در سال 1351خورشیدی، نزدیک بهنیم قرن پیش، پیتر بروک کارگردان نامدار انگلیسی، به مناسبت جشن هنر شیراز به ایران دعوت شده بود و گویا اجرای نقش خشاریارشاه را به محمود دولت آبادی که در آن روزگار هنرپیشة تأتر بود، پیشنهاد کرده بود. من این نامه را در آن تاریخ به برادرم نوشتم و بعدها با سایر نامهها از یاد بردم. دو روز پیش که بحثی با آشنائی فیس بوکی در بارة جشنوارههای زمان شاه و هنر پروری شهبانو پیش آمد، به یاد آن سالها و نامة کذائی افتادم. ناگفته پیداست که نامه را یکبار، شتابزده و با عصبیّت نوشتهام و ایرادها و اشکالهای دستوری دارد.
در آن زمان من اگرچه اینجا و آنجا یادداشتهای مینوشتم، ولی هنوز نویسنده نشده بودم، چنین خیالی نیز نداشتم و لذا به سلامت و سلاست نثر و زبان فکر نمیکردم. با این وجود، بجز چند مورد که خوانا نبود، هنگام تایپ، نامه را دستکاری و ویراستاری نکردم تا مبادا اصالت و بکارت آن خدشه دار شود. باری، امروز در بازخوانی نامه متوجه شدم که منظورم را کم و بیش بیان کردهام و شگفتا که پس از نیم قرن، حرف تازهای ندارم که به آن اضافه کنم. از متن مفهوم «آنها» استنباط میشود و ناگفته پیداست که منظورم حکومت شاه و دولت وقت بودهاست.
…………………………………………………………..
دراین خیال بودم که از شهرت و موقعیّت شما در میان مردم استفاده کنم بلکه بر سر کاری گمارده شوم که به قول شعرا خیالی عبث بود. در این مدتی که در اینجا و دراین اتاق پر هیاهو و سر و صدا محبوسام کمی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که شما در جریان زندگی پر مشغلهتان غرقید و فرصت ندارید که به پیرامونتان نگاه کنید و باید از این اندیشه منصرف شوم و راهی را که انتخاب کرده ام به پایان برسانم. چون از «خشاریاشاه جز لشکرکشی به یونان باستان همراه هفتصد سفینة جنگی و چهل هزار سپاهیکه از ممالک مختلف گرد آمدهاند نباید انتظاری داشت.» کسی که در کسوت شاهان در آمد به بندگان باید از پشت چشم (گوشة چشم) نگاه کند و نگاه میکند و این جور نگاهها جز بر «حذر باش»، «به گوش باش»، «مرخصید»، «می توانید حرفتان را بزنید»، معنی و مفهوم دیگری نمی تواند داشته باشد.
ولی به نظر من جامة زربفت شاهی بر قامت کسی که من « فریاد مردم فقیرش» مینامم ابداً برازنده نیست. نه، او با چاروق و ارخالیق به مردم نزدیکتر خواهد بود.
باری، یا باید ساکت بود و لب از گفتن فرو بست و یا اگر بخواهم حرفی بزنم باید حرف دلم را بزنم، خواه تو نیر مثل دیگران تکفیرم کنی و مثل سابق «بهانه گیرم» بخوانی. گر چه من قلباً از این ارتقاء درجة تو و از این که درمیان هنرمندان تأتر مقامی والا یافته ای خوشحالم ولی به عنوان کسی که دور از پیوندهای برادری و همخونی (و یا؟!) به عنوان کسی که میخواهد اندیشه آزادیخواهانه داشته باشد (؟) نمیتوانم بنشینم و تو را در آن نقش تماشا کنم. اگر چه ممکن است که هر بی سر و پائی مثل مرا در تماشاخانه ای که «پیتر بروک» کارگردانش باشد راه ندهند. ولی اگر هم درب این مکانها به روی من و امثال من باز باشد و حتا اگر خورشید از « مغرب» طلوع میکرد و کارت دعوت برایم میفرستادند، ترجیح میدادم شبی را در قهوه خانهای بنشینم و به «نقال» شاهنامه خوان گوش کنم و به آنجا نیایم تا تجسمی (تصوری؟!) را که پیتر بروک از خشایارشاه توسط شما در اذهان زنده می کند، ببینم.
… با این که کاملاً در جریان نیستم، ولی احساس میکنم از شما «برده های مدرن» میسازند تا برای دلخوشی «آنها»* برای ایده، آرمان و سیاست «آنها» به روی صحنه بروید و با اعمال و با حرفهایتان بر «کردارشان» و بر«موجودیتشان» صحّه بگذارید. چه خوب بود روزی که (اگر؟) شما این بازی را (نمایش؟) برای دهها هزار نفر که در سالن نمایش عمومی نشستهاند، (خالی از هر غرضی و مرضی) همانطور که بوده، با هنر خودتان ارائه میدادید، نه امروز که از آن برای غرضهای خصوصی و سیاسی استفاده میکنند و شما را چون عروسکی می رقصانند.
… و این حرکت شما فردا در تاریخ ثبت خواهد شد و لکة سیاهی بر روی نام تو که داشت میدرخشید، خواهد بود. من یقین دارم که در طول تاریخ و در زمانی که استخوانهای ما خاک شده و از خاک ما خار و گل روئیدهاست، این لکّه همراه نام تو و بر روی تو خواهد ماند. چرا که آیندگان از ما روشنتر خواهند دید و این روشن بینی آنها را وادار خواهدکرد تا در گذشتهها دقّت کنند. کارگری، دهقانی که که تو را متعلق به خودش و زبان گویای خودش میداند، فردا ترا محاکمه خواهد کرد و از تو خواهد پرسید که چرا همچون گلادیاتور هنرمندی برای دلخوشی اربابها شمشیر زدی؟ او این حرکت تو را تجزیه و تحلیل میکند و درتحلیل نهائی به این نتیجه می رسد که تو برای قایم شدن و پنهان گشتن، بهتر از همه جا، خانة قاضی را انتخاب کرده ای و بعد هموست که به تو خواهد گفت: «کسیکه از تو دعوت نکرد تا دعوی خلق کنی؟ و حال که چنین نیست، پس چرا در زمانی که « صدای تو» و «قلم تو» و حتا سایه ات میتوانست امیدی برای نسل حاضر و نسل آینده باشد، آرام و بیصدا، به کنار رفتی تا برای دلخوشی بالانشینان « برنامه» اجرا کنی؟ او تو را بهچه نامی خواهند خواند؟ ترسو؟ یا یک نامادری، ناتنی با نوشتههایت، با بچّه هایت و با موجودیتت… و آن دهقانانی که به آنها پیام میدهی «چوبها را بردارید»* در گاوارهبان، از تو خواهد پرسید: پس چرا خودت، برای حفظ منافعت در ظل توجهات ملوکانه قرار گرفتی و دولا پهنا شدی؟ و من که برادرت هستم، به نوبة خودم به این امر واقفم و اگر این طور نیست، پس من احمقی بیش نیستم که هم خودم و هم اطرافیانام را مسخره کردهام. تو فراد هیچ توجیهی برای این کردارت نخواهی داشت و بنظر من امروز جز دور اندیشی و پنهان شدن از نظر خصم، هیچ جوابی نداری که به من بدهی.
شاید این وظیفة من نباشد که در این سن و سال و در این حد معلومات که خیلی از تو پائینترم و شاید کاهی در برابر کوهی باشم، برتو و رفتارت خُرده بگیرم. ولی واقعاً ار ته دل بگویم، حاضرم تو را در گوشة زندان ببینم، ولی روی آن صحنه نبینم. این یکی افتخارش برای من بیشتر از آن یکیاست؛ اگر به افتخار بیندیشم و اگر به نفسِ کار و نتیجة آن و تأثیر و انعکاس آن در حال و آینده فکر کنم، باز هم این یکی، زندان را انتخاب میکنم. چرا که آیندگان خواهند گفت: «خون او از کدامین نفر رنگینتر بود که آسایش را بر فرسایش ترجیح داد. اگر چه فرساش احتمالی بود و آسایشاش حتمی است.
ما هیچ «کاری» نکردهایم؛ اگر گمان کنیم که سهم خود را (دین خود را؟) انجام داده و به کناری رفتهایم، خیالی واهی است. اگر « کار» ما (آثار ما) در آینده تأثیر خواهد کرد( ؟) باز هم نمیتواند جوابگو باشد، چون آیندگان برای خودشان کسانی(هرمندانی؟) خواهند داشت و ما ناچار با «حال» رو به رو هستیم. یا خود را مسؤل میدانیم، یا نه. اگر خود را مسؤل می دانیم باید عکسالعمل نشان دهیم، به هر نحو و هر شکلی که باشد، و اگر «به من چه ولش کن» هستیم که دیگری حرفی در میان نیست.
ما بر آن نویسنده ایراد میگیریم که در دوران حکومت فلان «جاکش الدوله» قلمش را در گرو صله گذاشت و زبان به مدح و ثنا گشود و حالا با این اندیشه می رویم تا خودمان را، هستی مان را در گرو « صله» بگذاریم و با همکاری کسی که از نژاد انگلو ساکسون، راهزن دریائی قدیم و وامپیر خوش ترکیب جدید است و نمی تواند بدون نظر از ولایتش به اینجا آمده باشد؛ یا باز شیادی است که اینبار با این لباس آمده و یا عامل فریب و نیرنگ و یا اگر این نیست، لااقل – بلندگوی رسائیاست برای اشرافیّت و بالا نشینان- می رویم تا سر فرود آوریم و زمین طاعت ببوسیم و خاک قدومش را سرمة چشم نمائیم. شاید به من بگوئی که این دیگر خیلی رمانتیک و شاعرانه است و بگوئی که از واقعیّت زندگی بدورم و یا ادعا کنی که خیلی تند و تیز می تازم … شاید حق با تو باشد، ولی من در این سن و سال و با این اندیشه و هدفی که دارم نمی توانم غیر از این به تو حرفی بزنم. دراین فاصله بارها از خودم پرسیدهام که انگیزة رفتارش چیست؟ میتواند دلایل مادی داشته باشد؟ که اگر این طور باشد ترا تا سطح پائین تری پائین می آورد. پس اگر این نیست، لابد دارد به سوی افتخار پیش میرود که در نبرد بردگان، نیزه انداختن افتخاری ندارد، آن هم نیزه ای که به حلقوم خلق فرو برود، اگرچه بهترین نیزه انداز قرن باشد. پس نوبت به « ترس» می رسد که خود برای مرد بدترین و زشت ترین صفت است، اگر بهانه نتراشد و خودش را در پشت ماسک احتیاط پنهان نکند.
تو که از کارهای هنری « تأتر» کناره گرفته بودی و دیگر کسی از تو نمیتوانست بخواهد که به تأتر برگردی. تو اقعاً این قدر سر مست عشق هستی که همه چیز را نادیده گرفته ای و یا این « خرده بورژوا زادة خوش سخن» بیشتر از حد روی تو تأثیر گذاشته است و طفل ساده لوح و خوش قلب ما را از راه به در کرده و گذاشتهاست تا تمام خصلتهای طبقاتی اش جایگزیرن صفا و صمیمیّت تو و زندگی ات بشود؟ نه برادر، دندان قروچه نکن، و کمی دور ازتمام این حرفها و دور از احساس و عاطفه و عشق به این موضوع بیندیش، من غرضی ندارم، من فقط یک برادرم که از جان دوستت دارم و یک کارگرم که نمیخواهم نامت آلوده و ننگین شود. تو برای من همه چیز بوده ای، واقعاً همه چیز و هیچ وقت به خودم اجازه نمی دهم به تو و به همسرت توهین کنم، چون من او را هم درحد خودش دوست دارم ولی من همان روز اوّل در دروازه شمیران به تو گفتم: «مواظب باش که او روی تو تأثیر نگذارد.»
ما میتوانستیم مثل سابق زندگی کنیم و به کار خودمان برسیم، به همان سادگی، واقعی و حقیقی بودنش. اگر کسی مایل بود بود شریک زندگی مان می شد و اگر مایل نبود به درک واصل می شد. ما از ابتدا هم که به آسایش و زندگی راحت عادت نکرده بودیم، تو مینوشتی و اگر جامعه به آن احتیاج داشت، آن را چاپ میکرد و از آن بهره میگرفت و اگر احتیاج نداشت و به او تعلق نداشت، میماند تا جامعة دیگری به وجود آید و از آن استفاده کند و باز اگر بی مایه بود، این قدر در خانه میماند تا خاک میشد بدون آن که به اسمت لطمهای بخورد. حالا هم هنوز دیر نشده است، چرا تو دنبال کسانی بروی که از ارزشات کاسته شود؟ بگذار آنها که به تو احتیاج دارند سراغت را بگیرند و در کلبه ات به دیدنت بیایند و آرزوی گفت و شنود با تو را داشته باشند.
تو که نویسندهای، بنویس و آزاد باش و اگر نمینویسی لااقل یک « فرد» آزاد باقی بمان. همان طور که تا این زمان بودهای و اگر واقعاً « نمیتوانی»- که این غیر ممکن است- آزاد باشی و به آزادی برادرانات بیندیشی، پس مهر سکوت بر لب بزن و کنج اطاقات بنشین؛ چون این جور سنگینتر خواهی بود. چرا که جامعة آینده در حال رشد و تکوین است و روز به روز بر تعدادش افزوده می شود و به نویسندة درباری احتیاج ندارد و تو را خیلی زود «هو» می کند.
گیرم تو خشایارشاه را با روح مقتدر، متعرض و توسعه طلبش تصویر کردی و حاضران برایت کف زدند و فردا عکسات را با تفصیلات توی کیهان و سایر مطبوعاتکه سخنگوی دولتند چاپکردند و فردا «پیتر بروک» سوار هواپیما شد و از این مملکت رخت بر بست و روی روزنامهها خاک فراموشی نشست، آن وقت تو میمانی و استقبال استهزاء آمیز اطرافیان و کسانیکه تو را تشویق و ترغیب به اینکار میکردند، آن وقت از گوشهای « آزرم» نامی برایت خواهد سرود:
دوستان بر او مشورید/ تماشائی ست/ کسی که در مسلخ شهیدان/ دژخیم را فرشته خواند./ شاید شعرش را خراب کرده باشم، ولی تا آن جائی که بهیاد دارم چنین منظوری داشت و تو را نیز با چنین شعارهائی استقبال خواهند کرد، چه در حال و چه در آینده!
… و اما اگر کسی (نویسندهای) را جامعه اش نپذیرفت و در قلبهای مردم جائی نداشت، پس به چکار آید؟ چکاری از دستاش ساخته خواهد بود؟ تو بعد از این کار اگر بخواهی بنویسی و چیزی نوشتی، خواهند گفت: «این کیست که چون موش کور شبها و در زیر زمین کار میکند و زمزمة ناسازگار ساز کرده است؟ او را که شهامت دیدن خورشید نیست و نور آن چشمهایش را کور میکند، چرا درشب تار برایخود و دلخود نغمه سرائی میکند؟ او که با یک توپ و تشر زدن از میدان به در رفت و گوشة عزلت گزید و گردن طاعت گذاشت، چرا صدایش را نمیبُرَد؟ و آن زمان تو را جوابی نخواهد بود که پاسخگوی آنها باشد و در تنهائیات سر گردان می شوی. بنظر من اگر آن مرد شریف (کی؟!) گفته است یک کمونیست باید لااقل ده سال زنده بماند و ده نفر مثل خودش درست کند (تربیت کند) فراموش کرده است تا بگوید شرافتمند زنده بماند.
انگار ما تصور غلطی از هنر داریم، ولی تا آنجائی که به یاد دارم، در جامعه شناسی هنر آریانپور خواندم که یک عده نویسندة بورژوا بودند و هستند که می خواهند این تصور را که «هنر برای هنر است» در اذهان توده به وجود بیاورند و اگر چنین بود، هنر در خدمت اشراف و بزرگان در میآمد و از مسیر اصلیاش خارج میشد. گویا پیش ازاین چنین اندیشههائی در میان مردم وجود داشته است و واقعاً هنر هم مثل سایر پدیده ها در خدمت آنان بوده و به سود و به نفع آنها که میخواستند از هنر برای تحقق بخشیدن نیات پلیدشان استفاده کنند. و حالا، این اندیشه در این سر زمین کهن نیز متجلی (؟) شدهاست و شما نیز که تا چندی پیش سنگ مردم بینوا را به سینه میزدید، عامل اصلی آن شدهاید و « این چند سال به عقب است». من که معنی ارتجاع را نمیدانستم و از تو آموختم، حالا متأسفانه باید در بارة خودت به کار ببرم و بگویم که این کردار تو ارتجاعی و در نتیجه شما مرتجع هستید.
من با این این عقل قاصرم ( ناقصم) گواهی میدهم که تمام این کارها حساب شده است «آنها» دارند در پرتو این افتخار کذائی وجودت را میسوزانند و سیاه میکنند و فردا تو را به صورت یک دلقک سیاه از سالن نمایش بیرون می دهند که همه به ریشات بخندند.
دشمن دانا بلندت می کند!
باری، اگر در این دنیا فقط یک دوست داشته باشی، همان یکی در شب نمایش ساطوری به قلم ( ساق) پایت می زند تا نتوانی خودت را به جشن هنر شیراز برسانی و خوشا به سعادت آن دوست که چنین افتخاری نصیباش شود حسین
اگر نامه لازمت نشد، حتماً پاره اش نکنی و برای خودم برش گردانی