به یاد برادرم نورالله
.
متن «پایان» را چند سال پیش در چنین روزهائی، دوستی در اختیار من گذاشت، آن را با شیفتگی چند بار خواندم و وسوسه شدم ترجمه کنم. از آنجائی که در این رشته سابقه و تجریهای نداشتم و ندارم، خیلی تلاش کردم تا ضمن وفاداری به متن، جانِ کلامِ زیبا و دلنشین «رابیندرانات تاگور» را از فرانسه به فارسی برگردانم. با اینهمه شک داشتم و شک دارم موفق شده باشم. باری، دوباره نگاهی گذرا به ترجمه انداختم و تصمیم گرفتم آن را به یادِ برادرم نورالله و به یاد عزیز مادرم و همۀ مادران داغدیده باز نشر کنم. مادرم داغدیده بود: برادر ما « نورالله» در نوجوانی، در اوج شکوفائی و زیبائی، دو ماه مانده به جشن عروسیاش، به بیماری سرطان خون مبتلا شد و از دنیا رفت. مادرم در عزای این فرزند دلبندش آنقدر شب و روز اشک ریخت تا چشمۀ اشکهایش خشکید.
.
پایان
.
… مادر، وقت رفتن فرا رسید، من میروم. آن هنگام که تاریکیِ میرا، جائی برای سپیدة صبح باز میکند و تو، از تختخوابت، دست بسوی دلبندت دراز میکنی، میگویم:
«دلبندت اینجا نیست.»
مادر، من میروم؛ من نفسِ نسیم خنکی میشوم و تو را به مهر نوازش میکنم؛ زمانی که در برکه غوطه میخوری، چین و شکن امواج میشوم و تو را غرق بوسه میکنم. در شبهایِ توفانی، وقتی که باران بر برگ درختها ضرب میگیرد، تو در رختخوابت پچپچة مرا میشنوی و خندهام ناگهان با روشنائیِ آتشبرق، از پنجره گذر میکند و در اتاق تو میترکد. مادر، اگر، شبها، به یاد خاطرات دلبندت، تا دیروقت خواب به چشمهایت نیاید، من از بالای ستارهها برایت آواز میخوانم: «بخواب مامان، بخواب!». و هنگامی که به خواب رفتهای، جاری بر رشتههای رقصان و بیقرار نور ماه، از بالای تختخواب، روی سینهات پخش میشوم. من در هیئت رویائی از درز باریک پلکهایت تا به ژرفای خوابهایت فرو میروم؛ تو با لرزشی خفیف از خواب میپری و به اطراف نگاه میکنی؛ من در یک چشم برهم زدنی، مانند کرم شبتاب، ناپدید و محو میشوم. در مراسم «پوجا»*، وقتی که بچههای همسایه در اطرف خانة ما بازی میکنند، من در صدای فلوتها حل میشوم و در سرتاسر روز، درون قلبات میتپم. خالة عزیزم با «تحفهها» میآید و میپرسد: «خواهرم، پس طفل ما کجاست؟» مامان، تو آهسته به او جواب میدهی: «او در مردمک چشمهای من است، او در وجود، در روح و روان من است.»
رابیندرانات تاگور
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
*پوجا « puga» آئینی مذهبی در هندوستان است