Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

نامه های زندان

Posted on 21 آگوست 202321 آگوست 2023 By حسین دولت‌آبادی


سال 2014 رمان «زندان سکندر» به پایان رسید، ناگهان زیر پایم خالی شد، افسرده و دلتنگ مانند قاصدکی در خلاء معلق ماندم، باری، در آن روزهای بحرانی به سراغ نامه هائی رفتم که بیش از نیم قرن پیش از گوشه و کنار مملکت و از زندان‌های مختلف برای عزیزی نوشته بودم. این نامه ها را به مدت سه ماه، هر روز تایپ کردم تا به‌مرور آرام و قرار گرفتم. دیروز که در تاریخ وقوع حادثه‌ای شک کرده بودم، به یاد این یادداشت‌ها افتادم و نگاهی گذرا به آن ها انداختم:

29/02/1351 قصر فیروزه
… برگۀ زندانی نوشتند و مرا به قصرفیروزه فرستادند. این اسم بی‌مسما‌ترین اسمی است که تا به حال شنیده‌ام و من نمی دانم چرا و به چه مناسبت اینجا را که یک زندان و مثل یک طویله است « قصر فیروزه» می نامند.
اگر به یاد داشته باشی قرار گذاشتیم که من هر‌از گاهی چند خط یادداشت بنویسم و تو برایم نگه داری. البته اینجا نوشتنی زیاد است و الان هم یک قصۀ نیمه کاره دارم که باید تا آخر هفته آن را تمام کنم. گذشته از این، هوای داخل زندان، محیط، افراد و خود این‌که آدم زندانی‌‌است، در او احساسات و عواطفی به وجود می آورد که با بیرون زمین تا آسمان فرق دارد. می‌خواهم بگویم که زندان خواه ناخواه روی‌آدم اثر می‌گذارد. هر‌چقدر هم که آگاه باشی و مواظب این عوامل مؤثر باشی، هر چقدر هم که تلاش کنی که اوقاتت بیهوده هدر نرود، بازهم می بینی که مدّتی را به بطالت گذرانده‌ای و راندمان کارت خیلی کم بوده است. قبل از هر چیز باید عرض کنم که اینجا (بازداشتگاه) بیشتراز حد تصّور شلوغ است، شلوغ! چهار سلول بزرگ دارد که پر است و ظرفیّت تکمیل. در این چهار سلول از هر قماش آدمی‌که بخواهی یافت می‌شود، ولی بیچاره‌تر از همه سربازها هستند که بعداً وضع خفت‌بار ‌آن‌ها را می‌نویسم. اغلب معتاد، رنجور، زرد، کسل و از دنیا بیزارند، صبح تا شب روی پتوهاشان غلت می‌زنند، وقت و بی‌وقت می‌خوابند، پر‌حرفی می‌کنند، قمار می‌زنند، فحاشی می‌کنند، حشیش می کشند، آواز می‌خوانند، گلبازی می کنند، ترنه بازی و آخر سر دعوا و کتک کاری می‌کنند و باز می خوابند و پوزه به بالش می مالند. شبها تا دیر وقت بیدارند، داد و بی‌داد و سر و صداشان در زندان می‌پیچد، پاسدارخانه هم در جوار بازداشتگاه ‌است و رفت و آمد وقت و بی وقت نگهبانها مخل خواب و استراحت ما… از همه بدتر مستراح داخل زندان است و بدتر و از بوی آن، بوی گند عرق پاها و تنهای ناشور و بوهای تند و زنندۀ دیگری ‌است‌ که از سلول‌ها بیرون می‌زند و دماغ را می‌آزارد. دستشوئی ‌دم در زندان است و شب و روز هر وقت در‌ آن را باز می‌کنند یک موج هوای گند‌آلود راهرو را پر می‌کند. دیوارهای سلول‌ها تا نیمه سنگی است، کف زندان موزائیکی و یخ. در این دو شب کمی سرما خوردم. در اینجا به‌تنها چیزی که اهمیّت نمی‌‌‌دهند آزادی و آسایش فردی‌است. هرکسی به‌ هر صورتی که دلش بخواهد مزاحم آدم می شود. مثلاً هم اکنون سه چهار نفری تو راهرو زندان نشسته‌اند و دسته جمعی آواز می‌خوانند. صدایشان به طرز وحشتناکی توی مخ من می‌پیچد. البته این همه عارضه‌های زندان‌‌‌است که در هر نفر به شکلی بروز می‌کند. این زندان هیچ کسی را اصلاح نمی‌کند. شاید تنبیه و مجارات بکند، ولی هیچ کسی اینجا اصلاح نمی شود. در ‌اینجا سربازانی هستندکه بیشتر از نه تا ده سال‌خدمت وظیفه کرده‌اند. مثل این مردی که که قامتی بلند و سینه‌ای فراخ و شانه‌های فرو افتاده دارد. صورتش‌ کبود ساهزرد است، پشمالوست، موهای زبری تمام صورت او را تا گونه ها پوشانده است، پیشانی‌اش کوتاه است، مثل پیشنانی شمپانزه، ابروهای پاچه بزی و پرپشت، لبهای کلفت، چشمهای ریز نخودی و نگاه خسته وکسل. این سرباز نه ساله معتاد است، به همه چیز معتاد است: هروئین، مرفین، تریاک، حشیش و بنگ … این سرباز نه ساله از بقایا و رسوبات جاهل های قدیم است. روی بازوهایش شکل و شمایل دو زن عهد حافظ را خالکوبی‌کرده، روی کتف ها و تخت پشتش شمع و گل و پروانه و روی بازوی راستش این شعر خالکوبی شده است:
«بر کف مردانگی شمشیر می باید گرفت
حق خود را از دهان شیر می باید گرفت.»
این شعر فرخی یزدی اگر در سرشت و در مغز انسان جایگزبن و با خون عجین او می شد ( فهمیده می‌شد) بهتر از این بود که روی پوست انسان به شکل زننده‌ای جلوه کند. این مرد در سال 1341 وارد ارتش و خدمت سربازی شده و هنوز که هنوز است سه سال و شش ماه دیگر باید خدمت کند. در این میان مقصر چه ‌کسی‌است؟ معلوم نیست. این‌آقا همسر و دو فرزندش را به گردن پدرش انداخته و خودش در زندان تا دم دمای ظهر روی پتوهایش چرت می‌زند و شبها با آن صدای خشدار و بمش مزاحم خواب و استراحت دیگران می شود.
دیروز از بیرون به او تلفن زدند. برادرش بود. وقتی از دفتر افسر نگهبان به زندان برگشت رنگ به رو نداشت و اگر کاردش می‌زدی خونش در نمی‌‌آمد. سر به زیر‌به طرف میله‌های در ورودی رفت، روی زمین نشست زانوهایش را بغل گرفت و نگاهش را از لای میله‌ها به بیرون دوخت. از آن‌جا دامنه های کوه‌های سرسبز که گویا شکارگاه سلطنتی است دیده می‌شود. باری، دوستان‌اش دور او را گرفتند و‌ پرسیدند «چی شده؟» آن‌ها همه از جوجه جاهل‌هائی هستند که صدایشان را کلفت و دو رگه می‌کنند و کفش پاشنه خوابیده می‌پوشند، لخ می کشند و گمان می کنند، دیگران از آن‌ها می‌ترسند و احترام می‌گذارند. هرکدام تسبیحی کهربائی در دست دارند و اداهای جاهل مسلک‌ها را در می‌آورند. الغرض پرسیدند مگر برادرت چی‌گفت؟ او که انگار شکسته و خرد ‌شده بود با صدای (لحن) شکوه آمیر و گله مندی‌گفت:
«برادرم می‌گه بیا شناسنامه و اسم فامیلتو عوض کن، چون تو دیگه برادر ما نیستی، زن و بچّه هاتو وردار و به هر کجا که دلت می‌خواد برو. گفت از این به بعد نباید خودت را برادر و خویش ما حساب کنی»
ساکت شد، همه ساکت شدند، مدتی بعد جوجه جاهلی گفت:
« ناراحت نباش، دوباره آشتی می کنه، الآن از این که این حرفها رو زده جگرش سوخته!»
به هرحال بلند شدند و از راهرو به اتاق ‌رفتند، سیگار پشت سیگار دود کرده با غم و غصّه به هوا فوت کردند، و باز سر حرف باز شد و چاخان صد من یک قاز. این سربار نه ساله به حساب با پای خودش به زندان آمده تا بلکه هروئین‌اش را ترک کند. ولی برایش تریاک می‌آورند و او برای این که صرفه جوئی کند ( زیاده روی نکند) تریاک را به پادو زندان سپرده و هربار کمی از او می‌گیرد و می خورد. (…)



آلکاپون (1)
.
… در نامۀ قبلی نوشتم که در این زندان سربازها و درجه‌دارها با هم زندانی‌‌‌‌‌‌هستند، منتها سلوهایشان جداست. ولی با هم تماس و مراوده دارند و به‌همین خاطر هراز گاهی پای درد دل آن‌ها می‌نشینم. یکی از آقایان که تازه‌گی به زندان افتاده است، شکل طوطی است گیرم‌ نه به ‌زیبائی‌ وملاحت طوطی. بلکه سیاه سوخته‌است. چشم‌هایش مثل چشم وزغ بدون مژه است، دماغ‌اش مثل منقار طوطی، درازا و خمیده است. لاغر، باریک، قرتی و ژیگولو، موهای سرش تنک و پراکنده است. این ظاهر آقای تازه وارد است گیرم نهاد و سرشت و سرنوشت‌اش مسألۀ دیگری است. تاره وارد در این زندان صاحب دو اسم شده است، یا او را به دو تا اسم می نامند. یکی از این اسم‌ها را من روی او گذاشته‌ام و دیگری را گروهبان تریاکیِ آمریکا دیده. من به او «آلکاپون!» می‌گویم و گروهبان آمریکا دیده او را « آوازه خوان» صدا می زند. این دو اسم بی‌مناسبت و بی مسما نیست. مناسبت این اسامی را خواهم نوشت:
آلکاپون بچّة شمال و رشت است، البته خودش این را قبول ندارد و مدعی است که در چهار راه پهلوی تهران به دنیا آمده است، ولی مادرش رشتی‌است. آلکاپون هفت سال‌است که سرباز است ( دورۀ خدمت سربازی او، سرباز وظیفه، هفت سال به درازا کشیده است) از این هفت سال سربازی، بیش از چهار سال آن را زندانی بوده‌است. تمام زندان‌های تهران را دیده و می شناسد. بار اوّل بعد از هیجده ماه خدمت از پادگان فرار می‌کند و مدّتی در کاباره «باکارا» ارگ می نوازد. در این فاصله دو سه نفر رفیق «اهل!!» پیدا می کند، با هم ماشین می‌دزدند و بعد از بیست چهار ساعت آن را در جای خلوتی رها می‌کنند. در این میان با دختری رفیق می‌شود که از او «مینی ماینر» می‌خواهد. آلکاپون پول ندارد تا برای محبوبه‌اش مینی ماینر بخرد، تصمیم می گیرد با دوستان‌اش بانکی ‌را بزند. طرح دزدی را می‌ریزند و یکی از روزها، سر ظهر به یکی از شعبه‌های بانک صادرات حمله می‌برند. رئیس بانک را که تنها نشسته است با ضربه ای بیهوش می‌کنند و تمام موجودی بانک را که بیشتر از سی هزار تومان است در کیسه‌ای می ریزند و می‌برند. پلیس در آن روز نمی‌تواند آنها را دستگیر کند. پول دزدی را سه قسمت می‌کنند؛ آلکاپون سهم خودش را بر می‌دارد و کنار می‌رود. گیرم ماجرا به همین جا ختم نمی‌شود. دوستان اهل آلکاپون که به نوائی رسیده‌اند سر کیسه را شل کرده و دراین کافه و آن رستوران به ولخرجی می پردازند. مأموران آگاهی به آنها مشکوک شده‌اند شبی در کافه مولن روژ که مشغول عیاشی بوده از پس یقه‌اش می‌چسبند و دستبندش می‌زنند، وقتی می‌فهمند سرباز فراری است، او را به زندان دژبان می‌سپارند. بعد از تشکیل دادگاه به ‌هیجده ماه حبس محکوم می‌شود و او را به غزلحصار می‌فرستند. بعداز آزادی، دوباره فراری شده، یک چمدان جواهر می‌دزدد و به‌حمام نمره پناه می‌برد، ولی گیر می‌افتد، بعد از دستگیری، او را به زندان قلعه مرغی می‌فرستند، گیرم « آلکاپون» دیوار را سوراخ کرده از زندان فرار می کند. در سرقت‌های دیگری گیر می افتد و او را به زندان قصر می برند و من سرانجام او را در این زندان زیارت کردم. روز اول، مدّتی تنها در راهرو راه می رفت و بالأخره پتوئی گیر آورد و در آن گوشه خوابید. فردای آن شب، سر و صدائی در زندان پیچید و دیدم اطراف «آلکاپون» را گرفته اند و ایشان هم با آن صدای جوجه خروسی‌ آواز می‌خواند. رگ‌های گردنش ورم کرده بود، خون به صورت‌اش دویده مثل لبو سرخ شده بود و با تمام نیرویش زور می‌زد. به هر حال این موجود نوبر است و زندانیها به خاطر نداشتن سرگرمی و تنوع، تا تازه واردی از راه می‌رسد، دورش را می‌گیرند. مخصوصاً که « آلکاپون» ته صدائی دارد و آهنگ‌های هندی را خوب می‌خواند. روز و شب، هر وقت بچّه‌ها دور هم می‌نشستند، «آلکاپون» را هم صدا می‌کردند و ایشان هم با قابلمه اش می آمد و شروع می کرد به آواز خواندن. نه یکی، نه دو تا، تا آنجا که دیگر صدایش کیپ می‌گرفت و در نمی‌آمد. البته ایشان همکاری دارد که گه گاهی آوازی سر می‌دهد، هر چند هیچ‌ کسی به پای آلکاپون نمی رسد. آلکاپون آوازه خوان «حرفه ای» است و دیگران «آماتورند» و محض دلخوشی دیگران می‌خوانند. روزهای اوّل صدای‌آلکاپون قطع نمی شد و لا ینقطع می‌خواند و اگر خسته می‌شد اشعار مذهبی می‌خواند و بعد نوحه، اذان می‌گفت و تا رسید به‌جائی که دعای «ماه مبارک رمضان» می‌خواند. گیرم این روزها متأسفانه دیگر نمی‌تواند بخواند. طوطی ما لال شده‌است. چرا؟ چون اگر کمی به خودش فشار بیاورد بینی‌اش خونریزی می‌کند. پریشب به خاطر بلائی که خودش به سر خودش آورد بینی ‌نارنین‌اش به عمق یک سانتی متر برید. اما واقعه از چه قرار بود:
ظهر آن روز او را در دستشوئی جلو آینه دیدم که به دماغ بلند و بد ترکیب‌اش ور می‌رفت. یکی از بچّه ها آنجا بود و سر گفتگو را با او باز کرد. « آلکاپون» از بزرگی دماغ اش رنج می برد و شکوه می کرد و می گفت که قصد دارد بعد از آزادی دماغ اش را عمل کند. همبند او را دلداری می‌داد؛ دلیل می‌آورد تا متقاعد می‌شد و دست به چنین کاری نمی رد:
«تو صورتت لاغر و باریکه و اگه روزی ‌کمی چاق بشی این عیب خود به خود بر طرف می شه»
زیر لب خندیدم و دلم به حالش بد جوری سوخت. چون طفلی واقعاً چهرۀ مضحکی دارد، نه، زشت نیست، مضحک و خنده آور است. مدّتی ‌از این مکالمه گذشت، یکی از بچّه‌ها او را دیده بود که مثل هر روز جلو پنجره نشسته و آواز می خواند. بعد آهسته به او گفته بود:
« دلم می خواد با سر برم توی شیشه!»
سربازها او را آرام می‌کنند، تا شب دو سه بار چنین هوسی به سرش می‌زند و هربار او را از خر شیطان پائین می آورند. آلکاپون قصد کرده بود به بیمارستان برود و از آنجا فرار کند. ما در آن یکی سلول دور هم نشسته بودیم و سر بطری کنیاک را تازه باز کرده بودیم تا بساط را رو به راه کنیم که صدای شکستن شیشه و هیاهو و جیغ داد در زندان پیچید. من از جایم تکان نخوردم، چون حدس می‌زدم و می‌دانستم چه اتفاقی افتاده بود. « آلکاپون» کار خودش را کرده بود و با سر رفته بود تویِ شیشۀ پنجره. هیاهو و قیل و قال بالا گرفت، همه سراسیمه دویدند. آلکاپون شانس آورده بود که شیشه گردن و خرخره‌اش را نبریده بود. باری، پزشکیار که جوانی کرمانشاهی است دوید و دماغش‌را پانسمان کرد. لحظه‌ای بعد او را به بیمارستان بردند و نیمه شب با دماغی باندپیچی شده و دو برابر بزرگتر از دماغ پیشین و وحشتناک تر برگشت. حالا آلکاپون از ترس خونریزی کردن دماغش جرأت نمی‌کند آواز بخواند و این باعث دلتنگی بیشتر او شده است. ولی آنچه که او را امیدوار کرده حرفهای پرستار بیمارستان است. گویا پرستار از دماغ‌ نازنین او تعریفها کرده و گفته‌ بود:
«بینی شما اتفاقاً خیلی زیباست.»
این داستان‌ را خودش با آب و تاب تعریف می کرد و خوشحال بود و می‌گفت:
« دکتر سفارش کرد و گفت مبادا دماغت را عمل کنی!»
این بود سرگذشت آلکاپون به اختصار و گذرا …
و امّا وقی آلکاپون از دزدی هایش حرف می زند، چنان خونسرد و عادی است که انگار هیچ ننگ و عاری در آن نمی بیند. هر چه هست تیپ جالبی است و هنوز با او هستم، شاید خیلی حرفها بتوان راجع به او نوشت، زندانی‌ها به آدم فرصت نمی دهند و من ناچارم همه چیز را همینطور گذرا و سردستی بنویسم تا بعد …
ــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) نامه های زندان (قصر فیروزه اردیبهشت 1351)



بلبل و شراب جمشیدیه


… امروز را به مردی می‌پردازم که تیپ جالب و با مزّه‌ای دارد. در زندان به او «بلبل» و «احمد شراب» لقب داده اند، بلبل به خاطر لکنت زبان، و شراب به این دلیل که شوخ و بذله گو و لوده ‌است و همه را از خنده از خود بی‌خود می کند. این مرد خوش مشرب و خنده رو که لکنت زبان دارد، همیشه آستین‌اش پراز متلک و لطیفه است و هیچ حرفی را بدون جواب نمی‌گذارد. تقریباً همة زندانی‌ها طرف شوخی او هستند، با همه سر به سر می گذارد و با هر کدام در حد معیّنی و در حد ظرفیّت اش مزاح می‌کند. هر حرکت و هر سخن او خنده آور است. استعداد زیادی در طنز، تمسخر و مطایبه دارد. برای هر موضوعی، هر پیشامدی بلافاصله لطیفه ای با مزّه می سازد، جواب هر حرفی را در لباس شوخی و طنز چنان بیان می‌کند که‌ همه از خنده روده بر می‌شوند. بلبل مدعی است که در آینده سخنگوی دولت خواهد شد. چند وقت پیش یک اعدامی عادی را به زندان آوردند، او را در نامۀ قبلی وصف کرده‌ام و تکرار نمی‌کنم، باری، بعد از اعدام، نزدیکی‌های ظهر «بلبل» از جلو آسایشگاه ما رد شد و با همان لحن با نمک و لکنت زبان گفت:
« بچّه ها …ام ام امروز … نا نا نا ناهار آب آب ابگوشت داریم. از گو گو گوشت یارو که امروز صبح کشتن، برا برا برامون آبگوشت بار گذاشتن»
در زندان تمام وسایل برنده، کارد، چاقو و قاشق لبه تیز… قدغن است. هر روز به هنگام سخنرانی این موضوع را گوشزد می‌کنند، گیرم به گوش کسی فرو نمی‌رود. باری، بعد از سخنرانی مسؤل زندان، بلبل رو به بچّه ها کرد و با خنده گفت:
«ش ش شلیلیل و هو هو هلو هم قدغنه!»
«چرا قدغنه بلبل؟؟»
« واسة ای ای این که سر هستة هلو و ش ش شلیل تیزه»
در ‌بارة قاضی عسگر جوک‌ها و لطیفه هائی به مناسبت می سازد که همه از خنده ریسه می روند. چند روز پیش، بعد از سخنرانی ملال‌انگیز و خسته کنندة آخوندک، توی راهرو ناگهان داد زد:
« ب ب بچه ها»
زندانی‌ها که همه از پرحرفی و خزعبلات قاضی عسکر خسته و ناراحت بودند، رو به او برگشتند و گوش ایستادند:
«ب ب بچه ها، اگ اگه قاضی عس عس عسکر رو ده روز بندازن زندون، دوازه امام و چ چ چهارده م م معصوم یادش می ره»
شراب هر روز به زندانی‌ها می گوید:
« ب ب بچّه‌ها، ک ک کش تنبونم پا پا پاره شده، دیگه نمی تونم ز ز ز ندونی بکشم»
گیرم بهتر از هرکسی زندانی می‌کشد و تحمّل می کند. «بلبل» مرد خونسرد و دنیا دیده‌ای‌است که هیچ چیزی پیش چشمش ‌‌‌ارزش ندارد. این مرد خوش مشرب از آن قماش زندانیهائی است که به خاطر چک و سفتة بی‌محل به زندان افتاده است. هر کسی از بلبل بپرسد به چه جرمی زندانی هستی؟ جواب می‌دهد: «کلاهبرداری» و بعد قاه قاه می‌خندد. در این مدّت زندگی‌اش از هم پاشیده، زنش طلاق ‌گرفته و به قول خودش خانه‌اش مسجد شده ‌است. دیشب در‌‌گوشة حیاط زندان، طی پرحرفی‌های با مزّه ای ماجرای زندگی‌اش را از سیر تا پیاز برایم تعریف کرد. رک و راست، بدون هیچ رودربایسی و یا خجالتی. اغلب درجه دارها، همردیف‌ها و ابزارمندان ارتش که مزّه زندگی بی بند و بار و عشق‌ لاتی را چشیده اند یا دورادور شاهد بوده و حسرت آن را داشته اند، چون حقوقشان کفاف اینگونه ولخرجی‌ها را نمی‌دهد، ناچار بدهکار می‌شوند، از بانک، از نزولخور، از بقّال ‌و همه و همه کس وام می گیرند و آخر و عاقبت آن‌ها زندان است. این مرد که در نو جوانی گارسن و پیشخدمت رستورانی در شاه آباد بوده، در رأس همة آن‌هائی قرار دارد که خوشی و لذّت را در کافه‌ها، کاباره ها، فاحشه خانه‌ها و در‌ آغوش زنان ولگرد ( تن فروش) جسته اند و می‌جویند،. از این گذشته کار چاق کن این جماعت نیز بوده و برای آن‌ها پول قرض می‌گرفته است. طرف معاملة آن‌ها دکتری بوده و هنوز هم هست به نام «جلال» که از مطب دانپزشکی‌اش به جای نیمکت نزولخوری استفاده می‌کند، بانکه گویا نیمکتی بوده‌است که نزولخورها و صرافها در ایتالیا روی آن می نشسته اند. بنا به گفتۀ بلبل دندانپزشک مرد‌ کریه المنظر و زشتی‌ است و همو «بلبل» ما را به زندان انداخته است. خلاصه به خاطر الواتی، چک و سفته بازی و سایر قضایا زنش با او مرافعه می‌کند و کارشان به جدائی می‌کشد. زن (زیبا) دست بچّه‌اش را می گیرد و از خانه بیرون می رود. غم و غصّة جدائی بلبل را از پا در می آورده، بیش از پیش به مشروب پناه می‌برد؛ از این و آن پول دستی می گیرد و می‌خورد. روزی که مأمورها حکم ضبط اموالش را می‌آورند، مست و سر از پا بی خبر در آن گوشه افتاده است. مأمور به او می‌گویند:
« از جات بلند شو، می خوایم اموالتو توقیف کنیم»
شراب با کمال خونسردی جواب می دهد: « بفرمائین!»
مأمور می گوید:
« لطفاً سر یخچال رو بگیر تا بیریم پائین»
بلبل جواب می دهد:
«جاکش مگه من حمالتم؟»
باری، همة اثاثیۀ خانه را صورت برداری می کنند و به او تحویل می دهند تا فردا با کامیون بیایند و ببرند. گیرم بلبل تا فردا همة اثاثیّه را به قول خودش آب می کند و به این و آن می فروشد و هرچه از فروش اثاثیه عایدش شده، در کافه ها خرج می‌کند. شبها دیر وقت یه خانه‌اش که مثل مسجد شده، بر می گردد و با لباس لول و خراب روی تنها تختخواب قراضه‌اش می افتد. مدّتی بعد دندانپزشک حکم جلب او را می‌گیرد، شراب به او می‌گوید فردا در فلان ساعت، و فلان جا منتظرم باش تا بدهکاری ام را پرداخت کنم. دکتر می‌ترسد دوستان بلبل چاقو بکشند و کار دست‌اش بدهند، بلبل به‌او قول «مردانه» می‌دهد، دو هزار تومان قرض می‌گیرد و شب چند کافه را به هم می ریزد و فردا صبح در حالیکه از مستی شبانه هنوز سر پا بند نیست به سر قرار و به میعادگاه می رود،. او را مست به کلانتری می‌برند و از کلانتری هم به زندان جمشیدیه منتقل می‌کنند. شراب در اینجا تا دو روز و دو شب خواب بود:
« آره، یه یه به خونه و زززندگی داشتم که تما، تما تمام فک و فامیل حس حس حسرتش رو می خوردن. همه، همه همه چیز تکمیل بود، شا، شا، شاهانه زندگی می می‌،‌ می‌کردیم. از اداره که بر می‌گش گش گشتم تا آخر شب لم لم لم لمیده بودم ونم نم مشروب می خوردم و با دخ دخ دخ دخترم سر به سر می ذاشتم. حتا یه، یه یه، گربه هم داشتم که به الکل معتا معتا، متعا معتاد شده بود. به او کاکا کا کالباس و عر عر عرق می می می دادم. یه یه یه یه شب زیادی به اش دادم، نمی دونم چ چ چ چرا رفت و دیگه برنگش نگش نگش نگشت. لابد اونم بد بد بد مستی کرده ان ان ان انداختنش زززندون»
بلبل این ماحراها را با خنده و شوخی نقل می‌کرد و می‌گفت حالا خانه اش مسجد شده و قرار است چند تا مهر بخرد و بگذارد بیخ دیوار تا مردم بروند و در‌ آنجا نماز بخوانند. چند روز پیش همسر و دخترش به خانه می روند، دخترک وقتی‌ آن وضع را می بیند می زند زیر گریه و از مادر ش می پرسد:
«پس کو بابا؟ کو اثاثیه مان؟»
مادر جواب می دهد:
« بابا رفته آبادان اثاث و فرشها رو با خودش برده»
دختر از مادرش تقاضا می کند:
« مامان، پس حالا عکس من و تام جونز رو که بابا خیلی دوست داره براش بفرست»
چند روز پیش که همسر مطلقه اش به ملاقاتش آمده بود، این داستان را برایش نقل کرده بود و به بلبل گفته بود:
« دخترک سفارش کرده که یه کاپشن از آبادان براش بیاری»
به اینجا که رسید، مدتی ساکت شد و بعد، زیر لب گفت:
« براش می خرم، خیلی هم خوب می خرم»
کاش می‌توانستم بفهمم‌ پشت پیشانی‌اش چی می گذرد؟ برای آینده‌اش چه فکری می‌کند؟ بی شک دنیای درون او با آنچه که بروز می دهد، متفاوت است، شراب در این دنیا را به روی کسی بار نمی‌کند، باری، سکوت چندان به درازا نکشید، شراب ناگهان به قهقهه خندید، از جا برخاست و رو به ناهارخوری راه افتاد….


دسته‌ بندی نشده, نامه

راهبری نوشته

Previous Post: ماهی دودی در انتظار گودو
Next Post: جاذبۀ قدرت

کتاب‌ها

  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • دوران
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • جموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ اول)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • قلمستان
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی
ساعتی با؛ هوشنگ اسدی و «بانوی نیلوفری»، حسین دولت‌آبادی و «دوران» در ناکجا
به مناسبت انتشار دو عنوان جدید در نشر ناکجا
یکشنبه سوم سپتامبر ۲۰۲۳
ساعت ۵ بعدازظهر در کتابفروشی ناکجا

گفتار در رسانه‌ها

  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.
  • ‏«دنیا خانة من است»‏ – 1996- گفتگو با سپیده فارسی
  • رمان مریم مجدلیه، گفتگو با حسین دولت آبادی «نویسنده»
  • ماه مجروح. مجموعه آثار کمال رفعت صفائی گفتگو با حسین دولت آبادی

Copyright © 2023 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme