… چنداناز تو دورمکه حتا نمیتوانم پیشانیات را به تسلیت ببوسم. می دانی عزیز، همة شما در گذشته و خاطرات من، در مه زندگی میکنید. سالها است که هیچ کدامتان را ندیده ام و تصویر و تصوّر مبهمی از روز و روزگارتان دارم. ناگهان خبر میرسد که عزیزی از دنیا رفت. شهربانو رفت، مادرم رفت، فاطمه رفت، و احترام … ولی چرا احترام؟ او که عمری نداشت و هنوز چهلمین بهار عمرش را ندیده بود.
باز سیگاری آتش می زنم و به پشت پنجره آشپزخانه میروم تا بچّه ها اشکهایم را نبینند . دو باره زیر پایم خالی شده است و درهوا معلّق مانده ام. تا بفهمم واقعاً چه اتفاقی افتاده است مدتها گیجم و دور خودم می چرخم و به سختی نفس میکشم. باید اوّل فاصله را از میان بردارم و خودم را به آن دیار برسانم. کار دشواری است. یکدم شما را می بینم که لباس عزا پوشیده اید، بچه های خرد سال احترام با چشمهای اشک آلود و پرسشی در نگاهشان از نظرم میگذرند و پرده فرو می افتد و در زندگی روزمره رها می شوم. مردن و مرگ برای ما که دور افتاده ایم معنای خاص خود را دارد. مردن، مرگِ راه دور، انگار در خلاء، در گذشته اتفاق می افتد. چیزی در توکسر میشود، پاره ای از وجودت را از دست میدهی، تا مدتی از درد کرختی، احساس گنگی داری و بعد، اندوه آرام آرام مثل موریانه در سینهات رخنه میکند، قلبت را درسکوت و انزوا میجودو درد بالا میآید، بغض راهگلویت را میگیرد، احساس میکنی چیزی دارد منفجر میشود، لرزش این انفجار را بر تار و پود وجودت احساس میکنی و انگار منتظری تا همسرت سرش را به همدردی روی شانه ات بگذارد تا بغض ات بترکد. تا بچّه ها خبر حادثه را نشنوند، با هم، محتاط و در گلو گریه می کنید و بعد ماتم و عزاداری در هوا گم می شود. هیچ کسی را نداری تا به او بگوئی عزیزی را از دست دادهام، پیش هرکسی که لب واکنی واژه ها روی لب ات یخ میزنند. آنها دنیای تو را، گذشتهات را و عواطفت را نمی شناسند، زمانی از روی ادب و همدردی آه میکشند و بعد کسی را که هرگز ندیدهاند از یاد می برند و حرفها عوض می شود و زندگی به روال معمول می رود و تو در خودت میشکنی و پشیمان از این که چرا دردت را با آنها در میان گذاشتهای. آنهائی که دردِ مشترکی با تو دارند، دورند؛ خیلی دور و تو خودت را مثل خدا تنها احساس میکنی با غمی که شانههایت زیر بارش خم می شود. گاهی فکر می کنم اگر تمام بادهای صحرا بر من بوزند هرگز نمی توانند غبار اندوهی را که طی سالیان بر پیشانیام نشسته، بزدایند. اندوه با گوش و پوست من انگار عجین شده و با هر خبری که از آن سو میرسد، بیشتر جا باز میکند و جاگیر می شود. کاش در این روزهای پریشانی در کنارتان بودم و اشکهایتان را با دل انگشت می ستردم و غم گسارتان می شدم. چه کنم؟ من در این سر دنیا، آوارة نامردمانی هستم که سالهاست تلاش میکنند مردم ما را در چهار چوب تنگ و موریانه خوردة احادیث قالب بگیرند. از این روست که ما در وطن خویش غریبیم و در کشور دیگران بیگانه. به یقین میدانم که بعد از این، این حس بیگانگی را همه جا، مانند کوله باری سنگین به دوش خواهمکشید. حتا اگر میّسر شود و روزی به دیارم برگردم، این «بیگانه» پا به پایم خواهد آمد. میدانی چرا؟ چون دنیائی که من میشناختم در ذهنم دست نخوزده باقی مانده است، گیرم بی شک دنیا عوض شده، آدمها عوض شده اند، بسیاری به دنیا آمدهاند، بزرگ شده اند، بسیاری از دنیا رفته اند و در این وضعیت وای به حال ماست که در خلوت ذهن خویش، تنها و یک جانبه زندگی کردهایم. من این را از پیش میدانم که ما از آنجا راندهایم و از این جا مانده. در هیچ کجا آرام و قرار نخواهیم داشت و به آرامش روحی نخواهیم رسید. ما در میانه سالی ریشهکن شدهایم و در این خاک ریشه نمیگیریم و ناگزیر با هر نسیمی کژ و مژ میشویم و رنگ و بارمان طبیعی نیست و در بهار، مانند درختی سالم شکوفا نمی شویم. آری عزیز، بر شاخة چنین درختی هیچ مرغی به شادی چهچهه نخواهد زد، چرا که غبار اندوه برگهایش را پوشانده است و برکنار جادهای متروک، خموده و سر به زیر منتظر ایستاده است. آری، هم از این روست که وقتی خبری از آن دیار میرسد، تا آن را درک کنم، مدتها گیجم و در غمی سیّال غوطه میخورم. خبر مثل تبر فرود میآید و تو را تا ریشه میلرزاند و بعد فرصتی باید تا زهر آن را قطره قطره بنوشی و باور کنی که دیگر هرگز چشمهای درشت و سبر احترام را نخواهی دید و صدای قهقهة خندههایش را که زیر طاق گنبدی و خشتی خانهشان می پیچید، نخواهی شنید. برای من که سالها است او را ندیده ام باور کردنش دشوار است. نه، نمی توانم. در این روز بارانی، پشت فرمان تاکسی، توی شهر پاریس می چرخم و خاطراتم را تکه تکه به یاد می آورم تا او را دوباره برای خودم زنده کنم. آری عزیز، مردگان نیز برای ما زندهاند و در این حوالی پرسه می زنند. مادرم را می بینم که روی تختبام، در کنار پدر قلیان تنباکو می کشد، شب عروسی احترام است و آسمان کویر پر از مروارید. فاطمه، آن شیرزن، مثل همیشه دست و بال می سوزاند و به همه میرسد و قهقهة احترام از اتاق مجاور می آید. نگاه فاطمه، چشمهایش مثل آفتاب از ورای زمرد سبز می درخشند، سرشار از نشاط زندگی است، زندگی! همة تبار ما جمعند، مرضیه دایره (دف) می زند، هوریه، زن علی می رقصد، می رقصیم، همه شادیم و آواز می خوانیم …
… مسافری سوار می شود، در تاکسی را به هم می کوبد و تمام.
سال ۱۹۹۶ میلادی پاریسT
*
… بیست و سه سال از زمانی که من برای ساختن خانهام زمین را به آسمان میدوختم و روزی شانزده تا هیژده ساعت کار میکردم میگذرد. در آن روزگار هراسی از آینده نداشتم، سوار بر گردة زندگی بودم بود و از هیچ، امکان و همه چیز میساختم، می ساختم و از سازندگی لذّت می بردم و خستگی را نمی شناختم. هر چه بود و نبود شور و عشق و امید و زندگی بود که با جوانیام می شکفت و در باغچههای خانهام گل می داد. آن سالها بی رحمانه گذشتند و من به این سر دنیا پرتاب شدم. جانم را در آن سر زمین جا گذاشتم و بیش از بیست سال در ولایت بیگانه، چندان از جسمم کار کشیدم که پیری زودرس به سراغم آمد. نمیدانم کی آمد و مانند سگ ولگردی در برابرم خسبید و با چشم های ناسور به من خیره شد. گرفتار کار و روزمرّگی بودم و نفهمیدم کیاین سالها گذشتند و عمرم کی از کفم رفت و فرسودگی برایم ماند، فرسودگی!
بیست سال تمام مانند تراکتور، بی روح و بی هیچ شور و شوقی کار کردم تا بچّه هایم سینه از خاک برداشتند و هر کدام به سوئی رفتند. رفته اند و حالا من مانده ام با همسرم، من مانده ام با سوویتی گربة آناهیتا وگلهای شمعدانی لب بالکن که غروبهای دلگیر و تنهائیام را با آنها قسمت میکنم. در همة این سالها مانند ریگ کف رودخانه چندان غلتیده ام و غلتیدهام که از یاد بردهام به کدام صخره، بهکدام منظومهای تعلق داشتهام. گاهی در راه شیری اتومبیلها گم میشوم و احساس می کنم از مدار خارج شده ام و تا یکدم دیگر مانند ستارة دنباله داری آتش می گیرم و بر پهنة آسمانی که نمیشناسم، میسوزم. تنهاتر از خدا مدام چرخ میزنم و چرخ میزنم و هیچ میل و رغبتی به دیدارکسی ندارم. کسی برایم نمانده، کسی باقی نمانده. هر چه هست و نیست، خودبینی، خود خواهی، حقارت، بخل، تنگ نظری، ابتذال، تکرار و گذشته ای است که از بسِ تکرار نخ نما شده است. کسانی که سالها در حاشیة جامعة بیگانه آویزان بوده اند، از زندگی واقعی دور بودهاند، مدام خودشان را مکرر میکنند. من از تکرار بیزارم. من از خود فریبی و هیاهوی بسیار برای هیچ بیزارم. من از خودنمائی بیزارم. من از آنچه در اطرافم می گذرد و ذرّه ای صداقت در آن نیست بیزارم. من تنهاتر از خدا گرد زمین می چرخم و می چرخم و شب جنازهام را تا خانه میکشانم و تتمة وجودم را را روی صندلی می اندازم و پشت این دستگاه شگفت انگیر می نشینم و به خودم پناه می برم. خستگی هایم را نادیده می گیرم، سماجت میکنم، لج میکنم و پشت میزم مینشینم. هر شب پشت میزم مینشینم و گاهی فقط یک سطر می نویسم. یک سطر! ولی مینویسم تا گردن به این چیزیکهگویا نامش سرنوشت است، نگذارم. برای خودم می نویسم، دنبال نام و نشان نیستم، نام ها در این دیار بوی کپک زدگی میدهند، بسکه نام هایشان را بر بالای هر بام خرابه ای فریاد کرده اند، خناق گرفته اند. بسکه نگران مطرح کردن نام و نشانشان بودهاند به شباحت پیدا کرده اند. من از نام و نشان بیزارم. من این «خود» را سالها است که در درونم کشته ام و تا «سفلیس نگیرم» خودم را پنهان میکنم و پا به خیمهشب بازیهای آنها نمیگذارم. تنبه این روابط گندیده، دریوزگی، رفیق بازی و حقارت نمیدهم. من از تمام فضایل هنرمند تنها غرورش را به ارث برده ام. تا به امروز با غرور و شرافت زندگی کرده ام و بی شک چند سالة آخر عمرم را نیز چنین خواهم کرد. بی شمار آدمهائی را می شناسم که طبق کالایشان را بر تخت سر میگذارند و کاسب کارانه، در هر بازاری می فروشند. بی شمار آدمهائی را میشناسم که حق ورود به میهنشان را با خفّت گدائی کرده اند و میکنند، ولی من هرگز حقم را از کسی به زاری و دریوزگی نگرفته ام و نمیگیرم حتا اگر سالهای پیریام را بر پشت «سیّاره» ام بگذرانم و خودم تابوتم را به پایان این راه پر سنگلاخ ببرم، تن به خواری و خفّت نمیدهم و قدم به آن دخمة دیو نمی گذارم. آری، آن خانة کذائی در برابر همة این سالهائی که از دست داده ام ارزشی ندارد. من تا به این جا برسم هستی ام را مایه گذاشته ام. نمیتوانم فراموش کنم، عشق را دراین دیار پر پرواز نیست، تو نویسندهای و بهتر از هرکسی میدانی که با نفرت زیستن هلاک مداوم است. اگر واژة هلاک را در جدول ابجد معنا کنی، به این سردنیا می رسی و مرا میان چرخ و دنده های عروس شهرهای دنیا می بینی. من هر روز، همة ثقل شهر پاریس را بر گرده هایم حمل می کنم و به زاری و نالة کمرم و زانوهایم گوش نمیدهم. زانو نمیزنم، زیر سنگینی بار به داستانی فکر میکنم که نیمه تمام مانده و شب باید دنباله اش را بنویسم. داستانی که از پیش میدانم خواننده ای نخواهد داشت و در بقالی های ایرانی شهر پاریس و سایر شهرهای اروپائی، میان پاکتهای نخود و لوبیا و بسته های گز اصفهان و سوهان قم و نوار ضبط و کاست ویدئو گم خواهد شد. در این سر دنیا همه نوشتههای «خود» شان را مدام مرور می کنند، همة راهها به «خود» آنها ختم میشود. جهان را بی«خود» آنها اعتباری نیست. منظومهها و کهکشانها به دور«خود» آنها می چرخند؟ میبینی عزیز برادر، با چنین یقینی بیست سالی میشود که سر قیچیهای وقتم را صرف نوشتن کرده ام و هنوز هم می کنم. می نویسم تا گم نشوم. همین.
سال ۲۰۰۸ میلادی حومة پاریس