فصلی از جلد سوم « گُدار»
در مملكت گل و بلبل ما ورق بر گشته بود و آدم ها جا و مقامی فراخور قد و بالا، نرمش کمر، بند و بست ها و پشتک و وارو زدن ها و کوتاه و بلندی «سََغّل ها» پيدا کرده بودند. «مکتبی بودن» شيوه و رسم روزگار شده بود و «انقلابی بودن!» خصلتی بود که جماعتی از شکم مادرشان آورده بودند و با اين «نشان» روی خشت افتاده بودند. من که هرگز به «مکتب!» نرفته بودم، سلاّخ و نعش کش انقلاب اسلامی از آب در آمدم.
من هوش رياضی نداشتم، حسابگر نبودم، از علم حساب و اعداد و ارقام چيزی سرم نمی شد و به ماست خيکی می گفتم: ماست! و به ذغال اخته: ذغال! سفيد برايم «سفيد!» بود و سياه، «سياه.» تمام. من اهل کرنش نبودم و مجيز هيچ احدالنّاسی را نمی گفتم و خبر نداشتم که حاجی آقا گردن کشی های دوران نوجوانی ام را به حساب مبارزات سياسی ام نوشته بود. گيرم اگر يک آدم سياسی را با معراج خرکُش توی چرخ گوشت چرخ می کردند، هر کدام از دو سوراخ جداگانه بيرون می آمدند. به هرحال زمانه، زمانة سياست و آدم های سياسی تازه کار بود که هر کدام برای گذشتة خودشان «تاريخچة مبارزاتی!» درست کرده بودند. آدم هائی که به شمار سال های زندان و تعداد شلاّق هائی که خورده بودند، افتخار می کردند. می بينی؟ در زمانه ای که زندان و شکنجه و شهادت ملاک بود و بهآدميزاد اعتبار می داد، من از همة همبر و بالاهايم يک سر و گردن بلندتر بودم و در اين رقابت هيچ کسی به گرد نعل يابوی معراج خرکُش نمی رسيد. منتها من در عوالم ديگری سير و سياحت می کردم و لاجرم از قافله عقب می ماندم. من ابله و خوش باور بودم و در اين دنيای وارونه تکليف آدم هائی از اين قماش روشن بود، جای آدم هائی نظير معراج خَرکُش از روز ازل تعيين شده بود: در روزگار شاه شاهان جيپی زير پايم انداخته بودند و کود حيوانی بار می زدم، در زمان ولايت امام کاميونی سقف دار و لکنته در اختيارم گذاشته بودند و جنازه ها را به غسّالخانة شهر می بردم. جنازة طاغوتي، جنازة باغی، جنازة ملحد، جنازة محارب با خدا … گيرم بعدها رتبه ام بالاتر رفت، چند صباحی راننده و محافظ حاجی آقا شدم، پشت بنز مشکی می نشستم و به زندان ها سر می زديم. غرض تا چشم واکردم ديدم مسلسلِ دستیِ خوش دستی به دستم داده اند و دارم پشت بام بيت امام طاغوتی ها را مثل علف هرزه درو می کنم. بعد از عمله و اکرة دم و دستگاه شاه نوبت به کردها ، ترکمن ها مجاهدها و ساير انقلابی های زمان شاه رسيد. گمانم همان روزها بود که فلک توی دژ متروک جمال ميرزا گفت: « معراج، شنيدم سلاّخ انقلاب شدی؟»
حلقة گمشدة داروين سلاّخ انقلاب شده بود. زخم زبان! دختر شاطر تا در باد دنيا بود، به معراج خرکُش زخم زبان می زد. اين زخم ها هرگز التيام پيدا نکردند و نمی کنند. می بينی؟ من يازده سال تمام در آرزوی وصال فلک خيال خوش بافته بودم و بعد از يازده سال تا چشم طرف به من افتاد، نيشم زد: سلاّخ! گرچه همه چيز از قبل برايم روشن بود ولی دو ماه تمام شب و روز همه جا در به در به دنبال فلک گشتم تا او را پيدا کردم و بيخ ديوار خانة جمال ميرزا زانو زدم. نه، مپندار که يک دم از فکر و خيال فلک غافل شده باشم، نه، از زندان که آزاد شدم، دوباره پشت دستم را با آتش سيگار داغ کردم تا فراموش نکنم و گرد دخترشاطر نگردم. نشد، نتوانستم. حاجی آقا و اطرافيان حاجی آقا گمان می کردند که من هيچ فکر و ذکری به غير از اعدام آدم ها ندارم. گمان می کردند که دارم از «عناصر فاسد نظام سابق» انتقام می گيرم. خيال باطل! نه، من اين کار را مانند يک تکليف شرعی انجام می دادم. حالا چرا معراج خَرکُش را انتخاب کرده بودند؟ لابد چون قيافه ام مثل خولی بود و جان می داد برای ميرغضبی. لابد چون هيچ کسی جرأت و جسارت و مهارت معراج را نداشت. عزرائيل! می بينی؟ جان آدميزاد را در يک دم گرفتن ساده نيست. قبض روح! قاضی شرع با يک چرخش قلم حکم اعدام آدميزادی را صادر می کرد و قسمت اصلی و اعظم کار را به عهدة ميرغضب می گذاشت. من که سلاّخ نبودم، محکوم که برّه نبود. بله، دو تا آدم رو به روی هم می ايستادند. يکی دست بسته، يکی مسلسل به دست. نه، من خوش نداشتم از دشمنِ «دست بسته!» انتقام بگيرم. من دست بسته شکنجه شده بودم و می دانستم در آن دم چه چيزی توی مخ آدميزاد می گذرد. نه، مردانگی نبود. چشم های محکوم را با پارچة سياه می بستند، از پيش دستور می دادم چشم های محکوم به اعدام را می بستند تا قيافة ميرغضب را نمی ديد، تا که چشم هايم توی چشم هايش نمی افتاد. گيرم هميشه شبانه اعدام می کرديم و در تاريکی چشم، چشم را نمی ديد ولی من از نگاه آن ها واهمه داشتم. می ترسيدم به سرنوشت ياسمن دچار نشوم. ملتفتی؟ جای گروهبان ياسمن را گرفته بودم و تا فلک را نديدم، گوشم زنگ نزد: « سلاّخ انقلاب!» تب خونخواهی برادرم صابر کم کم فروکش کرد و همه چيز عادتم شد، عادت! به گمان من آدميزاد به زندگی در جهنّم جحيم هم عادت می کند. می بينی؟ به ناله ها و التماس و زاری های دم آخر محکومين به مرگ عادت کردم: بی گناهم! در اين دنيای وارونه انگار همه بی گناه بودند. گناهکار چه کسی بود؟ گناه يا جرم؟ چرا هيچ کسی مسؤليّت اعمال و کردارش را گردن نمی گرفت؟ بله، در اين سلسله مراتب همه بی گناه بودند و ظاهراً حق داشتند. نه جانم. اين ظاهر قضيّه بود. آدميزاد اگر به اشتباه پی برد و فهميد و توبه نکرد مجرم و گناهکار است. خلاص! به هرحال من بايد قبل از «عادت» خودم را قانع می کردم. چرا؟ چون ماجرا ادامه داشت و اگر عادت نمی کردم، مثل گروهبان ياسمن سر از بيمارستان روانی در می آوردم وچشم های طرف را توی بشقاب نيمرو می ديدم. بله، خو پذير است طبع انسانی. گيرم اين کار ساده نيست، زمان لازم داری تا به لرزش زانوها و به بوی پيشابی که گاهی قبل از اعدام از پاچة شلوار محکوم راه می افتد، عادت کنی، تا خرنش دم مرگ آدميزادی را بشنوی و گلوله ای توی ملاجش شليک کنی، تا جنازه ها را توی گونی بپيچی و مثل لاشة گوسفند بار کاميون کنی، تا خونابه و زهراب معدومين را بشوئی، مشتی آب به سر و صورتت بپاشی و با برادران کميته چی رو به غسّالخانه راه بيفتی. انگار نه انگار! نه مپندار که يک دم به خانوادة معدوم فکر می کردم. نه، فکر و خيال ها بعدها به سراغم آمدند، بعدها که چوب های زير بغلم را به ديوار تکيه می دادم و رو به آفتاب، می نشستم، به ياد آدم هائی می افتادم، که رو به رويم زانو می زدند و خون از سينة شکافتة آن ها می جوشيد و بوی خون و باروت توی هوا می پيچيد. نه، عادت کرده بودم. به غوغای بيت امام عادت کردم. به های و هوی آخوندهائی که سرنوشت مملکت ومردم را در يد قدرت داشتند و مدام خدمت امام مشّرف می شدند و عرض حال و گزارش می دادند، عادت کردم. نخست وزير و رئيس جمهور آينده را هم از نزديک زيارت کردم و به دست بوسی امام خمينی نايل آمدم. دست امام مثل دنبه نرم بود و بوی چربی آبگوشت و گلاب می داد. آن روز در رکاب حاجی آقا خدمت امام شرفياب شده بودم و تا آخر گفتگوی محرمانه و در گوشی حاجی، دم در، دو زانو نشسته بودم و سرم را بلند نمی کردم. حاجی آقا مَحرَم بيت امام بود و وجهه و اعتبار خاّصی داشت. فرمايش امام آويزة گوش حاجی بود و مدام می گفت: « هی نپرسيد که انقلاب برای شما چه کرد؟ ببينيد شما برای انقلاب ما چه کرديد؟» لابد مردمی که به خيابان ها ريخته بودند و انقلاب کرده بودند، توقّع و انتظاراتی داشتند که حضرت امام آب پاکی روی دست همه ريخت و دهان خلق خدا را بست: « ما برای خربزه انقلاب نکرديم.» حاجی حرف امام را برايم تعبير و تفسير می کرد: « معراج، ما برای دنيا و مال دنيا انقلاب نکرديم، انقلاب ما معنوی و روحانی است!» لقب «ضد انقلاب!» هم همان روزها انگار باب روز شد و با حساب سرانگشتی حاجی آقا، فلک و جمال در اردوگاه ضد انقلاب جا گرفتند: « تکليف اسلام با کفر و کفّار را شمشير روشن می کند، پسرم!» من در فراق فلک می سوختم و در به در به دنبال او می گشتم ولی حاجی آقا دم از کفر می زد و شمشير به دستم می داد. من هنوز جمال را نديده بودم و نشانی خانه اش را حتّی نمی دانستم ولی حاجی از توطئة ضد انقلاب و هوشياری سپاه اسلام دم می زد و می گفت: « معراج، شّر را بايد در نطفه خفه کرد!» جمال ما که شّر نبود؟ جمال دوست قديمی و شوهر خواهر من بود، آزار جمال به مورچه نرسيده بود. نه، کارد که به استخوان می رسيد، می ايستاد. شک نداشتم. هرچند روی حرف حاجی حرفی نزدم. به هرحال حاجی حرمت گذاشته بود و با آن همه گرفتاری، به بالاخانة هاجرکلانتر آمده بود و در عزای خواهرم خديجه نشسته بود. می بينی؟ به ظاهر و در کمال ادب به حرف های حاجی گوش خوابانده بودم ولی در اصل به دخترشاطر فکر می کردم. هوش و حواسم پيش حاجی آقا نبود، در واقع يک گوشم در بود و يک گوشم دروازه. عشيرة هاجرکلانتر در بالاخانه جمع شده بودند، از بلند گوی مسجد محل نوار نوحه پخش می کردند، بچّه ها خانه را روی سرشان گذاشته بودند و سيّد اولاد پيغمبر، که گويا ضربه های جامه کوب خديجه و گذشته ها را پاک از ياد برده بود، در وصف شهيد بزرگوار اسلام دُرفشانی می کرد. سيّد پير شده بود، دندان هاي جلوی دهان پيرمرد ريخته بود و وقتی حرف می زد، مثل مار شاخدار حاشية کوير سوت می کشيد:« خداوند تبارک و تعالی روح و روان مرحومة مغفوره را قرين رحمت کند، فاتحه!» حاجی آقا فاتحه خواند و از جا عَلَم شد، به حرمت شهيد کسی پيش پای حاجی از جا بر نخاست. همراه معتمد محّل و ريش سفيد سابق جادة ری، تا سرکوچه رفتم و بدرقه اش کردم:
– قدم رنجه کردی حاجی آقا. ما رو سرفراز کردی.
– شب بيا مدرسه پسرم، برات مشتری دارم، ديرنکنی!
– حاجيه خانم سفارش کرده برم خونة آب سردار دنبالش.
– معراج، گفتم که گوش به حرف های مادرگلبانو نسپار.
– گمونم می خواد با ما بياد بهشت زهرا، سرخاک خديجه.
– گوش نگير، حواس زن بيچاره سرجاش نيست.
– حاج آقا، من به خاله پروانه قول دادم برم خونة آب سردار.
– مرده و قولش پسرم، قبول، منتها آخر شب بيا قيطريّه.
– سرچشم حاج آقا، به موقع خدمت می رسم.
تا آب سردار رفتم و مادر گلبانو را به خيابان خط آوردم.
خانة آب سردار را حاجی آقا گويا به دوبرابر قيمت خريده بود و من بعد از چند سال که از زندان آزاد شدم، زن حاجی را دوباره کنار حوض خانة پدری ديدم. مادر گلبانو در آن خانة قديمی درندشت تنها نشسته بود، خيره خيره به ماهی های کوچک نگاه می کرد و با خودش حرف می زد. پريشانحواسی؟ خدا عالم بود. به هر حال زن حاجی چند سال پيش از محلّة ما رفته بود ولی انگار هرگز به خانة قيطريّه عادت نکرده بود و به محّلة آب سردار برگشته بود. چرا؟ چون با حاجی آقا اختلاف داشت و بنا به روايت هاجرکلانتر، سال می آمد و می رفت با او همکلام نمی شد. ريشة اختلاف آن ها به سال ها پيش بر می گشت، به ايّامی که گويا حاجی روزنامة کهنه ای توی وسايل پروانه خانم پيدا کرده بود و عکس نبی دبّاغ را توی روزنامه ديده بود. هاجرکلانتر که گه گاهی به ديدار زن حاجی می رفت و براي او فال قهوه می گرفت، از داستان خاطرخواهی دوران جوانی پروانه خانم خبر داشت و با دل سوزی سر می جنباند. يعنی که روزگار زن بيچاره سياه بود. چرا؟ چون پروانه خانم از قديم خاطرخواه نبی دبّاغ بوده و تا روز قتل بابای جمال اين راز را به هيچ کسی نگفته بود. توی محلّة ما شايع بود که حاجی آقا پيش از عقد و عروسی از ماجرای آن ها خبرداشته، منتها به خاطر مال و منال پدر پروانه دندان روی جگر گذاشته بود. سياست و دور انديشی! غرض نبی دبّاغ در خيابان چراغ گاز به خاک افتاده بود و حاجی آقا، روز قتل عزيز کردة پروانه خانم همسر دوّم اختيار کرده بود. انتقام ساکت وصامت. همسر دوّم نازا از آب در آمده بود و شعله خانم که روزگاری از پشت پرده با حسرت به قد و قامت عضلانی و ورزيدة معراج نگاه می کرد، زن سوّم حاجی آقا شده بود، شعله خانم دوتا کاکل زری برای او پس انداخته بود و ميرات خوارهای حاجی آقا روز به روز زيادتر می شدند. شعله ، همسر مطلّقة سيّد اولاد پيغمبر، سوگلی حرم حاجی آقا شده بود و از محلّة آب سردار به قيطرّيه اثاث کشی کرده بود. از زن های عقدی حاجی آقا که بگذريم، گويا اين جا و آن جا چند تا زن صيغه هم داشت. سهيل سمسار، که به چشم تنگی و بُخل شهرة آفاق بود، گناه حاجی آقا را می شست و سيّد آل پيغمبر که انگار صيغة زن ها را در خلوت خوانده بود، مانند آدم های گناهکار نگاهش را از همسر اوّل حاجی می دزديد. مادر گلبانو هر بار از ته دل آه می کشيد: « خدايا، پناه به ذات پاکت!» مجلس عزای خواهرم خديجه کم کم به ذکر خير حاجی و همسايه های قديمی کاروانسرا ختم می شد و زن حاجی رو به تيرهای چوبی سقف اتاق هاجر دايم ورد می خواند. من که در تمام مدّت عزا در فکر فلک بودم، تا رد او را پيدا کنم، سرم را مثل کبک زير برف کردم و سراغ عموشاطر را گرفتم. به گمان خودم از بی راهه می رفتم تا به مقصد می رسيدم. هر چند خواهرهايم همان دم اوّل پی به نيّت من بردند و عذرا، خواهر وسطی بال چادرش را توی صورتش کشيد. ها؟ چه اتفّاقی افتاده بود؟ دخترشاطر اگر در باد دنيا می بود، لابد رد پائی از خودش به جا می گذاشت؟ لابد عموشاطر از دخترش خبرداشت و نشانی او را می دانست؟ بی تاب ديدار فلک بودم ولی نمی خواستم بی گدار به آب بزنم و در مجلس عزا، پای او را به ميان بکشم. هرچند غريبه ها رفته بودند و مجلس خانوادگی شده بود و زن و مرد و بچّه، توی اتاق شاه نشين هاجرکلانتر نشسته بوديم.
– ننه، تازگی از عموشاطر خبری نداری؟
سهيل به هاجر مجال نداد. لحن سخن و طرز حرف زدن سهيل هميشه آزارم می داد. اين آدم بخيل انگار از ذلّت مردم لذّت می برد:
– بد بخت به پيسی افتاده، سوخته کش نو کيسه ها شده.
– تو چی می کشی عمو سهيل؟ ترياک سناتوری ماهان؟
– ما از روزگار می کشيم عمومعراج!
خليل خشتمال که هميشه جانب حق را می گرفت، زانو به زانو شد و با دل سوزی گفت:
– خير، به اين شوری هم که آقا سهيل حکايت می کنه نيست.
سهيل سمسار قافيه را گرفت و زبانش را گرداند:
– آره، اگه پسر نبی دبّاغ به داد شاطر نمی رسيد، از حق نبايد گذشت، حرمت حاج آقا سرجای خودش، کفر و ايمان سر جای خودش، ما ضامن دين و ايمان کسی نيستيم، جمال داند و خدای خود. من با آقا جمال حشر و نشر داشتم، اين مرد در فداکاری، گذشت و درستی نظير و مانند نداره. بله، خليل حق داره، اگه آقا جمال به شاطر نمی رسيد …
– خان داداش، آقا جمال چند صباحی قرچک پيش ما بود، باور کن اسم اين مرد از زبون بچّه هام نمی افته. بس که مهربون و غمخوار ما بود. خدا خودش می دونه چقدر، چقدر به خليل ما کمک کرد.
تاسهيل سمسار از خشتمال ها عقب نماند، يک پرده بالاترگرفت و در حق جمال سنگ تمام گذاشت:
– عمومعراج، من نخواستم دهن به دهن حاج آقا بذارم. حاجی از قديم و نديم با نبی دبّاغ خرده حساب داره، طرف هرچه بود و نبود، مسلم يا کافر، به رحمت ايزدی رفته، نبايد گناهش رو به پای پسرش نوشت. من بارها به حاجی آقا گفتم که به عمرم آدمی با وجدان تر از آقاجمال نديدم. گيرم زمانه عوض شده و حاجی …
دامادها به زخم کهنة هاجر تلنگر زدند، حاجيه خانم دستش را از زير چادرنماز بيرون آورد و مانند ذوالفقار علی در هوا چرخاند:
- وجدان؟ وجدان؟! سهيل خان، اگه هم زُلف جنابعالی وجدان داشت صابر زنده بود، خديجه زنده بود و اين روزگار هاجر نبود. خاک عالم، من به اندازة دايه … معراج، داماد «عزيز!» و با «وجدان!» شما واسة مينا دايه گرفته ولی به مادرت اجازه نمی ده …
هاجرکلانتر و بغض کردن؟ جن و بسم الله؟ مادرم تازه گی ها دل نازک شده بود يا که نقش بازی می کرد؟ شايد اعدام صابر و شهادت خديجه داغ به دل مادرم گذاشته بود؟ هاجر داغدار شده بود؟
– ننه، تو که می گفتی جمال با يه زن شهرياری ازدواج کرده؟
– خان داداش، زنکه می خواسته خودشو بيخ ريش جمال بند کنه. دختر ترشيده و خانه ماندة ارباب ولايت بوده. گويا چند صباحی صيغه جمال شده و بعد از انقلاب گذاشته و از شهريار بالکل رفته.
– کسی سر از کار اين آب زير کاه در نمی آره. ملتفتی مادر؟ هيچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گيره.
– ننه، مگه تو تا شهريار رفتی که از کار جمال سر در بياری؟
– کجا بايد می رفتم؟ ها؟ به سر قبر بابام؟ حاج آقا می گفت که جمال و خديجه توی يه بيغوله مخفی بودن. تازه خود حاج آقا بعد از انقلاب فهميده بود. ملتفتی؟ عقل جنّ قد نمی داد. من که علم غيب نداشتم؟
– حالا که ما می دونيم جمال و مينا کجا هستن. ها؟
مادرم از جا برخاست و روی بالکن بالاخانه تف انداخت:
– ها؟ لابد انتظار داری که مادرت به دست بوس آقا جمال بره؟
– ننه، مگه تو سنگ بچّه رو به سينه نمی زنی؟ خب؟ هر کسی طاووس خواهد جور هندوستان کشد.
– باشه معراج، برای بوتة گندم به دور خار می گردم.
مادرگلبانو در دعوای خانوادگی عشيرة هاجر بر کنار ماند و تا سرخاک حرفی نزد و من بعدها فهميدم که چرا با آن همه اصرار در عزای خواهرم خديجه شرکت کرد و تا بهشت زهرا همراه ما آمد. مادر گلبانو يک دسته گل قشنگ سفارش داده بود، گل سرخ! توی بنز حاجی تنها شده بوديم و مادر گلبانو مانند قديم ها با من درد دل می کرد:
– کاش، کاش منم يه ذرّه جرأت و جسارت خديجه رو داشتم. رسوائی؟ جهنم! مرده شوی حرف مردم رو برد … کاش، کاش …
حاجی آقا ذهنم را منحرف کرده بود و مثل روزگار قديم دل روی دل پروانه خانم نمی گذاشتم و آوائی گوش می دادم.
– يک عمر سوختم و ساختم، چرا؟ ترس، حماقت. بزدلی!
پروانه خانم بال چادرش را توی صورتش کشيد تا شايد من اشک هايش را نبينم. با دستمال آب بينی اش را گرفت، رو کرد به بيابان و از تيرهای چوبی کناره جاّده پرسيد:
– اگه دل آدم مرده باشه، دنيا به چه درد می خوره؟ ها؟ خانة قيطرّيه، فرش چينی و مبل ايتاليائی. تختخواب منبّت کاری و مرسدس بنز. باغ و باغچه، کلفت و نوکر … مرده شوی، همه چی به درک!
– حاجيه خانم، اگه اجازه بدين …
– من که به مکّه نرفتم معراج، به من نگو حاجيه خانم.
تا سرکوچه زبان به کام گرفت و دم نزد. در مرسدس بنز را برايش باز کردم، پياده نشد. با عصبانيّت گفت:
– ببند، ببند، خودم دست دارم می تونم باز کنم.
کشيدم کنار و لبم را به دندان گزيدم. تکليفم با همسر روانی حاجی روشن نبود، چکار بايد می کردم؟
– می بينی معراج؟ دوباره برگشتم خونة مرحوم ابوی.
مادر گلبانو جلو در حياط ايستاده بود و به تابلو حمّام عمومی نگاه می کرد. اسم حمام توی کاشی های لاجوردی سردر نوشته شده بود و چند تا لنگ يزدی در دو طرف در حمّام به ديوار آويخته بود.
– مرحوم ابوی از دست ممد شَرخَر خانه نشين ودقمرگ شد.
شايع کرده بودند که « ممد شَرخَر!» کلّة سحر، دم در حمام کارد زير گلوی پدر پير پروانه گذاشته بود و از دخترش خواستگاری کرده بود. گيرم سال ها از اين واقعه گذشته بود و حالا هرکسی ادب و متانت و فروتنی حاجی آقا را می ديد، باور نمی کرد. به هر حال حاجی چند بار به زيارت خانة خدا رفته بود و توبه کرده بود.
– ممد شَرخَر و دبدبه و کبکبه، خدا، خدا به داد مردم برسه.
کليد انداخت و در چوبی و قديمی خانه را باز کرد.
– پروانه خانم، هروقت به راننده احتياج داشتی، به ما ندا بده. ما مثل قديم چاکريم.
مادرگلبانو قد و بالايم را مدّتی ورانداز کرد و انگار فهميد که من هيچ سنخيّتی با خواهرم خديجه ندارم که پرسيد:
– راستی خديجه از کی ياد گرفته بود؟ ها؟ از کی؟
نشستم پشت فرمان بنز و شيشه را پائين کشيدم:
– خديجه هزاردستان عشيرة ما بود، پروانه خانم.
مادر گلبانو به پنجرة بنز نزديک شد و آهسته گفت:
– معراج، خيلی دلم می خواست پسر نبی دبّاغ رو می ديدم.
هوس کردم تا مثل قديم و نديم ها با پروانه خانم شوخی کنم:
– برات خرج ور می داره، مادر گلبانو.
– معراج، چرا مثل قديما به من نمی گی خاله پروانه؟
در روزگار قديم جلو خاله پروانه چشم از زمين بر نمی داشتم و مدام سرم پائين بود.
– چشم خاله پروانه، خرج اين کار يه کرفس پلو دبشه.
– بگو، به جمال بگو که براش يه پيغام دارم، بگو که می خوام باهاش حرف بزنم. آره، می خوام با يادگار نبی دبّاغ حرف بزنم!
من و پروانه خانم مثل مادر و فرزند، مثل دوتا دوست بوديم ولی صابر نقره فام تا زنده بود می گفت: « معراج، تو غلام خانه زاد ممد شَر خَری، خواجة حَرَمی!» خواجة حرم؟! حاجی آقا هرگز به دوستی ما شک نکرده بود و هميشه در بارة پروانه خانم با احتياط حرف می زد. انگار که پروانه خانم خالة واقعی من بود: « زن بيچاره!!» گويا در اين چند ساله حوادث مهّمی اتّفاق افتاده بود که لحن حاجی عوض شده بود. بنا به روايت حاجی، زن بيچاره، ترک دنيا گفته بود، گوشه گير و عزلت نشين شده بود و حرف هايش اعتبار چندانی نداشت. قبول که پروانه خانم گاهی با ماهی های قرمز حوض و گل های باغچه حرف می زد و فراموش می کرد که من دم در پا به راه ايستاده بودم ولی پير زنک که روزگاری خاطرخواه نبی دبّاغ بود، پيغام مهّمی برای جمال داشت و من نبايد پشت گوش می انداختم. خام حاجی آقا شدم و حماقت کردم. از کوچة آب سردار رفتم و سفارش پروانه خانم را تا شب آخر فراموش کردم. شب آخرکه جنازة جمال روی دستم مانده بود، به ياد پيغام خاله پروانه افتادم و «يادگار نبی دبّاغ!» را توی هشتی آن خانة قديمی تحويل مادر گلبانو دادم: « دستم به دامنت خاله پروانه!»
برگرديم، جلو نيفتم.
تا آخر هفته مجالی دست نداد و نتوانستم يک دم تفنگم را از شانه ام وا بگيرم: «معراج بدو، معراج بدو!» آخر هفته بچّه ها هلاک شده بودند و می خواستند در گوشة غسّالخانه بنشينند و چند بستی ترياک دود کنند و نفس بگيرند. کمال، سرکردة گروه رو تُرش کرد: « اياز حيا کن!» اياز جلوی پای سردار زانو زد: «الوعده وفا!» اياز زيبا منظر اهل ولايت شهريار بود و شاطر و جمال را از سال ها پيش می شناخت. به اياز قول مردانه داده بودم ولی حق با کمال بود و بر پا کردن بساط دود و دم کنار جنازة معدومين صورت خوشی نداشت و يک گوشة کار باز می ماند. ضمانت کردم تا آن ها را به جای امن وامانی ببرم و آخرشب صحيح و سالم به مقر برگردانم. کليد کاميون را دادم به برادرکمال و خودم نشستم پشت فرمان جيپ آمريکائی و گاز را گرفتم، يا هو، کجا؟ خاک پاک ری، شهريار! بچّه ها سر راه توی باغ دکتر پياده شدند تا در سايه سار بيد مجنون «آتش مقّدس!» را روشن کنند و در جوار شاطر با خيال راحت ترياک بکشند: « تا دولت سرای جمال پياده ده دقيقه راهه!» حق بود اوّل به ديدار شاطر می رفتم و تسليت می گفتم، دلم بار نداد، نرفتم. جيپ کميته را در پناه ديوار باغ دکتر گذاشتم و پياده راه افتادم. دولت سرای جمال ته کوچه باغ و دور از آبادی بود. تا به درخت نارون نرسيدم، هيچ نشانی از انس و جن نديدم. کلاشنيکف روسی را حمايل شانه ام کرده بودم و مانند امير ارسلان نامدار جريده می رفتم تا دژها را يکی بعد از ديگری فتح کنم: حماقت! دژ جمال ميرزا پشت درخت نارون بود. از هيبت دژ يکّه خوردم. نگاهی به خانة کهنة کلنگی انداختم و ناگهان به ياد خواهرم خديجه افتادم. خدايا، خديجه چند سال توی اين خرابه تنها زندگی کرده بود؟ دولت سرا يا آشيانة جغد؟ خشت های خانة قديمی پوسيده بود و ديوارها ترک برداشته بود و گنجشگ های بيابانی توی سوراخ سنبه های ديوار لانه کرده بودند. ها؟ به «مسند خورشيد!» رسيده بودم؟ جمال در نامة آخر، به خط سميرا نوشته بود: «سردار، فراز مسند خورشيد جايگاه من است!» آی جمال بلند پرواز، جمال خيال باف و نازنين! جمال، جمال …
– درود، درود بر سردار رشيد ما!
صدای جمال را می شنيدم و خيال می کردم که خواب می ديدم. مانند امير ارسلان نامدار پای ديوار دژ جمال حيران مانده بودم، جمال تا دم دروازه به پيشوازم آمده بود و من هنوز توی خواب راه می رفتم. خدايا جمال چقدر تکيده و پير شده بود، خدايا چقدر سبک شده بود. بگو بالشچة پر ، بله، جمال را مثل بالشچة پر قو بغل گرفته بودم و دور خودم می چرخاندم و می چرخاندم و متوّجه نبودم که اغيار ما را تماشا می کردند. اشک مثل حباب جلو چشم هايم را گرفته بود، همه جا و همه چيز توی مه فرو رفته بود و من هنوز دور خودم می چرخيدم: « آی جمال، جمال!». جمال ميرزا با کف دست به پشتم می کوبيد و از ته دل می خنديد:
– بالأخره اومدی معراج، معراج …
نان خورهای جمال ميرزا لب ايوان رج بسته بودند، مه و غبار اطراف تنک می شد و کم کم شکل و شمايل آن ها را به وضوح می ديدم. سميرا به چشمم آشنا می آمد، دختر ايلياتی را توی عکس ديده بودم. جمال، عکس مينا و دخترشاهسون را به زندان فرستاده بود، نامه ها و پيراهن قشنگ و گلدار او را فراموش نکرده بودم. گيرم سميرا چادر نماز روی سرش انداخته بود و جليقه و دامن چين دار و خوشرنگ ايلياتی ديده نمی شد. دخترخواهرم انگار از ديدار غول بيابانی هول کرده بود و چشم از لولة تفنگم بر نمی داشت: «مينا!» تفنگم را به چينة ديوار تکيه دادم و از پلّه ها بالا دويدم تا او را بغل کنم. دخترک زير بال چادر سميرا قايم شد و شاگرد سميرا با لهجة قشنگ افغانی گفت:
– يورش نيار سردار رشيد، ميناجان …
– مينا، منم، دائی معراج!
دست و پا چوبی! آرنجم به بال چادر سميرا گرفت ، چادر از سرش افتاد، دامن بلند چين دار خوش نقش و نگار به دور مچ پاهايش پيچيد و سرم به چرخش افتاد. ساق پای دختر ايلياتی را يک نظر ديده بودم، چشم هايم دوباره تار شده بود و قامت کشيدة او توی مه پيچ و تاب می خورد و خيالم را به هزار راه می برد.
– نترس مينا. دائی معراج يه روزی، روزگاری آدم بوده.
درخت عرعر! دوباره بوی زنی به دماغم خورده بود و قبله ام را گم کرده بودم. مدّتی طول کشيد تا صداهای توی سرم خوابيد، طپش قلب واگذارم کرد، نفسم راست شد و به خودم آمدم. با قطار فشنگ و شوشکه روی ايوان ايستاده بودم و دخترک داشت زهره ترک می شد. سميرا زير لب سلام کرد و همراه گلناز و مينا به کارگاه رفت. در واقع بعداً که صدای شانة قاليبافی برخاست فهميدم که سميرا جای خواهرم نشسته بود و کار او را ادامه می داد. دژ جمال دوتا اطاق بيشتر نداشت: کارگاه و کتابخانه. دار قالی توی اطاق سميرا و گلناز بود و کتاب ها و گهوارة ديواری توی اطاق جمال. دورتا دور اطاق قفسة آهنی چيده شده بود و قفسه ها پر از کتاب بود. تمام دارائی جمال ميرزا يک گليم کهنة رنگ و رو رفته، يک تخت سيمی و يک ميز زهوار درفتة چوبی بود و يک خروار کتاب و روزنامه! دَرِاطاق ها به راهرو باريکی باز می شد که به جای مطبخ از آن استفاده می کردند. ايوان دژ از همه جا با صفاتر بود و چشم انداز قشنگی داشت. از همه مهم تر گرما و صفای سکنة دژ بود. دخترک با نمک و خوش روی افغانی که انگار در مکتب جمال ميرزا درس آموخته بود، شيرين زبانی می کرد و داية مينا که هاجرآن همه پشت سر او منبر رفته بود و بدگوئی کرده بود، سميرای شاهسون بود که برايم چای آورد و شهادت خديجه را تسليت گفت. چه متانت و چه آرامشی! دخترشاهسون سينی چای را روی ميز تحرير جمال ميرزا گذاشت و به کارگاه برگشت. می بينی؟ بعد از بيست سال دختر سالکی کاروان سرای سفيدابی را توی دژ جمال ميرزا ديده بودم و تنها چيزی که از او در خاطرم مانده بود، يک دسته موی سياه بود که مثل پر زاغ نيمرخ او را پوشانده بود و النگوهای دستی که تا آرنج از آستين پيراهن بيرون افتاده بود و بعد؟ بعد مه و غبار آمده بود و جلو چشم هايم را گرفته بود تمام! لابد رنگ از رخسارم پريده بود که جمال با مهربانی لبخند می زد؟ جمال، جمال چه خوابی برايم ديده بود؟
– نايب، تفنگ شما توی حياط جا مانده بود.
لنگة در اطاق صدا کرد و جمال از جا پريد: «برگشتی خالو؟» خالوی سميرا مثل خواجة خضر در آستانه ظاهر شد. دوپاره استخوان! خالو لولة کلاشنکف را به ديوار تکيه داد و دَمِ در سر لک نشست:
- خان، توی پادگان به ما می گفتن تفنگ ناموس سربازه.
عجبا! جمال ما تا منصب و مقام «خانی!» بالا رفته بود؟
– خالو، به «ناموس!» ما که ناخنک نزدی؟ ها؟
– ناموس؟! خير، خير نايب، پشت هفت کوه سياه.
– خالو، معراج دائی ميناست، شوخ طبعه، مگه نشناختی؟
– هابله، خان داداش خديجه خانم، خدا رحمتش کنه، الهی نور به قبرش بباره، چه زن نازنينی. غم آخرت باشه نايب.
نه، خالوی سميرا مردی نبود که از باغ های ساوه برايم انار به زندان تحفه آورده باشد. جمال ميرزا پشت سميرا و خالوی سميرا پنهان شده بود: « جمال، آی جمال!» گمانم جمال ميرزا چشمکی زد که خواجة خضر دست به زانو گرفت و پشت در دولنگه غيب شد.
جمال دست دم دهانش گذاشت و داد زد:
– خالو، مواظب باش مينا جوجه خروس رو نبينه.
«خان!» با ايما و اشاره دستور داده بود تا برای سردار رشيد سميرا جوجه خروس بکشند. نه، فرصت سورچرانی نداشتم:
– آهای خالو، از سر تقصيرات جوجه خروس مينا بگذر.
جمال ميرزا پا به پايم تا روی ايوان آمد و گفت:
– چی؟ مگه خيال نداری شام پيش ما بمونی؟
– نمی تونم جمال، تا هوا تاريک نشده بايد راه بيفتيم.
جمال صدايش را پائين آورد و با اشاره به زير زمين گفت:
– يکی دوتا پياله شراب که سرپائی می خوری؟
– می ترسم دهنم بو بده و بچّه ها بُل بگيرن.
در دولنگة کارگاه قاليبافی نيمه باز مانده بود، وسوسه شدم، بی اختيار پا سست کردم و سرک کشيدم:
– مينا، مينا انگار خان دائی رو فراموش کرده؟
– بريم داخل، خجالت نکش، تا تو يه نگاهی به دارقالی سميرا بنداری من سری به زير زمين می زنم و بر می گردم.
دار منصور و دار قالی! جمال از روزگار گذشته و دخترهای قالي باف شتر خوان کاروانسرای حاجی سفيدابی و سميرا می گفت و من مانند دارمنصور وسط کارگاه قالي بافی ايستاده بودم و با چشم باز خواب خوش می ديدم. جمال بهانه ای تراشيد، مينا و گلناز را از کارگاه بيرون برد و ما را تنها گذاشت. سميرا پشت به دار قالی، روی نيمکت نشسته بود و با کف دست نقش و نگار قاليچة ترکمنی روی نيمکت را نوازش می کرد و لابد منتظر بود تا «سردار رشيد!» لب از لب مبارک بر می داشت و موضوع و مطلبی را پيش می کشيد. معاذالله! زبانم مثل خشت پخته به سقف دهانم چسبيده بود، نگاهم مانند نگاه بنگی ها روی دامن گلدار سميرا ميخ شده بود وجرأت نداشتم سرم را بلند کنم. نه، هيچ شکی نداشتم، اگر در آن حال به چشم های سميرا نگاه می کردم، پَتَه ام روی آب می افتاد. چرا؟ چون صحنه هائی از پيش چشم هايم می گذشتند که از تماشای آن ها دود از کلّه ام بلند می شد. خدايا، من از روی دامن، پاهای کشيده و لاغر دخترشاهسون را می ديدم و انحنای ملايم ران های او را تا گردیِ حقّة ناف دنبال می کردم و نفسم کم کم به شماره می افتاد. بله، شيطان رجيم به جلدم فرو رفته بود و هرکاری که دلش می خواست انجام می داد. معراج هيچ اختياری از خودش نداشت. اولادنرينة هاجر کلانتر مثل دار منصور راست ايستاده بود و شيطانک، دامن چين دار دختر شاهسون را به نرمی بالا می زد و او را روی نيمکت به پشت می خواباند. نه، نه! من دست از پا خطا نمی کردم و اين همه بر خلاف اراده ام توی کلّة پوکم اتفّاق می افتاد. چه بلائی در زندان ها به سرم آمده بود؟ شايد به قول جمال ميرزا قوّة تخيّلم رشد کرده بود؟ شايد به پسر عموهای پشمالويم نزديک شده بودم؟ به گوريل؟ ها؟ چه چيزی مانعم می شد؟ چرا خون مثل تيزاب توی رگ هايم می دويد و از شرم عرق می ريختم؟ شرم؟ شرم همان چيزی نبود که پسر عموهای پشمالوی من نداشتند و ندارند. اگر من و سميرا توی دژ جمال تنهای تنها مانده بوديم، بازهم شرم مانعم می شد؟ نمی دانم. سال ها بود که با هيچ زنی سر بر يک بالش نگذاشته بودم وحالا از تصّور انحنای ران ها و کمرگاه دختری سی ساله تب می کردم. نگاهم مانند بزغاله ای روی پستی و بلندی های خلنگزار سرسبز و پر گل و چمن سميرا می چريد، پوست تنم مور مور می شد و هزار و يک تصوير برهنه و شهوانی از نظرم می گذشت، دلم می پيچيد و از درد تير می کشيد. چرا بی واهمه پيش می رفتم؟ ها؟ چون گمان می کردم که خلنگزار سميرا بی صاحب و بی دشتبان رها شده بود؟ چرا، چرا با فلک چنين جرأت و جسارتی نداشتم؟ فلک؟ نه، نه، من هرگز، هرگز به حريم فلک نزديک نمی شدم و دورادور و در سراب او را تماشا می کردم. فلک از جنس سراب بود و من سال ها به دنبال سراب می دويدم. می دويدم ولی يقين داشتم که هرگز به سراب بيابان نمی رسيدم. سميرا با فلک تفاوت داشت، دختر شاهسون مثل نقش های زندة قالی، رو به روی دارمنصور نشسته بود و منتظر بود تا شايد پا پيش می گذاشتم. سميرا مانند انار رسيده ای دور از دست رس مانده بود، فصل انار چينی گذشته بود، گونه هايش طراوت و تازگی دوران نوجوانی را از کف داده بود واگر دير می جنبيد بر سر شاخه می خشکيد. انار رسيدة حاشية کوير چشم به راه بود تا دستی دراز می شد و او را از شاخه می چيد. می بينی؟ حق بود دنبالة سخن جمال ميرزا را می گرفتم و به نامه های زندان قصر و دست خط او اشاره می کردم. نامه هائی را که با خط او نوشته شده بود، بارها و بارها خوانده بودم ولی يک کلمه از آن نوشته ها را به خاطر نمی آوردم. نامه ها و گل برگ های خوشبوی گل محمدی را مدّت ها نگه داشته بودم، هزار و يک بهانه برای گفت و گو داشتم ولی زبانم قفل شده بود، کلمه ها مثل خار توی گلويم گير کرده بودند و بيرون نمی آمدند. نه، نتوانستم. از اداهای شيطانک بی حيای وجود م سراسيمه بودم. از رفتار همزادم کلافه بودم. عقلم را گم کرده بودم و از شرم عرق می ريختم: درخت عرعر! سميرا در هنگام در به دری، به خواهرم پناه داده بود و حق بود با چند کلمة مختصر از او قدردانی می کردم. دريغ از يک کلمه! سکوت! سميرا از سکوت سردار به وحشت افتاد، از روی نيمکت برخاست و به ديوار چسبيد. سميرا انگار پی به عمق ضميرم برده بود که دست هايش را روی سينه چليپا کرد و برآمدگی ملايم پستان هايش را می پوشاند. تا افسار پاره نکنم و در دولت سرای جمال ميرزا رسوائی به بار نيارم، به ايوان دويدم و از پلّه ها سرازير شدم: «جمال!» مثل جن زده ها به زير زمين دويدم، پيالة شراب را ازدست اوگرفتم و سرکشيدم:
– خدايا، کم مانده بود که مثل گوريل مست نعره بکشم.
جمال بر سر خمره نشسته بود و با مهربانی لبخند می زد:
– آروم باش سردار، بيا، بگير، همه چی درست می شه.
– خدايا، کم مانده بود رسوائی و فضاحت به بار بيارم.
– ببينم، تو نامه های سميرا رو مگه نگه نداشتی؟
من که اهل نامه پرانی و مغازله نبودم. اگر حيا مانعم نمی شد، توی کارگاه همان کاری را می کردم که همزادم با سميرا کرده بود.
– دست وردار، هيچ دختری به خولی نامه نمی نويسه.
پيالة سفالی شراب را لب طاقچه گذاشتم و راه افتادم:
– يا حق!
– معراج، خر نشو، بيا، بگو کی پيش ما برمی گردی؟ کار واجب دارم. واستا، صبرکن. کجا با اين عجله؟
– جمال، کف کردم. خدايا چه افتضاحی، چه افتضاحی!
با هم از زير زمين بالا آمديم، جمال زير پنجرة کارگاه ايستاد و با لحنی خودمانی گفت:
– سميرا، کجائی؟ يه مشت نخود خام واسة سردار ما بيار.
– چی؟ سميرا؟ دست از سر اون بيچاره وردار، لابد از ترس قبض روح شده.
منتظر سميرا نماندم. جمال تا زير درخت نارون همراهم آمد.
– بی انصاف نباش، معراج. تو اونقدرها که خودت خيال می کنی ترسناک نيستی. چرا اين همه توی سر مال می زنی؟
– جنس من خرده شيشه داره. جانم. کم کم همه چی دستگيرم می شه. مواظب باش جمال، مواظب باش گوشت رو دست گربه نسپاری.
– انگار دوباره بی راهه رفتی و به دستکند افتادی؟
– آخه کدوم ميرغضب حرف زدن بلده؟ ها؟ من ميرغضبم.
– تو ميرغضب نيستی معراج، تو سرباز امام زمانی.
مستی شراب خانگی ملايم و مداوم بود. کاش می توانستم پای ديوار شکسته، زير نور ستاره ها بنشينم و با جمال ميرزا تا سحر نم نم شراب خانگی بخورم. کاش با جمال می ماندم و درعالم مستی و به بهانة مستی های های گريه می کردم. دلم به نخی بند بود. دلم هوای گريه داشت. دلم می خواست سرم را بيخ گوش جمال می گذاشتم و آهسته می گفتم: « من آدم کُشم. من، من آدم کُشتم.»
نه، نتوانستم، نه، نگفتم.
– چند تا؟ تا حالا چند فقره مفسد فی الارض اعدام کردی؟
– جمال، روز به روز از خودم بيشتر بدم مياد.
– به جاش حاجی آقا سفيدابی خيلی از تو خوشش مياد.
تا کناية پيش زادة شاطر را هضم کنم لالة گوش هايم داغ شد. سابقه نداشت. نه، جمال هرگز به من نيش نزده بود. چرا؟
– خيال می کنی که من از دل خوشم رفتم زير دست حاجی آقا؟ ها؟ بعد از يک عمر زندان چکار می کردم؟ بگو کجا می رفتم جمال؟
لابد جمال ميرزا به سرنوشت و آيندة اولاد نرينة هاجر کلانتر فکر کرده بود که جواب توی آستينش بود:
- می رفتی سراغ تيشه و ماله، بيل که به کمرت نخورده؟ ها؟ می رفتی بالای داربست. می رفتی مثل قديم خشت به طاق می زدی.
حق هميشه تلخ است. جمال حق داشت و تلخ شده بود.
– داربست؟ کدوم داربست؟ ها؟ بگو کدوم داربست؟
بگو مگوی ما کم کم بالا گرفت و نان خورهای جمال ميرزا يکی يکی از تاريکی بيرون آمدند و دم دروازة دژ کنارهم صف بستند. سميرا تک سرفه ای کرد، گلناز از صف جدا شد و رو به ما راه افتاد: «سردار!» باريکه نوری از پنجرة اطاق جمال می تابيد و ساية بلند دخترک افغانی روی علف های هرزة پای درخت نارون جا به جا می شد.
– بگير سردار، اوستا گفت برسانم به دست شما. خِلتَه را خديجه خانم پيش اوستای ما به امانت گذاشته بود.
لابد اگر مثل آدميزاد رفتار کرده بودم، سميرا پا پيش می گذاشت و امانت خواهرم را خودش به دستم می داد.
جمال با مهربانی گفت:
– بازو بنده، عزايم، بلا گردان. سورة قرآن، گمانم سميرا خودش گلدوزی کرده، آره، خديجه که اهل دعا و عزايم نبود.
خواهرم خديجه اهل چی شده بود؟ اهل تير و تفنگ؟ نپرسيدم!
– عزايم؟ نه جانم، بادمجان بم آفت نداره.
پيش زادة شاطر هنوز هيچ اشاره ای به شهادت خديجه و اعدام صابرنقره فام نکرده بود. سرانجام نام خواهرم خديجه به ميان آمد و من و جمال مدّتی در سکوت به هم نگاه کرديم. خاموش! نان خورهای جمال ميرزا به دژ بر گشتند و ما آرام آرام توی کوچه باغ راه افتاديم.
– پولک زنگاری مينا رو هم سميرا درست کرده. باسليقه ست.
گلوی کيسة کوچک متقالی را با دو تا انگشت گرفت، بندآن را باز کرد و تا زير دماغم بالا آورد: «چه عطری!» بوی خوش گل محمدی توی دماغم پيچيد و خاطرة زندان قزلحصار و تحفة سميرا زنده شد. سميرا! جمال مدّت ها پيش از آزادی به فکر جفت مناسبی برای سردار افتاده بود و دختر ايلياتی را نشان کرده بود: سميرا!
– جمال، من که زبونم افتاد پی لنگم، تو اقلاً از سميرا تشکر کن.
جمال کش بازوبند را به بازويم انداخت و دست روی شانه ام گذاشت و مستانه گفت:
– برگرد بريم، چند پيالة ديگه که بزنی زبانت باز می شه، بيا، برگرد، بيا بريم به خمخانه، بيا، بيا برات يک سينه حرف دارم.
– پشتم باد خورده جمال، من چند ساله که هيچ کاری نکردم. هيچ کار … داربست، تيشه و ماله؟ آره، گاهی هنوز هوس می کنم …
– هوس؟ بايد آجر روی آجر گذاشت. اين خراب شده با تفنگ و کلاشنيکف درست نمی شه. بايد آجر روی آجر گذاشت وساخت …
– جمال، قصد کردم توبه کنم و پای پياده برم پابوس امام هشتم. می خوام برم استخوان سبک کنم. جمال، روانم چرک کرده.
– بيا، بيا تا امشب دو نفری بريم پيش صابر. يه بطری کنياک کهنه گذاشتم کنار. گذاشتم که با صابر بخوريم. بيا، بيا سردار. روان تو چرکی نيست. بيا جانم، با سمند بادپا می ريم پيش صابر. طرف منو می شناسه. آره، مشکلی نيست. بيا، نگران روح و روانت نباش، تو به جای همه چيز وجدان داری. بيا، شايد جناب وجدان نجاتت بده.
تا آن شب سياه مستی جمال ميزا را نديده بودم.
– جمال، گفتم که امشب نمی تونم. به حاجی قول دادم.
-حيف، صد حيف که حاجی با وجدان تو معامله می کنه.
خرناسة موتور جيپ توی کوچه باغ پيچيد. نور چراغ ها از يال چينة ديوار باغ بالا و پائين می رفت و روی صورت جمال بازی بازی می کرد. جمال رنگ به رو نداشت. سفيد، گچ ديوار، بگو ميّت! جمال و مستی؟ ها؟ چی به روزگار جمال محتاط و دورانديش ما آمده بود؟
- هی، جمال، مبادا بنشينی پشت فرمان، فهميدی؟ صبر کن تا برگردم. باشه؟ افسار اين يابوها رو می دم دست کمال و بر می گردم. فهميدی جمال؟ تا تو يه چرخی توی دژ بزنی، من برگشتم.
چند قدمی در کنار جيپ تلوتلو خورد، مشتی روی گلگير جيپ کميته کوبيدم و داد کشيدم:
– اياز، تحفه، بی خودی گاز نده ببينم جمال چی می گه.
اياز در سمت راننده را باز کرد و پياده شد:
– آروم تر سردار، آروم تر. اياز ديگه جزو ابواب جمعی شما نيست. بنده مرخص شدم، «بُشگه!» عذر بنده رو خواست. فاتحه.
جمال دست به گردن اياز انداخت و پرسيد:
– چی؟ حاجی بشگه؟ برادرزادة حاجی ؟ اخوی گرامی بنده؟
گوشم زنگ زد. ستارة من و حاجی بشگه جفت نبود. لابد زبان کمال لق خورده بود، برادرناتنی جمال بی خبر به ملک ری آمده بود و عناصر ناباب کميته را کنار منقل عموشاطر غافلگير کرده بود: «جغله!»
– معراج، اخوی خُل و چِل بنده آيندة درخشانی داره!
– امشب سنگ هامو با اين انچوچک حق می کنم. گُه لوله!
– معراج، معراج، هی، نخود خام يادت نره.
جمال ميرزا و اياز زيبا منظر را به خدا سپردم و با بچّه ها رو به باغ دکتر تاختم. به موقع رسيدم، شاطر به آبادی رفته بود و بُشگه سرگرم پرونده سازی بود و گزارش می نوشت. تا چشم بشگه به من افتاد از جا پريد و برگة کاغذ را توی جيب شلوارش چپاند: «معراج؟!» از کوره در رفتم و درشت بارش کردم. گفتم که زمانه عوض شده بود و حالا هر رشک و شپشی به ليفة تنبان اسلام می چسبيد و بُشگه از همين قماش بود و هيچ تفاوتی با اياز زيبا منظر و سايرين نداشت. گفتم که عموی گرامی او در روزگار جوانی توی کاسه «عرق سگی!» می خورده و از هيچ شرارتی ابائی نداشته. می بينی؟ من به اميّد پيدا کردن فلک به شهريار رفته بودم ولی بُشگه تهمت خانم بازی و مراوده با کمونيست ها به دم من بسته بود. گزارش بُشگه را بعدها حاجی آقا پاره کرد و گفت: « بگذريم، جوان است و جويای نام!» جنگ من و بُشگه از همان شب شروع شد و چند سال بعد، در ولايت آنکارا به اوج رسيد: «قابيل!» در قصردوران آنکارا چوب زير بغلم را بيخ گلوی حاجی بُشگه گذاشتم و نعره زدم: «قابيل، قابيل!» می بينی؟ زمانه بالأخره ما را رو به روی هم قرارداد. گيرم من يک پا نداشتم و شمشير بُشگه به عرش می خورد.
برگرديم، جلو نيفتم!
هرچند هيچ اميدی به وصال دخترشاطر نداشتم ولی وسوسة ديدار او دست از سرم بر نمی داشت. در اصل به خاطر يافتن رد پای فلک بچّه ها را به ولايت شهريار بردم و باعث اخراج اياز از کميته شدم. جستجوی فلک سبب شد تا به همة دانشگاه ها و جلسة سخن رانی ها سرک بکشم و مانند سگ شکاری دماغم را توی هر سوراخی فرو کنم. جمال حق داشت. وطن ما مثل درخت کهن سالی پوست انداخته بود و همه چيز تر و تازه و نو بود، همه حرف های تازه و نو می زدند، همه با نشاط و اميد وار بودند، مردم هنوز همديگر را دوست داشتند و هنوز « چاه کنی» و « کلاه دوزی» رسم رايج روزگار نشده بود، هنوز هر کسی کاسه و سفره اش را از ديگران جدا نکرده بود و مدّعی نشده بود که فقط و فقط ماست او شيرين است. حزب فقط حزب الله! بعدها رسم شد و آدم هائی نظير بُشگه گلو جر می دادند و ما هم کام ناکام تکرار می کرديم. آن روزهائی که من در به در دنبال فلک می گشتم، مرام و مسلک گروه ها و حزب های سياسی مملکت را کم کم کشف می کردم و گه گاهی نگاهی به بيانيّه ها و روزنامه های آن ها می انداختم . نشرّية چلنگر خيلی به مذاقم خوش می آمد. هر از گاهی روزنامه ای می خريدم و به بهانه های مختلف با ساده دلی به متينگ ها می رفتم و همه جاچشم می چرخاندم تا شايد فلک را می ديدم. حماقت! بُشگه پی به رازم برده بود، آدم اجير کرده بود و سايه ام را دورادور راه می برد. نمی دانم کی و کجا از دختر چريکی به نام نقره فام اسم برده بودم که اين خبر به گوش بُشگه رسيده بود. روزی که حاجی آقا را به سمنان بردم تا برای هيأت امنای شهر دربارة رفراندوم جمهوری اسلامی سخن رانی کند، بُشگه جلو مسجد محل بازويم را گرفت و آهسته زير گوشم گفت:
– بالأخره پيداش کردم. تبارک الله، چه لُعبتی.
لعبت؟ لابد حاجی بُشگه زنی را به تازگی صيغه کرده بود؟
– لعبت؟ توی خانة خدا، تخم نا بسم الله.
– خيرتيمسار، توی ترکمن صحرا. طرف اسمشو عوض کرده ولی من پيداش کردم. سر بزنگاه، توی جلسة توطئه، الله، الله، چه لُعبتی.
– لُعبت؟ طرف؟ ترکمن صحرا؟ راجع به کی حرف می زنی؟
– تيمسار، انگار لُعبت جاّدة ری يادت رفته؟
فلک؟ به دخترشاطر می گفت لعبت؟ يخة بُشکه را گرفتم، او را به کفش کن مسجد کشاندم و ملاجش را در تاريکی به ديوار کوبيدم:
– انچوچک، اگه يه بار ديگه، يه بار ديگه مزّه بندازی يه گلولة داغ حرومت می کنم. فهميدی بُشگه؟ گمشو، از پيش چشمم گمشو.
اخوی ناتنی جمال ميرزا از کفش کن بيرون دويد و مانند بُز رم کرد و من تا از خشم خونش را نريزم کف کوچة خلوت خاکی را به رگبار بستم. ولوله به ميان مرغ و خروس ها افتاد و مردم هراسان به کوچه ريختند. محشرکبرا! خبر تيراندازی توی شهر پيچيد و در شهرداری به گوش حاجی آقا رسيد و يک دم بعد از زمين سبز شد:
– وای، وای به روزی که بگندد نمک!
خطا کرده بودم و با صداقت گردن می گرفتم. تفنگم را به نشانة تسليم و استعفا به طرف حاجی آقا دراز کردم. نگرفت:
– بريم معراج، بريم منزل اخوی، ناهارمنتظر ماهستن.
– حاج آقا، اگه اجازه بدين از خدمت شما مرخّص می شم.
– پسرم، ما همه درخدمت اسلام هستيم. ما همه در خدمت رهبر انقلاب اسلامی هستيم. انقلاب به ما احتياج داره. فهميدی؟
– می ترسم حاج آقا، من زودخشمم، اعصابم خرابه، می ترسم کار دست خودم بدم. امروز کم مونده بود به برادرزادة شما …
– معراج، تو دوست چندين و چند سالة من، محرم خانوادة من و مورد اعتماد من هستی. من با برادرزاده م صحبت کردم. ديگه کسی موی دماغ تو نمی شه. راه بيفت بريم، بيا، اخوی منتظره.
پشت فرمان بنز که نشستم، حاجی با لحن خيلی جدی پرسيد:
– معراج، مگه تو هنوز پابند دخترشاطری؟
– حاج آقا، اگه مرخّصم کنی، چند صباحی می رم زيارت امام هشتم و استخوان سبک می کنم.
– من بايد همان روزهای اوّل برات آستين بالا می زدم.
– ممنون حاج آقا، از وقت زن گرفتن ما ديگه گذشته.
– معراج، حساب و کتاب دل جداست. من منکر نيستم. ملتفتی؟ ولی در دنيا عقل حاکمه. در امر ازدواج عقل اشتباه نمی کنه.
– حاجی، عقل من پاره سنگ ور می داره.
– اشتباه می کنی، عقل برادرزادة من پاره سنگ ور می داره. خُل و چِله. برادرم می رنجه، برنجه، به جهنّم.
– حاجی، دشمن دشمنه ولی من به ناموس دشمن …
– پسرة خُل و چِل انگشت روی زخم ناسور گذاشته.
– خستم حاجی، اجازه بده چند روزی برم خدمت ضامن آهو.
– ضامن آهو امسال ما رو طلب نکرد. حيف. معراج، تو که چند سال صبرکردی، چند روز ديگه هم صبر کن تا اين امر خير برگزار بشه. خدا رو چه ديدی؟ ها؟ شايد با هم همسفر شديم. با بنز از جادة کناره می ريم. نظرت چيه؟ ها؟ هم سياحته هم زيارت.
تا امر خير برگزار نشد، خواب به چشم حاجی آقا نيامد. روز دوازدهم فروردين ماه، نود و نه و نيم در صد مردم به حکومت اسلامی رأی دادند و حاجی آقا که همة ايل و تبارش را به باغ دکتر برده بود به ميمنت پيروزی اسلام يک رأس گوسفند قربانی کرد.
– ديدی معراج؟ کيف کردی؟ زديم تو پوزة شرق و غرب.
من معنای سياسی «شرق» و «غرب» را نمی فهميدم. از چشم حاجی آقا شرق اشتراکی بود و غرب بی بند و بار و بی ناموس.
– مردم ما مشت محکمی توی دهن شرق و غرب زدن.
ما که نه شرقی بوديم و نه غربی لابد جای خاصی روی کرة ارض اجاره کرده بوديم. کجا؟ حاجی غير از اسلام جوابی نداشت.
– اسلام، جهان اسلامی معراج! انقلاب ما جهان اسلام رو تکان داده، امّت مسلمان در سرتاسر دنيا به جنب و جوش اومدن..
حاجی سفيدابی هيچ حرفی در بارة کشور ايران نمی زد. با اين حساب تکليف آدم هائی مثل جمال و فلک از پيش معلوم بود.
– ديدی معراج؟ حتی کمونيست های بی دين به حقّانيّت اسلام ايمان آوردن و به ما رأی دادن.
– سياست پدر و مادر نداره حاج آقا.
– به هرحال جرأت نکردن دربرابر اسلام عرض اندام کنن. يک در صد. ديدی؟ خجالت آوره. يک درصدی ها.
حاجی آقا آن قدر به شور و شوق آمده بود و با هيجان حرف می زد که مجبور شدم با احتياط از عيد نوروز بپرسم.
– اسلام تکليف همه چی رو روشن می کنه، صبر داشته باش.
– خودمانيم حاجی، تو مملکت ما همه چی حسابی قاطی شده.
– ترک عادت موجب مرضه. زمان لازم داره. بله، زمان حلاّل مشکلاته پسرم. من امروز حريف گلبانو نمی شم. با دخترم به سيزده بدر ميام ولی دختر گلبانو، دختر گلبانو زير دست اسلام بار مياد.
از تماشای دنيای اسلامی حاجی آب از دهان آدم راه می افتاد.
– با اجازة شما من بر می گردم پايتخت. ننه م تنهاست.
– نه، برو کدخدا رو وردار بيار سيزده بدر، ما امشب توی باغ سر می کنيم. هوا ملسه، جون می ده واسة کباب.
تا غروب آفتاب شمع و گل و پروانه و بلبل، جمع شدند. حاجی سفيدابی و شعله خانم. برادر چپ چشم حاجی، داماد و دختر حاجی. مادر جمال و برادرهاي ناتنی جمال، همه کنار استخر و زير درخت بيد مجنون نشسته بودند و عمو شاطر، کمی دورتر، لاشة گوسفند را به قناره کشيده بود و حاجی بُشگه دل و جگر به سيخ می کشيد و يک گلّه بچّة قد و نيم قد دنبال هم می دويدند. زن ها توی کرت ها نشسته بودند وتخمة ژاپونی می شکستند و گلبانو، کنار مجمعة مسی چندک زده بود و از شاطر سراغ دوست دوران مدرسه اش را می گرفت. گلبانو به سن و سال فلک بود و سه شکم زاييده بود. شاطر از گوشة چشم، با حسرت به بچّه های او نگاه می کرد و شانه بالا می انداخت: «شاطر هنوز هيچ خبری از فلک نداشت؟» حاجی دست روی شانه ام گذاشت و با هم توی جادة شنی باغ راه افتاديم.
– برو کدخدا رو بيار، پسرم، فردا امر خيری در پيش داريم.
– مبارکه انشائالله، چه امر خيری؟
حاجی آقا سرخوش بود و دم از صلح و آشتی می زد. به هر حال سال های نحس و پلشت گذشته بود، غم و رنج ها پايان يافته بود و اسلام به ياری پرودگار پيروز شده بود و بايد به کدورت ها خاتمه می داديم. کدام کدورت و با چه کسی؟ با جمال؟ نه، منظور حاجی آقا اين بود که مينا را از «کفر» می گرفتيم و به «اسلام» واگذار می کرديم. منظور که سر پرستی دختر خديجه را به هاجرکلانتر می سپرديم.
– پسر نبی دبّاغ حرف تو رو شهيد نمی کنه، معراج.
– حاج آقا، جسارته، صلاح نمی دونين برم دنبال پروانه خانم؟ بله؟ شب عيد زن بيچاره تک و تنهاست.
– کس فرستادم کوچة آب سردار، پروانه خانم قبول نکرد با ما بياد. چه کنم؟ ها؟ اگه خوش داری تو هم يه سنگی به تاريکی بنداز.
اگر دنبال خاله پروانه نمی رفتم و نيم ساعتی توی هشتی معطّل نمی شدم، لابد زودتر به شهريار می رسيدم و آن ژيان قراضه را جلو موتورخانه نمی ديدم. رانندة ژيان دختر سياه چرده و ريزه نقشی بود که سراغ گاوداری زرگر اصل را می گرفت. سرنشين ديگر، زنی چادری بود که از پشت شيشه به بنز ما نگاه می کرد و صورتش ديده نمی شد. هاجر کلانتر که با دخترهای بی حجاب ميانة خوشی نداشت، ته کوچه باغ را با انگشت نشان داد و گفت: « بريم معراج!» ترديد کردم. ژيان جلو موتورخانة سابق شاطر ايستاده بود. چرا؟ ندائی باطنی به من می گفت که خبر مرگ فلک را برای شاطر آورده بودند. می بينی؟ فلک اگر زنده مانده بود تا حالا سراغ جمال رفته بود. نه، نرفته بود. گيرم بُشگه او را در ترکمن صحرا ديده بود؟ اشتباه نکرده بود؟ مادرم را به حاجی آقا سپردم و پياده راه افتادم. از ديوار باغ پريدم و تپّه سياه را دور زدم و دخترک افغانی را توی کوچه باغ ديدم. گلناز سلام کرد و گفت:
– سردار رشيد، آقای حکيم هنوز از شهر بر نگشته.
نرم نرمک رو به دژ جمال ميرزا رفتم. ژيان قراضه زير درخت نارون پارک شده بود. در پناه تنة درخت سنگر گرفتم تا رانندة ريزه نقش از تاريکی بيرون آمد. زن چادری چند قدمی او را همراهی کرد و زير پنجرة اتاق جمال ايستاد: « تا فردا مينو!» خدايا فلک؟ نيمرخ فلک را در نور پنجره ديدم و صدای مخملی او را بعد از سال ها شناختم. خدايا کمک! پاورچين، پاورچين تا پشت چينة ديوار دژ رفتم و سرک کشيدم. سميرا لب جوی آب نشسته بود و رخت می شست، صدای خندة مينا و فلک تا باغ مخروبه می آمد و من بيخ ديوار آرام آرام زانو می زدم.