Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه
16973965 گندم دیم

چوولی چِغَر و  بچّه‌هایِ گرگ

Posted on 10 آوریل 201913 آگوست 2023 By حسین دولت‌آبادی

قلعه ی گالپاها «12»

خواهرم آخر بهار، در یک روز گرم و آفتابی به دنیا آمد و من در آن روز با چلچراغ، همسر برادر بزرگ‌ام محمدرضا، عروس زیبای کربلائی عبدالرسول آشنا شدم و قهقهة خندة شاد او را هرگز از یاد نبردم: «زن دائی، این چیه به دنیا آوردی؟»

من آن روز روی پلّه، جلو در اتاق شاه نشین نشسته بودم، صدای زن‌ها را از پشت در می‌شنیدم، از شوخی‌ها و حرف‌های زن‌ها پی به‌ ماجرا می‌بردم و حدس می‌زدم چه حادثه‌ای رخ داده بود؛ گیرم کسی به‌پسر بچّة پنج ساله‌ای که روی پلّه کز کرده بود، اهمیّت نمی‌داد؛ همه با سرخوشی و لودگی با زائو شوخی می‌کردند و سر به سرش می‌گذاشتند:

«زن دائی، این که هیچی نداره، نه مو، نه ابرو…»

 من آن روز و روزهای بعد نیز نوزاد را از نزدیک ندیدم؛ کسی چه می‌‌داند، شاید دیدم، ولی فراموش کردم و به‌ جایِ تصویر او، قهقهة شاد و چشم‌های سبز، زیبا و درخشان فاطمه، همسر برادرم در خاطرم ماند؛ زنگ خنذة فاطمه با تولد میترا و آفتاب بهاری توی ذهن‌ام گره خورد و همزمان شد. در آن روز آفتابی، فاطمه، آن زن شاداب، سرزنده، شوخ طبع، شجاع و جسور، قدم به دنیایِ کودکانة من گذاشت و سال‌ها بعد به مرور در گوشة قلب‌ام جا‌خوش کرد و ماندگار شد. عقل، درایت، هوش، ظرافت، جسارت و ملاحت در وجود آن زن تسمه و ریز‌‌نقش موزون و به‌اندازه بود و از تناسب و هماهنگی اینهمه موجودی دلپذیر و خوشایند به‌وجود آمده بود؛ زنی که به هر محفلی پا می‌گذاشت، خنده، نشاط و سرخوشی را به ارمغان می‌برد.  جلا و درخشش چشم‌های سبز و درشت زنِ برادرم به حدی بود که وقتی وارد مجلس و محفلی می‌شد، همه خنده کنان می‌گفتند:

«چراغ‌ها رو خاموش کنین، چلچراغ وارد شد»

حافظة آدمیزاد انگار آن چیزهائی را با وسواس حفظ می‌کند و در گوشة تاریک محفوظ نگه‌می‌دارد که به ‌مذاق‌اش خوش یا ناخوش می‌آیند. گذشتة آدمی را این تکه پاره‌هایِ پراکنده و یاد مانده‌ها می‌سازند. خواهرم در آن روز گرم بهاری به ‌دنیا آمده بود، ولی انگار نه انگار. من تا چند سال، بجز قهقهة خندة زن‌ها، هیچ چیزی از او به یاد نداشتم. چرا؟ شاید دلیلش «جنسیّت» نوزاد بود.

«به کوری چشم دشمن، یه پسر به دنیا آورد گردنش این هوا!»

کربلائی عبدالرسول دلاک از خود نمائی و فخر فروشی بیزار بود و مانند دیگران، زیر سایة برج قلعه، جلو اهالی گردن نمی‌گرفت و به وجود پسرهایش افتخار نمی‌کرد. لابد این چند کلمه را قابله به خود شیرینی به پدرم گفته بود و در جائی به‌‌گوش من رسیده بود. من همان روزها فهمیدم که برادرم محمود، با گردنی بلند به‌ دنیا آمده بود و گردنِ بلند گویا از نظر مردم خود به خود زیبا بود و گردن کوتاه زشت. با اینهمه، زن‌ها به پسر، یا دختری که گردن بلندی داشت، به تمسخر می‌گفتند: «گردن مرغابی!!» و به‌دختر کوتاه گردن نیش و کنایه می‌زدند: «گردن گُرجی» زیبائی شناسی مردم، درک و دریافت آن‌ها از «زیبائی» شگفت‌انگیز بود و به تعاریف اهل فرهنگ و هنر از زیبائی پهلو می‌زد. زنِ پیر و یا جوان روستائی با یک نگاه گذرا، محاسن و معایب طرف را تشخیص می‌داد و با چند کلمه، مختصر و مفید، بیان می‌کرد. حالا این محک و معیارها کی و از کجا آمده بود و جزو

فرهنگ زیبائی شناسی مردم قلعة گلپاها شده بود، کسی نمی‌دانست.

«پنج تا، پنج تا پسر دارم یکی از آن یکی رشیدتر»

کلمراد، مرد عامی و بلند قامتی که فرزندان‌اش در رکاب حاجی اسماعیل ارباب شمشیر می‌زدند و با برادرهای ناتنی‌ام دشمن بودند، هر بار دست بزرگ‌اش را بالا می‌برد و پنج انگشت‌اش را نشان اهالی می‌داد:

«پنج تا، پنج تا پسر…»

دختر از نظر مردهای ولایت افتخاری نداشت و مایة درد دسر بود. بی‌تردید طرز نگاه تحقیرآمیز پدرم به اولاد مادینه در بی‌تفاوتی ما بی‌تأثیر نبود. طرز نگاه و برخورد کربلائی عبدالرسول در این مورد با سایر مردهای قلعة گالپاها مو نمی‌زد. اگر‌چه پدرم هرگز به ‌زبان نمی‌آورد؛ ولی من این‌جا و آنجا شنیده بودم که دختر مایة ننگ و شرمساری بود. تا آن‌جا که به یاد دارم، هیچ مردی دختر بچّه‌اش را بغل نمی‌زد و به ‌سایة برج قلعه و یا به حسینیّه نمی‌برد؛ هیچ مردی اسم صبیّه‌اش را جلو غریبه به‌ زبان نمی‌آورد. دخترها در میهمانی‌ها و در مجالس خانوادگی به ‌‌ندرت ظاهر می‌شدند و اغلب پشت پرده‌ و یا پشت در می‌نشستد. کسی چه می‌داند. شاید این‌همه باعث شده بود که تا چهار سال هیچ تصویری از خواهرم در‌حافظه‌ام نمانده بود. خواهرم تا چهار سالگی غایب بود و تا پیش از سفر کربلا در اطراف ما انگار حضور نداشت. در کربلا، در بالای «تل زینبیّه»، از تاریکی بیرون آمد و مانند فاطمه، چشم‌های درشت و سبزش در آفتاب برق زد. در آن روزگار گویا ته کیسة کربلائی بالا آمده بود و ما مانند خیل زوّار به اجبار در کربلا ماندگار شده بودیم و من روزهائی که بیکار بودم، خواهرم را به زیارت حرم امام حسین می‌بردم. دخترک چهار‌ساله، سر راه درهای مغازه‌ها و ستون‌ها را می‌بوسید و مدام از من عقب می‌ماند. در یکی از همان روزها، ناگهان در ازدحام جمعیّت از چشم افتاد، گم شد و من تا غروب آفتاب، سراسیمه به‌ هر سو دویدم و دویدم و او را نیافتم. شاید اگر آن روز خواهرم را در کربلا، بالای تل زینبیّه گم نمی‌کردم، تا سال‌ها بعد در سایه می‌ماند و پا به‌دنیای خاطره‌ها و یادمانده‌ها نمی‌گذاشت. هراس، هیجان، های‌هایِ گریه و باران اشک‌هایِ من آن روز او را برای همیشه بر لوحِ حافظه‌ام حک کرد. بماند

«ها؟ این‌جا یکّه شستی درفش به‌ خایه‌هات می‌زنی؟ بیا، بیا بریم لتّه‌ پاره‌ها رو از همسایه‌ها بگیریم. بیا…»

چلچراغ سمج، جانسخت، کاربر، با هوش و جسور بود؛ در دشت و صحرا همدوش شوهرش کار می‌کرد؛ در سخت‌ترین کارها، درو گندم دیم، کسر نمی‌آورد؛ گاهی او را پشت‌ سر می‌گذاشت و جلو می‌زد. در آن روزها بر سر‌زبان‌ها افتاده بود که چلچراغ کار را می‌خورد. بعدها که بزرگتر شدم و از نزدیک شاهد دعواهای خانوادگی آن‌ها بودم، به ‌غرور و نخوت آن ماده پلنگ، به احساس مسؤلیّت شدید، عزّت نفس و گشاده دستی او پی بردم و فهمیدم که خاله صغرا، آن پیرزن نالان، گویا رویِ دلِ عروس‌هایش ترش شده بود و چلچراغ با غیرت، جنازة نیمه‌ جان مادرش را کول گرفته بود و از خانة برادرش سلیمان به بالا خانة خودش برده بود. برادرها، سلیمان و محمد تقی، بر‌ خلاف سنّت، از آن خواهر چشم ارزقی چشم می‌زدند. ازاین گذشته، روزهائی که برادرم با چوب و چماق و تخت بیل به ‌جان چلچراغ می‌افتاد، آن زن کلّه شق و مغرور، کوتاه نمی‌آمد، کسر نمی‌آورد؛ با چنگ و دندان و با مشت و لگد از خودش دفاع می‌کرد و ضربه‌های او را بی‌جواب نمی‌گذاشت. نه، منفعل نمی‌ماند، کتک می‌خورد و کتک می‌زد. بعدها که پدرم دو چرخه‌ای کهنه و دست دوّم برایم خرید، چشم‌های چلچراغ برقی زد و به من پیله کرد تا در کوره راه خلوت صحرا به او دو‌‌چرخه سواری یاد می‌دادم. این فکر بکر زمانی به سر چلچراغ افتاد که حتا دخترهای ارباب‌ با چادرهایِ گلدار روشن از خانه بیرون می‌آمدند و سوار دو‌چرخه نمی‌شدند؛ دخترهای سفید پوش، گاهی از شهر به قلعه می‌آمدند، مانند رویا، چرخی در سراب می‌زدند و خنده کنان به خانة اربابی بر می‌گشتند. من دخترهای آن ارباب ورشکسته به تقصیر را بعدها در سبزوار از نزدیک دیدم. بماند.

«استخاره نکن جیت تی لی، بلند شو از جات، بیا، بیا بریم…»

اگر از تعمیر سقف «خانه‌ بند» و آن چند روز شاگرد بنائی بگذرم، گرد آوری لتّه از خانه‌هایِ مردم کاری بود که چند صباحی با فاطمه انجام می‌دادم؛ گیرم اجری نمی‌بردم و مزدی نمی‌گرفتم. حُسن این‌کار شناخت شغل تختکشی، آشنائی با محیط و محل کار برادرها بود. برادرهای ناتنی‌ام مدت‌ها پیش ازدواج کرده، متأهل شده، از خانة پدری رفته بودند و جدا از ما زندگی می‌کردند. من دیر به دنیا آمده بودم و به‌جز شب عروسی حسن، شرمندگی، سراسیمگی و بر افروختگی چهرة او، از مراسم جشن عروسی دو برادر بزرگ‌تر؛ محمد رضا و علی‌رضا چیزی به ‌یاد نداشتم. حتا قصّه و روایتی در این باره از کسی نشنیده بودم. منتها می‌دانستم که محمد‌رضا دختر خاله صغرا، خواهر سلیمان و محمد تقی، را به زنی گرفته بود و علی، با دختری از خویشان دور، خیلی دور ارباب عبدالوهاب وصلت کرده بود. با توجّه به وضع مالی کربلائی عبدالرسول بی‌تردید ازدواج آن‌ها نیز بی سر و صدا انجام گرفته بود. تا آنجا که به‌یاد دارم، من این برادرها را نخستین بار در دکة تختکشی دیدم؛ یا دست کم این نخستین تصویری بود که از آن‌ها در خاطرم مانده بود. کربلائی اتاقک نیمه تاریک گوشة حیاط مخروبه‌‌ای را تبدیل به دکّة تختکشی کرده بود و عمو یاور و برادرهایِ ناتنی ام را به کار گرفته بود. صحن حیاط آن خانة درندشت گود افتاده بود و از در ورودی تا کف حیاط چند پلّه می‌خورد و از پشت بام بالاخانة همسایة دیوار به دیوار همه جا و همه چیز به راحتی دیده می‌شد. من اگر‌چه صاحبخانه را ندیده بودم و نمی‌شناختم، ولی می‌دانستم برادرم علی‌ در اتاق نزدیک در دولنگه حیاط و نه‌چندان دور از چاه آب زندگی می‌کرد. حُر دلاور، مانند ببر مغرور و مانند روباه محیل و مبتکر بود. زمانی که نظامی‌ها به سربازگیری به قلعه می‌آمدند، مثل امام دوازدهم شعیان، از نظرها غیب می‌شد، چند روزی در کمرکش چاه، در پناهگاهی که به همین منظور کنده بود، به سر می‌برد تا امنیّه‌ها از‌ قلعه می‌رفتند و آب‌ها از آسیاب می‌افتاد. در مدت غیبت صغرا، همسرش حوریه، آب و نان‌اش را با سطل آب به چاه می‌فرستاد و بعد یک پشته هیزم روی دهانة چاه می‌گذاشت. برادرها مانند اکثر جوانان روستائی فراری بودند و هیچ‌کدام به خدمت سربازی نرفته بودند.

«ها، اومدی؟ تو مگه مثل برادرهات به مدرسه نرفتی؟»

علی حُر  به برادر کوچک‌اش، حسن، چشم غرّه رفت:

«هی، دهانتو به ماتحتت بچسبون!»

حسن در برابر علی‌حُر مانند طفلی صغیر، مطیع بود و تا آخر عمر گوش به فرمان او، صغیر و مطیع باقی ماند.

«چیه داداش؟ چرا چشم غُرّه می‌ری؟ مگه دروغ می‌گم؟»

«نکبت، ما اگه به مدرسه نرفتیم و پیزی درس خوندن نداشتیم، تقصیر این بچّه نیست. مگه یادت رفته، ها؟»

در آن دیار، نسلِ برادرهایِ ناتنی من همه بی‌سواد بودند. از میان سه برادر، فقط محمد‌رضا تا کلاس سوم ابتدائی به مدرسه رفته بود و به سختی می‌خواند و می‌نوشت. گیرم حُر‌دلاور در ریاضیّات نابغه بود؛ اعدادی با اشکال عجیب و اندازه‌های مختلف اختراع کرده بود و «حساب و کتاب» کار و بار و زندگی‌اش را به سبک و سیاق خودش نگه می‌داشت.

«ای بابا، بچّه‌ای که مادر بالا سرش نباشه داداش.»

«دست وردار، ننه از مادرِ ما دلسوزتر بود، اگه ننه بالا سر ما نبود، معلوم نبود توی این قلعه چی به ‌سَرِ ما می‌اومد. نباید پا روی حق گذاشت،

ما اون زن بیچاره رو خون جیگر کردیم.»

منظور علی حُرّ از «ننه»، فاطمة زهرا بود که بچّه‌های قد و نیمقد معصومه را با دلسوزی بزرگ کرده بود و خم به ابرو نیاورده بود.

«من کی بد ننه رو گفتم، من که همیشه…»

«…کاش مادرِ عزیزِ ما یک جو عقل توی کلّه‌ش بود»

علی‌حُر از سایر برادرها مهربان‌تر بود و هرگز به‌برادرهای ناتنی‌اش زخم زبان نمی‌زد؛ حُر تفاوتی بین برادر تنی و ناتنی قائل نبود و همیشه، سرخوشانه سر به‌سر نورالله می‌گذاشت و او را به‌یاد روزهائی می‌انداخت که گویا انتهای روده‌اش از مقعدش بیرون می‌زد و آن‌ها ناچار بودند تا بُن او را با زحمت به‌جای اول‌اش بر می‌گرداندند. نقل این ماجرا هر‌بار با خوشقلبی، خوش طبعی، خنده و شوخی همراه بود، نورالله نمی‌رنجید و مادرم هرگز از او به ‌دل نمی‌گرفت. شکل و شمایل حُر به برادرهایش نبرده بود و هیچ شباهتی به مادرش معصومه و به پدرم نداشت؛ بینی دو تا برادر، محمد‌رضا و حسن، مانند بینی معصومه و کربلائی عبدالرسول قلمی، عقابی و نک تیز بود. برادرها پیشانی بلند، طاق ابرو، چانة درشت و چهرة استخوانی را نیز از مادرشان معصومه به‌‌ارث برده بودند. گیرم صورت حُر دلاور گرد، گوشتالود و چشم‌هایش اریب، بادامی، پف کرده و خمار بود. حُر دلاور خوش طبع، خنده رو، نرمخو و خوش بر خورد بود و همیشه با چشم‌هایش می‌خندید. برادرهایِ ناتنی من بر خلاف معصومه کوتاه قد بودند و هرکدام سرشت و شاخصة بارز و متفاوتی داشتند. مردم قلعة گالپاها با اشاره و کنایه به این خصلت‌ها به آن‌ها عنوان و لقب داده بودند. مردم قلعة ما همه لقب و اسم دوم داشتند و به‌جایِ نام و نشان شناسنامه، با این لقب‌ها نامیده می‌شدند. محمد‌رضا: «رستم یکدست» بود؛ علی‌رضا: «علی حُرّ» و حسن: «چاخان» هر چند سال‌ها بعـد که من به ‌ناچار جلای وطن کردم، برادرم محـمدر‌ضا  

گویا به مکّه رفته بود و «حاج محمدرضا» شده بود.

«هی، چند تا خرما بهش بده، این بچّه کاریست، جوهر داره»

«خرماها مگه می‌زان، سر صبح تموم شد»

«یک قرون بش بده بره از حسین یورغه دو سیر خرما بخره»

پیش از این که به‌دکان حسین یورغه برسم، بگذار داستان خرما و شپش‌ها را که از حُر شنیدم، همین‌جا نقل کنم. به باور همولایتی‌ها دهان حُر دلاور گرم بود، مانند اغلب گالپاها با طنز و کنایه، با ایماء و اشاره حرف می‌زد؛ شیرین سخن بود و به‌جا مزّه می‌انداخت. از این گذشته، مانند پدرم تیز بین و باریک بین بود و شاید به همین دلیل با استقراء از دانة گندم به کشتزار گندم و به زن‌ها و دخترهای خوشه ‌چین می‌رسید. در آن روزگار، طرز نگاه، باورها و داوری حُر دلار، بر من اثر می‌گذاشت و بی‌آن که بر این امر آگاه باشم، از او تأثیر می‌پذیرفتم. حُر دلاور در کودکی، برارد بزرگ ما، محمد‌رضا را شناخته بود و با نقل داستان خرما و شپش‌ها، منظورش را با خنده و شوخی، تلویحی و ضمنی بیان می‌کرد. این واقعه چندین سال پیش، زمانی رخ داده بود که دو برادر، از ناحیة هندوارک، آن ده مخروبه و خالی از سکنه، پباده به قلعه بر می‌گشته‌اند و محمد‌رضا گویا مدام پا پس می‌کشیده و آگاهانه و رندانه عقب می‌مانده‌است:

«غرض گوشم زنگ زد، پا سست کردم، برادر نازنین من چند سیر خرما خریده بود، تنهائی می‌خورد و خاک به لب‌هاش می‌مالید. گفتم نامرد یکّه خور شدی؟ پس سهم من چی؟ دستپاچه شد، دو‌تا خرمای گندیده از جیبش بیرون آورد، جلو من گرفت: بیا، بیا، بگیر. نگاه کردم، چند تا شپش چاق و چلّه لای خرماها رجه می‌رفتن و…»

طنز و طرز بیان حر دلاور تلخی و زهر کلام او را می‌گرفت:

«به خدایِ احد واحد قسم مورچه‌ها نون فلانی رو ندیدن»

در آن روزهائی که لتّه از خانه‌ها جمع می‌کردم و به دکة تخت‌ کشی برادرها می‌بردم، هنوز شش ساله نشده بودم و به مدرسه نمی‌رفتم؛ هنوز سال‌ها و سال‌ها فرصت داشتم تا هرکدام را در گردش روزگار، در کار و زندگی، در سفر و حضر، به‌‌مرور می‌شناختم و پس از هفتادو یک ‌سال ‌به داوری می‌نشستم. با این‌همه، من از دروان کودکی، خود به ‌خود، تصویر و تصوّری از آن‌ها پیدا کرده بودم و بنا به دلایلی که در آن ایام هنوز روشن و معلوم نبود، به ‌علی حُر و چلچراغ بیشتر از سایر اعضای خانواده، علاقه داشتم. اگر‌چه دلبستگی و دوستی نیازی به‌ دلیل و منطق و چون و چرائی نداشت، ولی بعدها که بزرگ‌تر شدم و قوة تشخیص و تمیز پیدا کردم، پی بردم چرا آن‌همه شیفتة حُر دلاور و چلچراغ شده بودم و چرا با ستایش و تمجید از آن‌ها یاد می‌کردم: هوش، ذکاوت، درایت، جسارت، شجاعت، قوة تمیز، غرور، گشاده دستی و مهربانی، آن‌ها را از سایر اعضا طایفة ما متمایز می‌کرد و بی‌آن‌که به این امر آگاه باشم، در داوری‌هایِ من اثر می‌گذاشت.

«ها، داداش، می‌خوانی تخت کشی یاد بگیری؟»

من تختکش، دلاک، سلمانی و کشاورز نشدم، ولی از هر کدام کم و بیش سر رشته داشتم. مراحلی که لتّه‌ها طی می‌کردند تا تبدیل به تخت گیوه می‌شدند، در آن روزها، در نظرم شگفت‌انگیز بود. برادرها چهار‌زانو، پشت کنده‌های تختکشی می‌نشستند، لتّه‌ها را با‌حوصله تکّه تکّه، به اندازه می‌بریدند، نم می‌زدند و چند لایه را روی کُنده، با مُشته می‌کوبیدند و این «دنده‌ها» را کنار هم می‌چیدند و بعد، با درفشی که تویِ منقل آتش سرخ شده بود، سوراخ می‌کردند، رشته‌هایِ تابیده را از سوراخ‌ها می‌گذراندند و به چرم سر و ته تخت گیوه که از پیش آماده شده بود، گره می‌زدند. چرم سر و ته تختِ گیوه مانند سُمِ بز چغر بود و از چند لایة نازک تشکیل شده

بود. برادرها، در همة این‌کارها مهارت داشتند؛ گیرم اگر اشتباه نکنم، پدرم

و یا عمو یاور دور تخت گیوه‌ها را می‌چیدند و کار را به پایان می‌رساندند.

«داداش، بگو این لّته‌ها را آب بکشن، بوی گند و گُه می‌دن»

در دکّة تخت کشی هیچ اثری از نورالله و محمود نبود و حتا پدرم و «عمو یاور» را، پشت کندة تخت‌کشی ندیده بودم و عمو را نمی‌شناختم. کربلائی عبدالرسول دلاک مردی نبود که در آن دکّه ساعت‌ها چهار زانو می‌نشست و دنده می‌کوبید. نورالله بی‌حال بود و تن به‌کار نمی‌داد و در آن روزگار، وجود محمود زیاد محسوس نبود و تا مدت‌ها بعد از تاریکی بیرون نیامد. من نزدیک به هفت سال و چند‌ ماه از برادرم محمود کوچک‌تر بودم و در کودکی‌ام، مهر و محبّت و یا جور و ستمی از او ندیده بودم و هیچ خاطره‌ای از آن روزگار نداشتم. محمود مثل میترا، در کربلا، نام و نشان و هویّتی پیدا کرد و با آن کیف چرمی سلمانی در کوچه‌ها راه افتاد و زمزمة نامزدی او بادختر صاحبخانه، با سمیرا، به گوش‌ام رسید؛ پیش از آن زمان، محمود را در خرابة گوشة حیاط به‌ یاد می‌آوردم که سر پا ایستاده بود و روی خاک نرم می‌شاشید و من که پسرک خرد سالی بودم، به کنجکاوی گردن می‌کشیدم. «محمودِ شیرازی» زودتر از سایر برادرها از قلعه گالپاها رفت و در خاطرة سال‌هایِ کودکی‌ام جائی پیدا نکرد. یادمانده‌های روشن من از او، به زمانی بر می‌گردد که به‌ سبزوار رفته بود و در خیابان سبریز دکان سلمانی باز کرده بود. گیرم رد پایِ او این‌جا و آن‌جا به‌جا مانده بود و من هراز‌گاهی داستانی از زبان هیئت تعزیه‌خوان‌ها و معین‌البکا می‌شنیدم. محمود چند سال پیش از من نسخه‌هایِ تعزیه را با خط خوشی پاکنویس و بازنویسی کرده بود و امضای «محمود شیرازی» زیر این نسخه‌ها هنوز به چشم می‌خورد و معین‌البکا گاهی با حسرت و لبخند از او یاد می‌کرد.

«بوی گند و گُه؟ نه داداش، همه چی بوی فراغ می‌ده؟»

بویِ فراغ؟ کنایة حُر را زمانی فهمیدم که دکّة تختکشی بسته شد

و برادرها، مانند عظیم و سایر مردم بی‌آب و بی‌زمین، مانند گالپاها، بهار و تابستان‌ها و پائیز به ناچار به ایوانکی و ولایت گرکان می‌رفتند و در مزارع پنبه یا روی زمین صیفی‌کارهای خرده‌پا کار می‌کردند. در بازگشت از سفر‌ کربلا، سر و کار من نیز با خرده مالک‌ها افتاد و چند صباحی از نزدیک، شاهد روزگار سیاه کارگرهای فصلی، ناخن خشکی و بی‌رحمی آن جماعت بودم و از نیش ارباب‌ها و پشّه‌های درشت آن دیار بی‌نصیب نماندم.

«روس‌ها ابرهای باردار رو دزدیدن بردن روسّیه»

« از کجا می‌دونی، مگه امام به مادرت زحمت داده؟»

گالپاها، مثل هر روز عصر، سرکوچه ازدحام کرده بودند و با اشاره به ابرهای چرک و نازا، آسمان عبوس، کدر و اخم‌آلود، با خنده و شوخی، در بارة خشک‌ سالی حرف می‌زدند. آن مردمی که من از نزدیک شناخته بودم، مرگ را حتا به‌سخره می‌گرفتند، به ریش کوسة مرگ می‌خندیدند و در عزاخانه نیز از لیچارگوئی، متلک پرانی و لودگی غافل نمی‌شدند.

«سگ پدر، ابرها رو که نمی‌شه دزدید، خدا رو دزدیدن، کتفشو بستن و بردن روسیّه، مگه نمی بینی؟»

تیمور سبیل کلفت و آبله رو همیشه تسبیح می‌چرخاند:

«بخت ما اگه بخت بود، باید یه جایِ دیگه به دنیا می‌اومدیم»

«خانه خراب، ما هر‌جا که به دنیا می‌اومدیم، فرقی نمی‌کرد، چون رزق و روزی ما به قدر رزق و روزی مورچه ست»

«تو چرا می‌نالی، دختر صاحبجان که دو اشک آب داره»

«مگه نشنیدی شعبان، مال ِزن، گوزی بزن…»

کربلائی عبدالرسول دلاک دلِ خوشی از گالپاها نداشت و به آن‌ها می‌گفت: «‌بی‌مایه‌ها». اگر چه معنی «مایه» عقل، شعور و معرفت بود، ولی پدرم این صفت تحقـیرآمیز را به مردمی نسبت می‌داد، که هیچ چیزی را

جدی نمی‌گرفتند و در هر فرصتی دنیا و مافیها را مسخره می‌کردند. 

«ملا می‌گفت باید بریم مسجد نماز حاجات بخونیم»

«تیمور، کاش به ملا می‌گفتی با دعایِ گربه بارون نمیاد»

در خانة ما نیز صحبت از نمازِ حاجت به میان آمده بود و مادرم روایت پیامبر اسلام را نقل کرده بود: بنا به ‌این روایت هر‌کسی نماز حاجت را روز پنجشنبه می‌خواند و در آخر نماز، در‌حال سجده، حاجتی از خداوند می‌طلبید، این حاجت اگر جا به‌‌جا شدن کوه‌ها و درّه‌ها و یا نزول باران بود بی‌تردید برآورده می‌شد. گیرم کربلائی عبدالرسول از مدت‌ها پیش در بارة قدرت خداوند و پیامبر او به شک افتاده بود و با تمسخر نیشخند می‌زد.

«زن، آخوندها این روایت‌ها رو به ‌دم پیغمبر می‌بندن. اگه با نمازِ حاجت، دعا و ثنا کار دنیا درست می‌شد، وضع مردم بیچاره این نبود. مگه خدا کور و کر شده؟ مگه نمی‌بینه؟ چرا به ابرها دستور نمی‌ده ببارن؟»

«کسی چه می‌دونه، شاید حکمتی در این‌کاره؟»

«کدوم حکمت، ها؟ مگه خدا آزار داره و از درد و رنج مردم لذّت می‌بره؟ ‌آخه دو رکعت نمازِ حاجت چه سودی به ‌‌حالِ خدا داره، مگه خدا مثل ارباب‌هاست که از چاپلوسی و مجیزگوئی رعیّت خوشش بیاد؟»

«یعنی اینهمه حدیث، حرف و سخن دروغه؛ خدا و پیغمبر و امام، مجتهد و ملا، همه، همه دروغ می‌گن، فقط تو یکی راست می‌گی؟»

پدرم بو برده بود که من با‌ دقّت به‌گفتگوی آن‌ها گوش می‌دادم، شاید به همین خاطر دلیل و برهان می‌آورد:

«آدم باید به عقلش رجوع کنه زن، با نمار و دعا کوه‌ها جا به جا نمی‌شن، بارون و برف و خشکسالی ربطی به ایمان و کِردار مردم نداره»

«مگه خدا اون بلاها رو به سر قوم لوط نیاورد و شهر سدوم ویران

نشد، وقتی خدا قومی رو قهر و غضب کنه، وقتی خدا…»

«… من اگه مثل خدا قادر متعال بودم، به جای سنگ باران کردن شهر سدوم، قوم لوط رو با اشارة انگشت، به راه راست هدایت می‌کردم و به اونا دستور می‌دادم لواط نکنن. زن، خدا اگه از همه چیز دنیا آگاهه، چرا مردهایِ منحرف و امرد ‌باز خلق کرده؟ مگه مرض داشته؟ ناخوش بوده؟»

کربلائی عبدالرسول منطقی و مستدل حرف می‌زد؛ ‌مادرم حریف او نمی‌شد و اغلب کوتاه می‌آمد؛ گیرم از آسمان نمی‌برید و از بخشندگی و رحمت خداوند نا امید نمی‌شد. نه، مادرم تا آخر مؤمن و معتقد باقی ماند:

«نمازِحاجت به کمرت بزنه، نخون، نخون، جلو این بچّه کفر نگو.»

پدرم مثل هر بار آب پاکی روی دست مادرم ریخت:

«زن، هیچ کسی اون بالاها نیست، اگه باشه خیلی بی‌غیرته»

خشکسالی در آن ولایت سابقة دیرینه داشت؛ به پیش از تاریخ، به‌ دورانی بر می‌گشت که آدمیزاد هنوز خدایِ احد واحد را نیافریده بود و در خشک سالی دست به دامن مترسکی به ‌نام چولی‌ چِغَر می‌شد. بچّه‌ها این مترسک، یا «بُت» را با لتّه می‌ساختند، آن را بر سر‌ چوب می‌کردند و توی کوچه‌ها راه می‌افتادند. مَسَّن نالو مبتکر و استاد این کار بود، بچّه‌های همسایه، ممد پسر‌عظیم، حسن خین پسر ملاچروی، ممد پسر جلیل، توی اتاق او جمع می‌شدند و چولی چغر درست می‌کردند. اگر‌ چه این آئین از  عصر حجر به یادگار مانده بود و هیچ ربطی به‌رسم قاشق زنی نداشت، ولی بچّه‌ها به در خانة همسایه‌ها می‌رفتند و با هم، به آواز بلند می‌خواندند:

«چولی چغر بارو کو 

یک من جو ارزو کو

ما بچّه‌های گرگیم

از گسنگی بمردیم…»

صاحبخانه‌ها، اغلب زن‌ها و دخترها تا مراد بچّه‌ها بر‌‌آورده می‌شد،

یک کاسه آب روی سر آن‌ها می‌ریختند و قهقهه می‌زدند:

«بارو کو، بارو کو، یک من جو ارزو کو»

مَسَّن یتیم، آن گربة گیج، چرک و گرسنه، به بهانه «چولی چغر» و طلب باران، به در خانه‌ها می‌رفت تا شاید دل همسایه‌ای به رحم می‌آمد و در ازای آن‌ کار‌ِخیر صدقه‌ای به او می‌داد. گیرم برای سایر بچّه‌ها که پدر و مادری بالای سرشان بود و مثل او گرسنگی نکشیده بودند، چولی چغر و شعر و آوازخوانی بازی و سرگرمی بود.

«خیس خالی شدی بچّه، بیا، بیا سرما نخوری»

دم غروب با مسّن به خانه برگشته بودم، مادرم پیراهن کهنه‌ای به او داده بود و با دلسوزی به آن بچّه گربة آب کشیده نگاه می‌کرد:

«بیا، این پیرهن خشک رو بپوش، سرما می‌خوری»

مسّن نالو با شرمندگی جلو پدرم برهنه شد. مادرم یک گرده نان خشک از صندوق چوبی در آورد، به دست او داد و روانه‌اش کرد.

«مسّن، پیرهن رو نگه دار، واسة رفیقت کوچیک شده»

مسّن زیر لب میو میو کرد و رفت؛ کربلائی رو به مادرم برگشت:

«اگه اون خدای بی‌غیرت مثل تو دلرحم بود، کار این دنیا درست می‌شد. حیف و صد حیف که یک جو غیرت نداره»

«تو فقط زورت به خدا می‌رسه، برو، برو خدا خیرت بده»

آن سال «چولی چغر» آرزوی بچّه‌های گرگ را بر آورده کرد.

زمستان حدود یک ماه و نیم، شب و روز بی‌وقفه باران نرمی بارید و سقف‌های تمام اتاق‌های خانة ما، به جز «مطبخ» تپیدند و فرو ریختند. من پس از سال‌ها خش‌‌خش ریزش آخرین سقف و آن صحنة هول‌انگیز را به روشنی به یاد دارم: همه پشت کرسی و در نور چراغ نمرة هفت نشسته بودیم، سر شب بود؛ پدرم انگار وقوع حادثه را احساس کرده بود، سراسیمه از چا پرید؛ ما را به بیخ دیوار کشاند و وحشت‌زده به سقف خیره ماند. چند ثانیه بعد حادثه رخ داد. تودة عظیم خشت و گل روی گلیم کهنة کف اتاق افتاد و سقف مانند چاهی دهان باز کرد. من بیخ دیوار، کنار مادرم چندک زده بودم، از ترس و سرما می‌لرزیدم و در نور زرد لامپا، رشته‌های نازک باران را می‌دیدم که از آن دهان گشاد و بی قواره اریب می‌باریدند.

«خدا رحم کرد، اگه خواب بودیم…»

«خدا، خدا… خر خواهر خدای تو رو گائید…»

خانه روی سر زن و بچّه‌های کربلائی عبدالرسول خراب شده بود، هوا سرد بود، باران شب و روز می‌بارید، بجز آغل گوسفندها و مطبخ دود زده، سر پناهی برای ما نمانده بود و مادرم دراین وضعیّت، به رحم خداوند اشاره کرده بود؛ پدرم از کوره به در رفته بود و فریاد می‌کشید:

 «مادر محمود، خدایِ دیوث تو دیگه باید چکار می‌کرد که نکرد؟ خدا به ما رحم کرد؟ ها؟ مگه از خانه خرابی بلائی بدتر و بالاتر هست؟»

«برو خدا رو شکر کن که بلائی سر بچّه‌هات نیومد»

«شکر، شکر، تو برو اینقدر خدا رو شکر کن تا… تا …»

کربلائی از بچّه‌ها خجالت کشید؛ ناسزائی را‌که تا نُک زبان‌اش بالا آمده بود با غیض و غضب روی تلِ خشت و گل تف کرد:

«بجنب، بجنب لحاف و تشک و بچّه ها رو ببریم به مطبخ»

پدرم در وضعیّت و شرایط باریک و بحرانی هرگز تردید نمی‌کرد؛  به‌ سرعت تصمیم می‌گرفت و سوار‌کار می‌شد. مادرم منفعل و دنباله رو بود و اغلب با احتیاط، سستی و سهل‌انگاری کربلائی را به یادش می‌آورد:

«کلب عبدالرسول، اگه پشت بام‌ها رو تابستون اندود کرده بودی سقف این یکی اتاق دیگه خراب نمی‌شد.»

«خیال می‌کنی، مگر دیگرون اندود نکردن؟ خراب نشد؟»

سقف مطبخ، گنبدی و به اصطلاح معمارها چهار تَرک بود و گویا به همین دلیل خراب نشده بود.

«اگه این‌جا خراب بشه، مجبوریم بریم مسجد»

از جا به جائی و اثاث کشی شبانه چیزی به یادم نمانده، لابد همه چیز به‌خیر و خوشی گذشته بود که عنق کربلائی عبدالرسول باز شده بود، مندیلی بزرگ مانند شاهان ایرانی بسته بود، روی تختگاهی بالای اجاق‌ها چهار زانو نشسته بود و نمایش خنده‌دار اجرا می‌کرد. خلق و خوی کربلائی مثل آسمان بهاری دم به دم عوض می‌شد؛ پدرم بر خلاف فاطمة زهرا که غمخوار بود و عمری با غم و اندوه همخانه و انیس و مونس بود، طبیعت و سرشتی شاد و سرخوش داشت؛ اگر‌ چه تند مزاج بود و مانند دانة اسفند می‌ترکید و هوار می‌کشید، ولی هرگز زانوی غم به‌بغل نمی‌گرفت. آن شب خطر از سَرِ ما گذشته بود، مطبخ گرم شده بود و دم غنیمت بود.

«آهای میر غضب، جلاّد، بزن گردن این مادر به خطا را»

زمستان سیاه در آن مطبخ دود زده گذشت؛ بهار، تابستان و پائیز آمد و کارگرهای فصلی به قلعه بر گشتند.

«برادرام از ایوانکی برگشتن، برادرام برگشتن…»

رو به اتاق مادر علی سیرضا دویدم و با سرخوشی داد زدم:

«برادرام، برادرام برگشتن، برادرام…»

پیرزن بیخ دیوار سرلک نشسته بود و چپق می‌کشید؛ از جا جنب نخورد و از این خبر انگار خوشحال نشد. یک‌دم دلتنگ و سر خورده در آستانه ایستادم و پا به پا کردم. آفتاب از سقف تپیدة اتاق، روی کف خاکی و برهنه افتاده بود و حلقه‌های دود در هوا می‌چرخیدند و تنک می‌شدند.

 

 

دسته‌ بندی نشده

راهبری نوشته

Previous Post:  این‌جا برقص
Next Post: گذر از قلعة سیّدها و دیدارِ یاور

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme