این نامه را حدود چهارده سال پیش ( 2008 میلادی) در جواب کسی نوشتهام که اصرار میکرد تا چشم بر همه چیز میبستم، به ایران بر میگشتم و خانه ام را میفروختم؛ یا به سفارت ایران در پاریس میرفتم؛ به یک نفر وکالت رسمی میدادم تا آن را میفروخت. باری، زمان گذشت، من به ایران بر نگشتم، خانة ما را کوبیدند و چند دستگاه آپارتمان ساختند. در این فاصله دوستی بر آن شد تا این نامه را به فرانسه برگرداند و همراه چندین و چند نامهی مشابه از سایرین در کتابی به چاپ برساند. گیرم مراد اینکار هنوز بر نیامدهاست. باری، دیروز نامه را دوباره خواندم و برای عزیزی که کنجکاو شده بود، فرستادم. امروز نام مخاطبِ نامه و یک کلمه را حذف کردم و متن کامل آن را در اینحا آوردم…
و اما نامه:
…
… بزرگوار، بیست و سه سال از زمانی که من برای ساختن خانهام زمین را به آسمان میدوختم و روزی شانزده تا هیژده ساعت کار میکردم میگذرد. در آن روزگار هراسی از آینده نداشتم، سوار بر گردة زندگی بودم بود و از هیچ، امکان و همه چیز میساختم، می ساختم و از سازندگی لذّت می بردم و خستگی را نمیشناختم. هر چه بود و نبود شور و عشق و امید و زندگی بود که با جوانیام می شکفت و در باغچههای خانهام گل می داد. آن سالها بی رحمانه گذشتند و من به این سر دنیا پرتاب شدم. جانم را در آن سر زمین جا گذاشتم و بیش از بییست سال در ولایت بیگانه، چندان از جسمم کار کشیدم که پیری زودرس به سراغم آمد. نمیدانم کی آمد و مانند سگ ولگردی در برابرم خسبید و با چشم های ناسور به من خیره شد. گرفتار کار و روزمرّگی بودم و نفهمیدم کیاین سالها گذشتند و عمرم کی از کفم رفت و فرسودگی برایم ماند، فرسودگی، فرسودگی!
بیست سال تمام دراین سر دنیا، مانند تراکتور، بیروح و بی هیچ شور و شوقی کار کردم تا فرزندان ما سینه از خاک برداشتند و هر کدام به سوئی رفتند. رفته اند و حالا من مانده ام با همسفرم، من ماندهام با «سوویتی» گربة آناهیتا وگلهای شمعدانی لب بالکن که غروبهای دلگیر و تنهائیام را با آنها قسمت میکنم. در همة این سالها مانند ریگ کف رودخانه چندان غلتیده ام و غلتیدهام که از یاد بردهام به کدام صخره، به کدام منظومهای تعلق داشتهام. گاهی در راه شیری اتومبیلها گم میشوم و احساس میکنم از مدار خارج شدهام و تا یکدم دیگر مانند ستارة دنباله داری آتش میگیرم و بر پهنة آسمانی که نمیشناسم، میسوزم. تنهاتر از خدا مدام با «سیّاره ام» چرخ میزنم و چرخ میزنم و هیچ میل و رغبتی به دیدارکسی ندارم. کسی برایم نمانده، نه، کسی باقی نمانده است. هر چه هست و نیست، خودبینی، خود خواهی، حقارت، بخل، تنگ نظری، ابتذال و تکرار گذشته ای است که از بسِ تکرار نخ نما شده است. کسانی که سالها در حاشیة جامعة بیگانه آویزان بودهاند، از آن دیار، از زندگی واقعی دور بودهاند، مدام خودشان را مکرر میکنند. من از تکرار بیزارم. من از خود فریبی و هیاهوی بسیار برای هیچ بیزارم. من از خودنمائی بیزارم. من از آن چه در اطرافام میگذرد و ذرّه ای صداقت در آن نیست بیزارم. من تنهاتر از خدا گرد زمین میچرخم و می چرخم و شب جنازهام را تا خانه میکشانم و تتمة وجودم را را روی صندلی می اندازم و پشت این دستگاه شگفت انگیر می نشینم و به خودم پناه می برم. خستگیهایم را نادیده میگیرم، سماجت میکنم، لج میکنم و پشت میزم مینشینم. هر شب پشت میزم مینشینم و گاهی فقط چند سطر مینویسم. یک سطر! ولی مینویسم تا گردن به این چیزیکهگویا نامش «سرنوشت» است، نگذارم. برای خودم مینویسم، دنبال نام و نشان نیستم، نامها در این دیار بویِ کپک زدگی میدهند، بسکه نام هایشان را بر بالای هر بام خرابه ای فریاد کرده اند، خناق گرفته اند. بسکه نگران مطرح کردن نام و نشانشان بودهاند به فواحش شباحت پیدا کرده اند. من از نام و نشان بیزارم. من این «خود» را سالها است که در درونام کشته ام و تا «… نگیرم» خودم را پنهان میکنم و پا به خیمهشب بازیهای آنها نمیگذارم. تن به این روابط گندیده، دریوزگی، رفیق بازی و حقارت نمیدهم. من از تمام فضایل هنرمند تنها غرورش را به ارث برده ام. تا به امروز با غرور و شرافت زندگی کردهام و بی شک چند سالة آخر عمرم را نیز چنین خواهم کرد. باری، من هنرمندانی را میشناسم که طبق کالایشان را بر تخت سر میگذارند و کاسب کارانه، در هر بازاری میفروشند. من آدمهائی را میشناسم که حق ورود به میهنشان را با خفّت گدائی کرده اند و میکنند، گیرم من هرگز حقم را از کسی به زاری و دریوزگی نگرفته ام و نمیگیرم حتا اگر سالهای پیریام را بر پشت «سیّاره» ام بگذرانم و خودم تابوتم را به پایان این را پر سنگلاخ ببرم، تن به خواری و خفّت نمیدهم و قدم به آن دخمة دیو نمیگذارم.
بزرگوار، آن خانة کذائی در برابر همة این سالهائی که از دست دادهام ارزشی ندارد. من تا به این جا برسم هستیام را مایه گذاشته ام. نمیتوانم فراموش کنم، عشق را دراین دیار پر پرواز نیست، تو نویسندهای و بهتر از هرکسی میدانی که با نفرت زیستن هلاک مداوم است. اگر واژة هلاک را در جدول ابجد معنا کنی، به این سردنیا می رسی و مرا میان چرخ و دنده های عروس شهرهای دنیا میبینی. من هر روز همة ثقلِ شهر پاریس را بر گرده هایم حمل می کنم و به زاری و نالة کمرم و زانوهایم گوش نمیدهم. زانو نمیزنم، زیر سنگینی بار به داستانی فکر میکنم که نیمه تمام مانده و شب باید دنباله اش را بنویسم. رمانی که از پیش میدانم خواننده ای نخواهد داشت و در بقالیهای ایرانی شهر پاریس و سایر شهرهای اروپائی، میان پاکتهای نخود و لوبیا و بسته های گز اصفهان و سوهان قم و نوار ضبط و کاست ویدئو گم خواهد شد. عزیز، در این سر دنیا کمتر کسی کتاب می خواند، همه نوشتههای «خود»شان را مدام مرور میکنند، همة راهها به «خودِ» آنها ختم میشود. جهان را بی«خودِ» آنها اعتباری نیست. منظومهها و کهکشانها به دور«خود» آنها میچرخند؟ میبینی بزرگوار، من با چنین یقینی بیست سالی میشود که در این سردنیا سر قیچیهای وقتم را صرف نوشتن کرده ام و هنوز هم سماجت می کنم و مینویسم. آری، می نویسم تا گم نشوم و از یاد نبرم از کجا آمدهام و چرا، چرا آمده ام. همین.
.