عزیزی در آن سر دنیا، نزدیک قطب شمال زندگی میکرد و در پایان هر سال به مناسبت نوروز چند کلمهای مهرآمیز مینوشت و هرگز از این کلیشه نیز چشم نمی پوشید: «بهاران خجسته باد!!» سالها آمدند و گذشتند و آن بهار خجسته از راه نرسید. باری از این تکرار ملالآور خسته شدم و سرانجام بهاختصار نوشتم که سالها در سالنامهها عوض میشوند؛ تقویم ورق میخورد، سال جدیدی آغاز میشود، گیرم اتفاقی نمیافتد. نه گرامی، حقیقت این است که من سالهاست که در این گوشۀ دنیا، دور از یار و دیار تلاش میکنم تا «نو روزی» را زنده نگه بدارم که در کوچه و خیابان این شهرِ بیگانه هرگز وجود نداشته و ندارد و عمو نوروز بازیگوش، با آن جامۀ سرخ و دایرۀ زنگی، سرخوش، هرگز گذرش به این سو نیفتاده است و نمی افتد، سالهاست، آری، بیش از سی سال و اندی آغاز سال نو و بهاری را بنا به عادت و به پیروی از جماعت، «خجسته!!» میخوانم که نا پیداست، که آن را احساس نکرده ام و نمیکنم، بهاری که در آن اثری از عطر شکوفههای گلابی و گیلاس و سیب سر زمینام نبوده و نیست. آری، بهار، سال نو، و نوروز هرگز از کارتهای رنگین تبریک فراتر نرفتهاند و قدم از دنیای مجازی بیرون نگذاشته اند و نمیگذارند، هلهلۀ شادی این دنیای مجازی و دلخوشی های مجازی و سرخوشی های مجازی با اشارۀ انگشتی محو میشوند و از میان می روند و باز تو میمانی با سکوتی که مانند سنگ قبر سنگین است. نه، یک سر سوزن شادی در اینهمه های و هوی و در اینهمه رنگهای زنده و شاد مجازی وجود ندارد، نه، شادی با تغییر فصل ها از آسمان نازل نمیشود، شادی ها و خنده ها در روزگار ما زنگار گرفتهاند. بهار هیچ مژدهای بجز بوی خون و باروت و آه و فغان کودکان گرسنه، زنان و مردان آواره، میلون ها آواره و گرسنه، برای ما و مردم دنیا به ارمغان نمیآورد. بهار در این گوشۀ دنیا و در آنگوشۀ دنیا، یاد آور حسرت ها و آرزوهاست، حسرت ها و آرزوها و ویرانی ها. بهار و سال نو مستمسکی است تا حرف های کهنه و غبار گرفته، تا کلیشهها و کلمات نخ نما تکرار و تکرار شوند، تا «رهبران!» و «شخصیّت ها!»، تا «دنکیشوتها» باز هم با شعارهای رنگباخته و مکرر و باسمهای ملال و کسالت بیافرینند و حرف هائی را مکرر کنند که در آغاز نیز مکرر و کسالت بار بودهاند. نه، حقیقت این است که آسمان جهان ما خاکستری است و در قاب پنجره هیچ بلبلی بر شاخساری چهچهه نمی زند و هیچ غنچه ای در باغچههای این مردم نشکفتهاست و این کاج پیر از بسِ تکرار وتکرار فصل ها، خموده و افسرده است. آری، هوای دنیای ما مسموم است و تنفس در این هوای سنگین روز به روز دشوارتر میشود. جهان هنوز پریروز است و فاجعه از پس فاجعه بر مردم دنیا نازل میشود و نور رستگاری در جبین اینکشتی شکسته نیست. باری، در روزگاری که ما را با اخبار فاجعه از خواب بیدار میکنند و با اخبار فاجعه میخوابانند، در این روزگار، من با کراهت و دلچرکی، مانند میمون، به تقلید از دیگران، کارت تبریک رنگی مجازی ارسال میکنم و «سال نو» را به عزیزان و دوستانام تبریک میگویم و در دل به پیرمرد خرفتی میخندم که نمی تواند عادتهایش را ترک کند. عادت! عادت…! سالهاست که من، مانند آدمکی بی روح، در خلوت و خاموشی این آپارتمان، مثل هر سال، با همسفرم، سفرۀ هفت سین میچینم و زیر لب نق میزنم و میدانم اگر مانند دیگران عکسی از آن نگیرم و در «فیس بوق» نگذارم، بجز فرزندانام، هیچ کسی آن را نخواهد دید و هیچ کسی در کنار این سفره به تماشا نخواهدایستاد و هرگز، برای هیچ کسی، سبزههای بشقاب ها، سبزی دشتها و کشتزارهای میهنام را تداعی نخواهند کرد. آری، ما انگار در خلاء، یا در سیارهای ناشناس زندگی میکنیم و آپارتمان کوچک ما دنیائیاست شناور در فضائی لایتناهی، من به تجربه دریافته ام که نوروز و سفرۀ هفت سین، مانند حبابی بر سرآب یکدم میدرخشد و تا پا از خانه به کوچه بگذارم، در بیگانگی محیط و جامعه می ترکد و از بین میرود. آری، نوروز و سال نو در خیال ما وجود و در حافظۀ تاریخی ما به زندگی ادامه میدهد و هر سال، در صفحۀ کاغذی تقویم رخ می نماید و به ما چشمک میزند. با اینهمه، همسفرم در همۀ این سالها، بنا به سنّت و عادت دیرینه، پیش از عید نوروز مانند سایرایرانی ها، خانه تکانی، گردگیری کرده است و گردگیری و نظافت میکند، از دو هفته مانده بهنوروز توی بشقابها عدس و ماش میکارد و هر روز این کشتزار کوچک را با وسواس آبیاری میکند تا سبزینه ها را شب عید، در کنار چراغ روشن و دیوان حافظ، روی سفره هفت سین بچیند. آری، آری زنها مانند زمین زاینده اند، زندگی با آنها آغاز میشود و زندگی با آنها ادامه مییابد. با اینهمه او نیز امسال سفرۀ هفت نچید و به همان نتیجهای رسید که من سالها پیش رسیده بودم: «چه فایده، بوی عید نمیاد!»