه همیشگی همسایة ته کوچه ما را می‌شناخت و سراغ او را می‌گرفت. مادرم با گونه‌های بر افروخته، نفس نفس زنان از راه رسید و بقچه اش را روی سکوی رنگرز گذاشت:

«خدا خیرت بده مشدی، مثل دفعة قبل ما رو معطل نکنی.»

دهانة باز دکان رنگرز، کلاف‌هایِ نخ و پارچه‌های رنگارنگی‌که جلو دکان به بندها آویخته شده بودند؛ بی‌شباهت به تابلو نقاشی مدرن امروزی نبود، گیرم من در آن روزها با این هنر آشنا نبودم و مبهوت نگاه می‌کردم. من از آن سفر و آن روز رنگ‌های سرگیجه‌آور و قبایِ بلند و پائیزیِ رنگرز را به یاد دارم و همهمة خیابان شهر شلوغ و برادرم محمود را که رو به‌روی آرایشگاهی که هنوز دایر نشده بود، در پیاده رو، دست‌هایش را می‌شست. آرایشگاه چسبیده به مغازة بقالی‌ میرزائی بود که مردم قلعة گالپاها از او خرید می‌کردند. پس از آن روز، تا سال‌ها، هربار به‌ولایت می‌رفتم و از جلو آن دکان بقالی می‌گذشتم، به‌ یاد برادرم می‌افتادم و محمود را می‌دیدم که لب جوی خم شده بود و میرزا با آفتابه آب روی دست‌های او می‌ریخت.

 

دسته‌ بندی نشده

راهبری نوشته

Previous Post: آدم ‌کلوخیِ میامی
Next Post: شب و شرنگ و شوبازی

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme