Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

همزبان

Posted on 16 فوریه 202021 آگوست 2023 By حسین دولت‌آبادی

نقل از مجموعه قصه ی «ایستگاه باستیل»

التفات کردی همولایتی؟ از کسی پروا نداشت، مأمور دولت بود، شلتاق می‌کرد، منم آدم غریب، گفتم: « سرکار، به بابام ناروا نگو، تازه از دنیا رفته» التماس کردم، گفتم:  «سرکار جان، به اینجام نزن، گوش‌هام عیبناکه» انگار با دیوار حرف می‌زنم، باد به گلو انداخته بود و یِکّه می‌تازاند و فحش و کتره می‌داد: « همین شما ولگردها، مفتخورها، آبروی مملکت رو بردین»

می‌بینی؟ ما کجا و مفتخوری کجا؟ بله؟ ما برای تن پروری خلق نشده‌ایم، نان یا‌مفت به مزاجمان سازگار نیست، التفات می‌کنی همولایتی؟ من این حرف‌ها را حالا دارم به شما می‌زنم، بی ریا عرض می‌کنم، آن روز جرأت نداشتم نُطُق بکشم، گیرم خیلی نقل‌ها و قول‌ها توی سرم دور می‌زد، ولی‌گفتن‌اش به‌صلاحم نبود. در واقع از از زبان و دهان افتاده بودم، خیال کن زبانت باد کرده و نمی‌توانی دم بزنی، بله، درست همین حال را داشتم، می‌خواستم عرض کنم:

« سرکار جان، خودت را جر و واجر نده، هوارنکش، به من بی سر و پای دهاتی کار بده تا ول نگردم، بله، زمین و گاو بده تا برات گندم عمل

بیارم، طلا عمل بیارم، به من‌کار بده سرکار جان، کار بده تا کار را بخورم.»

بی ریا عرض می‌کنم، ما هیچکداممان از کار هراس نداریم، از کار چشم نمی‌زنیم، از خدا پنهان نیست، از خلق خدا چه پنهان، من به دنبال همین کار از ولایت راه افتادم و آمدم به پایتخت. تو خیال می‌کنی اگر این حرف‌ها را گفته بودم افاقه می‌کرد؟ مپندار! مجال نمی‌دادند، آنقدر شلوغ بود که سگ صاحبش را نمی‌شناخت. تاریک تاریک، عینهو سیاهچال. لابد تا حالا لیلاندهائی را که‌ حَشَم از دهات بار می‌زنند، دیده ای، به‌عین لیلاند گوسفندی، هرکه و هر چه دم دستشان رسیده بود انداخته بودند بالا، آب حوضی، طواف، چوبکی، دوره گرد، کت و شلواری، مسافر، رهگذر، ماشین شور، ولگرد… غلغله بود، داشتم خفه می‌شدم، زردابم به هم خورد، سرم گیج رفت و افتادم و همینقدر شنیدم که یکی به خواهر ومادرم بد گفت و زد پس گردنم. خدا نصیب گرگ بیابان نکند، روده هام داشت پاره می‌شد، گلاب به روی شما، هی عق زدم، هی عق زدم، و یارو هی سرم را تپاند زیر آب. مگو من آنجا بیهوش و گوش افتاده‌ام و حال و دمی ست که بیفتم و مثل سگ بمیرم. گفتم:

« ای خدا نشناس، یخه ام را رها کن، مُردم!»

گفت : « حیف مرگ!»

التفات کردی؟ گفت حیف مرگ! من به او چه کرده بودم؟ بله؟ چرا اینجوری حرف می‌زد؟ چه دشمنی با من داشت؟ اصلاً کجا بود آنجا؟

گیج بودم و سردرد داشتم و دلم می خواست یک گوشه بنشینم و از ته دل گریه کنم. یارو روی سرم آوار شد:

«ننه من غزیبم در نیار.»

از ترس آرام گرفتم، پرسید:

«اسمت چیه؟» گفتم. پرسید: «اسم پدر»، گفتم. پرسید: « کدوم

جهنم درّه به‌ دنیا اومدی؟» گفتم: «ولایت خراسان، روستای برغمد» همه

را نوشت روی مقوا، به‌پیراهنم سنجاق کرد و گفت: «‌حالا برو!» عینهو برّه نشانم کرد و یله‌ام داد میان گلّه. کاش به همین‌جا ختم می شد. خیر، تازه اوّل معرکه بود. تا پام به حیاط رسید، یکی از دور داد کشید:

« آهای خنازیری، بیا اینجا».

 قد و قواره اش دو برابر این آقا. ترس ورم داشت، پا به پا مالیدم، دو دل ماندم، خدایا چه کنم و چه نکنم، آمد جلو، راهم را بست، پرسید:

«عیلجانم، کبریت ناری»

گفتم: « ببخش آقا، نامم را از کجا فهمیدی؟»

گفت:‌ « مگه درست نخواندم، علیجان، فرزند عباس قوچانی؟»

دیدم حق با اوست، خندید و گفت:

« خوشنام باشی»

هنوز دستش دراز بود، کبریت می‌خواست، گفتم:

« هست و نیستم را دم در گرفتن»

دستش را مشت کرد و به سینه اش کوبید و گفت:

« پیه، علیجانم نامی‌ست که تو داری»

و بعد اشاره کرد تا دنبالش بروم. راه افتادم. صدای یارو دوباره از پشت سرم برخاست، همانی که سرم را زیر آب فرو کرده بود:

«واستا زیر دست اوستا نبی کارکن، اوستا نبی مرد نازنینی‌یه»

ولی من کجا نقاشی بلد بودم؟ گفتم:

«آقا، من تا حالا از اینجور کارها نکرده ام.»

گفت: «‌غمت نباشه، یاد می‌گیری، یعنی بهتر از ولگردی نیست؟»

گفتم: « اوستاجان، بلاگردانت بروم، چرا باور نمی‌کنی، من ولگرد نیستم، از چمدان دوزی سر رشته دارم، بیکارم ولی بیکاره نیستم، گشت و کار بلدم، اوستا جان، من عائله مندم، مگر ناخوش بودم از ولایت راه بیفتم بیام پایتخت خرج شکم کار کنم؟ آن‌جا اموراتم نمی‌گذشت، آمدم این‌جا بلکه شاهی صنّاری پس افت کنم و براشان بفرستم، برا سیر و گشت که نیامده‌ام؟ گمانم اشتباه شده، من ولگرد نیستم اوستا، در واقع نمی‌توانم ول بگردم، چشم و دهن آن‌ها به من دوخته‌ست، اگر برام مقدور بود شکمشان را آن‌جا سیر کنم، صد سال سیاه به پایتخت نمی‌آمدم»

گفتم و گفتم و گفتم، گیرم یارو ککش نگزید، التفات کردی؟ من آمده‌ام که دستی زیر بال مادرم بگیرم و صغیرهای پدرم را از آب و گل بیرون بکشم، یارو دستم را جائی بند کرده که نه راه پس دارم و نه راه پیش. باید صبح تا غروب بی مزد و مواجب فرمان ببرم. اوستا پرسید:

« چرا حیرانی؟ هابله؟»

آمد جلو دستی به صورتم کشید، چشمکی زد و گفت:

« تو که هنوز پشت لبت سبز نکرده»

دیدم از آن بخو بریده هاست، بی هوا زدم پشت دستش، از رو نرفت و گفت:

« نترس، نمی خورمت، بیا جلوتر»

ملتفتی؟ غرضم به آدم‌های آن‌جاست، شرم داشتم لب واکنم و حرفی بزنم، تازه به کی می‌گفتم؟ پیش هر کسی که لب تر می‌کردم، عزّ و آبروم می رفت. دیدم خیر، سر و کارم به بد جائی افتاده. اوستاگفت:

« هی، علیجان، اگه بد قلقی کنی، سرت را گوش تا گوش می برّم و می ذارم رو سینه ت.»

گفتم: « از خدا حیا کن، اوستا»

نماندم و مثل دیوانه ها دویدم توی حیاط و هزار بار خودم را لعن و نفرین کردم که چرا بی گدار به آب زده‌ام، چرا توی شهر غریب راه افتاده‌ام که گیر مأمورها بیفتم. ولی یک دلم می‌گفت که راه رفتن و دنبال کار گشتن که قدغن نیست، تازه آدم از‌ کجا بداند که آدم بگیریست؟ ها، علم غیب که ندارد؟

واقع امر هم همین بود. تازه از راه رسیده بودم و از خم و چم پایتخت خبر نداشتم. البت مردمم بیشتر کر وگیجم کردند. شاید اگر مثال آدمیزاد بام تا می‌کردند هیچوقت‌‌گذرم به آن‌جا نمی‌افتاد. بیچاره اگر مادرم بفهمد چند ماه آزگار، آن‌جا، میان اراذل و اوباش، خدایا خودت رحم کن، نمی‌دانی چقدر سرشکستگی داشت، از خفّت همین داشتم دق می‌کردم. خدا خدا می‌کردم به گوش پیرزن نرسانند. بیچاره همة امیدش را به من بسته بود، ولی حالا، من، می‌بینی؟ حالا باید این‌جوری برگردم، ناخوش، لخت و عور، دست از پا درازتر. بله، می‌مردم بهتر از این بود. کاش ساق پام می شکست و قدم به پایتخت نمی‌گذاشتم. این‌جا جای ما نیست، ملتفتی؟ مردم به ما بچشم جانور نگاه می‌کنند. کاش بودی و می‌دیدی. این قبول که سر و ضعم مرتب نیست، شلوارم نخ نماست، زانو انداخته، نیمتنه ام آب رفته و برام تنگه، چمدانم آنقدر کوچکه که با قد و قواره‌ا‌م نمی‌خوانه، دلواپسم، حیرانم، همة این‌ها قبول، با این احوال غریبم، تازه به شهرتان وارد شدم، نه، جوانمردی نیست که سنگ روی‌‌‌‌ یخم کنید و خودتان‌‌‌‌ کنار بمانید و سیر دل بخندید. التفات کردی؟ غرضم به مردم این ولایته، مردم همولایت اینقدر رذل نیستند، نمی‌دانم برات پیش آمد‌کرده یا خیر. من که تا پام به اسفالت رسید، بوی ناخوشی به دماغم خورد. دیدم مردم یک جوری نگاهم می‌کنند، خودت‌که بهتر می‌دانی نگاه داریم تا نگاه. صداقتش خیلی زود دستپاچه شدم، خیال کردم کم وکسری دارم و بعد از آن ترس بجانم افتاد. نتوانستم راست بایستم و به کسی نگاه کنم و یا حرف بزنم. واهمه داشتم، مواظب بودم مردم چه جوری سایه‌ام را راه می برند، کم کم داشت چشمهام تار می شد که کمک راننده داد کشید: « شازده»

بند دلم پاره شد، واگشتم، چمدانم را شناختم، با من بود انگار. می خندید، پرسید:

« آقا قصد سفر به اروپا دارن؟»

التفات می‌کنی؟ من از کجا بدانم که اروپا آن سر دنیاست، خیال کردم جائی توی همین خراب شده ست، گفتم:

« شاید بعد از این که پسر خاله م را یافتم، سری به اروپا بزنم»

آی خدای بزرگ… کاش بودی و می دیدی چه غوغائی توی گاراژ بپا شد. خنده، خنده، قیامت. همه غش و ریسه می‌رفتند و حالا من ‌هم مثل عَلَم عید راست ایستاده‌ام و سر در نمی‌آورم چه اتفاقی افتاده. البت جماعت راننده توی لودگی لنگه ندارند. دوره‌ام کردند، هاج و واج مانده بودم و دلم می‌خواست جائی بود تا خودم را گم وگور می‌کردم. چمدانم را برداشتم و دویدم بیرون، بدتر شد، لنگة گالشم جا ماند، برگشتم تا گالشم را از لجن در بیارم که تپق زدم، چمدانم به ماشین‌‌‌گرفت، چفتش باز شد و خرت و پرتها ریخت کف گاراج، روی لجن. خوب عیششان کامل شد. باور کن همولایتی، دلم داشت می‌ترکید، عرق کردم، گریه‌ام گرفت، با خودم گفتم علیجان، چرا چرا اینقدر بد بخت و خجالتی هستی، از چه می‌ترسی؟ گیرم بی‌فایده. بند را آب برده بود و دلم آرام نمی‌گرفت. عزادار شدم. دوباره غم و غصّه روی دلم بار شد. واخوردم، سرم را انداختم پائین و یواش یواش رفتم طرف دکان نانوائی، خیلی گرسنه بودم، با خودم گفتم علیجان، نصف نان بربری می‌گیری و نرم نرمک خودت را به پسر خاله می‌رسانی گیرم کم مانده بود جانم را بر سر یک لقمه نان بربری بگذارم. اوّل ملتفت نشدم، صدای ترمز که برخاست، یکهو از جا پریدم و فهمیدم چه اتفاقی افتاده، ترس برم داشت، دویدم، بدتر از بد شد، خیابان به هم ریخت و از همه جانب فحش و لیچار بود که نثارم می کردند:

« آهای خردهاتی، مواظب باش»

« مافنگی دسته عصا»

« آهای یی عمله…»

التفات می‌کنی؟ این طرف‌ها انگار «‌عمله» فحش بحساب می‌آید.

خب، تو اگر جای من بودی چکار می‌کردی؟ چه خاکی به‌سرت می‌ریختی، دهن به دهنشان می‌گذاشتی یا چوبت را سر دست می‌گرفتی و می‌افتادی بجانشان؟ یا راهت‌‌را می‌کشیدی و می‌رفتی؟ صداقتش من نمی‌دانستم چه باید بکنم، عقلم زایل شده بود، تا چشم واکنم و بخودم بیایم، سیل مرا با خودش برده بود. نمی‌رفتم، فشار جمعیّت مرا به‌جلو هل می‌داد. ملتفتی؟ خیر، خیر، بنده سیگاری نیستم، نه، سیگار نمی‌کشم، ممنون… چه دار و درختی، تا پایتخت راهی نمانده انگار، انشاءالله قبل از تاریکی می‌رسیم، می‌دانی، باید چمدانم را از خانة پسر خاله‌ام بردارم، از گمرک تا آنجا راهی نیست، حالا یاد گرفتم کجاست، زود پیداش می‌کنم، ولی همولایتی‌جان، آن روز خون جگر شدم تا پیداش کردم، البت بی فایده، طفلک از دیدنم خوشحال نشد. نه، تا چشمش به من افتاد، رو کرد به صاحبکارش و گفت:

« این همونیه که حرفشو زدم اوستا»

واگشتم، پیرمرد عینکی پشت سرم ایستاده بود، تازه یاد سلام و علیک افتادم. گیرم کمی دیر شده بود، صاحبکار پسر خاله‌ام ایستاد به سیاحت قد و قوارة من. خیال کن چوبدار دندانگردی است و می‌خواهد چار پای لاجونی را به مفت معامله کند. بله، یک دور تمام دورم چرخید و عینکش را برداشت و گفت:

«آها، من حرفی ندارم، ولی گمون نکنم مزدی‌که ما می دیم واسة حضرت آقا بصرفه»

التفات می‌کنی همولایتی؟ به‌جای این که یک جام آب خنک به دست آدم بدهند تا گلو تازه کند، به‌جای این که سلام آدم را بگیرند و چارپایه‌ای تعارفت کنند تا بنشینی و خستگی در کنی، بجای اینکارها نیشت می زنند: « حضرت آقا…»

پسر خاله‌ام چشم از پشت پاهاش بر نداشت. دزدکی از پله‌ها رفت بالا و نشست پشت دستگاه. صاحبکار اریب نگاهم می‌کرد و حرف می زد:

« من خیال کردم فامیلت یه پسر بچّه س، ولی آقا ماشاء‌الله صد ماشاءالله شاخ شمشادن»

تنگ چشمی کاسب جماعت را سیر می‌کنی؟ می بینی؟ آقا حتا همین قامت دراز را هم به من نمی‌دید. خواستم از این چارچشم بدکُُنِش بپرسم قد و بالای من چه آزاری بتو دارد که ملاحظة پسر خاله ام را کردم و دندان روی جگر گذاشتم و آمدم بیرون. خدا خودش می‌داند چه خفتی توی آن دخمه کشیدم. خنده‌های ریزریز و دزدکی کارگرها را تا در مغازه می‌شنیدم. کام ناکام راه افتادم. مرد عینکی بد جوری چزانده‌ام بود، مثل تب نوبه‌ای‌ها می‌لرزیدم و توی تب می‌سوختم. پسرخاله‌ام خودش را به من رساند و کنار به کنارم راه افتاد و توی راه لب از لب نجنباند. دیدم هنوز وارد نشده، روی دلش ترش شده ام. گفتم:

« رفتی توی بحر پسرخاله؟»

گفت: « نه، نه!»

گفتم: « فکر من نباش، وبال گردنت نمی‌شم»

گفت: « دلگیر شدی؟»

گفتم: « نه، چرا دلگیر بشم»

از دور پیدا بود که به امید پسر خاله‌ام نمی‌توانستم باشم، کور که نبودم، می دیدم پایش کشش رفتن به خانه را ندارد، گفتم:

« اگه منزلت دوره …»

گفت: « نه، نه، رسیدیم»

ته کوچة بن بست ایستاد. چهار‌تا پلّه پائین رفتیم تا به کف حیاط رسیدیم. پردة برزنتی را پس زد، پیرزنی لب حوضچه نشسته بود و داشت به ماهی‌ها نرمه نان می‌داد. پیرزن تا چشمش به ما افتاد، لب ورچید، از جا برخاست و همانجور پشت‌خم، پشت خم تا پای پلّه آمد و دست به کمرش زد و بتماشا ایستاد. خودم را بیخ دیوار کشاندم، زنکه جوری نگاهم می‌کرد که انگار سراپا لخت بودم، پسر خاله‌ام قصد کرد به‌ خیر و خوشی بگذر که صدای جادوگر برخاست:

« ها؟ دوباره؟»

« سلام کردم حاجیه خانم»

زنکه چشمهایش را دراند و سرم داد کشید:

« ننه ت حاجیه س، نسناس»

و بعد رو کرد به پسر خاله‌ام:

« ها، چه خبره هر روز یه دست خر همرات میاری اینجا»

بی‌ریا عرض می‌کنم همولایتی، زانوهام سست شده بود و از ریشه می‌لرزیدم. زنکه آستین نیمتنه‌ام را گرفته بود و تکان می‌داد و چانه‌اش لق می‌خورد:

«این یارو کیه که مثه کیر گدا اینجا واستاده، با این‌‌پک و پوزه‌ش، شب خوابه یا سرپائی»

یا قمر بنی هاشم، من به عمرم زن اینجوری ندیده بودم. حالا هم پشیمانم که چرا چمدانم را آنجا گذاشتم. بله، دیدن آن زنکه کفّاره دارد. صداقتش‌آنجا محلّة خوشنامی نیست، حالا خودت بسنج این زن چه جور زنی است. غرض آن روز تا به اتاق برسیم یک پیراهن گوشت تنم ریخت. باز اگر اتاقش اتاق بود آنهمه بد و بیراه گوارای وجود ما، اما باورکن همولایتی جا، اگر سگ را با چوب بزنی یک شب تا صبح توی آن چالة نمور دوام نمی آورد. خلاصه، رو کردم به پسر خاله‌ام و زیر لب گفتم:

« مگه جا قحط بود؟»

طفلی سرش را جنباند و حساب کار دستم آمد. دیدم خیر، آن‌جا جای من نیست، عَلَم شدم، پسر خاله‌ام از جا جنب نخورد، گفت:

« جلو رفتنت را نمی‌گیرم، اما چمدانتو بگذار بمونه، کار که پیدا کردی، بیا ببر»

از تو چه پنهان همولایتی، همین حالا دارم به‌قصد چمدانم می‌رم و گرنه امیدی به او ندارم. چیز دندانگیری داخل چمدان نیست، ولی باید برش دارم، ملتفتی؟ آن روز نتوانستم روی حرف رشید حرف بزنم، پیش خودم فکر کردم: دست خالی سبک ترم، راحت ترم، دنبال کار گشتن که چمدان نمی‌خواست، خب، البت اگر موی دماغم نمی‌شدند، حالا کارم گرفته بود. ماشین شوری کار سختی نیست، با یک نفر شریک شدم، البت او کار می‌گرفت و من تمام می‌کردم. تازه داشتم گرم می شدم که یک هو ماننداجل معلّق سر رسیدند. شریکم پا گذاشت به فرار، گیر افتادم، من که گناهی نداشتم، آزارم به کسی نرسیده بود، از دیوار مردم بالا نرفته بودم سر در نیاوردم. نفهمیدم چرا باید مثل گوساله چار دست و پام را بگیرند و ببرند آنجا و یله ام بدهند میان آنهمه آدم از خدا و قرآن بی خبر!

اوِل خیال کردم سرباز بگیری ست و آنجا هم پادگان، دیدم خیر. گفتم لابد ما را از مرز خارج کرده‌اند و حالا باید برای بیگانه جان بکنم. دیدم خیر، همه به زبان خودمان حرف می زنند. پرسیدم:

«آقا، ببخش… اینجا کجاست؟»

جوانکی برگشت طرفم و تف غلیظی رو زمین انداخت:

« خونة خاله جونت … اردو جیگر … اردوی کار!»

تا بحال همچو اسمی به گوشت خورده؟ حالا بیا و درستش کن، تو داری برای زندگی فردا نقشه می‌کشی، ولی روزگار سر و کار تو را به اردوی کار می‌اندازد. یک نفر از راه می‌رسد، پس یخه‌ات را می‌گیرد و پرت می‌کند توی نعش کش. ملتفتی همولایتی، گمانم ماشین گوشت بود، در و پنجره نداشت، بوی پیه بز و کافور می‌داد، همه جاش چرب بود. پرت شدم کف ماشین، سر خوردم و دماغم سوخت. از درد تیر کشید. نمی‌دانم به کجا خورده بود، خواستم بپرسم آقا سطل و لُنگ ام چی شد که یارو روی سرم آوار شد و دست از دهنش برداشت. مأمور دولت بود و شلتاق می کرد. پروا نداشت، دیدم خیر حرف زدن بصلاحم نیست، دم نزدم، صداقتش از زبان افتادم. حالم بد شد، چند روز گیج و منگ بودم و نمی‌دانستم چی به سرم آمده، چرا اینطور شده، کجا هستم، چرا میان آنهمه غریبه گیر افتادم، التفات کردی؟ خیال می‌کنی آدمیزاد چه جوری دیوانه می‌شود؟ بله؟ مگر دیوانگی شاخ و دم دارد؟ گویا اوستا نقاش ملتفت حال و احوالم شده بود، آدم ارقه ای بود، گفت:

« مبادا، مبادا خیالاتی بسرت بزنه ها»

گفت: « ‌اگه دندون رو جیگر بذاری چند ماه دیگه آزادت می‌کنن، این مدّت برات پرونده می‌شه، دفعة دیگه اگه گیر بیفتی، باید دو برابر براشون کار‌کنی»

گفتم: « بگو بیگاری!»

گفت: « سالی که زوره سیزده ماهه»

کفتربند شده بودم. حالا باید چه خاکی بسرم می‌ریختم؟ بمانم و چند ماه براشان مجانی کار کنم، یا فرار کنم؟ چرا فرار‌کنم، مگر قاتلم، مگر دزدم، چه گناهی دارم؟ بیکاره و ولگرد نیستم، مسافرم، آمده‌ام پی‌کار، باید آزادم کنند، اما همولایتی‌ جان، این حرف‌ها را کسی‌کم می‌شنید. چاره نبود. باید شب و روز خودم را می‌جویدم و با یک قشون اراذل تیغ کش و بنگی و لات می‌‌رفتم توی یک جوال. مثال منم البت کم نبودند. جرگة ما جدا بود. با آن‌ها بر نمی‌خوردیم. من که اصلاً قاطی هیچ فرقه‌ای نمی‌شدم. شب و روز کارم گریه و زاری بود و چشم به در تا کی آزادم کنند. به گمان خودم نامه نوشته بودم. هر‌روز می‌نوشتم تا دست از سرم بردارند و بگذارند به ولایتم برگردم و تا آخر عمر دعاگوشان باشم. التفات کردی؟ کارم چندان سخت نبود، آدم‌هاش ناجور بودند، پاپی‌ام می‌شدند، کارم را عوض کردم، با اوستا نبی آبمان توی یک جوی نمی‌رفت، دست به یقه شدیم، ازش شکایت کردم، دست به دامن همه شدم، ولی افاقه‌ای نبخشید. یک

روز جلو سرپرست آنجا را گرفتم و التماس کردم، گفتم:

« ببین آقا، من فایده‌ای برای اردو ندارم، دست از سرم وردارین، و گر نه خودم را سر به نیست می‌کنم»

بی‌ریا عرض می‌کنم، جانور بودند، ‌جانور! یارو پوزخندی زد و گفت: « بیا و عالم بشریّت رو عزادار نکن»

نه، ککش نگزید. حتا مانع من نشد، خدا نخواست بمیرم، پرت شدم کف سالن. آمد بالای سرم، و شروع کرد به فحاشی:

« چوب توی آستینت می کنم، انتحار می‌کنی»

حالا من دارم مثل بید می لرزم، بند بندم سر از هم ورداشته ولی آن بی خبر از خدا یخه‌ام را گرفته و وادارم کرده سر پا بمانم:

« بمیر ولی درو کن»

خدا بسر شاهد است از دیشب هزار بارمرده‌ام و زنده شده‌ام. من که خیال نداشتم براشان‌‌‌گربه برقصانم و شانه از زیر بار خالی‌کنم، نه، حالم خوش نبود، سرفه آرامم نمی‌گذاشت تبم قطع نمی شد، چیزی روی دلم بند نمی شد، گفتم:

« کافر، ناخوشم، مرض بم ظفر شده، ناخوشم دارم از پا در میام»

گفت: « تا نمیری باور نمی‌کنم»

منم افتادم تا بمیرم. نه یک روز، نه دو روز، بلکه یک ماه آزگار افتادم. شب تا سحر‌سرفه می‌کردم، توی تب می‌سوختم و هذیان می‌گفتم. ببین، مچم را بگیر. هنوز تب دارم، دیشب یکدم چشمم گرم نشد. یک ماهه که خواب راحت نکرده‌ام، همه را عاجز کرده بودم، شب‌ها، آن‌هائی که خوابشان سبک بود، بی خواب می شدند، با دمپائی، جارو و لنگه کفش به‌جانم می‌افتادند. جا‌که نبود، دارالمجانین بود. دست خودم نبود، تا صدای سرفه ام بلند می شدخروار خروار بد و بیراه بارم می‌کردند و گاهی ویرشان می‌گرفت، لنگم را می‌کشیدند و می‌بردند بیرون پرتم می‌کردند روی یخ و برف. همین دیشب، یکی لنگه کفشش را به هوای ملاجم انداخت.توی تاریکی، ندیدم، تف انداخت:

« مادر فلان فلان شده، مسلول»

مسلول، مسلول شده‌ام. حالا مسلول یعنی چه، خدا می‌داند. برای من که فرقی ندارد، من که نمی‌توانم دردم را درمان کنم، باید برای مادرم تحفه ببرم. نه حتماً بر می‌گردم ولایت، اگر قرار است در نوجوانی بمیرم، بگذار توی ولایت خودمان بمیرم. دست کم جنازه‌ام روی زمین نمی‌ماند. ولی اینجا، اگر شبی، نیمه شبی، بی هوا روح از تنم پرواز کرد چی؟ لابد جنازه‌ام می‌افتد دست قصاب‌ها، من همولایتی‌جان، این حرف‌ها را با گوش خودم شنیده‌ام. توی خوابگاه می‌گفتند، البت می‌خواستند مرا بترسانند. می‌گفتند جنازة آدم‌های نظیر ما را می برند سالن تشریح، سالن تشریح کجاست، من نمی‌دانم، تا حالا ندیده‌ام. نمی‌دانم. بلند بلند حرف می‌زدند تا من بشنوم، غرضشان به من بود:

« زرتش قمصور شده، فاتحه‌ش خونده س»

من از این چیزها واهمه ندارم، همة هراسم از جانب آنهاست. از جانب عورتینه‌ها. می‌ترسم بی‌گدار به آب بزنند و راه بیفتند طرف پایتخت. شاید تا حالا خبردار شده‌اند و بار وبندیلشان را بسته‌اند. کسی چه می‌داند. خدا عالم است. ها؟ اینجور خبرها را باد دهن به دهن می رساند. بالأخره آدمیزادند، وقتی دیدند دوماه، سه ماه گذشت و از من خبری نشد، لابد از این و آن جویا می‌شوند و به صرافت می‌افتند تا از پسر خاله‌ام بپرسند. درست حدس می‌زنم؟ ها؟ خمیازه می‌کشی؟ سرت را درد آوردم، حق داری همولایتی، مردم این روزها حوصلة پر حرفی ندارند، خداخواهی بود که بتو بر خوردم، صداقتش تا از دور دیدمت، قلبم یکهو روشن شد، گفتم همولایتی اگر نباشد، اهل طرف‌های ماست، دیدم که با این کاکل بسرها فرق داری. خدا شاهد است اگر همولایتی نبودی دستت را پس می‌زدم، التفات می‌کنی، تا حالا این دست‌ها به گدائی دراز نشده اند، شده که سر بی شام ببالین گذاشته‌ام ولی گردن کج نکرده‌ام. ناخوش احوالم و گرنه تا پایتخت پیاده می‌رفتم. دیشب خودم را با زور به کرج رساندم. ترس و هول پشت سرم بود و گرنه نا و رمق نداشتم قدم از قدم بردارم. وای به‌حالم بود اگر گیرشان می‌افتادم. خودم را با هر جان کندنی بود تا زیر پل رساندم و همانجا تا سحر کز کردم. استخوان دردم مال همان سرمای دیشبی است. تبم بالا رفته، نه؟ دست بگذار روی شقیقه هام، داغم؟ نه؟ انگار رسیدیم به گمرک، خیر، برام پول در نیار، همین که جورم را تا اینجا کشیدی ممنون. به دوستی مان قسم نمی‌گیرم. مگر باید پوستت را بکنم؟ اصرار نکن، من که گدا نیستم، گفتم که… التفات می کنی؟ ها؟ تو، تو چرا اینجوری دست و بال می زنی؟ ها؟ خدایا، خدایا جانم را بگیر، پس تو… تو … تو لالی؟!

دسته‌ بندی نشده

راهبری نوشته

Previous Post: مصاحبه با رادیو زمانه
Next Post: سفر

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme