واکنش

بزرگوار

اگر چه گفته بودی که تا به امروز به اندازة کافی و شاید بیشتر از اندازة کافی کاغذ سیاه کرده ام و حالا باید صبرکنم تا بیماریِ بوتیمار، غمخواری، افسردگی و دیوانگی‌ام با مطالعة مداوم آثار مدرنیست‌ها و در دنیای مدرن و مدرنیسم بهبود یابد و بعد، دوباره، خوش و خندان و خوش بین، خوش دست و خوش مشرب و خوش‌خوشان دست به قلم ببرم، ولی‌این نامه را ناچارم به دو دلیل روشن بنویسم:

نخست این که تا امشب دو باره دچار بی‌خوابی و بدخوابی نشوم و دیگر این که رهنمودهای داهایانه، توصیه‌های خیرخواهانه، پند و اندرزهای برادرانه و نقد و نظر دوستانة تو را آرام آرام به یاد بیاورم و تا آن‌جا که برایم مقدور و میسر است، جوابی بنویسم.

بزرگوار، وقتی به نویسندة شصت و شش ساله ای مهربانانه توصیه می‌کنند که دست نگه دارد و برود آثار مدرنیست‌ها را بخواند و با جوا‌ن‌ها حشر و نشرکند به این معنا است که «پبرمرد بیچاره» با این جماعت آشنائی ‌ندشته و ندارد و دنیای آن‌ها را نمی‌شناخته و نمی‌شناسد، چون اگر می شناخت لابد پا جای پای آن‌ها می‌گذاشت و به قول معروف: «نگاه به دست خاله می‌کرد و مثل خاله غربیله می‌کرد.» قربانت گردم، « مدرن‌ها» دیری‌‌است که از مد افتاده‌اند و آن‌ جماعتی که علاقه به چانه جنباندن در بارة هنر مدرن داشتند، این روزها از «پسا مدرن» و یا «پست مدرن» و پیروان آن حرف می‌زنند و می‌نویسند. ولی من هنوز با عبید زاکانی هم عقیده‌ام، از او پرسیدند:

«قیمه را با قاف می‌کنند یا با غین؟»

گفت: « قیمه را با گوشت می‌کنند!»

بزرگوار، بزرگ‌ترین مدرنیست‌های ‌اروپائی و آمریکائی چند‌ اثر جهانی به یادگار گذاشته‌اند که سال‌ها است اهل هنر و ادب و منقدان به هر بهانه ای در بارة آن‌ها حرف می‌زنند و می‌نویسند گیرم هر سال کمتر و کمتر خوانده می‌شوند. از این میان اولیس اثر جیمزجویس و در جستجوی زمان گمشده اثر مارسل پروست، خشم و هیاهو اثر ویلیام فاکنر و چند اثردیگر زبان زد شده‌اند.

اواخر قرن نوزدهم و قرن بیستم که قرن تحولات عظیم بود، رمانهائی خلق شدند که مردم می‌خواندند، رمان‌هائی‌که در تمام دوره‌ها خوانده می‌شوند. در کنار آن‌ها رمان‌هائی نیز نوشته شدند که روشنفکرها و منقدان‌‌ادبی در باره آن‌ها حرف می‌زنند و می‌نویسند. دن کیشوت اثر سروانتس، جنگ و صلح، اثر لئون تولستوی، جنایت و مکافات اثر داستایفسکی، باباگوریو اثر بالزاک، مدام بواری اثر فلوبر، آثار چخوف و اشتاین بک و و و... را هنوز که هنوز است می‌خوانند و با برداشت‌های متفاوت از آن‌ها فیلم می‌سازند و یا به روی صحنه می‌برند، ولی آنان که قصد تفاخر دارند مدام در بارة جیمز جویس، ویرجینیا وولف و پروست و و و ... حرف می‌زنند. آنتوان چخوف مدرن نبود ولی هنوز آثار او معاصر هستند، تراژدی‌‌های سوفوکل که بیش از دو هزارسال پیش نوشته شده است هنوز در کشورهای مختلف دنیا آن‌ها را به روی صحنه می‌برند و به گمانم تا آدمیزاده بر روی این کرة خاکی زنده‌است و با هنر سر و کار دارد، این آثار زنده خواهند ماند. بنا بر این «مدرن بودن» خود به خود ارزش نیست و به اثر هنری ارزش نمی‌بخشد. گلشیری در ایران نویسندة مدرن بود و یا چنین ادعائی داشت، نگاهی به «آینه‌های در دار» او بیانداز تا ببینی که فقط ادعا کافی نیست. نگاهی به «زن‌ها» و «آدم‌هایِ‌ سیاسی!!» در آثار گلشیری بیانداز تا ببینی‌که این نویسنده معاصر ما کجا ایستاده است و انسان در آثار او چه جائی دارد و چگونه به انسان و جامعة انسانی نگاه می‌کند

باری، نویسندة مدرن در‌جامعة مدرن زاده می‌شود و ذهنیّت او هماهنگ بارشد همه جانبه و پیچیده جامعه شکل می‌گیرد. در حقیقت هر جنبش هنری  یا تحول اجتماعی سیری منطقی و طبیعی دارد و ریشه در گذشته‌ها. نمی‌توان کودکی را که هنوز به قدر کافی در بطن مادر رشد نکرده با عمل‌جراحی به دنیا آورد. عمر رُمان در ایران به یک قرن حتا نمی‌رسد و نطفه ‌های آن در‌ دوران انقلاب مشروطه بسته شده‌است. رمان که عناصری از «حکایت» و «روایت» را به یاری گرفته، جلوه‌ای از مدرنیته و شکل ‌تازه‌ای ‌از داستانسرائی‌‌است که با دانش روانشناسی و دانش‌های دیگر در اروپا متولّد شده‌است. ما تا دوران مشروطیّت نویسنده‌ای به مفهوم اروپائی آن نداشته‌ایم و مردم ما با تأتر و رمان آشنا نبوده‌اند. روشنفکران، اندیشمندان و هنرمندان اروپا دیده، متفکرین و تحصیلکرده‌های‌این انقلاب اجتماعی، همزمان انقلابی نیز در هنر و ادبیّات و زبان به وجود می‌آورند. انقلاب به نفع چکمه پوشهای لُمپن، فئودالها و بورژوازی سنتی مصادره می شود و در نتیجه این هنر نجیب که تازه قدم به عرصة وجود گذاشته بود درآن دوران اختناق و خفقان سیاسی فضائی برای تنفس نمی‌یابد و به سختی و کندی رشد می‌کند. رمان‌هائی که در آن دوران نوشته شده اند انگشت شمارند. آری بزرگوار، در قرن نوزدهم که اوج شکوفائی رمان در اروپا است ما در ایران حتا یک رمان با شاخصه‌های شناخته شدة اروپائی نداریم. رمان با ترجمه آثار اروپائی‌ها وارد ایران ما شد. معدودی از اهل ذوق و هنر که با زبان‌های بیگانه (فرانسه، روسی، آلمانی و انگلیسی...) آشنا بودند کم‌کم دست به ترجمة آثار نویسندگان بیگانه زدند. صادق هدایت که به زبان فرانسوی تسلط داشت اولیس اثر جویس و سایر آثار نویسندگان و سور رآلیست‌های فرانسه را می‌خواند و متأثر از این جریان ادبی بود‌ و اگر ‌آشنائی او با ریلکه نبود «بوف کور» خلق نمی‌شد. بزرگ علوی نیز که اروپا دیده‌است و در سال‌های نخست تحت تأثیر فروید قرار دارد به سبک و سیاق نویسندگان اروپائی داستان و رمان می‌نویسد. هدایت، علوی، نیما و چوبک و و و ... نویسندگان پیشکسوت «مدرنیسم» در ایران دوران رضا شاه هستند که بر نسل نویسندگان دورة محمدرضا شاه اثر گذاشته‌اند. این نویسندگان در قیاس با اهل ‌ادب ریش و پشم دار سنتی که چهار چنگولی به مرده ریگ گذشتگان و نیاکان ما چسبیده‌ بودند، در آن زمانه پیشرو، مترّقی و «مدرن» بودند. همه چیز نسبی است بزرگوار. اگر در دوران محمد رضا شاه کمی درنگ کنیم در می‌یابیم که زیر عنوان پر طمطراق مدرنیسم، فرمالیسم در هنر، مجاز و پذیرفتة دستگاه بود و همه جانبه حمایت و تبلیغ و تشویق می‌شد و هنر مترقی و اجتماعی از حلقة محدود اهل فرهنگ و فرهیختة مملکت فراتر نمی‌رفت و سانسور یقة آن را در تمام عرصه‌ها می‌گرفت. با اینهمه بنا به داوری تاریخ، آثار زیبا و‌ ماندگار آن دوران به همین جمع کوچک و محدود تعلق دارد و فرمالیست‌ها اثری آن‌چنانی از خود به یادگار نگذاشتند.

باری، بزرگوار، من  دنیائی را که می‌شناختم، طرز نگاه، درک، دریافت، توقع و انتظارم را از هنر و ادبیّات با خودم به اروپا آوردم و اگر چه ‌با آثار نویسندگان اروپائی و آمریکائی معاصر، (مدرن و غیر مدرن) از دیر یاز آشنا بودم و آثار ترجمه شده را خوانده بودم، ولی در این دیار غم نان به من فرصت نداد تا مانند دیگران، به‌طور آکادمیک با جامعة فرهنگی و از جمله با «مدرنیستها» در آمیزم و از آن‌ها بیاموزم. نه من هرگز به هیچ دانشگاهی در ایران و دراروپا نرفته‌ام و بجز زندگی، هیچ استادی نداشته‌ام. هر چند خودم را ازاین بابت مغبون احساس نمی‌کنم، چون دنیایِ آن‌ها هیچ گونه جاذبه و کششی برایم نداشته و هیچ جاذبه‌ای ندارد. نه، من از آدم‌ها، از زندگی‌‌‌‌و از نویسندگان مورد علاقه ام تا آن‌جا که مقدور و ممکن بوده‌است، آموخته‌ام و همین مرا کفایت می‌کرد و کفایت می‌کند. از این‌ها گذشته برزگوار، حالا دیگر دیر شده است:

«اسبی ‌را که سَرِ ‌پیری نعل‌کنند به درد صحرای محشر میخورد.»

... و امّا بر می گردیم به عشق در رمان «زندان سکندر» و این که تو با حجب و حیا مدعی شدی که در رمان، عشق سهند به‌مهتاب به عشق مجنون به لیلی شباهت دارد، غیر واقعی و سانتی مانتالیستی است.  برزگوار، اگر برای اثبات این باور و نظر مثل همیشه قیاس به نفس نمی‌کردی، دم فرو می‌بستم و حرف نمی‌زدم. گیرم تو ‌نه فقط در این مورد مشخص، بلکه در تمام مواردی‌که پای یک نفر «سیاسیِ‌‌چپ» در رمان‌هایِ من به میان آمده، هربار چنین واکنشی نشان داده‌ای و همه را با گز و متر و معیار خودت سنجیده‌ای و به قضاوت نشسته‌ای. در حقیقت هر آدمی‌که مانند مثلث‌های متشابه و متساوی‌الساقین بر تو منطبق نشود، غیر واقعی‌است و در باورت نمی‌گنجد.

بزرگوار، من با عزیمت از این نقطه موافق نیستم، تو با گذشته مبارزاتی و تجربة سیاسی و آشنائی نزدیک با کسانی که درگیر مبارزه بوده اند، مانند هر آدمی، شعاع دید محدودی داری، اگر بخواهی این نظر را شامل و کامل بدانی و به‌تمام آدم‌هائی‌که در دورة مشخص تاریخی درگیر مبارزه بوده‌اند، تعمیم بدهی، از واقعیّت دور می‌افتی. مردمی که آرمان‌های مشترک و مشابهی داشته اند الزاماً همه از هر حیث به تو شبیه نیستند و نمی‌توانند شبیه باشند.

بزرگوار، تو دنیایِ‌‌ رمان، اثر ‌ادبی را با تاریخ یکسان می‌دانی. تو حتا به تاریخ و رویدادهای تاریخی سیاسی، موضعی نگاه می کنی و به قضاوت می‌نشینی. از نظر تو هر آدمی با بینش سیاسی هویّت و تشخص پیدا می‌کند. وسواس تو برای پیدا کردن آدمی که از لحاظ اندیشة سیاسی و رفتار شخصی و اجتماعی به سهند شباهت داشته باشد، از همین طرز نگاه و تلقّی از تاریخ و سیاست و ادبیّات مایه می گیرد. بزرگوار سهند یکی از شخصیّت‌های رمان است و نه یک «شخصیّت تاریخی» ‌با نام و نشان. من که مدعی نیستم تیپ «اجتماعی- سیاسی» خلق کرده ام. نه، این شخصیّت رمان قرار نیست بر کسی ‌منطبق باشد ‌و یا مبارزی خودش را بر او منطبق‌‌کند. شاید شباهت‌هائی را تداعی کند؛ شاید کسانی‌ باشند که خودشان را در پاره‌ای از سرنوشت ‌او شریک بدانند، شاید روحیّة جماعتی به روحیّة سهند شباهت و خوانائی ‌داشته باشد؛ شاید، شاید در این دنیای وارونه، یک نفر دیوانه، مانند سهند، عمری عاشق زنی به نام مهتاب باشد و «مهتاب» مدام از پنجره بر او بتابد. این امر ممکن نیست؟ اگر ممکن بود به شأن و اعتبار سیاسی‌ها ( کمونیست‌ها) لطمه می‌خورد؟

بزرگوار، مدت‌ها پیش داستانواره‌ای به‌نام «خلاف تشکیلاتی» در نشریه‌ای سیاسی خواندم: مبارزی (چریک) خلاف دستور تشکیلاتی عمل می‌کند و به مسیری ممنوعه می رود تا «زن سرخ پوش» را در میدانِ فردوسی ببیند، زنی که گویا سال‌ها درمیعادگاه به انتظار معشوق ایستاده است. خب بزرگوار، این چریک مبارز بی‌تردید در سنگر مبارزه به زن و به عشق فکر می‌کرده‌است، و لابد مانند هر ‌انسانی عاشق بوده‌است وگر‌نه عدم رعایت دستور تشکیلاتی سازمان و «خلاف تشکیلاتی» چه معنائی می‌توانست داشته باشد؟ بله؟ مگر سهند رمان «زندان سکندر» عاشق نیست؟ مگر مانند آن زن سرخپوش افسانه‌ای میدان فردوسی تا آخر به این عشق وفادار نمی‌ماند؟ مشگل کجاست؟!

باری، سهند جوانی‌است عاشق و آرمانخواه که به دلیل درک نادرست از مبارزه و عشق و ازدواج و یا به خاطر احساس مسؤلیّت شدید در بارة آینده و سرنوشت مهتاب، او را بعد از نه سال عاشقی و ذلّت به شکل تحقرآمیزی از خانه عمّه بیرون می‌اندازد و تا آخر عمر گرفتار این عذاب وجدان و این عشق‌است و در‌آخر راه، در منزل آخر، هنگامی که «این جاده را می‌نویسد» هر بار به مهتاب بر می‌گردد. به نظر تو اگر این «سانتی مانتالیسم» در عشق است و حکایت لیلی و مجنون، است، من دیگر بحث و جدلی با تو ندارم.

بزرگوار، نکتة دیگری که تو مدام به‌آن اشاره می‌‌‌‌کردی روحیة بیمارگونه و «بوتیماری» من بود که اگر چه با صراحت به زبان نمی‌آوردی، ولی گویا منظورت این بود که این روحیّه و خستگی مفرط بر آثارم اثر گذاشته و یا اثر می‌گذارد. در حقیقت من این را از توصیة مکرّر تو به استراحت و خروج از «این دنیا» دریافتم و از تو چه پنهان کم مانده بود شک کنم‌که مبادا خل و یا دیوانه شده باشم. به گمان تو، گویا من با اثرم همذات و یگانه‌ام و تأکید تو بر فاصله گرفتن با اثر و اشاره به «میلان کندرا» و «گارسیا مارکز» به همین دلیل‌است. این قیاس مع‌الفارق مرا به فکر واداشت. آری، رمان یا داستانی که از زبان اوّل شخص مفرد روایت می‌‌شود ( این را مدرنیست‌ها باب کردند و رواج دادند) اغلب این توهّم را به وجود می‌آورد که نویسنده در بارة خودش حرف می‌زند. این گرفتاری را همه داشته‌اند و من نیز حتا با نزدیکان‌ام داشته ام و دارم. آخر بزرگوار، هرکسی مرا از نزدیک نشناسد تو دست کم از سال‌ها پیش می‌شناسی و شگفتی من از همین‌است. برادری تعجب می‌کرد که من بعد از سال‌ها دوری و تبعید هنوز می‌نویسم و به زبان فارسی می‌نویسم. او از شرایط زیستی و دشواری‌های‌زندگی من خبر نداشت ولی تو از همه چیز خبر داری. میلان کندرا اگر مثل من سی سال تمام در تبعید و عسرت می‌ماند و روزی یازده ساعت در راه بندان جهنمی پاریس تاکسیرانی می‌کرد و شب‌ها تا دیروقت رمان می‌نوشت، با تو می‌نشستم و در بارة «روحیة شاد، طبیعت سرخوش و سلامت دماغی» ایشان بحث و گفتگو می‌کردم. نه بزرگوار، به قول ‌آن شاطر عباس شاعر: «آن فلان‌الدوله که دارد نانِ مفت،

می تواند شعر نیک گفت

گر بگوید شعر و خبّازی کند

اردک از کونش بیفتد جفت جفت.»

با این‌همه کسی که رمان را می‌خواند به این شرایط و وضعیّت فکر نمی کند و به او مربوط نیست که نویسنده در چه شرایطی کار می‌کرده و می‌نوشته‌است. نه، بزرگوار، قصد ندارم خودم را تبرئه کنم، نه، من ادعا نمی‌کنم که شاهکار ادبی خلق کرده‌ام، این رمان سه جلدی مانند هر اثر دیگری، از هر نویسنده‌ای، معایب، نارسائی‌ها، کم و کسری‌هائی دارد که می‌توان انگشت روی آن‌ها گذاشت و به همه و از جمله به نویسندة اثر نشان داد. ایکاش تا به امروز جامعة فرهنگی و هنری ما سکوت نمی‌کرد و با نقد و بررسی منصفانه، محاسن و معایب آن را نشان من می‌داد، ایکاش ...

 نه بزرگوار، من سال‌ها تنها و بی یار و یاور صلیب سربی‌ام را به دوش‌ کشیده‌ام و از تو چه پنهان‌تا دوام بیاورم و به این‌جا برسم، خون دماغ شده‌ام. نه جانم این فرسودگی جسمی و روحی را نمی‌شود با مصرف قرص‌های شادی بخش، تغییر فضا و رفتن به ‌دنیای مدرن و معاشرت با نسل جوان درمان کرد. نه بزرگوار، کتمان نمی‌کنم،  بعد ‌از عمری‌ کار و جان‌کندن شبانه روزی من هنوز در همان‌جائی هستم که پنجاه سال پیش بودم، هنوز با مشگلات مادی و معنوی دست به گریبان‌ام و اضطراب‌ها، دغدغه های سال‌های نخست مهاجرت مرا رها نکرده‌اند. با وجود این هنوز زانو نزده‌ام و می‌نویسم و می‌نویسم و تا زنده ام خواهم نوشت...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این نامه را هشت سال پیش خطاب به دوستی نوشتم، نام مخاطب و پاره ای از نامه را که شخصی بود، حذف کردم