در این دیار، هرگز به برودت هوا، آسمان ابری و دلگیر، آدمگریزی همسایهها و «درهای بسته » عادت نکردم. تا سال ها از اینهمه رنج می بردم و بعدها که گرفتاریها و مشغلهام زیادتر شد، اگر چه درگیر و دار کارهای روزمره از یاد میبردم و زیرباران سمج و راه بندان، با ابروهای گره خورده، آروارههای بر هم فشرده در سکوت رانندگی میکردم، ولیاگر روزی از آپارتمان بیرون میآمدم و به تصادف با همسایهام رو بهرو میشدم، همه چیز دو باره جان میگرفت و تا شب از هوا و آدم ها پکر و عصبی بودم و فکرِ درهایِ بسته یکدم رهایم نمیکرد. همسایهام، آن مرد ریز نقش، کوتاه قد و طاس، به احتمال زیاد تحصیلدار و یا کارمند دون پایۀ ادارهای بود و سال ها، بله، شانزده سال تمام، هر روز صبح، چند دقیقه زودتر از همسرش از آپارتمان بیرون میآمد، پیپاش را دم درآهنی با فندک روشن میکرد، جواب سلام مرا از لای دندانهائیکه دستۀ پیپاش را گاز گرفته بودند، نیمزبان میداد، از پلّهها سرازیر میشد و بوی دود توتون پیپ درهوا معلق میماند.
در آن شانزده سال هرگز در آپارتمان آنها به تمامی باز نشد و آن مرد مرتب و اتو کشیده همیشه از لایِ درِ نیمه باز به بیرون میخزید و هر بار موجی از سرما همراه او بیرون میآمد. این سرما گزندهتر از سرمای هوایِ بارانی، ابری و پائیزی بود و من تا مدتها گیج بودم و رفتار سرد و بیتفاوت او را نمیفهمیدم. کمکم پی بردم که همسایۀ پیپیام استثنائی و مردمگریز نبود، بلکه من با فرهنگ دیگری، با تصور و انتظار دیگری با او رو به رو میشدم و در نتیجه سَر میخوردم. من در حاشیۀ کویر و در روستا به دنیا آمده بودم و تا سیزده سالگی در آن ولایت زندگی کرده بودم و در شهریار نیز بیش از ده سال در روستاها معلم بودم، تصویر و تصور دیگری از همسایه و همسایگی داشتم و با این فرهنگ، در مملکت آنها پناهنده شده بودم، به گمان خودم، مهمان آنها بودم؛ تا مدتها بههمسایهام و سایر فرانسویها به چشم میزبانام نگاه میکردم. از این گذشته، شرم شرقی و مشکل زبان نیز تا مدتها مانع میشد و هرگز به آشنائی پیشقدم نمیشدم و متوقع بودم آنها پا جلو میگذاشتند و مانند مردم دیار ما «تعارف» میکردند. اگر اشتباه نکنم در آن شانزده سال یک بار همسایۀ طبقۀ چهارم، ما را به شام دعوت کرد و چندی بعد از آن جا به حومۀ دور دست پاریس رفت. آن مرد تونسی پیمانکار و نقاش ساختمان بود، من چند روزی برای او کار کرده بودم و آشنائی ما از آنجا شروع شده بود و خیلی زود پایان یافته بود.
باری، پس از شانرده سال و اندی به آپارتمان دیگری در همان کوچه نقل مکان کردیم، در های شش آپارتمان به سرسرای کوچکی باز می شد و دیدارهای گاهگداری با همسایه در آنجا و به ندرت در آسانسور اتفاق می افتاد و از سلام و علیک فراتر نمی رفت. بیرون از خانه، در پیاده رویها گاهی به زن و مردی بر میخوردم که سالها پیش با آن ها آشنا شده بودم، زن و شوهر هردو عضو حرب کمونیست فرانسه بودند؛ زن و شوهر در هر دیدار مرا به صحبت میگرفتند و قدم زنان به در خانۀ آنها نزدیک میشدیم، این اتفاق بارها و بارها افتاد و آنها حتا یکبار «تعارف» نکردند. گیرم مسیو گی، چند بار لب تر کرده بود و گفته بود که قرار است شبی ما را به شام دعوت کنند، مسیو گی هربار من یا همسفرم را در کوچه و خیابان میدید، این جمله را تکرار میکرد، از شما چه پنهان سی سال گذشت، بازنشسته شدند، از این شهر به جنوب فرانسه رفتند و مراد «دعوت» آنها بر نیامد. غرض، چندین و چند سال به درازا کشید تا سرانجام فهمیدم که واژۀ تعارف و «بفرما» در فرهنگ لغات فرانسه وجود ندارد. اگر از مادام اُدوان، آن پیرزن اسپانیائی مهاجر بگذرم، در این ساختمان پنج طبقه که پنجاه و شش خانواده زندگی می کنند، در اینهمه سال حتا یک نفر به ما «بفرما» نزد و ما را به یک یپاله چای تلخ یا یک فنجان قهوه مهمان نکرد. آن پیرزن اسپانیائی مهربان در دوران کودکی، در زمان فرانکو به فرانسه آمده بود و تبعید را در کشور بیگانه تجریه کرده بود. از این گذشته در سرزمین آفتاب و مهربانی، دراسپانیا به دنیا آمده بود و با همسفر من که به جای دختر او بود، اُخت و ایاق شده بود. افسوس و صد افسوس، مادام اُدوان از اینجا به شهرستان رفت تا سالهای آخر عمرش را کنار دریا بگذراند و آپارتمان آنها چند بار دست به دست شد تا سرانجام به دست خانوادهای فرانسوی رسید. زن و مرد چاق و تنومندی که دست کم، جواب سلام ما را با خوشروئی میدهند و بعد در آپارتمانشان را با لبخند دلپذیری میبندند. این درهای همیشه و همواره بسته، مثل درهای سلولهای بستۀ انفرادی غمانگیز است. اغلب روزها به شب می رسد و من کسی را در سرسرای نمیبینم و هیچ دری باز نمیشود. چندی پیش زنجموزۀ ملتمسانۀ گربهای را در سرسرای این طبقه شنیدم، آخر شب بود، در را باز کردم و سرک کشیدم، گربۀ ملوسی پشت در آپارتمان «روسها» نشسته بود و میومیو میکرد. گیرم بی فایده. زنگ در آپارتمان آن ها را زدم، زن بلند قد روس، در آستانه ظاهر شد و خیلی زود فهمید چرامزاحم شده بودم. سری به قدردانی تکان داد و در را بست.