Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

مُرده آزمای (1)

Posted on 5 ژانویه 20255 ژانویه 2025 By حسین دولت‌آبادی

آدمیزاد شیرخام خورده هر چقدر به منزل آخر نزدیک‌تر می شود، بیشتر به گذشته‌ها بر می‌گردد و در میان سال‌های از دست رفته با حسرت پرسه می زند و اغلب در دوران کودکی‌ و جره‌گی‌اش پا سست می‌کند. کتمان نمی‌کنم، آن سال های‌ دور، از زیباترین سال‌های عمری بودند که مثل سایۀ ابری گذشت. با اینهمه، روز به روز، ماه به ماه، سال به‌سال آن دوران را هنوز به یاد دارم. باری، اگر چه آن مرد مغرض، کینه توز، کور دل و مسلمان متعصب با اشارۀ حزب‌الله، خانۀ ما را در آن آبادی حاشیۀ کویر با خاک یکسان کرد تا هیچ اثری و نشانی از «کفار» باقی نماند، ولی در ذهن من آن خانۀ قدیمی با بادگیر بلند، کبوترهای روی هرۀ بام، هشتی و تاب چلچله‌ها دست نخورده باقی مانده‌است، هنوز صدای آشنایِ مادرم را از راه دور می شنوم که می گفت:

«حسین، بیا پائین، به زیر دم کبوترها نگاه نکن، گناه داره»

آخوندهای ولایت بالای منبر درمذمت کبوتربازها موعظه کرده بودند و از جمله از قول پیامبر فرموده بودند: هرکسی به زیر دم کبوترها درهوا نگاه کند، همانقدر مرتکب گناه و معصیت می شود که به عورت خواهر، مادر و محارم‌اش نگاه کند، باری، تا آن‌جا که به یاد دارم کبوتربازی مذموم بود و مردم از کبوتربازها، مانند قمار بازها و عرقخورها دل خوشی نداشتند. باری، پدرم که همیشه در روایت‌ها و احادیث آخوندها شک می‌کرد، معتقد بود که زیر دم کبوترها ربطی به عورت محارم ندارد و قرمساق‌ها این حدیث را مثل صدها حدیث دیگر جعل کرده اند تا جوان‌ها روی پشت بام نروند؛ از آن‌جا به خانۀ همسایه‌ سرک نکشند و چشم چرانی نکنند. چرا، چون زن‌ها در‌حیاط خانه‌ شان حجاب نداشتند.

«حسین بیا پائین، می افتی پات می شکنه»

غرض، برادرم «حسن» به‌کبوتر علاقه داشت و به‌اصطلاح کفترباز بود؛ همو چند جفت جوجه کبوتر به ‌من هدیه داده بود، هر چند من تازه‌کار بودم، بندرت به کبوتر پرانی بر بام می‌شدم و آن روز رفته بودم تا گویچه‌ام را که توی علقر بام افتاده بود، بردارم و مادرم بی جهت دلواپس شده بود:

«بیا پائین کژ بحث! بیا پائین»

بام بلند خانۀ ما مشرف به حیاط خانۀ دو طبقۀ همسایه بود و من اگر روی بام گنبذی شاه نشین می‌نشستم، به راحتی حیاط خانۀ آن‌ها، بز و بزغاله‌ها و الاغی را که در گوشۀ حیاط به آخور بسته بودند؛ می‌دیدم. باری، اهل خانه به صحرا رفته بودند و «احمد»، تنها فرزند نرینۀ «کلاه بلند» زیر آفتاب ایستاده بود، تنبان‌اش را تا زیر زانو پائین کشیده بود، تکه سفالی را به نرمی بر‌آلت تناسلی مچاله شده یا به‌ زبان مردم ولایت پیر مِچِلوک‌اش می‌کوبید و به زاری می‌گفت:

«ورخیز، ورخیر نکبت، ورخیز…کوفتی، ورخیر دیگه…»

رندان آبادی به طنز و شوخی می‌گفتند که خدا در حق احمد کلاه بلند سنگ تمام گذاشته بود، احمد در زشتی نظیر و مانند نداشت: «مردآزما..!» هیکل‌اش کج و معوج و قناس بود، چشم‌‌هایش تاب داشت؛ هر کدام همزمان در حدقه چپ و راست می‌چرخیدند و به سوئی نگاه می‌کردند، از این گذشته چانه لب و دهان‌اش گویا بر اثر سکتۀ ناقص کج شده بود، نیمزبان و با لکنت حرف می‌زد و به ندرت ملاء عام ظاهر می شد. با وجود این اهالی می دانستند که احمد کلاه بلند «مرد نبود» و به‌همین دلیل هنوز داماد نشده بود.

«کژبحث، یکدنده، گفتم بیا پائین، مگه کر شدی؟»

حیرت زده و ناباور به آن صحنۀ نگاه می‌کردم و به مادرم جواب نمی دادم. درماندگی، عجز و التماس احمد غم انگیز بود و من اگر‌چه هنوز بالع نشده بودم، ولی غم و اندوه او را می‌فهمیدم و دل‌ام به حال‌اش می‌سوخت واز جا جنب نمی‌خوردم

باری، سرانجام به هق هق افتاد، تکه سفال را به‌ گوشه‌ای انداخت، بیخ دیوار نشست، دنبۀ سرش را به دیوار تکیه داد و به های های بلند گریه کرد.

روزهای بعد، چند بار به‌بهانه هایِ مختلف از بام بالا رفتم، ولی احمد را ندیدم، بعد از آن روز، هیچ کسی او را در آبادی ندید و انگار بی‌باقی بی رد و پی شد، با اینهمه، پس از سال‌ها، امروز که به یاد خانۀ قدیمی، بادگیر و کبوترهای روی هرۀ بام، هشتی و تاب چلچله ها ‌افتادم و صدای آشنایِ از راه دور شنیدم، «احمد کلاه بلند» از خاطرم گذشت و حزنی ملایم به سراغ‌ام آمد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(1) در ولایت به کسی که سیاهزرد، زشت و بی قواره بود به تحقیر و تمسخر و گاهی به طنز و شوخی می گفتند « مُردِزمای» که مخفف «مرده آزمای.» است. در ویکی پدیا آمده است: در خراسان جنوبی مردآزما را «مُرده‌آزما» هم می‌نامند و او را موجودی زشت‌روی می‌دانند که محل زندگی‌اش گورستان‌های خوف‌ناک و گاه آسیاب‌های کهنهٔ آبی و بادی‌ست. او از نور گریزان است و تقلید صدای آدمی می‌کند.

دسته‌ بندی نشده

راهبری نوشته

Previous Post: زنده باد بنیتو موسولینی
Next Post: اُلَنگ

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme