نامه یِ نوروزی

کتمان حقیقت خود فریبی و بناگزیر فریب دیگران خواهد بود، باری حقیقت این است که من سالهاست در این گوشة دنیا، دور از یار و دیار، تلاش می‌کنم تا « نو روزی» را زنده نگه بدارم که در کوچه و خیابان این شهر بیگانه هرگز وجود نداشته و ندارد و عمو نوروز بازیگوش، با آن جامة سرخ و دایرة زنگی، سرخوش، هرگز گذرش به این سو نیفتاده و نمی افتد، سالهاست، آری،

بیش‌از سی سال آغاز‌سال نو و بهاری را بنا به عادت و به پیروی از جماعت، «خجسته می‌خوانم» که نا پیداست، که آن را احساس نکرده ام و نمی‌کنم، بهاری که در آن اثری از عطر شکوفه‌های گلابی و ‌گیلاس و سیب سر زمین‌ام نبوده و نیست. آری، بهار، سال نو، و نوروز هرگز از کارت‌های رنگین تبریک فراتر نرفته‌‌اند و قدم از دنیای مجازی بیرون نگذاشته اند و نمی‌گذارند، هلهلة شادی این دنیای مجازی و دلخوشیهای مجازی و سرخوشیهای مجازی با اشارة انگشتی محو می‌شود و از میان می رود و باز تو می‌مانی با سکوتی که مانند سنگ قبر سنگین است. نه، یک سر سوزن شادی در اینهمه های و هوی و در اینهمه رنگهای زنده و شاد وجود ندارد، نه، شادی با تغییر فصلها از آسمان نازل نمی‌شود، شادیها و خنده ها در روزگار ما زنگار گرفته اند. بهار هیچ مژده‌ای بجز بوی خون و باروت و آه و فغان کودکان گرسنه، زنان و مردان آواره، میلونها آواره و گرسنه، برای ما و مردم دنیا به ارمغان نمی آورد. بهار در این‌گوشة دنیا و در آن‌‌گوشة دنیا، یاد آور حسرتها و آرزوهاست، حسرتها و آرزوها و ویرانیها. بهار و سال نو مستمسکی است تا حرفهای کهنه و غبار گرفته، تا کلیشه‌ها و کلمات نخ نما، تکرار و تکرار شوند، تا رهبران و شخصیّتها، تا دن‌کیشوتها باز هم با شعارهای رنگباخته و مکرر و باسمه‌ای ملال وکسالت بیافرینند و حرفهائی را مکرر‌ کنند که در آغاز نیز مکرر و کسالت بار بوده اند. نه، حقیقت این‌ ‌است که آسمان جهان ‌ما ابری، چرک و خاکستری است و در قاب پنجره هیچ بلبلی بر شاخساری چهچهه نمی زند و هیچ غنچه ای در باغچه‌‌های این مردم نشکفته‌است و این کاج پیر از بسِ تکرار فصلها، خموده و افسرده است. آری، هوای دنیای ما مسموم است و تنفس در ‌این هوای سنگین روز به روز دشوارتر می‌شود. جهان هنوز پریروز است و فاجعه از پس فاجعه بر مردم دنیا نازل می‌شود و نور رستگاری در جبین این‌کشتی شکسته نیست. باری، در روزگاری ‌که ما را با اخبار فاجعه از خواب بیدار می‌کنند و با اخبار فاجعه می‌خوابانند، در این روزگار، من با کراهت و دلچرکی، مانند میمون، بتقلید از دیگران، کارت تبریک رنگی ارسال می‌کنم و «سال نو» را به عزیزان و دوستان‌ام تبریک می‌گویم و در دل به پیرمرد خرفتی می‌خندم که نمی تواند عادتهایش را ترک کند. عادت! من، مانند آدمکی بیروح، در خلوت و خاموشی این آپارتمان، مثل هر سال، با همسفرم، سفرة هفت سین می‌چینم و زیر لب نق می‌زنم و می‌دانم اگر مانند دیگران عکسی از آن نگیرم و در فیس بوق نگذارم، بجز فرزندان‌ام، هیچ کسی آن را نخواهد دید و هیچ کسی ‌در کنار این سفره به تماشا نخواهدایستاد و هرگز، برای هیچ کسی، سبزه‌های بشقابها، سبزی دشت‌ها و‌کشتزارهای میهن‌ام را تداعی نخواهند کرد. آری، ما انگار در‌‌‌ خلاء، یا در سیاره‌ای ناشناس زندگی می‌کنیم و این آپارتمان کوچک ما دنیائی است شناور در فضائی لایتناهی، من بتجربه دریافته ام که نوروز و سفرة هفت سین، مانند حبابی بر سر‌آب یکدم می‌درخشد و تا پا از خانه به کوچه بگذارم، در بیگانگی محیط و جامعه می ترکد و از بین می‌رود. آری، نوروز و سال نو در خیال ما وجود و در‌ حافظة تاریخی ما به زندگی ادامه می‌دهد و هر سال، در صفحة کاغذی تقویم رخ می نماید و به ما چشمک می‌زند:

عید آمد و ما لختیم / دیشو به بابام گفتیم!

با اینهمه، همسرم در همة این سالها، بنا به سنّت و عادت دیرینه، پیش از عید نوروز مانند همة ایرانیها، خانه تکانی، گردگیری کرده و گردگیری و نظافت می‌کند، از دو هفته مانده به نوروز، توی بشقابها سبزی می‌کارد و هر روز این کشتزار کوچک را با وسواس آبیاری می‌کند تا سبزینه ها را شب عید، در کنار چراغ روشن و حافظ، روی سفره هفت سین بچیند. آری زن‌ها مانند زمین زاینده اند، زندگی با آنها آغاز می‌شود و زندگی با آنها ادامه می‌یابد.