Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

پیری تلخ

Posted on 15 آوریل 202415 آوریل 2024 By حسین دولت‌آبادی

سال‌ها پیش، محکومین به اعدام را شب آخر به زندان نظامی جمشیدیه می‌آوردند و ساعت چهار صبح، قاضی عسگر را صدا می زدند تا محکوم در حضور او وصیّت می‌کرد؛ شب‌های اعدامی، من با صدای گوشخراش و هول انگیز دانه‌های زنجیری که از لای میله‌های در بزرگ و آهنی زندان می‌گذشت از خواب می‌پریدم، روی تخت نیم خیر می شدم و منتظر می ماندم تا صدای بم استوار رضائی، آن مرد منحوس و عبوسی که فرماندۀ جوخۀ آتش بود و تیرخلاص می‌زد، توی راهرو زندان می پیچید:

«قاضی عسکر، قاضی عسکر»

سال‌ها گذشت و من دراین گوشۀ دنیا، دوباره آن صدای گوشخراش و هول‌انگیز دانه‌های زنجیر را در شهرکی، در حومۀ دور دست پاریس، شنیدم و در سکوت و تاریکی کوچه آن شب های نحس را به یاد آوردم. آن شب، قرار شده بود مثل اغلب شب‌ها آخرهای شب، پیرمرد تنها را به خانه‌اش ببرم.

 « باز شما به زحمت افتادین، من هر بار شما رو…»

همسر پیرمرد در آخر عمر از او جدا شده بود، دخترها ازدواج کرده، هر کدام به سوئی رفته بودند و پسرش، فرزند ارشد خانواده، اگر چه نام قهرمان ملی ایران را یدک می‌کشید، ولی نا اهل از آب در آمده بود و به ندرت سراغی از پدر پیرش می‌گرفت. دوست شاعر، روزنامه نگار و هنرمند ما، که روزگاری درایران سردبیر و مسؤل مجله‌ای پر خواننده بود، در تهران برو و بیا، نام و نشان، شهرت دولت وحشمتی داشت، در این گوشۀ دنیا، مستمری مختصری از دولت فخیمه فرانسه می‌گرفت و در حومۀ دوردست پاریس، در اتاقکی بدون پنجره، با تنگدستی، تنها زندگی می‌کرد. در‌آن سال‌‌ها من هنوز رانندۀ تاکسی بودم و گاهی، آخرهای شب، پیر مرد را از منزل آن میزبان گشاده دست و گشاده رو، به خانه‌اش می‌بردم. آن میزبان خوش خنده، خوش‌مرام و خوش مسلک تنها کسی بود که به اصطلاح هوای مبارزین از پا افتاده و رفقای سابق را داشت، «پیرمرد از اسب افتاده» را از هنوز از یاد نبرده بود و اگر ضرورتی پیش می‌آمد، دستی زیر بال ‌او می‌گرفت. گیرم او نیز به مرور زمان بدهکار و گرفتار شد، به‌ ندرت مهمانی می‌داد و در نتیجه دیدار ما تا مدت‌ها به تعویق افتاد. باری، پس از این مدت دراز، یک شب به تصادف آن پیرمرد مؤدب را در ‌منزل «خوش مرام» دیدم، مثل همیشه شسته رفته و مرتب بود، کت و شلوار تمیزی پوشیده بود، کراوات زده بود و بنا به عادت بیش از حد و اندازه مؤدب بود و مدام گره نخودی کراوات‌اش را مرتب می‌کرد:

« باز شما به زحمت افتادین، من هر بار شما رو»

پیرمرد ریره اندام و کوتاه قد، انگار کوتاه تر و کوچک‌تر شده بود؛ صورت‌اش کدر و کبودتر شده بود و چشم‌هایش پیه آورده آورد….

«خواهش می کنم، زحمتی نیست، راه خونه رو بلدین؟»

«توی همون شهر و همون کوچۀ سابقه، شما که یادتون هست؟ آخرین بار…»

بیش از یک سال و اندی از آخرین بار گذشته بود و من اگر چه شهر او را می‌شناختم، ولی کوچه را از یاد برده بودم. از شما چه پنهان، یک ساعت بعد از نیمه شب به شهر رسیدم و بیش از یک ساعت و نیم همۀ کوچه‌های شهر را گشتم و گشتم و گشتم تا تتمۀ مستی از سرم پرید و جان‌ام‌ به لب‌ام رسید و از درماندگی دست بر سر گذاشتم:

«اینجاست؟ بله؟ کوچه به نظرتون آشنا نمیاد؟»

پیرمرد هربار از پشت شیشۀ پنجره به این‌سو و آن‌سو گردن می‌کشید و با شرمندگی جواب می‌داد:

«مگه شما خاطرتون نیست، منزل ما توی همون کوچه‌ست که آخرین بار؟»

من اگر چه نام کوچه را از یاد برده بودم، ولی منزل او را یکبار در پرتو خورشید دیده بودم و همه چیز در خاطرم مانده بود؛ حک شده بود. منزل اجاره‌ای پیرمرد در حقیقت حیاط خلوت خانه‌ای قدیمی و کلنگی بود که فقط یک اتاق همکف بدون پنجره داشت. دیوارها، در چهار طرف، مانند دیوارهای زندان‌های قدیمی بلند و نمناک بودند و لای جرز سنگ‌های کپ زدۀ دیوارها خزه سبز شده بود و آفتاب هرگز گذرش به آن جا نمی افتاد.

«آخه یه‌ سال و اندی گذشته، ببینم، شما اسم کوچه رو اشتباهی نگفتین؟»

باری، ساعت یک و نیم صبح نشانی را پیدا کردم. کوچه تنگ و تاریک بود و به ناچار نور چراع‌های تاکسی را روی در‌آهنی انداختم تا پیرمرد سرانجام قفل و سوراخ قفل را پیدا کرد. در منزل مانند در آهنی زندان،  نرده نرده و بزرگ بود و پیرمرد زنجیر دانه درشتی از لای نرده ها گذرانده بود و دو سر آن را با قفل بسته بود. غرض، وقتی آن زنجیر دانه درشت را باز می‌کرد و با خشم از لای نرده‌های زنگ زده بیرون می‌کشید، صدای گوشخراش و هولناکی در سکوت و خلوت کوچه پیچید و پوست تن‌ام مورمور شد، صدای گوشخراش زنجیر و درآهنی مرا به‌ یاد زندان جمشیدیه و سحرگاه اعدام انداخت: « قاضی عسکر!» پیرمرد یکدم در آستانۀ در نیمه بار ایستاد و زیر لب به شکوه گفت:

«چه پیری تلخی… چه پیری تلخی…»

پیرمرد ریزه اندام زنجیر و قفل را دوباره بست و مانند سایۀ لرزان شبحی آرام آرام در تاریکی فرو رفت. شاید اگر پدرم به جای من بود، در موقعیّت مشابه، با صدای بلند می خواند: « مصیبت بُوَد پیری و نیستی». گیرم من در آن دم، به تبعید، تنهائی و پیری هنرمندی می‌‌اندیشیدم که عمری در راه آزادی قلم زده بود و آخر عمر… باری، در آن کوچۀ تنگ و تاریک به سختی دور زدم و رو به خانه برگشتم. کتمان نمی کنم، در راه تا مدت‌ها این صحنه از پیش چشمم کنار نمی رفت و کلام آخر پیرمرد توی سرم مکرر می شد:

«چه پیری تلخی! چه پیری تلخی…»

یادداشت

راهبری نوشته

Previous Post: این جنگ، جنگ مردم ما نیست
Next Post: جنایت اتفاق افتاده است

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme