هستی هر انسانی مانند کائنات مهآلود و بیانتها است، آدمی هنوز به آن چه که در ژرفاها و در زوایای وجودش نهفته است، آگاهی ندارد. این شناخت در موقعیّتهای ناگوار و در شرایط و وضعیّت دشوار به مرور زمان کم و بیش حاصل میشود. من اگر از آن چهار دیواری دلگیر خانة ذبیحالله و از آن شهرستانکوچک پا بیرون نگذاشته بودم، هرگز چهرههای متفاوت عاطفة قشقائی را در فرار و نشیب زندگی نمیدیدم و نمیشناختم. بهگمان من آنچه که تغییر نامیده میشود، شکوفائی، رشد استعدادها و ظرفیّتها و امکاناتیاست که در نهاد هر انسانی وجود دارد و یا درموقعیّتها به وجود میآید. فضایلی مانند ایثار، مروّت، جسارت، شجاعت و رذائلی نظیر دنائت، شناعت و شقاوت، تا زمانیکه آدمی در موقعیّتی حساس و خطرناک قرار نگیرد، بروز پیدا نمیکنند و ما شاید تا سالها پی نبریم و نپذیریم که شقی، بزدل و محافظهکار بودهایم. من اگر از مسیر طبیعی خارج نمیشدم، با ضرب و زور به عقد پسر عمّه سلیمه و ذبیحالله در نمی آمدم و به زندان نمیافتادم، هرگز آن زن عاصی و سرکش را در وجودم کشف نمیکردم، زنیکه گوئی تا آن روز خاموش در گوشهای به انتظار نشسته بود تا در فرصتی مناسب پا به دنیا میگذاشت و در برابر آنها قد علم میکرد. من اگر از صفدر آقا میترسیدم و تن به ازدواج با نریمان نمیدادم، جنبههای دیگر شخصیّتام از پرده بیرون نمیافتاد، در تاریکی میماند و نمیفهمیدم که آدمی دور اندیش، منعطف و آینده نگر بودم و اگر ضرورت میداشت، کوتاه میآمدم، پا روی عواطف و احساسات و دندان روی جگر میگذاشتم و تا آنجا که به آبرو، شرف و حیثیّتام لطمهای نمیخورد، با هر قماشی مدارا میکردم. حتا با آدمی مانند نریمان…
ازدواج با نریمان، دَرِ دنیایِ تازهای را به روی من باز کرد و در کلاس ماشین نویسی با دختر نازنینی دوست شدم که انگار از کرة مریخ آمده بود و مهربانی، از خودگذشتگی و دلسوزی او نسبت به انسان، مردم فقیر و تنگدست مرا به یاد قدیسین افسانهها میانداخت. خزر، آن دختر نازک اندام و سفید رو، از زیبائی بهرهای نبرده بود، ساده لباس میپوشید، آرایش نمیکرد و حتا زیر ابروهای پر پشت و پیوستهاش را بر نمیداشت. هر روز هفته با آن شلوار جین و کفش کتانی به کلاس میآمد، دکمة آخر پیراهن چهار خانه و گشادش را میبست و رفتاری زمخت و مردانه داشت. خزر با ته لهجة گیلانی حرف میزد، هرگز نگاهاش را نمیدزدید و سرش را پائین نمیانداخت، چشم در چشم مخاطباش میدوخت و مژه نمیزد، نگاه نافذ خزر اغلب مرا سراسیمه میکرد، نمیفهمیدم آنهمه اعتماد بنفس را از کجا به دست آورده بود و وارستگی، جسارت و قدرت روحی او از چه چیزی ناشی شده بود؟ از حقیقت و شناخت؟ شاید…
خزر نسبت به من که اینجا و آنجا، جسته گریخته، کتابهائی مطالعه کرده بودم، باسواد بود، تاریخ، فلسفه و روانشناسی خوانده بود و اگر بحثی در میگرفت، مرا در مدّت کوتاهی قانع، مجذوب و مجاب میکرد. خزر در روزهای نخست آشنائی محتاط و دو دل بود، آشکارا از زنی کناره میگرفت که مانند « بورژواها!!» لباس میپوشید و گاه و بیگاه رانندهای او را با بنز به کلاس میآورد. واژة بورژوا نزد خزر انگار معنای دیگری داشت و آن را با کراهت و نفرت ادا میکرد. چند صباحی باید به درازا میکشید تا میفهمید که من از «بورژوازی» چیزی به ارث نبرده بودم، بلکه افکار و دنیای او را بیشتر از مرسدس بنز نریمان و زندگی بورژوائی دوست داشتم. به گمان او، هر زنی اگر از موقعیّت عاطفة قشقائی برخوردار بود، هرگز رنج ماشین نویسی را بر خودش هموار نمیکرد و ساعتها روی دکمهها ضربه نمیزد. عاطفه قشقائی برای خزر یک معمای پیچیده بود، از رفتار من گیج شده بود، گاهی در ساعت تنفس، بهدیوار راهرو یله میداد و مدتی به من خیره می شد و لبخند میزد:
« عاطفه، لابد تا حالا بت گفتن شبیه جینالولو بریجیدایی، نه؟»
« صورت زیبای ظاهر هیچ نیست
ای خزرجان… سیرتِ زیبا بیار»
« بنظر من صورت و سیرت تو زیباست، الحق زیباست.»
« چشمات قشنگ می بینه عزیزم، قربون چشمات»
« تو حتا از اون هنرپیشة مشهور ایتالیائی خوشگلتری، باورکن، خیلی، خیلی خوشگلتری.»
« چی شده خزر، ها؟ مگه تازه امروز منو میبینی؟»
محو شده بود، حضور نداشت و انگار به چیز دیگری
میاندیشید.
«جالبه، هیچ کسی نمیتونه در برابر زیبائی بی تفاوت بمونه. مرد و زن، ابله و دانشمند، آره، زیبائی همه رو مسحور میکنه.»
« دست وردار خزر، ممکنه امر به من مشتبه بشه»
« زیبائی بجایِ خود، یه اشعة نامرئی از وجود تو ساطع میشه که منو جذب میکنه، فقط زیبائی نیست، یه چیز دیگهست. حالا چه چیزی، هنوز نمیدونم، شاید بعدها… به هر حال آدم نمیتونه تو رو نادیده بگیره.»
« اشعه کجا بود؟ دلیلش اینه که من تو رو از ته دل دوست دارم. از قدیم گفتن دل به دل راه داره»
« میدونی، اگه وقت داشتم، یه «پُرتره» ازت میکشیدم، حیف، این روزها اینقدر گرفتارم که نمیتونم سرمو بخارونم»
« ببین خزر، اگه یه تابلو تمام قد برهنه از من بکشی، نریمان به قیمت خوبی ازت میخره»
« برهنه؟! سر به سرم نذار، شوهرت گردن منو با ساطور میزنه.»
« بیا، بیا، شوخیکردم، بیا امشب بریم خونة ما، بیا، شوهرم خونه نیست، یه شام ساده با هم میخوریم و چگور گوش میکنیم.»
از نیمه راه برگشت، یکدم مردد ماند و کودکانه خندید:
« عاطفه، اگه کلم پلو شیرازی برام درست کنی، میام.»
«تو بیا، کلمپلو که سهله، چلوکباب سلطانی درست
میکنم»
سر راه یک شاخه گل خرید تا دست خالی به خانة ما نمیآمد:
« صداقتش وسعم بیشتر از این نمیرسه، کمِ ما، کَرَم شما.»
« خودت گلی دختر، بذار، بذار، من پول خرد دارم»
«ای بابا، دیگه اینقدرها وضعم خراب نیست، خودم میدم.»
نقاشِ شرکتِ نریمان در و دیوار آپارتمان را مدتی پیش رنگ زده بود، رنگ خامهای روشن. مبل، میز، صندلیها، پرده ها، همة اشیاء خانه را نریمان دو باره به سلیقة من خریده بود و همه را به رنگ ملایم و روشن… آپارتمانجنوبی بود، از دو طرف نور میگرفت و سالن، ناهارخوری و اتاقها روشن و دلباز بودند و در این فضای نورانی و ملایم، تابلوهای نقاشی روی دیوار بهچشم خوش میآمدند و رنگها جلوة خاصیداشتند. من آن تابلوها را در یک نمایشگاه نقاشی خریده بودم و نریمان بهایگزافی پرداخته بود و خم بر ابرو نیاورده بود. خزر گویا آن نقاش ایرانی را میشناخت وکارهای او را نمیپسندید، او نقاشهای رئالیست شوروی را ترجیج میداد و انگار با آثار « آبستره» و مدرن میانهای نداشت:
« وای، چه آرامشی، آدم انگار داره توی دریای نور شنا میکنه»
شاخه گل او را توی گلدان گردن باریک روی میز گذاشتم:
«خب عزیزم، هر وقت هوس شنا کردی، بیا اینجا، خونة خودته، من هفت روز هفته تنهام، نریمان گه گاهی میاد، گیرم سرور ما کور رنگه، دریای نور و رنگها رو نمیبینه، هوش و حواس آقا جای دیگهست.»
« ببینم عاطفه، این تابلوها رو خودت انتخاب کردی؟»
«آره عزیز، همه چی رو من انتخاب کردم و بازم انتخاب میکنم، نریمان فقط پولشو میده»
«بنظرم آقا نریمان باید عاشق جینا لولویِ قشقائی شده باشه!»
«صداقتش شک دارم مردهای خر پول عاشق بشن. اینجور مردها انگار به یه زن و دو زن قانع نیستن.»
«عاطفه، فضولی نیست اگه یه چرخی توی آشیانة عقاب بزنم؟»
«عزیزم، این آپارتمان دَمِ دستیِ نریمانه، بورژواها توی خونههای درندشت جردن، نیاوران، سعدآباد و غیره زندگی میکنن، توی قصرها…!»
«واسة من که یه اتاق ده متری توی شوش دارم، اینجا قصره.»
«تا تو یه چرخی بزنی، من میرم آشپزخونه غذا رو بار بذارم»
خزر دستام راگرفت و گفت: «حالا بیا». با هم به اتاق کار رفیتم. توی آستانه ایستاد، نگاهی به قفسههای کتاب انداخت و وقتی چشماش به ماشین تحریر افتاد، از جا جست و مانند بچّهها از شادی جیغ کشید:
«وای دختر، چه شانسی داری تو، ماشین تحریر آخرین
مدل.»
من تا آنروز نمیدانستم هر شهروندی نمیتوانست ماشین تحریر بخرد، گویا خریدار باید محمل و مجوّز کار میداشت.
« چه خبره خزر، مگه گنج پیدا کردی؟»
«وای یه اتاق کار، کتابخونه، ماشین تحریر، محشره، محشر.»
« خزر، اگه بخوای یه مدتی اونو بت امانت میدم»
با شیفتگی روی عطف کتابها دست کشید و زیر لب گفت:
« نه، ممنون، من خونه و جا و مکان درست و حسابی ندارم.»
« خب، هر وقت مطلبی واسة تایپ داشتی، بیا اینجا، منکه مدام پشت ماشین تحریر نیستم، بیتعارف.»
« اگه مزاحم نباشم، گاهی میام تایپ میکنم»
« چه مزاحمتی، من اغلب تنهام، از خدا میخوام»
از آن شب ببعد اغلب به آپارتمان ما میآمد و اگر نریمان نبود، تا دیروقت پشت میز مینشست، تایپ میکرد و دم دمای سحر با لباس، روی کاناپة اتاق کار میخوابید. نریمان هنور خزر را ندیده بود ولی چشم وگوشِ پادشاه به او خبر داده بودند و در جریان دوستی و رابطة ما قرار گرفته بود.
«ببین عاطفه، ریش و قیچی دست خودت، دو باره فردا دست به دامن من نشی تا اونو بندازم بیرون.»
«من توی این آپارتمان شب و روز تنهام، خزرگاهی میاد و
« خب اگه به این خانم اعتماد داری کلید اتاق رو بش بده.»
سری به من می زنه، اتاق بالا روشنه، خالی مونده، به درد آتلیه میخوره.»
« میخوام یه نفر این اطراف باشه که اگه نصف شب غولنج کردم به دادم برسه، تا اگه یه نفر به زور وارد آپارتمان شد، صدامو بشنوه»
«عزیزم، مزاحم تلفنی همه جا، واسة همه هست، اینجور اتفاقها واسة همه میافته. نباید زیاد اهمیّت بدی و گُندهش کنی.»
« آقا نریمان، من بهخاطر مزاحم تلفنی شبها پریز رو میکشم و تلفن رو قطع میکنم، ولی درآپارتمان رو که نمیتونم گِل بگیرم، آقایون از رو نمیرن، چندین بار جوابشون کردم، فایده نداره، دارم خُل میشم، آقا میاد، زنگ میزنه، پاشو میذاره لای در تا بسته نشه. یه جوری به من نگاه میکنه و لبخند میزنه که انگار اینجا نجیب خونهست و من… من از این لجّارهها میترسم، حالمو بههم میزنن، هر روز به من اهانت میکنن.»
« گفتم تا یه مدّتی در آپارتمان رو به روی هیچ کسی باز نکن.»
« آقا زنگ میزنه، میپرسه آقا نریمان تشریف دارن؟ از پشت در میگم: خیر،خیر! کلید میندازه، در آپارتمان رو باز میکنه و میاد تو: یالله، حالتون چطوره عاطفه؟ با آقا خوش میگذره؟ یه آبجو خنک توی یخچال دارین؟ بعد صاحب اختیار میره سر یخچال. می بینی؟ تا حالا دو بار دادم قفل در آپارتمان رو عوضکردن، ولی فایده نداره، دوباره کلید گیر آوردن.»
«بذار از سفر برگردم، تکلیف این اوباش رو روشن میکنم.»
« آقا نریمان، شما دشمن دارین، این آدما خطرناکن، من»
«نترس، میدم شکمشونو سفرة سگ کنن. قول میدم عاطفه.»
«شماکه نیستین، گرفتارین و مدام میرین سفر، گفتم خزر تا یهمدّتی شبها بیاد اینجا بمونه. چند روزه بدجوری دلشوره گرفتم. به همسایهها اعتماد ندارم، این مرجان خانم هفتهای نیست که با شوهرش بگو و مگو نکنه، از این گذشته خیلی پر رو و فضول تشریف داره.»
« … باشه، هر جور که صلاح میدونی عزیزم… باشه، باشه»
آن روز با من نخوابید، تپانچة کوچکی از جیباش در آورد، چند بار در هوا تکان داد، آن را روی تخت انداخت و با صدای لرزانی گفت:
« عاطفه، اینبار اگه کسی در رو با کلید بازکرد، همة گلولهها رو خالی کن توی شکمش، نترس، جوابش با من، فهمیدی؟ لجّارهها.»
نریمان شتابان و سراسیمه رفت و من دورادور به تماشای تپانچه ایستادم، گوئی ماری در بسترم چمبره زده بود. مناگر چه از ماجراهائی که در پشت پرده میگذشت خبر نداشتم، ولی پس از مرگ ترنج سنگ سفید احساس کرده بودم که نریمان به تنگنا افتاده بود. چرا؟ نمیفهمیدم. وقتی سلاح کمریاش را به من داد و لجّارهها را در راه پلّه ها به باد فحشگرفت، آن دغدغه و اضطرابیکه از مدتها پیش به جانام افتاده بود شدّت یافت و تا از تشویش و تنهائی فرار کنم، به خزر پناه بردم.
روزها همراه خزر تا خیابان بیست چهاراسفند وکتاب فروشیهای جلو دانشگاه تهران میرفتم و بیدغدغه و واهمه از هر دری حرف میزدم. گیرم او به ندرت در بارة خودش و یا خانوادهاش چیزی میگفت و اغلب طفره میرفت. چرا؟ نمیفهمیدم و کنجکاوی نشان نمیدادم و او را بهحال خودش وامیگذاشتم. خزر خود دار، نهانکار و مرموز بود و با اینهمه، من بیپروا از گذشتهها، ازعشقِ مهران و از زندان زنان داستانها نقل میکردم، شعرها و قصّههایم را برایش میخواندم و گوشه و کنار آپارتمان و زندگیام را به او نشان میدادم. در هر فرصتی برایش کتاب و یا تحفه میخریدم، او را به چلوکبابی و کافه تریا میبردم و همهجا پول میز را من میدادم. ولی هرگز از مزاحم تلفنی، لجّارهها و تپانچه با او حرفی نمیزدم.
« نگران نباش، شوهرم خر پوله، ورشکست نمیشه.»
« هر کسی جای آقا بود به پای تو سکّة طلا میریخت.»
«تاجبانو میگه مواظب باش، گاو زرد همیشه خرما نمیرینه.»
« جالبه، اسم تاجبانو از زبون تو نمیافته»
« اگه بدونی چقدر دلم براش تنگ شده، این زن بیسواده، ولی حکمت میدونه. سیاهسوخته و آبله روست، ولی با مزّه و با نمکه، حرف که میزنه آدم از خنده روده بُر میشه، ایکاش، ایکاش اونو دیده بودی.»
« شاید یه سفر منو بردی شیراز و اونو دیدم»
«سر چشم، فعلاً که نریمان میخواد منو ببره پاریس… تا
ببینم»
صحبت سفر اروپا به میان آمد و چشمهای نخودی خزر درخشید.
« پاریس؟ پاریس؟ جدی میگی، میخوای بری اروپا؟ چه عالی، من یه دوستی تو پاریس دارم، دانشجوست. نابغه ست، بورس گرفته.»
از پشت میز برخاست و متن ماشین شده را توی پوشه گذاشت:
«خزر، صفحهای چقدر میگیری و این چیزها رو تایپ میکنی؟»
« من بابت اینکارها از هیچ کسی پول نمیگیرم.»
« لابد خاطرخواه طرفی که براش مجانی تایپ میکنی؟»
« نه، طرف غریبه نیست، آشناست، جایِ دوری نمیره؟»
مثل همیشه دکمة آخر پیراهن مردانهاش را بسته بود و یقة تنگ رگهای گردن باریک او را بیرحمانه میفشرد.
«بیا اینجا، بنشین، بیا این دکمهها رو واکنم، بذار پوست تنت یه ذرّه هوا بخوره، مگه تو راهبهای؟»
دکمة آخر پیراهن خزر را باز کردم و نفس عمیق کشیدم:
«میخوای موچین بیارم و یه خرده زیر ابروهات رو ور دارم.»
« وای نه، دست به ترکیب من نزن، به اندازة کافی زشت هستم»
او را به اتاق خواب بردم، مانند دختر بچّهای روی صندلی،
در برابر آینه نشاندم و خودم کنارش، روی چهارپایه نشستم:
« ببین، من وقتی حوصلهم سر میره، اینجا، جلو آینه میشینم، به موسیقی گوش میدم و خودمو آرایش میکنم، همین جوری.»
« باورکن من فرصت اینکارها رو ندارم، تازه چه فایده، چی عوض می شه، ها؟ وسمه بر ابروی کور.»
« دختر، اینقدر لجباز و یک دنده نباش، بیا یه بار امتحان کن.»
خزر لولة ماتیک را از دستام گرفت و مدّتی به آن خیره شد:
« هیچ وقت یادم نمیره، ده ساله بودم، لبهامو با برگ گل قرمز کردم تا از پسر همسایهمون دل ببرم، مادرم منو جلو آینة شکستة دیواری دید، گیسهامو از پشت گرفت و سوزن به لبام زد. آره، سنجاق قفلی… لبام ورم کرد، یه هفته میسوخت، درد میکشیدم و رو بالش اشک میریختم.»
لبهام به گزگز افتاد و بیاختیار روی آنها دست مالیدم.
« مادرم بالای سرم نشست و تا آخر شب با من گریه کرد، دست روی موهام میکشید و زیر گوشم میگفت: دخترم، آدمای فقیر اگه از این کارها بکنن انگشت نما و رسوا میشن، آره، به چشم بد به ما نگاه میکنن، میگن دختره از حالا داره دنبال مشتری میگرده، صاحب نداره و میشه روش خال گذاشت، میفهمی، باشه، هر وقت رفتی خونة شوهر، اونوقت…»
« عزیزم، تو که دیگه حالا دختر ده ساله نیستی.»
تسلیم شد. نوار چگور را توی ضبط صوت گذاشتم و او را هفت قلم آرایش کردم و موهایش را روی شانههایش ریختم:
«ببین چقدر خوشگلشدی، تازه هنوز زیر ابروهاتو ور نداشتم»
به تندی از روی صندلی بر خاست و در آینه از من پرسید:
« عاطفه، ازم دلگیر نمیشی اگه … به جون داداشم با این آرایش نمیتونم شام بخورم.»
« صبرکن یه عکس خوشگل با آرایش ازت بندازم، بعد، …»
سراسیمه به حمام دوید، صورتاش را تمیز شست و به آشپزخانه آمد و پشت پنجره، رو به کوچه ایستاد.
« معذرت میخوام، دست خودم نیست، عادت ندارم.»
صدا در گلویش شکست و چشمهایش پر اشک شد.
« عیبی نداره عزیزم، باشه، هر جور که راحتی.»
آهی کشید، نم چشمهایش را با پشت دست خشک کرد:
«وای، چقدر به زحمت افتادی دختر، چه رنگی، چه بوئی.»
« بیا، بیا بشین پشت میز، بیا، همینجا، توی آشپزخونه یه لقمه میخوریم، ببینم، اهل مشروبکه نیستی؟ ها؟ من گهگداری که دلم خیلی میگیره، یه استکان میخورم و یه سیگار روشن میکنم»
بطری شراب را گذاشتم کنار شیشة کوکاکولا و دوغ آب علی.
«وای، تو مثل آب چشمه صاف و زلالی عاطفه، چقدر راحت از همه چی حرف میزنی، انگار هیچ رازی توی زندگیت نداری …»
« من با همه مثل آب چشمه نیستم… نه عزیزم، به رانندة نریمان نمیگم عرق میخورم، همکارم نمیدونه شبها بهکی فکر میکنم و چه کسی رو دوست دارم. نه، همه محرم رازم نیستن، تو دوست منی، وقتی با تو بی پروا و بیپرده حرف میزنم، سبک می شم، لذّت می برم. با اینهمه، من، من گاهی حتا به خودم دروغ میگم، چه برسه به دیگرون»
چشمهای ریز و نمدارش را به من دوخت و زیر لب زمزمه کرد:
« میدونی من چرا و واسة چی بزک نمیکنم؟»
« لابد جای سوزن قفلی مادرت هنوز رو لبات می سوزه»
« نه عاطفه، نه، واسة این که شوهرم بالا سرم نیست.»
« ای وای دختر، من نمیدونستم که تو شوهر کردی.»
« چند روزه میخوام راجع به این موضوع با تو صحبت کنم، ولی، ولی… آخه تو این دوره و زمونه چشم راست از چشم چپ… »
« … ببینم، بچّه که نداری، ها؟ حامله که نیستی؟»
« نه، نه، بچّهمو سه سال پیش سقط کردم، شبیکه ریختن خونه و شوهرمو گرفتن، بچّهم سقط شد.»
چند جرعه شراب توی لیوان ریختم و یک نفس سر کشیدم:
« برات بریزم؟ شراب اعصاب آدم رو آروم میکنه.»
« آخه … عاطفه جون، من تا حالا لب به مشروب نزدم.»
« ببین، من قصد ندارم از زیر زبونت حرف بیرون بکشم،
ولی…»
« میدونی، مرسدس بنز و رانندة شخصی منو به اشتباه انداخت، از صمیم قلب ازت معذرت میخوام»
«طبیعیست عزیزم، عذر و معذور نمیخواد، هر زن دیگهای جای تو بود به اشتباه میافتاد.گربه تو شب سمور بنظر میاد. نباید گول ظاهر آدمها رو خورد، ببین، از چند جلد کتاب که بگذریم، هیچکدوم این چیزها مال من نیست. هی، خزر، بشین سر جات، دست به ظرفها نزن.»
اصرار و ابرام بیفایده بود، باید مچ دست او را میگرفتم:
«گفتم بشین… شوهرت چند سال دیگه باید تو زندون بمونه؟»
« دوران محکومیّتش تموم شده، داره ملّیکشی میکنه»
« ملیکشی؟… خزر، گفتم دست بهمیز و ظرفها نزن، آخر شب خودم میشورم، بیا اینجا، بیا، شب دراز است و قلندر بیدار.»
« کار چند دقیقه ست، ظرفها رو میشورم و بعد میرم.»
« کجا؟ مگه تموم شد، امشب نمیخوای تایپ کنی؟»
« نه، هنوز چند صفحه مونده، ولی مجبورم برم.»
«اگه مطلب خصوصی نیست، بذار باقیشو من تایپ میکنم»
به اتاق کار برگشتیم و خزر پوشة قرمز را از روی میز برداشت:
«نه، خصوصی که نیست، منتها، میترسم شوهرت این نوشتهها رو ببینه و برات درد سر بشه.»
«خب اگه این نوشتهها ضّاله و قدغنه تو چرا تایپ میکنی؟»
« من پیه همه چی رو به تنم مالیدم، ولی دلیلی نداره که تو…»
پوشه را از دست او گرفتم و گذاشتم روی میز:
« خزر، بگو ببینم، کسی تو رو تعقیب نمیکنه؟»
« نه، مطمئن نیستم، چند بار یه مردی تا سر کوچه دنبالم اومد. مردکه هرزه بود، بم متلک میگفت و …»
« مردی که انگولک بکنه و متلک بگه توی محلّة ما نمیاد.»
« آره، این منطقه خیلی خلوت و آرومه، منم تعجب کردم.»
« نریمان میگه پرنده تویِ آسمونِ این خونه پر بزنه میفهمه»
« منظور،… نریمان برات ناتور و بپّا گذاشته، آره؟»
« نه، از جانب من خیالش راحته، همهچی رو میدونه، من تا حالا چیزی رو ازش پنهون نکردم. در واقع چیزی نبوده که پنهونکنم. من اگه یه روزی بهسرم بزنه و هوائی بشم، رک و راست بش میگم.»
«به هرحال هر مرد مسّنی که زن جوون و خوشگل میگیره…»
« نریمان به خاطر این چیزها نگران نیست، نه، دلواپسیِ نریمان به خاطر چیز دیگه ست، حالا چی؟ هنوز نمیدونم.»
« آخه تو همیشه تنهائی عاطفه، لابد میترسه یه روزی بالأخره حوصله ت سر بره و راه بیفتی و از یه طرفی بری.»
« کجا برم؟. دنبال رویا؟… عشقِ من حالا تبدیل به رویا شده، من عاشقِ نقشِ دیوارم، نقشِ روی دیوار… گوشکن عزیزم، من تازه سر از تخم در آورده بودم که عاشق شدم. مهران جوون بود، کلّهش بوی قورمه سبزی میداد و آتش میسوزوند. اون سالها با یه جماعتی بُرخورده بود که اهل مسجد و منبر بودن و پشت سر امام جمعه نماز میخووندن. با این وجود من ازش خوشم میاومد و دوستش داشتم، نه، عاشقش بودم. بهخاطر اون یه مدتی مؤمنه شده بودم و میرفتم به کتابخونة انجمناسلامی. لابد اگه گَبر بود، زرتشتی و آتش پرست میشدم و میرفتم به آتشکده، میبینی، خون اژدهاست، این نظر قربونی و این چشم زخم رو مهران به من داده، سالها از اون روزگار گذشته. در اینهمه مدت تحفة مهران حتا یه لحظه از من جدا نشه. یه لحظه، دیوونگی ست، نه؟»
« … عاطفه، یعنی تو همة این چیزها رو به نریمان گفتی؟»
«آره، آره، آقایِ ما مهران رو بهتر از من میشناسه. من نمیدونم حالا کجاست و چی بهسرش اومده، ولی نریمان میدونه. آره، یقین دارم که ردِ پایِ اونو دنبال میکنه، حالا چرا؟ خدا عالمه.»
«حسادت عاطفه، حسادت در تاریخ باعث جنایتها شده.»
«ایکاش فقط حسادت بود، شک دارم، نه، زیاد مطمئن نیستم»
« با این وجود میخوای این جزوهها رو تایپ کنی؟»
« عزیزم، مگه کار دیگهای در این دنیا از من ساخته ست؟»
« نکنه با اینکار قصد داری از شوهرت انتقام بگیری؟»
« چه انتقامی؟ نه، خوشم نمیاد تا آخر عمر عروسک باقی بمونم، از تو چه پنهون، تازگی فهمیدمکه معترض و خلافکار به دنیا اومدم. منتها خلافکار با خرابکار از زمین تا آسمون فرق داره، انگار اوّل آدم باید معترض و خلافکار باشه تا خرابکار بشه. نریمان این چیزها رو خوب میدونه. خب، حالا بریم به یاد و به سلامتی شوهرت یه لبی تر کنیم؟»
به آشپزخانه برگشتیم، چند جرعه شراب توی لیوان خزر ریختم و لیوانام را بالا بردم:
«خب، به سلامتی آدمای شریف دنیا.»
«حالا دیگه تو اگه زهر برام بریزی میخورم، به سلامتی»
خزر لیواناش را سرکشید، با چشم پر اشک و لب خندان رفت و من تپانچهام را از زیر بالش بر داشتم، صندلی را پشت پنجرة آشپز خانه گذاشتم و مثل آن شبهائی که غم ظفر میشد، سیگاری گیراندم.