Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

پاره هائی ازیک نامه

Posted on 8 می 201529 اکتبر 2024 By حسین دولت‌آبادی

‏… چندان‌‌از تو دورم‌که حتا نمی‌توانم پیشانی‌ات‌ را به تسلیت ببوسم. می دانی عزیز، همة ‏شما در ‌گذشته و خاطرات من، در مه زندگی می‌کنید. سالها است که هیچ کدامتان را ندیده ام و ‏تصویر و تصوّر مبهمی از روز و روزگارتان دارم. ناگهان خبر می‌رسد که عزیزی از دنیا رفت. شهربانو ‏رفت، مادرم رفت، فاطمه رفت، و احترام … ولی چرا احترام؟ او که عمری نداشت و هنوز چهلمین ‏بهار عمرش را ندیده بود. ‏

باز سیگاری آتش می زنم و به پشت پنجره آشپزخانه می‌روم تا بچّه ها اشکهایم را نبینند . ‏دو باره زیر پایم خالی شده است و درهوا معلّق مانده ام. تا بفهمم واقعاً چه اتفاقی افتاده است مدتها ‏گیجم و دور خودم می چرخم و به سختی نفس می‌کشم. باید اوّل فاصله را از میان بردارم و خودم ‏را به آن دیار برسانم. کار دشواری است. یکدم شما را می بینم که لباس عزا پوشیده اید، بچه های ‏خرد سال احترام با چشمهای اشک آلود و پرسشی در نگاهشان از نظرم می‌گذرند و پرده فرو می ‏افتد و در زندگی روزمره رها می شوم. مردن و مرگ برای ما که دور افتاده ایم معنای خاص خود را ‏دارد. مردن، مرگِ راه دور، انگار در خلاء، در گذشته اتفاق می افتد. چیزی در تو‌کسر می‌شود، پاره ‏ای از وجودت را از دست می‌دهی، تا مدتی از درد کرختی، احساس گنگی داری و بعد، اندوه آرام ‏آرام مثل موریانه در سینه‌ات رخنه می‌کند، قلبت را در‌سکوت و انزوا می‌جودو درد بالا می‌آید، ‏بغض راه‌گلویت را می‌گیرد، احساس می‌کنی چیزی دارد منفجر می‌شود، لرزش این انفجار را بر تار ‏و پود وجودت احساس می‌کنی و انگار منتظری تا همسرت سرش را به همدردی روی شانه ات ‏بگذارد تا بغض ات بترکد. تا بچّه ها خبر حادثه را نشنوند، با هم، محتاط و در گلو گریه می کنید و ‏بعد ماتم و عزاداری در هوا گم می شود. هیچ کسی را نداری تا به او بگوئی عزیزی را از دست ‏داده‌ام، پیش هرکسی که لب واکنی واژه ها روی لب ات یخ می‌زنند. آنها دنیای تو را، گذشته‌ات را ‏و عواطفت را نمی شناسند، زمانی از روی ادب و همدردی ‌آه می‌کشند و بعد‌ کسی را که هرگز ‏ندیده‌اند از یاد می برند و حرفها عوض می شود و زندگی به روال معمول می رود و تو در خودت ‏می‌شکنی و پشیمان از این که چرا دردت را با آنها در میان گذاشته‌ای. آنهائی که دردِ مشترکی با ‏تو دارند، دورند؛ خیلی دور و تو خودت‌ را مثل خدا تنها احساس می‌کنی با غمی که شانه‌هایت زیر ‏بارش خم می شود. گاهی فکر می کنم اگر تمام بادهای صحرا بر من بوزند هرگز نمی توانند غبار ‏اندوهی را که طی سالیان بر پیشانی‌ام نشسته، بزدایند. اندوه با گوش و پوست من انگار عجین شده ‏و با هر خبری که از آن سو می‌رسد، بیشتر جا باز می‌کند و جاگیر می شود. کاش در این روزهای ‏پریشانی در کنارتان بودم و اشکهایتان را با دل انگشت می ستردم و غم گسارتان می شدم. چه ‏کنم؟ من در این سر دنیا، آوارة نامردمانی هستم که سالهاست تلاش می‌کنند مردم ما را در چهار ‏چوب تنگ و موریانه خوردة احادیث قالب بگیرند. از این روست که ما در وطن خویش غریبیم و در ‏کشور دیگران بیگانه. به یقین می‌دانم که بعد از این، این حس بیگانگی را همه جا، مانند کوله باری ‏سنگین به دوش خواهم‌کشید. حتا اگر میّسر شود و روزی به دیارم برگردم، این «بیگانه» پا به پایم ‏خواهد آمد. می‌دانی چرا؟ چون دنیائی که من می‌شناختم در ذهنم دست نخوزده باقی مانده است، ‏گیرم بی شک دنیا عوض شده، آدمها عوض شده اند، بسیاری به دنیا آمده‌اند، بزرگ شده اند، ‏بسیاری از دنیا رفته اند و در این وضعیت وای به حال ماست که در خلوت ذهن خویش، تنها و یک ‏جانبه زندگی کرده‌ایم. من این را از پیش می‌دانم که ما از آنجا رانده‌ایم و از این جا مانده. در هیچ ‏کجا آرام و قرار نخواهیم داشت و به آرامش روحی نخواهیم رسید. ما در میانه سالی ریشه‌کن ‏شده‌ایم و در این خاک ریشه نمی‌گیریم و ناگزیر با هر نسیمی کژ و مژ می‌شویم و رنگ و بارمان ‏طبیعی نیست و در بهار، مانند درختی سالم شکوفا نمی شویم. آری عزیز، بر شاخة چنین درختی ‏هیچ مرغی به شادی چهچهه نخواهد زد، چرا که غبار اندوه برگهایش را پوشانده است و بر‌کنار ‏جاده‌ای متروک، خموده و سر به زیر منتظر ایستاده است. آری، هم از این روست که وقتی‌ خبری ‏از آن دیار می‌رسد، تا آن را درک کنم، مدتها گیجم و در غمی سیّال غوطه می‌خورم. خبر مثل تبر ‏فرود می‌آید و تو را تا ریشه می‌لرزاند و بعد فرصتی باید تا زهر آن را قطره قطره بنوشی و باور کنی ‏که دیگر هرگز چشمهای درشت و سبر احترام را نخواهی دید و صدای قهقهة خنده‌هایش را که زیر ‏طاق‌ گنبدی و خشتی خانه‌شان می پیچید، نخواهی شنید. برای من که سالها است او را ندیده ام ‏باور کردنش دشوار است. نه، نمی توانم. در این روز بارانی، پشت فرمان تاکسی، توی شهر پاریس ‏می چرخم و خاطراتم را تکه تکه به یاد می آورم تا او را دوباره برای خودم زنده کنم. آری عزیز، ‏مردگان نیز برای ما زنده‌اند و در این حوالی پرسه می زنند. مادرم را می بینم که روی تختبام، در ‏کنار پدر قلیان تنباکو می کشد، شب عروسی احترام است و آسمان کویر پر از مروارید. فاطمه، آن ‏شیرزن، مثل همیشه دست و بال می سوزاند و به همه می‌رسد و قهقهة احترام از اتاق مجاور می ‏آید. نگاه فاطمه، چشمهایش مثل آفتاب از ورای زمرد سبز می درخشند، سرشار از نشاط زندگی ‏است، زندگی! همة تبار ما جمعند، مرضیه دایره (دف) می زند، هوریه، زن علی می رقصد، می ‏رقصیم، همه شادیم و آواز می خوانیم … ‏

‏… مسافری سوار می شود، در تاکسی را به هم می کوبد و تمام.‏

سال ۱۹۹۶ میلادی پاریس‏T

‏*‏

نامه

راهبری نوشته

Previous Post: مهتاب و کاکلِ سپیدِ سهند‏
Next Post: جایِ خالیِ آشنا

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme