قلعه ی گالپاها «5»
جشن ختنه سوری من ساده برگزار شد و تا آنجا که به یاد دارم، شور و شوق زیادی بر نیانگیخت. استاد کربلائی عبدالرسول اگر چه مدام تکرار میکرد که برایِ پولِ مردم کیسه ندوخته بود و با آن شاهی صناری که به این مناسبت جمع شده بود، تغییری در زندگی ما به وجود نمیآمد، ولی
به عقیدة مادرم که مقتصد بود و همیشه خطِ دنیا را دور میکشید، حتا آن مبلغ ناچیز غنیمت بود و نباید ناشکری میکرد. پدرم انگار چیزی نمیشنید، کربلائی اسکناسهای کهنه، مچاله شده و چرک یک تومنی و دوتومنی را از زیر بالشام بر میداشت، آنها را روی هم میچید و ابری با حسرت به اسکناسها نگاه میکرد:
«ابرام، امشب شام جائی نرو، بمون، الآن سفر میندازیم»
ابری بالای سرم یک زانو نشست و دست روی پیشانیام گذاشت. لبخند و گرمای دست او بیشتر از بوسههای خاردار، به من آرامش میداد. باری، حادثهای در زندگیام رخ داده بود، تا چندروز در مرکز توجه خانواده بودم و موضوع شوخی، بذله گوئی و متلک پرانی همسایه ها و مردمِ یک لا قبا و دست به دهانی که هیچ فرصتی را برای شوخی و مزّه انداختن از دست نمیدادند و به هر بهانهای لودگی میکردند و میخندیدند.
«دهه، دکتر متوّلی، لُنگ زدی، کون برهنه اومدی توی کوچه»
«سلیمان، بیا بریم، اینقدر سر به سر بچّهها نذار»
«بیا ببینم، چقدر از سرش بریدن، اینقدر، اینقدر؟ کوتاه نشد؟»
«بریم سلیمان، بریم، مگه نمیبینی بچّه خجالت میکشه»
تا زمانی که همراه پدرم و مادرم به کربلا نرفته بودم، پسر بزرگة خاله صغرا به من میگفت: «دکتر متولی!!». این اسم بعد از سفر یک سالة ما به کربلا، تبدیل شد به: «کلبوسین» که تلفظ محلی «کربلائی حسین» بود. گیرم امام سوم شیعیان کربلائی عبدالرسول را چند سال بعد از مراسم ختنه سوری طلب کرد و من در نه سالگی، یک سال به مدرسه نرفتم و در عوض شهرهای سبزوار، تهران، قصر شیرین، نجف اشرف، کاظمین و کربلا را دیدم و «کربلائی حسین» شدم. این سفر هیجانانگیز و سراسر حادثه داستانی جداگانه دارد که در آینده به تفصیل به آن خواهم پرداخت. گیرم تا به این آینده برسم ناچارم چند قرن منتظر بمانم. چرا؟ چون در دوران کودکیام، برخلاف روزگار پیری، زمان به سرعت برق و باد نمیگذشت. نه، زمانِ سالهایِ کودکی با زمانِ سالهایِ پیری و کهولت از زمین تا آسمان تفاوت داشت. در دوران کودکیام روزها، مانند روز قیامت طولانی بودند، ثانیهها و دقیقهها و روزها کش میآمدند و زمان به کندی از سوراخ سوزن میگذشت. شاهد میآورم: بیش از پنح قرن به درازا کشید تا موفق شدم همراه خانوادهام به پابوس شهیدای کربلا و نجف بروم، بیش از هفت سال به درازا کشید تا آن یک هفته دورة نقاهت به آخر رسید، تا لُنگ حمام را از گردنام باز کردند و مثل سایر بچّهها تنبان پوشیدم.
«جوان ایرانی، اسباب اثاثیه رو کردی توی خِلتَه*»
چند روز از مراسم ختنه سوری گذشته بود، کربلائی عبدالرسول، کیسة متخالی کوچکی برای شاهکار هنریاش دوخته بود تا مبادا گرد و خاک روی زخم مینشست و چرک میکرد. مادرم روزها بند «خِلتَه» را به دور کمرم میبست، دو تا بالِ لُنگ حمام را مانند هندیها چپ و راست به
پشت گردنام گره میزد و سفارش میکرد:
«مواظب باش باد نخوره، «نوست» سیم میکشه»
خانه نشینی و تحمل تنهائی در آن سن و سال ساده نبود، توی خانه طاقت نمیآوردم، حرف مادرم را بهگوش نمیگرفتم، مثل گربة ولگرد به کوچه و خانة همسایهها میرفتم و اینجا و آنجا میپلکیدم تا روز شب میشد. در آن روزها، از لودگیها، شوخیها، اشاره و کنایههای همسایهها بهمرور پی میبردم که زیر شکم و آن «چیزی» که لایِ پای مردها و زنها بود، جای خاصی در زندگی آدمها داشت و از شوخیها گذشته، فحشها و ناسزا و اصطلاحات اغلب با این «چیزها»، یا ترکیبِ آنها ساخته شده بود. از جمله کربلائی عبدالرسول هر زمان عصبانی میشد، زیر دندان میجوید: «کیر عثمانی به کُستِ زنت!» یا «زنِ هزار کیره!» و مادرم اگر چه به ندرت درملاء عام به همسایهها فحش میداد، ولی چند بار سر تنور یا توی مطبخ از زبان او شنیده بودم: «زنکه هر چه چنار و مناره به میون لنگ خودش میبینه.» یا «زنکة کُسو حیا نداره!». و یا «زنکة تنبان اندار!» و …
«پتیاره صبح تا شب دنبه تاب میده… وای به حالِ حبیب کُلا»
مادرم اگر چه اسم زن تنبان انداز را به زبان نمیآورد، ولی من به منظور او پی میبردم و به سرعت منتقل می شدم: همسایهها به حوریه، زن حبیب کُلا لقب «پتیارة تنبان انداز» داده بودند.
خانة تنبان انداز در انتهای کوچة ما، در آخرِ بن بست بود. حوریه، بر خلاف سایر زنهایِ همسایه، هرگز به صحرا نمیرفت، تن به کار وجین و درو و خوشه چینی نمیداد، تمیز و مرتب لباس میپوشید، هر هفته بند میانداخت، زیر ابرو بر میداشت، موهایش را مانند پر کلاغ، روی پیشانی سفید و بلندش کرچکی میچسباند؛ حوریه با آن چادر گلدار و خوشرنگ، با ناز، ادا و اطوار قدم بر میداشت؛ از مردها رو نمیگرفت، با مردها، با پیر و جوان، مزاح میکرد و در ملاء عام با همه گل میگفت و گل میشنید و میخندید و انگار از شایعه ها و شوهرش پروائی نداشت. حبیب کُلا، شوهر حوریه، دهقانی بلند قد، لاغر، سیاهسوخته، محجوب و سر به زیری بود که همیشه ارخالیق نیمدار و بلندی میپوشید، کمرش را با نخ مویی میبست و به ندرت میان مردم آفتابی میشد. بیلِ حبیبکُلا جلو آب «مَدابرام»، اربابِ ناخن خشکِ قلعه بود و تا آنجا که من به یاد دارم، این مرد نجیب، چهار فصل سال روی زمین و یا توی آغل مدابرام یُبس و عُنق کار میکرد، ارخالیق، سر و موی حبیب کُلا در عزا و عروسی ژولیده و خاک آلود بود و بنا بهادعای استاد عبدالرسول، حبیب کلا موهای جو گندمی و زبرش را هر ششماه یکبار و یا در نهایت دوبار با تیغ از ته میتراشید و ریش اش را با ماشین نمرة دو میزد و انگار حمامی قلعه او را ماهی یکبار حتا نمیدید. آن مرد خاموش و فکور هرگز با بچّهها همکلام نمیشد و برخلاف سلیمان خاله صغرا و ممد قلی، سر به سر بچّهها نمیگذاشت. حبیب کلا فرسوده، ذلّه و از همه چیز زده و بیزار شده بود؛ به آن چه که در دنیای خاکی و در چهار دیواریِ خانهاش میگذشت، اعتنائی نداشت، اهمیّت نمیداد و لب از لب برنمیداشت. زنها پشت سر حوریة حرف میزدند و بیتردید به گوش حبیب کلا میرسید، و از ماجرای عاشقانة زنکه خبر داشت، ولی خودش را به کرگوشی میزد. همسایه ها به دلسوزی میگفتند که مرد بیچاره حریف آن سلیطة بیحیا نمیشد. من تا مدتها از پچ پچه و زمزمة همسایهها سر در نمیآدردم و معنای «زنکة پتیاره مِشَقَه داره» را نمیفهمیدم. حوریه با سلمانی قرتی قلعه، با رغیب کربلائی عبدالّرسول دلاک آب به گل گرفته بود و زنهای همسایه زاغ سیاه عاشق و معشوق را چوب میزدند. اگر آن سلمانی فکلی از کوچة ما میگذشت، با اشاره به کت و شلوار اتوکشیده، زلف بلند، پارافین زده و براق او پچ پچه میکردند:
«ببین، ببین، زلفهاشو با تور سیاه بسته تا پریشون نشن»
کربلائی عبدالرسول از آن رغیب جلف، بیبتّه و بی مایه متنفر بود و از لوندی، دلربائی، ناز و غمزة خرکی حوریه نفرت داشت و تا آنجائی که من فهمیده بودم، به او محل سگ نمیگذاشت. کربلائی گویا پس از ازدواج با فاطمة زهرا، شیطنتهای دوران نوجوانی، شبگردیها و امر شکار شبانه را کنار گذاشته بود، در میانه سالی، سنگین، متین و سر به راه شده بود؛ گیرم به قول مادرم هنوز «بد دهن» باقی مانده بود و از «اسرار مگو»، با صراحت، رُک و بیپرده حرف می زد:
«زنکة کُسی زیر لنگ اون مردکة قرتی میخوابه»
کربلائی عبدالرسول دم غروب، مانند میرغضب از راه رسیده بود و مادرم بنا به شناختی که از شوهرش داشت، با ملاحظه حرف میزد:
«مرد، خدا خیرت بده، جلو بچّه از این حرفها نزن…»
«اخ، اخ، از روز ازل دنیا به کام کونیها بوده و خواهد بود»
«کلب عبدالرسول، تو امروز از کدوم شونه بلند شدی؟»
پدرم که اغلب روزها گرفتار و خمار بود، با عصبیّت بیخ دیوار فین کرد، سر لک نشست، با اشاره به آفتابه تشر زد:
«مردکة قرمساق یک طویله خره… خر عیسی گرش به مکّه برند، چون بیاید هنور خر باشد. مردک انگار از کون افتاده»
«تو صبح تا شب از دست خلقالله حرص و جوش میخوری، مدام فحش میدی، بچّهها نگاه به دهن بابا شون میکنن، یاد میگیرن»
«بچّهها لای پنبه و توی شیشه که بزرگ نمیشن. دیر یا زود یاد میگیرن، بهزن کُسی میگن کُسی، نمیگن مریم مقدس. بعضیها زیر لب و آهسته میگن، بعضیها بلند بلند، خب، من چی بگم تا عرش نسوزه»
«تو بالاخره این بچّهها رو مثل خودت بد دهن بار میاری»
«به تخمِ اسبِ حضرتِ عباس که بد دهن بار اومدن»
در ولایت «کُسی» و «تنبانانداز» به معنای زن سهلالوصول و هر جائی بود. گیرم تا بالغ نشدم و به سن عقل نرسیدم، معنای این واژهها را نمیفهمیدم و این فحشها را اگر چه هر روز توی خانه و کوچه و دَرِ قلعه میشنیدم، ولی هنوز نمیدانستم چرا زن، مادر و خواهر آدمها و به ویژه زیرِ شکم آنها مورد لطف و عنایت قرار میگرفتند و چرا در دعواها، مانند کربلائی عبدالرسول دلاک زن، خواهر و مادر حریف را میجنباندند، چرا بر عکس، در نفرین و دعاها به اعضای اسافل بدن بیاعتنا بودند و چرا چشم، دست، پا، کمر، زبان، رزق، روزی و زندگی آدمها جای آنها را میگرفتند: «الهی کور شی» یا «الهی کمرت بشکنه»، «الهی پات بشکنه» و یا « الهی لال از دنیا بری»، و یا «آلهی آب خوش از گلوت پائین نره» و …
… باری، تا روزی که با کار آشنا نشدم، به اهمیّتِ اعضایِ اساسی بدن در این نفرینها پی نبردم. آدمی که کور میشد، دست، پا و یا کمرش میشکست، از کار میافتاد و از آنجا که اکثر مردم قلعة گالپاها مانند سایر ولایات و ممالکت محروسه دست به دهان بودند، وقتی دست آنها از کار میافتاد، دهانشان از کار میایستاد و این نهایت درماندگی و بیچارگی و خواری و خفّت بود. غرض، از آنجا که من با مردم دست به دهان و در میان آنها بزرگ میشدم فحشها، نفرینها، دعاها، مثلها، اصطلاحات، چهار بیتیها، افسانههایِ این مردم را به مرور زمان یاد میگرفتم و بی آن که بخواهم، خود به خود در حافظهام حک میشدند و گاهی اینجا و آنجا فحشی از زبانام میپرید و پَتَهام روی آب میافتاد. به نظر مادرم، من از این نظر با کربلائی عبدالرسول مو نمیزدم؛ مانند آن مرد از خدا بیخبر خرده گیر، قلنبه گو و بد دهان از کوره در آمده بودم و مثل او زبانام نیش داشت و مردم را میگزیدم. نمیدانم، شاید اگر پدرم آنهمه اعضای اسافل بدن زنها و مردها را با غیظ و غضب به زبان نمیآورد و معایب و کم و کاستیهای مردم را زیر ذره بین نمیگذاشت، آنها را سرزنش، ریشخند و مسخره نمیکرد، شاید اگر حسّاس، هشیار، عیبجو و نکته سنج نبود، من در کودکی آنهمه کنجکاو نمیشدم و به آنچه که در پیرامونام میگذشت اهمیّت نمیدادم. من ناخود آگاه، بینش، طرز نگاه، تیغ زبان و شیوة بیان پدرم را به مرور زمان آموختم و از حجب، حیا، نجابت، سادگی و صداقت مادرم، نیز بی بهره نماندم. گیرم این فضایل چندان مورد پسند پدرم نبود. گاهی از ساده دلی و خوشباوری بیش از اندازة مادرم دربارة خدا و پیغمبر، مفاتیحالجنان، بهشت، جهنم و وعدههای نسیة آخوندها لجاش میگرفت، از کوره به در میرفت و به طعنه به «مادر محمود» میگفت:
«فاطمة زهرا، دلتو به بهشت خوش نکن، وقتی مردی، همه چی تموم می شه، فاتحه. زیر خاک غیر از مار و عقرب کسی منتظر ما نیست.»
کربلائی عبدالرسول انگار به تجربه دریافته بود که میراث مادرم، حجب و حیا و صداقت و خوشباوری در دنیائی که قرار بود از آن گذر کنم، دست و پا گیرم میشد. از این نظر نیز کم و بیش حق با پدرم بود.
«این بچّه مثل «فاطمة زهرا» نجیب و خجالتی ست.»
اشارة زن علی سیرضا به مادرم بود و من از شرم لابد سرخ شدم.
«چیه جیت تیلی، لابد اومدی دنبال آتش؟»
هربار به خانة علیسیرضا میرفتم، بیخ دیوار میایستادم، از گوشة چشم بهساعت لب طاقچه نگاه میکردم و از این که به راز عقربهها و اعداد و به رمز اندازه گیری زمان پی نمیبردم، کسل و پکر میشدم. حدود یک سال و اندی از ختنه سوری گذشته بود، با این وجود هنوز به مدرسه نرفته بودم و از خارهای ریز و درشت ساعت شماطه دار سر در نمیآوردم. اگر پس از گذشت سالها آن ساعت بزرگ هنوز در خاطرم مانده و حکایت زن آزردة علی سید رضا «علی سیرضا»را از یاد نیردهام، به همین دلیل روشن است: «ساعت شماطه دار». خانة علی سیرضا و زن آزردهاش در انتهای بن بست، دیوار به دیوار خانة آفاق و عظیم و خانة ملا چروی و قمر بود.
«معاملة مردکه رو زنبور نیش زده بود، ورم کرده بود و … »
«زن… هی، هی ببین این جیت تیلی* سر صبح چکار داره»
از چشم علی سیرضا من جیت تیلی، یعنی فسقلی بودم. باری،
سرم را از خجالت پائین انداختم و زیر لب مِن مِن کردم: «ساعت!»
«مگه بابات می خواد بره آبیاری، ساعت میخواد چکار؟»
زمستان بود، علی سیرضا، همسرش و دو نفر دیگر زیر پلة کرسی نشسته بودند و بیاعتنا به من هر و کر میخندیدند. به یاد ندارم چرا پدرم مرا به دنیال ساعت به خانة همسایه فرستاده بود و چرا آن زن آزرده، لاغر و نحیف، خندان و سرخوش، با شیفتگی و شیدائی از معاملة باد کردة مرد غریبه و رضایت خاطر همسرش حرف میزد. لابد داستان بهمذاق شنوندها خوش میآمد که از خنده ریسه میرفتند. باری، بادِ معاملة شوهر پس از چند روزی میخوابید و ماجرای زن و مرد کامروا با حسرت و این پرسش مکرّر به آخر میرسید:
« کجاست مرد؟ چی شد؟ چکارش کردی؟ کجا گذاشتی؟»
من اگر چه به منظور زن از نیش زنبور و معاملة باد کردة مرد پی برده بودم، ولی دلیل خندة آنها را نمیفهیدم، نیش زنبور دردناک بود و درد و رنج خنده آور نبود. نه، من مبهوت و سر در گریبان ایستاده بودم، پا به پا میمالیدم و چشم از ساعت شماطه دار لب طاقچه بر نمیداشتم.
«اصول دین از بچّه نپرس، ساعت رو بده ببره»
آن روز سرد زمستانی، راز زمان و اعداد و عقربهها فکرم را سخت مشغول کرده بود و از آنجا که از فهم آنهمه پیچیدگی عاجز مانده بودم،
با غیظ برفها را لگد میکردم و با ساعت به خانه بر میگشتم.
نه، بهیاد ندارم چرا پدرم آن روز برفی مرا به خانة علی سیرضا به دنبال ساعت فرستاده بود. توی کوچه، روی برف تازه، زن آزرده، و داستان زنبور و معاملة بادکردة مرد از منظرم میگذشت و باز درمه و محاق ناپدید میشد و عقربههای ساعت و اعداد جای آن را میگرفت. این تنها تصویری است که از آن زن نحیف، شیرین سخن و طنز پرداز در خاطرم مانده. زن علی سیرضا مانند سایه بی سر و صدا میزیست، کسی نمیدانست از کدام بیماری و از چه زخمی رنج میبرد، چرا آرام آرام به تحلیل میرفت و مثل شمع فرو میکاهید. من آن زن آزرده را به ندرت توی کوچه و کنار سایر زنها میدیدم، نمیدانم کی بیسر و صدا از دنیا رفت و آب از آب نجنبید. انگار هیچ کسی از مرگ او خبر دار نشد؛ مانند برگ خشکی از شاخه افتاد و باد او را برد. نمیدانم، شاید درگوشة بیمارستانی دلگیر، در انزوا و تنهائی مرده بود؛ شاید سر جالیز از دنیا رفته بود و علی سیرضا جنازة زنش را، آن چهار پاره استخوان پوکیده را در بیابان به خاک سپرده بود. هر چه بود، مرگ آن زن ریز نقش و آزرده، مانند اعداد ساعت شماطه دار راز آمیز و مرموز بود و من تا آخر نفهمیدم کی و کجا مرد و علی سیرضا از چه زمانی تنها و عُنُق منکسره شد. همین قدر به یاد دارم که علیسیرضا زمستانها، تنها پشت کرسی و تابستانها سرجالیز، با رادیوی ترانزیستوریاش زندگی میکرد. علی سیرضا، شبها از ترس دزد رادیو را به رختخواب می برد و با آن میخوابید. در آن سالها، تابستانها جالیزبانی میکردم و با او همسایه شده بودم. غروبها، صدای پوران و مرضیه، زیر تاق آسمان بیابان حاشیة کویر میپیچید، مانند آواز خوش دختران دریائی مرا که پسر بچهای بیش نبودم، مسحور و وسوسه میکرد و گاهی از جالیز و کلاغها غافل میشدم؛ یک روز، در اوج شیفتگی، لذّت و از خود بیخودی، مانند خوابگردها، رو به منبع صدای ملکوتی و خانه بند علی سیرضا راه افتادم و از شما چه پنهان، در غیاب جالیزبان، کلاغهای تشنه به جالیز هجوم آوردند و فاجعه رخ داد. در میانة راه، کربلائی عبدالرسول، خمار و خشمگین از راه رسید و با زنجیر دانه درشت خرکاری سر به دنبالام گذاشت. بماند، جلو نیفتم.
ماجرای هجوم کلاغها و زنجیرخرکاری چند سال بعد اتفاق افتاد. در آن روزها هنوز سینه از خاک بر نداشته بودم و در آن سن و سال مرا توی بیابان، تنها به جالیزبانی و نگهبانی وا نمیداشتند، و به خوشه چینی، خرمنکوبی، وجین زیره و پنبه نمیفرستادند. هنوز خردسال و بچّه بودم و
اگر دیر به خانه بر میگشتم، مادرم نگران میشد.
«رفته بودی دنبال آب حیات، کجا بودی تا حالا؟»
«زن علی سیرضا حرف میزد، معطل شدم»
از کودکی، هنر همیشه و همواره برای من جاذبه داشت و هرگز هیچ فرصتی را از دست نمیدادم؛ به خصوص اگر زن علی سیرضا قصهای را روایت میکرد. سالها بعد، در این گوشة دنیا، گاهی داستان زنبور و زن و شوهر کامیاب را به یاد میآوردم و با دوستان و عزیزان میخندیدم. هنر ظریف، سهل و ممتنع آن زن آزرده دراین بود که ماجراهای زیر لحاف و زیر شکمی را مو به مو، با جزئیات، با واژههای عاریهای، در پرده، پوشیده و با اشاره و کنایه نقل میکرد و هرگز به ابتذال در نمیغلتید.
*
ادامه دارد