Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه
Ejdeha Finale Det To SEE

کاربافک‌

Posted on 4 آگوست 202313 آگوست 2023 By حسین دولت‌آبادی

فصلی ار رمان « خون اژدها»

تا مدت‌ها، یادگاریِ بی‌بی عاتکه را همه جا، حتا به دارالمجانین و دادگاه با خودم می‌بردم و در پناه «کتاب‌ِآسمانی» سنگر می‌گرفتم. من اگر چه از دوران نوجوانی از آسمان بریده بودم، ولی در آنهمه سال، قرآن را مانند بسیاری از شعرهای مولوی، حافظ، خیام و فروغ سوره به سوره و آیه به آیه حفظ کرده بودم. در زندان‌ها و در بیمارستان روانی‌ها، در انفرادی‌ها و در تنهائی‌ها، قرآن مونس، همدم و یار و یاور من بود. همه، عاقل و دیوانه، در برابر کلام‌ خدا تسلیم بودند و از‌ ترس تکفیر به قاری قرآن اذیّت و آزاری نمی‌رساندند.

گیرم در آن روزها اگر کسی از من می‌پرسید: عاطفه در‌ قرآن به دنبال چه چیزی می‌گردی، چرا آن را دوره می‌کنی، شانه بالا می‌‌انداختم و به او جواب نمی‌دادم، به کسی نمی‌گفتم که بی‌بی معتقد بود کتاب آسمانی مرا از گزند اشرار و آدم‌‌‌های خبیث در امان نگه می‌داشت و در‌ خواب و بیداری از من نگه داری و حفاظت می‌کرد: «توکل به‌ خدا کن دخترم» من اگر‌‌چه به این خرافه‌ها باور نداشتم، ولی به مرور زمان دریافته بودم که طرز نگاه همه، حتا دیوانه‌های بی‌آزار تغییر‌کرده بود و با حرمتی آمیخته به هراس از کنار زنی که «لالمانی» گرفته بود، می‌گذشتند و انگار از او واهمه داشتند.گاهی روی پنجة پا، آرام آرام به من نزدیک می‌شدند، دست به عصا، مأخوذ به حیا لبخند می‌زدند، خم می‌شدند، جلد ترمة قرآن را مانند ضریح امامزاده‌ای می‌بوسیدند و عقب عقب می‌رفتند. گاهی نیمه شب‌ها، خواب و بیدار، حضور موجود زنده‌ای را کنار تختم، بالای سرم احساس می‌کردم، ولی تا مدت‌ها، تا زمانی که کاربافک را نشناختم و به منظور او پی‌نبردم، با این‌‌‌گمان که شاید زنی برای بوسیدن قرآن آمده بود، اهمیّت نمی‌دادم. شب‌ها در اثر داروها گیج و منگ بودم و همه چیز انگار در رویا و کابوس‌ها می‌گذشت. شب‌ها، همه شب دچار کابوس می‌شدم‌‌‌‌ و خواب‌های پلشت می‌دیدم. مرزهای خواب و بیداری بهم ریخته بود، هرگز مطمئن نبودم که وقایع در خواب رخ داده بود، یا در بیداری. کابوس بود یا واقعیّت. کابوس، کابوس…! تا مدت‌ها، تا که چشمم گرم می‌شد، در هیئت بو‌تیماری به پرواز در می‌آمدم، تا کنار دریای خزر بال می‌زدم، در دامنة جنگل، بر بام آشیانة عقاب به تماشای مورچه‌های درشت پردار، آن جویبار خونابه و جنازة برهنة زنی می‌نشستم که کنار استخر به پهلو افتاده بود و شباهت غریبی به خزر داشت. جنازه و استخر نریمان کوچک و کوچک‌‌تر و محو می‌شدند، نخل‌ها آتش می‌گرفتند، چهرة سیاهزرد و ورم‌‌‌کردة ذبیح‌الله از میان دود و غبار بیرون می‌آمد: «سلیطة هر ‌جائی!» بوی عطر و عود توی اتاق می پیچید و رطیلی سیاهرنگ بر لبة حوضچة کف‌آلود پستو می‌دوید، ماه منیر جیغ می‌کشید و از آب بیرون می‌پرید: « آقا مُرد!». گیرم رطیل بی‌خیال به‌راهش ادامه می‌داد و من، پاهای لزج او را روی پوست تن‌ام، که از هراس به عرق نشسته بود، احساس می‌کردم، چندشم می‌شد، از وحشت می‌لرزیدم، عرق می‌ریختم، نزدیکِ استخرِ نریمان، روی چمن‌های خیس دهنک می‌زدم، ولی هیچ صدائی از گلویم بیرون نمی‌آمد. آن رطیل سیاه هر شب می‌آمد و روی مهرة پشتم راه می‌افتاد. چند‌بار به‌سختی چشم باز کردم و پرهیب پرستار درشت استخوان را بالای سرم دیدم. چرا؟ لابد او نیز کنجکاو شده بود و به هوایِ قرآنِ عاطفه می‌آمد، شاید نیمه شب‌ها برای سرکشی به بیمارها می‌آمد، محض احتیاط چرخی توی اتاق ما می‌زد و بعد به اتاق پرستارها بر می‌گشت. پیگیر نشدم، در حقیت لَخت و بی‌رمق بودم، روزها مانند بوتیمار در گوشه‌ای کز می‌کردم و قرآن می‌خواندم و یا توی راهرو نیمه تاریک بخش سر به زیر، در خاموشی مدام قدم می‌زدم و شب‌ها، همه شب در دنیائی پر از کابوس رها می‌شدم:

«رطیل، رطیل»

طاقباز خوابیده بودم، رطیل روی شکمم راه می‌رفت و آرام آرام به زیر نافم نزدیک می‌شد. جیغ کشیدم: «رطیل!»، و از جا جستم، صدایم زیر طاق پیچید، همسایه‌ام از خواب بیدار شد و روی تخت به شانه غلتید:

« آقای بازپرس، من بابامو کشتم.»

پرستار گریخته بود و من هنوز جیغ می زدم:

«رطیل، رطیل»

گلابتون، همسایه‌ام مانند خیک ماست ورم کرده بود، گرد و قلنبه شده بود. روزها، سرتاسر روز مانند گربة چاق و پیری روی تخت می‌خوابید و خرناسه می‌کشید و اغلب توی خواب دندان بر دندان می‌سائید، جویده جویده حرف‌هائی می‌زد که مفهوم نبود. گلابتون تا چشم باز می‌کرد و مرا می‌دید، سراسیمه می‌شد و با ترس و لرز می‌گفت:

« آقای بازپرس، من بابامو کشتم، من…»

از چشم گلابتون همه، زن و مرد، پرستار و پزشک و بیمار «آقایِ بازپرس» بودند و بجز این جمله، انگار همه چیز از حافظه‌اش پاک شده بود. اگر کسی از او می‌پرسید: « آخه چرا کشتی؟» سرخ می شد، سرش را با شرمندگی پائین می‌انداخت و زیر لب تکرار می‌کرد:« آقای بازپرس من بابامو کشتم»

« … و من بتو تکلم آموختم، اقرأ بسمک الذی خلق»

شبنم روزنامه ای از اتاق پرستارها دزدیده بود، رو به روی تخت من ایستاده بود و با صدای خوشی دکلمه می‌کرد:

«… و خداوند مرد را از خاک رس آفرید تا در سحرگاهان اعدام شود. برخیز، ای زنی که از دندة چپ مرد آفریده شدی، بر خیز و بخوان…»

شبنم برهنه بود، لخت مادر زاد، روزنامه را بالا و پائین می‌برد و کلمه ها جا به جا می‌شدند و من فرصت نمی‌کردم تا عنوان درشت آن را بخوانم. چهرة آشنائی از منظرم گذشت و چروک برداشت و مسخ شد، یکی از عکس‌هائیکه در صفحة اوّل چاپ کرده بودند،  به مهران شباهت داشت. مهران، اعدام. بند دلم پاره شد، از جا جستم و روزنامه را از شبنم گرفتم. نه، مهران اعدام نشده بود، پنج نفر را در‌ سحرگاه آن روز اعدام کرده بودند و «عفو ملوکانه» شامل حال چند نفر، از جمله مهران شده بود.

« آه، مهران زنده ست، زنده ست»

شبنم برهنه و بی‌پروا می‌رقصید و همه چیز مانند او بنظرم زیبا و دلپذیر می‌آمد. حادثه‌ای شگفت‌انگیز رخ داده بود و من از آن فضایِ تاریکِ پر‌کابوس به دنیایِ روشن، به زندگی برگشته بودم، خواب و رخوت از سرم پریده بود، شاداب و سرزنده شده بودم و خوش داشتم زیر آفتاب می‌دویدم و در تنهائی، در‌ کوچه باغ‌های ولایت قهقهه می‌زدم، شادمانه دور خودم می‌چرخیدم و می‌چرخیدم و با پرنده‌هایِ لایِ شاخ و برگ درخت‌ها آواز می‌خواندم. افسوس، و صد افسوس که عمری شادی‌ها مانند عمر حباب‌ها کوتاه ‌بود. باری، احساس ناب و کمیاب شعف که سرزده آمده بود، بیش از ‌چند دقیقه دوام نیاورد، شادی‌‌ام‌ گذرا بود و مانند آن حبابِ خوشرنگِ رویِ آب، در وزش نسیم ترکید: « ابد…» این واژه چقدر تلخ و چقدر سنگین بود.

«عاطفه، ای بانوی همة قرون، من بتو تکلم آموختن، برخیز و بخوان، بخوان بنام گل سرخ در صحاری شب»

شاید اگر مهران را اعدام می‌کردند، همه چیز به پایان می‌رسید و امید، چراغی که سال‌ها در ژرفاهای تاریک ذهنم کور سو می‌زد، خاموش می‌شد و لابد او را به مرور زمان از یاد می‌بردم. نشد، مهران با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم گردید و آن شعلة میرا دوباره زبانه کشید.

« بخوان که زاغ‌ها همه رسوا و در به در گردند»

ابد، ابدیّت، تا آخر عمر… مهران تا آخر عمر پشت میله‌های زندان می‌ماند و من‌ اگر زنده بیرون می‌آمدم، باید تا آخر عمر چشم به راه معجزه می‌ماندم. معجزه! تا ابد هر ‌اتفاقی محتمل و ممکن بود. شاید در این‌مدت زلزله‌ای رخ می‌داد و دیوار زندان‌ها فرو می‌ریخت، شاید شورش می‌شد، مردم درهای زندان‌ها را می‌شکستند و زندانی‌ها را آزاد می‌کردند، شاید مهران از زندان می‌گریخت، شاید و شاید…

 امید، یا رویا و خیالبافی؟

من هیچ بهانه‌ای برای زیستن و ادامة حیات نداشتم. در دادگاه به حبس ابد محکوم شده بودم و گذر از آن سال‌ها بدون امید ممکن نبود. امید! امید! … هر‌ چند اگر در آینه با خودم رو به رو می‌شدم، می‌فهمیدم که آن امید، امیدی واهی بود. فرار و خود فریبی بود تا واقعیّت را نمی‌پذیرفتم و آن روزهایِ دراز و یکنواخت و آن روزگار دشوار را دوام می‌آوردم. تکرار و تکرار و یکنواختی روح و روان را می‌فرساید.

« نه عزیزم… که باغ‌ها، که باغ‌ها همه بیدار و بارور گردند.»

« اشک بریز ای بانوی زیبا تا کبوترها به آشیانه برگردند.»

« شبنم، شبنم، چرا اون بابای قرمساق تو رو انداخته اینجا، چرا… برو بیرون عزیزم، فرار کن، برو با هر مردی که دوست داری بخواب، برو به هر مردی که خواستی بخواب»

پرستارها مهران را نمی‌شناختند و نمی‌فهمیدند چه اتفاقی اافتاده بود، چرا معجزه شده بود. آن‌ها از دنیای درون عاطفه قشقائی، از کابوس‌ها و از وجود آن رطیل سیاه خبر نداشتند، گیج شده بودند، پرسا به هم نگاه می‌کردند تا شاید از این راز سر در می‌آوردند و می‌فهمیدند چرا ناگهان زبان باز کرده بودم، چرا از رگ و ریشه می‌لرزیدم و اشک می‌ریختم:

« الهام، برو کنار، بذار ببینم چی شده؟ مهران دیگه کیه»

« آقای بازپرس، بابامو من کشتم…»  

شبنم برهنه می‌رقصید و می رقصید و صدای ذبیح‌الله توی سرم می‌پیچید:

«کولی، رقِاص، قطامه، من که مُردم برو تو کافة ساز و ضربی برقص.»

« تو سگ جونی، هفت تا جون داری، هفت تا. نه، تو تا منو هلاک نکنی نمی‌میری،  تو سگ جونی … سگ جون، سگ جون!»

«پتیاره، خودتو بپوشون، اینجا جنده خونه نیست»

کاربافک دوان دوان از راه رسید و ملافه‌ای دور شبنم پیچید:

« تو که باز لختی، حیا کن دختر. آخه چه مرگته؟»

« …که زاغ‌ها بیدار و بارور گردند، که دَر به دَر گردند»

شبنم، آن دخترک ریز ‌نقش و زیبا، ملافه را واگرفت، مانند ماهی از دست کاربافک لغزید و رو به من صلیب کشید:

«هی کاربافک، نگفتم، من معجزه کردم، زبان عاطفه باز شد!»

« آقای بازپرس، بابامو من کشتم….»

بیخ دیوار نشستم، بین تخت‌ها زانوهایم را بغل گرفتم و های‌های بلند گریه سر دادم:

«رطیل، رطیل، خدایا دیگه نمی‌تونم، نمی‌تونم»

آه، چند صدبار این جمله را شنیده بودم، چرا به اعصابم سوهان می‌کشید. چرا؟ دنبة سرم به دیوار کوبیدم و به زاری می‌گفتم:«دیگه نمی تونم، دیگه نمی تونم»

« آقای بازپرس بابامو من کشتم…»

« گلابتون، خفه شدم، خفه شدم، کافیه دیگه، کافیه»

« آقای بازپرس، بابامو من کشتم…»

ایکاش من هم مانند گلابتون به بازپرس گفته بودم: نریمان را من کشتم. ایکاش در بازپرسی قتل او را گردن می‌گرفتم تا‌گذرم به تیمارستان و سر وکارم با کاربافک و دیوانه‌های بی آزاری نظیر گلابتون نمی‌افتاد.

« خفه شدم، دیگه نمی‌تونم، خدایا، دیگه نمی‌تونم…»

سد سکوت شکسته بود و من بی‌اختیار فریاد می‌کشیدم:

« نمی‌تونم، دیگه نمی‌تونم…خدایا دیوونه شدم!»

« آقای بازپرس بابامو من کشتم…»

«آروم بگیر عاطفه، اگه جیغ بکشی دست و پات رو می‌بندن»

در میان پرستارهای پیر و عنق، دختر ریز نقش و سیاه سوخته‌ای  بود بنام الهام که با لهجة شیرین شیرازی با من درد دل می‌کرد. این دخترِ تیزهوش و هشیار هر ازگاهی نیمه شب‌ها به ‌اتاق می‌خزید، روی لبة تخت همولایتی‌اش می‌‌نشست و از هر‌ دری حرف می‌زد. الهام عاشق جوانی شده بود‌که در تگزاس دورة خلبانی دیده بود‌ و به تازگی به ایران برگشته بود. افسرِ جوان، خلبان هواپیمای شکاری بود و الهام عکس هواپیما و خلبان‌ها را در لباسِ پرواز به من نشان داده بود. من راز دار، محرم و سنگ صبور الهام بودم و اگرچه تا آن شب زبانم بسته بود، ولی هر وقت دخترک به هیجان می‌آمد و بی‌صدا اشک می‌ریخت، دست او را به گرمی و دوستانه می‌فشردم و اشک‌‌هایش را با دل انگشت می‌ستردم. الهام به من دلبسته بود و بر خلاف سایر پرستارها با من «لالمانی گرفته» مدارا می‌کرد:

«عاطفه، عاطفه آروم بگیر!»

« آی ی ی خدا، خدا، دیگه نمی‌تونم، نمی‌تونم…»

« آروم باش عاطفه، هیجان برات ضررداره، آروم باش.»

سرش را بیخ گوشم آورده بود و به دلسوزی تکرار می‌کرد:

«عاطفه، عاطفه، هی، عاطفه آروم بگیر!»

«الهام، من دیوونه نیستم، نه، نه، لال نیستم، من لالمونی گرفته بودم، من دیگه نمی‌خوام اینجا بمونم.»

الهام روزنامة مچاله شده را بر داشت، نگاهی گذرا به آن انداخت و ابروهایش گره خورد:

« عاطفه، کی این روزنامه رو واسة تو آورد؟ شبنم، شبنم، کجائی؟ شبنم، تو، تو دوباره بی‌اجازه رفتی به اتاق پرستارها.»

شبنم سر تا پا برهنه از زیر ملافه بیرون آمد:

«دّالی، دّالی…»

کاربافک، پرستار تنو‌مند و درشت استخوانی ‌که روزها توی اتاق پرستارها بافتنی می‌بافت و آخرهای شب‌ توی بخش و اتاق‌ها گشت می‌زد، رو به شبنم خیز برداشت، ملافه‌ای روی شانه‌های او انداخت:

« خدا رحم کرده که اینجا مرد نیست.»

« … و خداوند مرد را از خاک آفرید، و چه خوش آفرید، آی خدا، آی خدا، چقدر دلم یه مرد می خواد. یه مرد…یه مرد»

« شبنم تو باز آبرو ریزی راه انداختی؟»

« دیدی، روزنامه رو دیدی، همة مردها رو اعدام می‌کنن.»

پیر‌زنی که همیشه با خودش حرف می‌زد، زیر لب به زمزمه گفت:

« کاربافک نر و ماده‌ ست… کاربافک به ما محرم نیست.»

پیرزن با خودش حرف می‌زد و انگار مخاطبی نداشت، ولی پرستار قلدر و درشت استخوان بر آشفت و به او توپید:

« برو  بگیر سرجات بتمرگ پیر گبر، خفه شو»

پیر زن رو به سقف، به خدا شکایت کرد:

« کاربافک من گبر نیستم، من مثل همه مسلمونم»

شبنم ملافه را به کناری انداخت و بین تخت‌های بیمارها برهنه راه افتاد، تابی به کون و کپلش داد و به آواز خواند:

« غنچة نو شکفته، بله، غنچة نو شکفته منم، از برگ …»

کاربافک شبنم را در آغوش گرفته بود و با خودش می‌برد:

«شبنم، صدبار نگفتم برهنه راه نرو، ها، شبنم، می‌شنفی؟»

دم در اتاق رو به پرستارها برگشت و به درماندگی گفت:

« دختره بهار مست شده، شرم و حیا سرش نمی‌شه. وای، خدا به ما رحم کنه، این دختره بالأخره آبرو ریزی راه میندازه»

پرستارها دیوانه‌هایِ آرام و بی‌آزار را کتک نمی‌زدند و به انفرادی نمی‌بردند، با اینهمه، من چند روز و شب در انفرادی‌ بخش گذرانده بودم تا شاید زیان باز می‌کردم. تیمارستان با زندان مو نمی‌زد. درها و پنجره‌های اتاق‌ها و راهرو حفاظ، توری و نردة آهنی داشت و مانند درهای زندان قفل بود. اگر کسی به عیادت بیماری می‌آمد، پرستارِ کلیددار همراه او تا سرسرا می‌رفت تا اگر خانودة او کتاب، روزنامه، میوه و شیرینی می‌آوردند، از آن‌ها تحویل می‌گرفت و در اتاق پرستارها می‌گذاشت. بیمارهای روانی هوش و حواس نداشتند و رئیس بخش اگر‌صلاح می‌دانست به آن‌ها روزنامه و یا میوه می‌داد و یا نمی‌داد. بر خلاف اکثر بیمارها، شبنم، خورشید تابان اتاق در هفته چندروز ملاقاتی داشت. این دخترک لاغر، بلند بالا، مینیاتوری و ظریف به بیماری لوپوس مبتلا بود و باید مرتب دارو می‌خورد و از صعود به ارتفاعات، آفتاب تند و سرما‌ پرهیز می‌کرد. پزشک‌‌‌ چندی پیش بناچار مقدار روزانة داروهای شبنم را بالا برده بود، تأثیر شیمیائی کورتوکوئیدها تعادل روحی او را بر هم زده بود، مدعی پیامبری شده بود، حواریون‌اش را مدت‌ها پیش انتخاب کرده بود وگاهی با آن‌ها گفتگو می‌کرد:

« شام آخر که رسید، پیلاس به من گفت که …»

شبنمِ زیبا با خداوند رابطه داشت، از آینده خبر می‌داد، پیشگوئی و غیبگوئی می‌کرد و بزعم خودش، به همة زبان‌های زندة دنیا حرف می‌زد و می‌نوشت. کاربافک، آن زنِ تنومند و درشت استخوان، اگر چه به ظاهر با شبنم تلخ می‌شد، ولی هر روز او را به حمام می‌برد، زیر دوش با دلسوزی لیف و صابون می‌زد، می‌شست و‌ آخر شب، وقتی همه به‌خواب می‌رفتند، آهسته به‌اتاق ما می‌آمد، مدت‌ها بالای سر او بتماشا می‌ایستاد. روزهای اوّل من اینهمه دلسوزی و شیفتگی را به‌پای مهر مادری و حسرت زنی نازا می‌گذاشتم که بچّه دار نشده بود. گیرم بعد از آن که رطیل را کشف کرده بودم، شب‌ها با دغدغه و با یک چشم می‌خوابیدم. یک شب با آه و ناله‌های آن‌ها از‌‌‌ خواب بیدار شدم، کاربافک کنار تخت زانو زده بود، سرش را به زیر ملافه فرو برده بود، ناف و زیر‌ناف شبنم را لیس می‌زد، می‌بوئید، می‌بوسید و دخترک به دردمندی می‌نالید:

«…آه تو غنچه‌ای، غنچة نو شکفته، غنچه، غنچه.»

غنچة نو شکفتة کار بافک نورچشمیِ بخش بود، به همه جا آزادنه رفت و آمد می‌کرد و همو گاهی روزنامه اطلاعات را برای من می‌آورد:

«من، غنچة نوشکفته، من که از نور و شبنم زاده شدم..»

شبنم به قهقهه می‌خندید و مانند هر روز دم از معجزه می‌زد:

« مگه من بشما نگفتم معجزه می‌کنم، هی، بانوی زیبا بگو، بگو که تو لالمونی‌گرفته بودی و من، خورشید تابان، غنچة نو شکفته، کاربافک رو فرستادم زیر ملافه و بتو تکلم آموختم،»

« آره عزیزم، تو معجزه کردی، بند از زبون من ورداشتی.»

« نگفتم که سرانگشتان کاربافک معجزه می‌کنه، من …»

« دخترة بی حیا، بریم، چه مرگت شده، بریم، بریم..»

غزیزة جنسی شبنم در اثر بیماری و داروها تحریک و تقویت شده بود و بنا به روایت الهام، هر زمان و در هر کجا با مردی رو به رو می‌شد، مستانه و بی‌پروا به گردنش می‌آویخت. به همین دلیل، خانواده‌اش از ترس آبرو ریزی، به توصبه دوست پزشکی، او را در بخش بیماران روانی بستری کرده بودند.

« من از راز دل همة بندگان خدا خبر دارم، امت مسلمان، یهودی مسیحی، من به نمایندگی پروردگار بشما می‌گم که عشق معجزه می‌کنه، بله، حالا، همة شما به زیر ناف من نگاه کنین، باکره، من باکرة مقدسم.»

پرستار آبله رو سر از روزنامه برداشت و به شوخی گفت:

«من میرم به انترن خبر بدم، برم بگم شبنم معجزه کرده»

الهام روزنامه اطلاعات را از او گرفت و اخم کرد:

«حالا چه عجله‌ای، فردا صبح دکتر فرهودی میاد تو بخش.»

پرستار کوتاه قد و خِپِلی که مدام با سر و صدا آدامس می‌جوید، به یاری کاربافک شتافت و شبنم را با زور بیرون بردند. پرستارها که این صحنه‌ها را گویا بارها دیده بودند، از تخت فاصله گرفتند و سرگرم تماشای عکس‌ها شدند، الهام رو به من چرخید، پشت به آ‌ن‌ها، دو تا کپسول قرمز رنگ از جیب بلوزش در آورد، لیوان آب را از روی کمد برداشت، به دستم داد، دلسوزانه و راز آلود گفت: «بخور!»

پیرزن پریشانحواس از کنار ما گذشت و زیر لب زمزمه کرد:

« کاربافک نر و ماده ست، به ما محرم نیست.»

« هی، مواظب سر و ته حرفهات باش، چی بلغور می‌کنی؟»

« آقایِ بازپرس، بابامو من کشتم…آقای بازپرس…»

« با چشم خودم دیدم، داشت ممه‌های شبنم رو می‌خورد. من زیر دوش اونا رو دیدم، به‌خدای بالای سرقسم اگه دروغ بگم..»

« پیر گبر، خل و چل بیچاره، لابد خواب دیدی؟»

« من دیگه گبر و زرتشتی نیستم، من مسلمون شدم، من خودم با چشم خودم دیدم، آره، داشت ممه هاشو می‌خورد»

«دروغ می‌گه، گبره، آتش پرسته، هر روز دندوناشو گم می‌کنه»

«مریم مقدس که دیگه دندون نداره، تو اونا رو دزدیدی!»

«من دزد نیستم، شوهر این پیرگبر کُس دزد بود، واسة همین بش سیانور داده و اونو کشته»

«شوهر من سکته کرد و مرد، سکتة مغزی»

« آره، واسة این که توی آش سیانور ریخته بودی»

پیرزن به هق‌هق افتاد و گلابتون به همدردی کنارش نشست:

«آقایِ بازپرس بابامو من کشتم…»

«پشّه ها به خداوند اعتقاد ندارن، پشه ها پیغمبر ندارن…»

«صدبار به دخترک گفتم نرو، نرو پشت بوم همسایه. بابات کله خره، تو رو میندازه تو چاه، رفت و دیگه کسی دخترک منو ندید.»

دیوانه‌های بی آزار همه از جا بر خاسته بودند، توی اتاق راه افتاده بودند و همزمان حرف و حرف می‌زدند، حرف‌های تکراری و تکراری، هیچ کسی به‌ کسی گوش نمی‌داد، هیچ‌کسی عصبانی نمی‌شد، هوار نمی‌‌کشید، هر‌ کدام در دنیائی سرگردان بودند که هیچ راه و روزنه‌ای به دنیای دیگری نداشت، واژه‌ها مانند جیک ‌‌جیک گنجشک‌‌ها در ‌خلاء‌ رها می‌شدند، در هوا بی‌هدف چرخ می‌زدند و هیچ معنائی نداشتند، جوابی از کسی نمی‌گرفتند. نه، کسی مخاطبی نداشت و منتظر جوابی نبود. پرستارها با شیطنت مدتی به تماشای مضحکه می‌ایستادند و با لودگی لبخند می‌زدند. سر و صدا که بالا می‌گرفت، کاربافکِ خشمگین از راه می‌رسید، مشت به دیوار می‌کوبید و مانند دیو نعره می‌کشید: «خفه، خفه!» ناگهان همه ساکت می‌شدند و آن برکة خزه بسته دو باره به خواب و خاموشی فرو می‌رفت.

« دراز بکش عاطفه، استراحت کن، من الآن میام… میام.»

« الهام، ببین، این پیر زن زردشتی حق داره، دروغ نمی‌گه. اینجا دارم دیوونه می‌شم، می‌خوام از اینجا برم، کاغذ و قلم برام بیار، می‌خوام واسة دکتر و دادگاه نامه بنویسم، بذار منو دوباره محاکمه کنن، بذار منو اعدام کنن، دیگه نمی‌تونم، دیگه نمی‌تونم.»

« حالا استراحت کن، فردا، فردا با دکتر صحبت می‌کنم»

« الهام، می‌شه من بابایِ شبنم رو ببینم،»

«می‌دونم منظورت چیه، فایده نداره، پزشک اجازه نمی‌ده»

«شاید اگه این طفلی ازدواج کنه، شاید اگه با یه مردی بخوابه…»

«عاظفه، این بیماری با یه مرد و دو مرد علاج نمی‌شه، بگیر بخواب»

قرص‌های سرپرستار کارگر افتاد، اعصابم آرام شد، هیجان و تشنج رهایم کرد و آرام آرام به خواب و خلسه‌ای خوشایند فرو رفتم.

دسته‌ بندی نشده

راهبری نوشته

Previous Post: شیطان، فرشته‌ی سرکش و نا فرمان
Next Post: گدار، دورۀ سه جلدی

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme