از دفترچه یادداشت
در ایستگاه «گار دو لیون»، چهار جوان سیه چرده، با سر و موی ژولیده، آشفته حال و هراسان، هایهوی کنان، صندوق عقب تاکسیام را باز کردند، دو نفر از سمت چپ و راست سوار شدند و دو نفر دیگر بار و بنه و بقچههای رنگارنگ را یکی یکی توی صندوق انداختند.
گره بقچه ها را محکم نبسته بودند و در آن سراسیمگی و شتابزدگی لباسهای تمیز و نو، پیراهن و کت و شلوار، روی اسفالت چرک پخش و پلا شدند. مسافرها اهمیّت ندادند، همة لباسها را جمع نکردند و پریدند توی تاکسی. «ژیتان» ( کولی) بودند و این طایفه به ندرت سوار تاکسی میشدند. پرسیدم
«کجا؟» جوانی سبزه رو با لهجه گفت: « حالا برو، برو میگم!»
دلچرکی شوفری که بعد از ساعتی انتظار، کولیها به تورش خورده بودند، به دلشوره بدل شد، ژیتانها مسیر را می شناختند و من با ترس و اضطرابی پنهانی و به رغم میل باطنیام به راهی میرفتم که جوانک با انگشت نشان میداد. از شهر و خیابانها، از حومه و اتوبانها گذشتم، به جادة فرعی و بعد به کوره راه خاکی پیچیدم و قلبم از وحشت به طپشافتاد.
«مرا به کجا می برند؟»
کوره راه به آخر رسید، حاشیة زمینهای بایر را دور زدم و زمانی که نا امید شده بودم و زانوهایم میلرزیدند، چادرهای کولیها را در پناه تپّه دیدم و کمی آرام گرفتم. زنهای شلیته پوش و بچّههای پا برهنه، خندان و قال و قیلکنان، مانند لشکر شام رو به تاکسی هجومآوردند و من سرانجام، نفسی به آسودگیکشیدم. مسافری که روی صندلی جلو نشسته بود، یک مشت اسکناس مچاله شده کف دستم گذاشت و توی محوطه باز، در حلقة زنها و بچّهها مانند سرداری فاتح و مفتخر پیاده شد و قهقهه زد، یکدم به تماشای کولیها ایستادم و بعد نرم نرمک دور زدم.
سخت ترسیده بودم و از خودم خجالت می کشیدم:
« ببین به چه روزی افتادی، رقّت انگیزه!»
هول و هراس مانند حباب در نسیم ترکید و تازه به یاد بهار، سبزه، گل وگیاه افتادم. فرسنگها از غوغای پاریس و هوای آلوده، بوی گازوئیل و بنزین، و از راه بندان و آژیر مداوم پلیس و آمبولانس و آتش نشانی دور شده بودم، هوای نازک و پاک و آسمان زلال آبی مرا به شور و شوق آورده بود، تاکسی ام را در پناه تپّه رها کرده بودم و سرخوش قدم می زدم و اینجا و آنجا گلهای وحشی را میچیدم. سکوت، آرامش، صلح و صفا چقدر خوشایند بود اگر فکر شارژ تاکسی از ذهنم نمیگذشت و کامم را تلخ نمیکرد.