Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

تمرکز نویسنده

Posted on 3 فوریه 202411 نوامبر 2024 By حسین دولت‌آبادی

اگراشتباه نکنم و درست فهمیده باشم، هاروکی موراکامی، نویسندۀ شهیر ژاپنی که کارهای او جوایز متعددی را از جمله جایزه جهانی فانتزی، جایزهٔ بین‌المللی داستان کوتاه فرانک اوکانر، جایزهٔ فرانتس کافکا و جایزهٔ اورشلیم را دریافت کرده‌است. در کتاب: « وقتی از دو حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم» سه شرط اساسی برای نویسندۀ رمان نام برده بود.

«استعداد، تمرکز و استقامت یا پایداری».

اگر چه کلام هیچ کسی و از جمله هاروکی موراکامی آیۀ منزل نیست و ممکن است نویسندۀ دیگری از راه برسد و بنا به تجربه‌های شخصی‌اش شرایط دیگری را نام ببرد، ولی سخن نویسندۀ ژاپنی به نظر من نعز و درست است. هیچ‌ کسی تا قریحه و استعداد نداشته باشد، اگر عمری با سماجت و پشتکار بنویسد، حتا اگر خلوت و تمرکز داشته باشد، شاید، شاید نام نویسنده را مدتی یدک بکشد، ولی هرگز اثری هنری خلق نخواهد کرد.

باری، از میان از سه شرط موکارامی، «تمرکز» نظرم را جلب کرد و از شما چه پنهان کتاب را بستم، مدتی به سقف اتاق خیره شدم و به گذشته‌ها برگشتم و آرام آرام به‌یاد آوردم که در این‌همه سال چگونه «تمرکز» پیدا کرده بودم و چگونه ادامه داده و در میانۀ این راه ناهموار، دراز و نفسگیر زانو نزده و از پا نیفتاده بودم. من مانند موراکامی دونده نبودم و هرگز در دو ماراتن شرکت نکرده بودم، ( موراکامی معتقد است که سلامت و استقامت جسمی نیز شرط است و به استقامت روحی کمک می کند) باری، من چندین سال، هفته‌ای شش روز و روزی یازده تا دوازده ساعت پشت فرمان تاکسی می نشستم و در آن قفس آهنیِ سیّار روزگار می‌گذراندم و هرگز خلوت، آرامش و «تمرکز» نداشتم، برعکس، در غوغای شهر پاریس و حومه و راه بندان ها اعصاب ام روز به‌روز بیشتر خراب و فرسوده می‌شد. در آن سال‌ها، گاهی که به تنگنا می‌افتادم و نفس‌ام در سینه‌ام گره می‌خورد، گاهی که نفس‌ام بسختی بالا می‌آمد، از غوعایِ شهر و شلوغی بیرون می‌زدم، «سیّاره‌ام» را در‌جلگه‌ای خلوت و دور از آبادی رها می‌کردم، نرمک نرمک تا کاکل تپّه‌‌ای بالا می‌رفتم و مدتی به تماشای دشت و دمن می‌نشستم. طبیعت حومۀ پاریس مانند تابلو زیبائی بود که هنرمندی ماهر روی توری و ململ نازکی نقاشی‌کرده بود. نسیم خنک و فرح بخشی می‌وزید، توری ململ می‌لرزید و من از ورای آن تابلو، دنیای دیگری را در آنسوی آب‌ها، محو، لرزان، کدر و گذرا می‌دیدم؛ دشت پنبه، تپه ماهورهای ماسه‌ای، درخت‌هایِ سنجد، گل‌های ‌آفتابگردان و مناظر مختلف در‌هم می‌آمیختند و زادگاهم در‌آشفتگی خیال و واقعیّت گم می‌شد. من اگر چه در حاشیۀ کویر به دنیا آمده بودم، به صحرا و چشم انداز باز خو کرده بودم و در کوهستان دل‌ام می گرفت، ولی در حومۀ پاریس میلی سرکش و تمنای شدیدی مرا به بالا رفتن و بالا رفتن هر چه بیشتر وا‌می‌داشت، میلی که هرگز ارضا نمی‌شد. گاهی که غمگین، دلگیر و پریشان بودم، این میل و یا هوس شدّت می‌گرفت، خوش داشتم مانند عقابی تا قلّة کوه‌ها صعود می‌کردم و در آن بالاها به آسودگی نفس می کشیدم: آه، رهائی، رهائی!

زمان می‌گذشت، سال‌ها، ماه‌ها و روزها از پی هم می‌آمدند و با سرعتی شگفت انگیز می‌گذشتند، میهن و آن روزگاری که در میهن به خوشی و ناخوشی گذرانده بودم، در روزمرگی و تکرار روزهائی‌که مانند دانه های تسبیح همه به هم شبیه بودند، به مرور رنگ می‌باختند و در غبار فرو می‌رفتند. واقعیّت بر رویاها و آرزوها چیره می‌شد، دلواپسی‌ها، دغدغه‌های کار و زندگی در‌تبعید جای آن‌همه را می‌گرفت، این گرفتاریهای بی‌ارزش و سمج مانند ابرهای سیاه و سرگردان مدام چشم‌اندازم را کدر می‌کردند و آن آشفته بازار ملال‌آور، آن ‌فضای سنگین‌و نفسگیر تاکسی، آن قفس آهنی، جولانگاه خیال پریشانی می‌شد که مانند مرغی اسیر، سرگشته و سر درگم، هر‌ دم به سوئی پر می‌کشید و باز به سر منزل اوّل، به تاکسی بر می‌گشت. تاکسی زندان و قفس ‌آهنی خیال بی ‌قرار من شده بود و همۀ حوادث رمان‌هایم زیر‌سقف کوتاه آن رخ می‌داد. روزها، گاهی چنان غرق تماشای صحنه‌ها و شخصیت‌هایِ رما‌ن‌ام می‌شدم ‌که زمان، مکان و موقعیّت‌ام را از یاد می‌بردم، تاکسی، مقصد و مسافرم را فراموش می‌کردم و مسحور و محو، به مسیر و به راه اشتباهی می‌رفتم. روزی که محو مکالمۀ معراج و شاطر (شخصیت‌های گدار) شده بودم؛ خروجی فرودگاه شارل‌دوگل را رد کردم و شاید اگر به عوارضی اتوبان ‌نمی‌رسیدم، به‌ این‌ اشتباه فاحش پی‌ نمی‌بردم و رو به شهر لیل ادامه می دادم.

«می‌بخشید مادام، حواسم نبود، خروجی رو رد کردم»

« آها، مگه عاشقی مسیو؟ حواست کجا رفته بود؟»

« ولایت … حواسم رفته بود به ولایت مادام!»

زن جوان‌ با لبخندی تمسخر‌آمیز از پشت شیشه وراندازم کرد و لابد از لهجه و قیافه‌ام پی برد که خارجی بودم و به عربی‌‌پرسید:«Bled؟» (1)

با لهجۀ غلیظ تری جواب دادم « بعله، بِلِد»

نگاهی در آینه به مسافرهای نروژی انداختم، گرم گفتگو بودند و متوجۀ اشتباه من نشدند، در عوارضی دور زدم، برگشتم و این بار آن‌ها را به فرودگاه بردم. گیرم ازاین اشتباه عبرت نگرفتم، تا رمان گدار به پایان رسید، چندین و چند بار دسته گل به آب دادم، دوبار تصادف کردم و تاکسی‌ام دو بار روانۀ « Casse» اوراقچی شد.

غرض، شب از نیمه گذشته بود، به بالش تکیه داده بودم، به سقف اتاق خیره شده بودم و به شرط « تمرکز» هاروکی موکارامی فکر می‌کردم و لبخند می‌زدم. گمان همان شب در حاشیۀ کتاب با مداد نوشتم:

میان ماه من تا ماه گردون،

تفاوت از زمین تاآسمان است

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*bled

(1) بلد در اینجا به زبان «آرگو»، به معنی سرزمین، زادگاه، کورده، دهکده‌ای پرت افتاد یا ولایت است.

دسته‌ بندی نشده

راهبری نوشته

Previous Post: نویسنده- عکاس
Next Post: گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme