فصلی از رمان گُدار، «جلد سوم»
فلات ما از بيخ و بن می لرزيد و حوادث با چنان سرعتی اتفّاق می افتاد که نمی توانستم همه را دنبال کنم. گردونة زمان شتاب گرفته بود و مدام از کاروان عقب می ماندم. هر روز روزنامه و مجلة تازه ای متوّلد می شد، هر روز کتاب های تازه ای به بازار می آمد، کتاب هائی که سال ها در ادارة نگارش بايگانی شده بودند و آرزوی خواندن آن ها به دلم مانده بود. ده ها و ده ها کتاب جلد سفيد روی هم تلنبار کرده بودم و فرصت نداشتم آثار مورد علاقه ام را مرور کنم. بهار، بهار کتاب بود.
بهار روزنامه، مجّله، ماهنامه، سينما، تأتر و خطابه. بهار شعر و ترانه. دانشگاه به خيابان آمده بود و شور و شوق و شهوت آموختن، مانند کودکی نو زبان در پياده روها بی تابی می کرد. محافل بحث سر پائی جوان های پرشور و تشنة دانستن، در گوشه و کنار بر پا بود. سرنوشت و آيندة ميهن ما بيش از هر زمانی در ميان مردم مطرح بود و اين نگرانی، همراه شادی پيروزی و ساز و آواز در فضای آن روزها موج می زد: «آزادی!» با آن اضطرابی که ذاتی و سرشتی من شده بود، پرسه می زدم و دختری را می جستم که اميد چندانی به زنده بودن او نداشتم. يکی دو باری به دانشکدة فنّی و ستاد چريک ها رفتم و آرام آرام از کنار بساط جوانانی که روی زمين نشسته بودند و آموزش اسلحه می ديدند، گذشتم و به ياد روزگار گذشته لبخند زدم. می بينی؟ سال ها پيش دورة آموزش اسلحه را در پادگان عشرت آباد ديده بودم. گيرم هرگز نتوانسته بودم بياموزم که چگونه تفنگی و يا طپانچه ای را پياده و سوار می کنند. در آن روزگار صابر نقره فام به داد من می رسيد و قطعات طپانچه ام را چشم بسته سوار می کرد: «تحفة نطنز!» چشم چرخاندم، تصوير صابر در ميان شهدای چريک ها نبود. چرا؟ شايد اگر فلک را پيدا می کردم اين معّما برايم حل می شد. گيرم فلک را نيافتم. دخترشاطر شهيد شده بود؟ پياده راه افتادم و تا گورستان حاشية جاّدة خاوران رفتم. تا گورستان در کوچه های متروک گذشته سرگشته پرسه می زدم: « بايد طاق سربی اختناق را شکست!» در گورستان گل عنبر سر از خاک برداشت: «جمال، گفتم مواظب برادرت باش.» روی گور سنگ صابر با خط درشت نوشتم: «چريک گمنام!»
از گورستان که بيرون می آمدم، نيمه مست بودم. سرگردان قدم می زدم و نمی دانستم به کجا می رفتم؟ معراج؟ خيابان خط؟ خانة هاجرکلانتر؟ نه، بطری خالی ودکا را توی خرابه انداختم و راهم را کج کردم. اميدی به ديدار معراج نداشتم. معراج در رکاب حاجی آقا بود و لابد فرصت نداشت. مراد و مريد گرفتار تسويه حساب با رژيم منحوس گذشته بودند. گرچه نظام شاهنشاهی ميخ های چادرش را برکنده بود و از راه کوه و کمر و دشت و دريا کوچ می کرد ولی حکومت جديد هنوز ميخ هاي خيمه اش را نکوبيده بود و تا زمينة پياده شدن نظام اسلامی و اسلام را فراهم کند، هر روزه کشتار می کرد. هر روز شماری به اتّهام طاغوتی، مفسد فی الارض و محاربه با خدا و باغی محاکمه وبالای بام «بيت امام!» تير باران می شدند و من فرصت نداشتم بنشينم محاکمة طاغوتی ها را در تلويزيون تماشا کنم. کتمان نمی کنم، در آغاز اين اعدام های انقلابی خيلی به مذاقم خوش می آمد و در ستون روزنامه ها به دنبال نام کسانی می گشتم که نابودی آن ها را سال ها آرزو کرده بودم. کنجکاو بودم دادگاه قانونی و محاکمة رسمی جنايت کارها را از نزديک می ديدم. دستگاه تلويزيون کهنه ای به همين منظور خريدم که همان روزهای اوّل انقلاب، عماد آتشکارجعبة جادو را به نام « پشم و شيشه!» غسل تعميد داد. هرچند آن چيز هائی که من همه جا به دنبالش می گشتم در تلويزيون يافت نمی شد. مرغ مينايم را به دخترک افغانی می سپردم و دوباره به شهر می رفتم تا آن جا به جائی عظيم تاريخی را از نزديک مشاهده کنم. پياده راه می افتادم و هر روز به گوشه ای از شهر سر می زدم: ميتينگ ها، سخن رانی ها، راهپيمائی ها و در پايان راه خسته و سرگردان به منطقة گمرک می رسيدم. چرا؟ نمی دانم. ميلی گنگ و ناشناخته مرا به آن سو می کشاند. چرا؟ در پی چه کسانی پرسه می زدم؟ ها؟ دلارا؟ توران خانم، همسر مطلقّة نظرآقا و نشمة کدخدای سابق؟ رنجر آوازه خوان يا شمشاد بی پاگون؟ زخم های کهنه و ناسورجانم هر از گاهی تير می کشيدند، در آن ناحيه گم کرده هائی داشتم که نمی توانستم آن ها را فراموش کنم. بلال؟ چه به روزگار بلال کوتولة ساواکی آمد؟ کار نجيب خانة توران و شرکاء به کجا کشيد؟ نظرآقا و دخترش دلارا کجا رو پنهان کرده بودند؟ کدخدا و ساير باج خورها کجا رفته بودند؟ نجيب خانه های خيابان جمشيد به کجا منتقل شده بودند؟ اگر ايازِ زيبا منظر را پيدا می کردم سر نخی به دستم می داد. اياز از کميته اخراج شده بود و شب و روز توی خيابان جمشيد می پلکيد. اياز ، شمشاد بی پاگون، کبوتر پر قيچی سرگرد طلائی را از قديم می شناخت و گاهی که «کفگير به ته ديگ می خورد!» با هم کنار خيابان می خوابيدند. سر درگم توی محلّة گمرک و جمشيد قدم می زدم و کم کم از ياد می بردم به دنبال چه کسانی و چه چيزهائی می گشتم. قلعه سوخته بود و زن های قلعه کوچ کرده بودند. به کجا؟ جنوب شهر خسته و جريحه دار، زير آفتاب گرم و ملايم بهاری لميده بود و در رخوتی ملال انگيز، دوران نقاهتش را می گذراند. جنوب شهر واگذار شده بود و در بلاتکليفی، گيجی و سردرگمی، خميازه می کشيد. بهار، بهار آزادی معتادها بود. گرد همائی تاريخی معتادها. می بينی؟ من به عمرم هرگز آن همه پير و جوان و نوجوان هروئينی نديده بودم که در کمال آزادی، رو به آفتاب ملس بهاری، بيخ ديوار، سبيل در سبيل بنشنند و باهم هروئين بکشند. همه تکيده، رنجور، چرک و چرب و چيلی بودند، همه سر لک نشسته بودند، مثل چنبر گره خورده بودند، هماهنگ وهمزمان دود نامرئی اثيرلغزان روی کاغذآلومينومی را بالا می کشيدند، چشم ها را می بستند و مدتّی دنبة سر را با کيف و لذّت به ديوار تکيه می دادند، «کام می گرفتند!» و سر انجام نفس محبوس در سينه را رها می کردند: «آزادی!»
– کيف می کنی شاعر؟ ها؟ به اين می گن آزادی!
ديوار پوسيده و نمدار بالای سر آن ها پوشيده از شعار های ريز و درشت بود: در بهار آزادی، جای شهدا خالی! پا سست کردم و تا شمشاد بی پاگون را در انبوه جماعت پيدا کنم، چند ثانيه گذشت. اين طايفه، پليس و غريبه را از صد متری می شناسند. اين طايفه بوی پليس و آدم غريبه را از راه دور تميز می دهند. گيرم در آن آشفته بازار بعد از انقلاب هنوز خطر پليس در ميان نبود و چند نفری به تماشای «غريبه!» سر بلند کرده بودند و درشرة آفتاب مژه می زدند:
– گم کرده داری جوان رعنا؟
– هی شاعر، مگه نمی بينی؟ من اين جام …
شمشاد دست به زانو گرفت و به سختی از جا بلند شد:
– ها؟ چيه؟ چرا حيرون موندی؟
شمشاد از ريخت افتاده بود. موهای نرم و سياه و بلند او که روزگاری مانند ابريشم چين بر هم می لغزيدند، جاروی چرب و چرکی شده بود که رشته رشته بر پيشانی و گوش و گردنش ريخته بودند. شمشادِ بلند بالا و زيبایِ قصرفيروزه از هم پاشيده بود. چروکيده و چرکمرد و پلاسيده شده بود و بوی لاش گنديده می داد.
– کوه به کوه نمی رسه ولی آدم به آدم می رسه.
قی گوشة چشمش را با کف دست گرفت و مفش را بالا کشيد:
– نکنه اومدی حال ما رو بگيری شاعر؟ ها؟ خمارم به خدا. يه نخ، يه نخ سيگار رد کن بياد.
تا آن چند نفر کنجکاو نشنوند، صدايم را پائين آوردم:
– نه، خوش دارم بريم يه جای خلوت با هم گّپی بزنيم؟
شمشاد زير بازويم را گرفت، با هم تا کنار نيمکت شهرداری رفتيم. خم شد و بيخ گوشم به زاری گفت:
– شاعر، تو رو خدا ما رو دست معراج خَرکُش ندی. معراج ميرغضب اين جاکشا شده. مثل آب خوردن آدم می کشه.
– بيا بريم، من که آدمفروش نيستم.
– جمال، گوش کن، من، به پير من تو رو لو ندادم، نظرآقا …
– گفتم بريم يه گوشة خلوت، باهات کار دارم.
شمشاد پيچ و تاب می خورد و روی پا بند نمی شد
- آخه می خوای منو کجا ببری؟ ها؟ گفتم خمارم. به خدا خمارم، اقلاٌ صبر کن خودمو بسازم.
– بريم، توی قبرستون خودتو می سازی.
زانو زد و پاهايم را بغل گرفت:
– خمارم، خمارم، نمی تونم قدم از قدم وردارم.
– ادا در نيار، راه بيفت، با تاکسی می ريم، می ريم گورستان ارامنه. سر خاک جيران، جيران آتشی، ها؟ يادت مياد؟
چشم های شمشاد از هراس وادريد و به لکنت افتاد:
– اگه مردی همين جا خلاصم کن، ها؟ جلو چشم همة مردم.
– شمشاد، من به جنازه شليک نمی کنم. بيا بريم.
– بگو، بگو، همين جا بگو با من چکار داری؟
– نترس، گفتم که من به مرده لگد نمی زنم. بريم؟
– جمال، به موت قسم خمارم، دو روزه مواد بم نرسيده، آس و پاسم. دارم جون می دم. اگه، اگه منو بسازی تا آن سر دنيا باهات ميام. تا پطرزبورگ ميام. قسم می خورم. قسم می خورم …
هيچ چيزی در اين دنيا از خواری و ذلّت آدميزاد غم انگيز تر نيست. شمشاد ذليل شده بود. سر کيسه ام را شل کردم و نيم ساعت بعد، در گوشة دنج قهوه خانة آقا مهدی کبّاده گير کنارهم نشسته بوديم و آشنای قديمی من نشئه بود و نوک دماغش را می خاراند:
– قضيّة قتل جيران رو از کی شنيدی؟ ها؟ طالب بنگاهی؟
بعدها، با طالب شهميرزادی تا کنار دريای خزر رفتم، دوست رند دوران زندانم، ويلای درندشت و مرسدس بنز آلبالوئی رنگ زن سياهپوش را نشانم داد ولی مثل هميشه، از قتل جيران آتشی با لبخند و گوشه و کنايه گذشت و لب تر نکرد.
– طالب کاری به اين کارها نداره، داره بار خودشو می بنده.
– جمال، به موت قسم من جيران آتشی رو نکشتم.
– من کی گفتم که تو قاتلی؟ گفتم که تو از ماجرا خبر داری.
– اين روزها اين همه قتل اتفّاق می افته و آخوندا مثل پشگل آدم می کشن، حالا تو، تو چرا به قتل جيران پيله کردی؟
– شمشاد، چرا جواد جيرفتی قتل جيران رو گردن گرفته بود؟
– گوش کن جمال، جيران تو خونة تيمسار به قتل می رسه. حالا چرا؟ کی؟ چه کسی؟ من، من نمی دونم. جمال، به جون کامبيزم قسم نمی دونم. طرف تيربارون شده، زنکه رفته آمريکا، طالب پاچه ورماليده دست گذاشته رو همه چی و من …. سيگار نداری؟
– تو از قديم به مفت کشی عادت داشتی.
يک بسته سيگار وينستون چهارخط برايش خريدم و برگشتم:
– بگو ببينم جمال، تو کجای کاری؟ ها؟ تو هم که گلگيرهاتو سفيد کردی؟ بگو با اين قرمساقا چکار می کنی؟ ها؟ تو که مثل معراج نرفتی توی دم و دستگاه آخوندا؟
– من با آخوند جماعت ميانه ندارم، بگذريم. از بر و بچّه های سابق کسی رو ديدی؟ بلال کوتوله، آرام شباهنگ …
– بلال کوتوله ساواکی از آب در اومد.
– رنجر کجاست؟ چه بلائی سر جوادجيرفتی اومد؟
شمشاد با بی خيالی شانه بالا انداخت و پرسيد:
– راستی کی نشونی منو به تو داد؟ ها؟ اياز؟
– نه، می رفتم خونة «توران شهرياری!» سر راه تو رو ديدم.
مچ دستم را گرفت و دود سيگارش را توی صورتم فوت کرد:
– آقا رو باش، توران خانم زد به چاک، آره، رفت ترکيّه عشق و حال کنه. جمال، کج بشين و راست بگو. چه مرگته؟ ها؟ بگو دنبال چی می گردی؟ نکنه می خوای داستان اراذل و اوباش رو بنويسی؟ ها؟ تو هنوز از عوالم شاعری بيرون نيومدی؟
نه، ننوشتم. گيرم جواد جيرفتی اصل را تا پای چوبة دار دنبال کردم. جرثقيل و جنازة رنجرآوازه خوان و بريدة روزنامة اطلاعات و ماجراي قتل جيران آتشي را با هم سنجاق کردم و با خودكار قرمز، دور تصوير شمشاد بي پاگون خط كشيدم تا شايد مجالي پيدا كنم و در فرصتي مناسب داستان آن ها را بنويسم. ننوشتم، اين فرصت هرگز پيش نيامد. بعد ها که گذارم به آنکارا افتاد و به سراغ دفينه ام رفتم، دوباره جنازة ورم کردة رنجر آوازه خوان را ديدم که بالای دار تاب مي خورد : «الله و اكبر!» در آن روزها، صدای تكبير و هراي مردمي كه دور جرثقيل ازدحام كرده بودند، هنوز در كاسة سرم مكرّر مي شد.
– جمال، به عمو جانت بگو يه ديزی بُزباش برام بياره.
عمو مهدی کباده گير چشم از ما بر نمی داشت. با اشارة دست ديزی بُزباش تک نفره ای سفارش دادم.
– عمو جمال، اين آشغال کلّه رو چرا با خودت آوردی؟ طرف مثل خلا بو می ده. من، من به خاطر گُل روی تو …
– برف اوّل، کنار پياده رو تلف می شه.
عمو مهدی سرش را بيخ گوشم گذاشت و گفت:
– جمال، مفتی مفتی حکومت رو دادين دست آخوندا؟
– ماچکاره ايم عمو؟ مگه نديدی؟ مردم رأی دادن.
گرچه در رأی گيری همگانی جمهوری اسلامی شرکت نکردم ولی سهم خودم را انکار نمی کنم. من که عمری دشمن سر سخت جهل و خرافه بودم، تا وقاحت تاريخی ساية خدا را انکار کنم، با دلچرکی به استقبال جهالت تاريخی رفتم و در کنار مردمی که براي امام زمان رکاب می گرفتند، هورا کشيدم. کتمان نمی کنم، تا مدّتی سرگيجه داشتم و در حوزة جاذبة آن اژدهای کور می چرخيدم و جهت ها و راه درست را تشخيص نمی دادم. تا طلسم بشکند و از آن توّهم احمقانه بيرون بيايم، گذارم به شهر آنکارا افتاد و در آينة زنگار گرفتة قصردوران گم شدم.
برگريم، برگرديم به ولايت بادها!
بهار، بهار آزادی، عيد سال نو و تولّد مينا همزمان شده بود و ولايت بادها پر از شکوفه بود و من به فکر افتاده بودم که به مناسبت توّلد مينا جشنی بگيرم و معراج را به قصرقجر دعوت کنم. اگر فضا را مناسب و اوضاع را مساعد می ديدم، زمينه می چيدم، ذهن او را آماده می کردم و پرده از راز خديجه و صابر بر می داشتم. گفتم که معراج نور چشمی حاجی بود و حاجی از مقرّبان بيت امام. مراد و مريد سخت گرفتار امر انقلاب بودند. معراج ما فرصت سر خاراندن نداشت. همان روزهای اوّل يک بار گذرا به من و مينا سر زده بود و سراسيمه از کنار سميرا گذشته بود. معراج ما در برابر زن ها عاجز و عليل بود. من آن شب ، صحبت را به گذشته ها و شترخوان کاروانسرای حاجی سفيدابی کشاندم، سر نخ را به دست معراج دادم و او را در کارگاه قاليبافی تنها گذاشتم تا شايد گليمش را از آب بيرون می کشيد. نتوانست. يکدم بعد، درمانده، رنگ پريده و نفس زنان به زيرزمين آمد و چند پياله شراب پياپی از خمره سر کشيد و گفت:
– نه جمال، هيچ دختری واسه خولی نامه نمی نويسه!
اشارة معراج به دخترشاطر بود، هر چند نامی از او به ميان نياورد. حتی تفنگش را از شانه وانگرفت. بايد می رفت و عملة مرگ را از باغ خرابه به پايتخت می برد. حاجی آقا گويا کار فوری وفوتی داشت و معراج بايد «بچّه ها» را به شهر بر می گرداند و خدمت حاجی می رسيد. شام پيش ما نماند ولی قول داد سرفرصت برگردد. معراج رفت و من چشم به راه او بودم تا کی برايم خبر از تبار هاجرکلانتر می آورد.
– آقا، سردار رشيد شما فرار کرد.
– تو که باز تنها سر جاّده نشستی؟ مگه نمی ترسی؟
گلناز شب ها تا سرکوچه باغ به پيشوازم می آمد و با فانوس منتظرم می ماند تا از راه می رسيدم و او را با سمند بادپا به قصرقجر بر می گرداندم. پی به مراد دخترک برده بودم و اغلب نرم نرمک می راندم تا گردش و تفريح شبانة او به درازا می کشيد و در خلوت و تنهائی با هم درد دل می کرديم. گلناز با لحن و لهجة شيرينی حرف می زد و يک به يک گزارش وقايع روزانة قصرقجر را می داد:
– آقا، آقا، ملکة سبا برگشته، پيش پای شما برگشت. با يک خانم لندوک برگشت. مينو خانم. گمان اسمش مينو بود. ماشين ژيان داشت. گم شده بودند آقا. خدا رحم کرده بود که …
– گفتی ملکة سبا …
فلک به قصرقجر برگشته بود و من موهای دخترک افغانی را به سپاس اين خوش خبری می بوسيدم. گلناز ازصميم قلب خوشحال بود به من مجال نمی داد بپرسم چرا سردار فرار کرده بود و به کجا رفته بود؟ به دخترک ميدان دادم و منتظر فرصت ماندم:
– باور نمی کنی آقا، ملکة سبا با کفش و لباس خوابيده.
لابد چريکة ما در همة آن سال های مبارزة مسلحانه با کفش و سيانور و حاضر به يراق خوابيده بود که عادت کرده بود. لابد مانند نادر افشار دانة گندم در چکمه هايش سبز شده بود؟
– اوستا قصد کرده برگرده ولايت آقا. استاد کار ما …
– نگران نباش، خودم برات استادکار پيدا می کنم. شايد، شايد واسة سميرا شوهر دست و پا کرديم تا بر نگرده. ديگه چی؟
– خوش طبعی می کنی آقا؟ خير، اوستا به هيچ مردی شوهر نمی کنه. بله آقا، خود اوستا به ما گفت.
– اگه سردار ازش خواستگاری کنه چی؟
– آن مرد لندهور؟ نگو آقا، آدم از تماشاش هول می کنه آقا.
– گلناز، گربه دستش به گوشت نمی رسه، می گه تلخه.
– خير آقا، گمانم اوستای ما گرفتار شده.
– نيم وجبی، آخه تو از گرفتاری زن ها چی می دونی؟
– می دانم آقا، مادرم گرفتار بود. خدا بيامرز توی تب می گفت که شما گرفتارش کردين.
گلناز که پی به راز مادرش برده بود، هر بار پای او را به ميان می کشيد و به اين بهانه خودش را به من نزديک تر می کرد.
– تازگی از دائی سهراب خبری نشده؟ ها؟
گلناز سرش را به شکوه جنباند و گفت:
– دائی سهراب؟ هه، هه، اگه به خاطر مواجب آخر ماه ما نبود دائی سهرابم سال به سال به دخترخواهرش سر نمی زد، آقا. هه، خالو حق داره، خدا نکنه آدميزاد از کار بيفته. بله آقا، تا وقتی کار می کنی و عايدی و در آمد داری، پيش همه کس عزيزی.
– خالو به اندازة کافی کارکرده، ديگه پير شده، بايد استراحت کنه. کسی از خالو انتظاری نداره.
– خيال می کنی خالو به چه خاطر از خانة شما رفت؟
– دوباره بر می گرده، نترس، تا حالا چند بار رفته و برگشته.
– خير آقا، رفت تا توی وطنش بميره. بله، خودش به ما گفت.
– مرگ آدميزاد که اختياری نيست گلناز.
– خير، خالو گفت خسته شده، رفت ولايت تا بميره. لابد تا حالا مرده. ديشب خواب ديدم که خالو افتاده ورم کرده ولاشخورها …آقا شب ها خواب پريشان می بينم، از روزی که شنيدم اوستا …
– گلناز، من قول دادم، ديگه به قلعه حسن خان بر نمی گردی. مگه نديدی؟ من با دائی سهراب قرارداد بستم.
سهراب جا و مکان ثابتی نداشت، هر روز در گوشه ای برای خرده مالکی بيل می زد و گلناز از اين پا در هوائی می ترسيد:
– کاش، کاش ما را به فرزندی قبول می کردی آقا.
- گلناز، تو مثل فرزند منی، تو خواهر بزرگة مينايی.
– آقا، از اين قرار، هرجا که رفتی ما را هم با مينا می بری؟
– کی گفته که من از اين ولايت می رم؟ ها؟
– اوستا، بله، اوستا گفت که آقای حکيم از سرناچاری اين جا ماندگار شده. گفت که اين خانة کلنگی در شأن آقا نيست.
گوش گلناز را گرفتم و به شوخی پيچاندم:
– گلناز، زبانتو گاز بگير، نگو «خانة کلنگی» بگو قصرقجر. بيا، برات سوقاتی خريدم، منتها نبايد تا روز تولّد مينا بازش کنی.
بسته بندی زرورقی را روی زانوی گلناز گذاشتم:
– قبول؟ تولّد تو و مينا رو با هم جشن می گيريم. باشه؟
– آقا، ما، ما که نمی دانيم چه روزی به دنيا آمديم.
– گلناز، مگه تو شناسنامه نداری؟
– خير آقا، شناسنانة خواهرم را به ما دادن. روزگاری که بابام پنج شير بود، خواهرم ناخوش شد، حصبه گرفت و مرد. اسم خواهرم گلناز بود. پنج شير آقا …
به زير درخت نارون پيچيدم و موتور ماشين را خاموش کردم. تا خش خش قدم های ما روی شن ريزه های حياط برخاست، صدای سميرا بريد و گلناز آهسته گفت:
– شب ها که شما خانه نيستين، اوستا آواز می خوانه.
سميرا در پناه بند رخت و ملافه های سفيد برای دل خودش آواز می خواند. استادکار گلناز صدای گرم و گيرائی داشت، گيرم در صدای او از شادی و سرخوشی اثری نبود. تمام ناله بود، شکوه بود و حکايت حزن بی پايان عشقی ناکام. شايد استادکار ما گرفتار بود؟ بله؟ راستی دختری سی ساله، تمام روز، پای دار قالی به چه چيزی فکر می کرد؟ به چه کسی؟ چه خيال خوشی را بر تار و پود قالی نقش می زد؟ به چه اميدی با سرانگشت گل و بوته می کاشت؟ به اميد يار و دلدار؟ کدام دلدار؟ او که از سال ها پيش به راز نگاه های دزدانة مردها آگاه شده بود، چرا به قول خالو: « تا کنون شوهر اختيار نکرده بود؟» او که از زيبائی طبيعی زنانه بهرة کافی داشت و قاليباف ماهری بود، چرا تمام خواستگارهايش را «جواب کرده بود؟» کنجکاو شده بودم و اين کنجکاوی با اشاره های گلناز قوّت می گرفت.
– من که نمی فهمم به چه زبانی می خوانه، آقا شما می فهمين؟
– نه، ولی شايد سردار رشيد ما زبونشو بفهمه.
– همان مرد هولناک؟ اوکه پيره آقا، موهاش خاکستری شده.
– سفيدی موهای سردار ما به خاطر پيری نيست. ببين گلناز، گاهی موهای آدم از رنج و يا هراس سفيد می شه.
– سردار شما خل وضعه آقا. سرشب در خانه باز مانده بود. سردار شما تا روی ايوان آمد، از پشت شيشه گردن کشيد، همين که چشمش به اوستا افتاد، فرار کرد. بله آقا، اوستا ازخجالت سرخ شده بود. من، من از ترس دم نزدم تا …
سميرا از پناه بند رخت با لحن شادی پرسيد:
– ها گلناز؟ از آقا جمال مُشتلق گرفتی؟
گلناز پلّه به پلّه همراهم بالا می آمد و زبان به کام نمی گرفت:
– ملکة سبا اين قدر سر به سر مينا گذاشت و با هم بازی کردن تا خسته شد و با کفش و کلاه خوابش برد.
– گلناز بيا طشت رخت ها رو بيار …
دخترک افغانی با اشارة سميرا از نيمه راه برگشت و من روی پنجة پا به اطاق رفتم و به تماشای آن ها نشستم. فلک و مينا روی تخت فنری ام به شانه خوابيده بودند و نور ملايم چراغ رو ميزی آن تابلو زيبای کنج اطاقم را روشن می کرد. تخت شکم داده بود وساية انحنای قامت به قوارة فلک روی ديوار افتاده بود. فلک پيراهنی مردانه و شلوار نظامی پوشيده بود و موهايش را کوتاه کرده بود. پوست مهتابی رنگ او در کنار شادابی، لطافت و طراوت چهرة مينا، کدر به نظرم می آمد و آن دو شيار نازک بين ابروها مرا به ياد مادرش می انداخت. به ياد گل عنبر که درآن روزها گمان می کرديم، پير شده بود ولی جوان بود. سی ساله بود. به سن فلک بود که آرام آرام خشکيد ومانند برگ خشکی بی صدا از شاخه افتاد. چند سال گذشته بود؟ اين سال ها کی گذشته بود؟ نوجوانی و جوانی ما کجا گم شده بود؟ می شد تتمة اين عمر را نجات داد و به آرامشی نسبی رسيد؟ من که انتظار زيادی از زندگی نداشتم. گوشة دنج قصرقجر و فلک و مينا سعادت مرا کفايت می کرد. آری، بهار و حضور ناگهانی فلک نويد خوشی بود و قلبم مانند جوجه گنجشکی در صندوقة سينه ام پرپر می زد. فلک روی تخت فنری من چنان آرام و آسوده خوابيده بود که گوئی شب ها و شب ها خواب به چشم هايش نيامده بود. تا خواب خوش او را بر هم نزنم، آهسته از اطاق بيرون خزيدم، به زير زمين رفتم تا به ميمنت باز گشت فلک پيالة شرابی پرکنم و شادی ام را در نور ستاره ها جرعه جرعه بنوشم.
– برادر، امروز توی مسجد آبادی حرف شما بود.
سميرا از تاريکی بيرون آمد و باريکه نوری که از پنجرة اطاق می تابيد، نيمرخ او را روشن کرد.
– ها سميرا؟ بالأخره رفتی مسجد رأی دادی؟
– بله، آشنای قديمی شما از پشت بلندگو می گفت: هر کسی به جمهوری اسلامی رأی نده، عيالش توی خانه به اش حرامه.
– هنوز از گرد راه نرسيده، شيّادی می کنن.
– برادر، چرا توی شناسنامة مردم مهر می زدن؟
راستی چرا شناسنامه ها را ممهور می کردند؟ کنجکاو شدم:
– لابد می خوان به طرفدارهای جمهوری اسلامی خلعت بدن.
– حالا به نام کی سکّه می زنن؟ به نام خمينی؟
سميرا حق داشت، دوران تازه ای آغاز شده بود و می بايد به نام سلطان جديد سکّه می زدند. به گمان سميرا جمهوری اسلامی لقب آيت الله خمينی بود که تازگی به خلافت رسيده بود ومهر شناسنامه ها، نشانة بيعت امّت مسلمان!
– بگو چی شده؟ چرا اين همه دلواپسی سميرا؟
– بيدار ماندم تا گلناز بخوابه، اين دخترک عقلش نمی رسه و هر حرفی رو همه جا می زنه. می ترسم فردای صبا مردم برام داستان درست کنن. آخه هنوز هيچی نشده توی مسجد … باور نمی کنی برادر، همان آشنای قديمی شما، بيشتر از همه سوسه می دواند. همان گربه کور نمک نشناس آشکارا به طرف شما کيش می داد.
پچ پچة زن های پای برج و مجيزگوئی و چاپلوسی آدمک های حقيری که از ديرباز می شناختم، برايم تازگی نداشت. قدرتی تازه قد علم کرده بود و اين جماعت تا به نان و نوائی برسند، در برابرش خم می شدند، کرنش می کردند و غبار نعلين فقيه عالي قدر را با نک زبان می ليسيدند و در راه تقرّب به دستگاه، از هيچ شقاوتی ابائی نداشتند، حتّی آدم فروشی! اين قماش مردم در همه جای دنيا به هم شباهت دارند و نسل آن ها در ساية اربابان قدرت مطلق تکثير می شود.
– آشنای قديمی شما به مرام و مسلک اشتراکی ناسزا می گفت. می گفت که اشتراکی ها به جمهوری اسلامی ما رأی ندادن. بله آقا، آن مردکه حتّی از جای خمرة شراب شما خبر داره.
همة آشناهای قديمی من از شراب آن خمره نوشيده بودند.
– سميرا، من خيال کردم سردارما به تو حرفی زده.
– کاش سردار شما حرف زدن بلد بود.
– آخه آدم وقتی گرفتاره زبانش بند می آد.
– سر به سر ما نگذار برادر، مگه شما از دل او خبر دارين؟
– سردار ما به مهر و محبّت احتياج داره، بله، اگه يه ذرّه محبّت ببينه مثل برّه رام و آرام می شه … سردار ما قلق داره … سميرا، اگه معراج ما سامانی بگيره، اسلحه رو طلاق می ده. اين مرد سال ها از همه چی محروم بوده، بعد از سال ها تفنگ دستش افتاده و حالا به تلافی تمام ظلم ها و محروميّت ها و جبران مافات …
– نيّت شما خيره برادر، يقين دارم ولی اين کار…
سرخوش بودم و به سميرا مجال نمی دادم:
– سميرا، قيافة معراج تعريفی نداره، می دونم، ولی هيچ مردی خوش قلب تر و با وفاتر از او توی اين دنيا پيدا نمی شه.
ساده دلی يا حماقت؟ بوی شراب می زد و سميرا با شرم جبين در هم می کشيد. سرم از شراب خانگی گرم بود، شاد و سردماغ بودم و مدّتی در وصف دلاوری های سردار سرخ پوست و خوی و خصال او چانه جنباندم تا سرانجام به اکراه رضايت داد:
– هر چه که شما صلاح بدونين، برادر!
قاليباف پستکانی همه چيز را با همان دو کلمه به روشنی بيان کرد، رو به پلّه های ايوان راه افتاد و با اشاره به پنجرة اطاقم گفت:
– حالا که خانم برگشته، اجازه بده تا برگردم ولايت.
کوتاه آمدم و از خير ادامة خواستگاری گذشتم:
– دوسه روز طاقت بيار، اگه خبری از خالو نشد، شايد با هم رفتيم. شايد مينا و گلناز رو هم با خودمون برديم.
از پلّه ها بالا رفتم و روی مبل فرسودة ايوان نشستم. سميرا پشت درکارگاه يک دم مکث کرد:
– برادر، من ناچارم تنها برگردم ولايت.
پی به منظور سميرا بردم. گويا آن آشنای قديمی همه چيز را در خانة من «حرام!» اعلام کرده بود: «کمونيست زنديق، کافر حربی!» سميرا تا پشت در کارگاه رفت و دوباره با ترديد برگشت:
– دلگير مباش برادر، من از بد نامی می ترسم. عدّه ای با شما دشمنی دارن. بين مردم تواتر شده که …
تا کلمة دلخواهش را پيدا کند، مدّتی به درازا کشيد:
– تواتر شده … که، که به کارگرت دست درازی می کنی …
منتظر جوابم نماند، به کارگاه خزيد، در دو لنگه را آهسته بست و چفت پشت در را انداخت. زير لب تکرار کردم: دست درازی؟ نه، هيچ کلمه ای دقيق تر از اين يافت نمی شد. گيرم دليل هراس او را بعدها بهتر فهميدم و پی بردم که چرا شب زفاف به بستر نرفته بود و تا سحر گريه کرده بود. بعدها که معراج ما در جبهه عليل شد و از خدمت حاجی آقا سفيدابی کناره گرفت، فهميدم که در کاروانسرای سفيدابی به سميرا «دست درازی!» شده بود. در نه سالگی! روزی که معراج داستان او را برايم نقل می کرد، به ياد هق هق گرية شبانة دختر قاليباف افتادم. باری،
نيمة شب روی مبل کهنة ايوان خوابم برد و يک دم حضور او را بالای سرم احساس کردم. نيمه های شب بود که دستی از تاريکی بيرون آمد و پتوئی روی شانه هايم انداخت. در گرمای مطبوعی رها شدم و گرية او را از ياد بردم. دم دمای سحر، در مرز خواب و بيداری صدای پايی روی شن ريزه های کف حياط شنيدم و از جا پريدم. خرناسة موتوری از دور دست ها به گوش می رسيد، شب رنگ باخته بود و پرنده ها در ستايش روشنائی با شادی آواز می خواندند. سميرا يا معراج؟ رخوت و خواب آمد و دوباره چشم هايم را بستم.
-جمال؟ … تو، تو ديشب اين جا خوابيدی جمال؟
با گرمای ملايم آفتاب و صدای دل نشين فلک بيدار شدم.
– آخه چرا بيدارم نکردی جمال؟ وای، وای چه خوابی.
به ايوان آمد و از پنجرة کارگاه سرک کشيد.
– سر صبح معراج خاله هاجر توی حياط می پلکيد، نفهميدی؟
– چرا ولی خيال کردم خواب می بينم.
– جمال، باورکردنی نيست، معراج بالکل پير شده …
– لابد سميرا در خانه رو باز گذاشته بود و معراج …
– تا چشم بيچاره به من افتاد، بی سر و صدا جيم شد.
رفتم تا مشتی آب به صورتم بپاشم:
– نبايد راه دوری رفته باشه، پيداش می کنم.
با سمند بادپا تا سر جادّة رباط رفتم، سميرا نبود، گويا از بی راهه رفته بود. در گرگ و ميش سحر، بی خداحافظی؟ چرخی در کوچه باغ ها زدم، معراج را هم پيدا نکردم. کجا رفته بود؟ از آبادی نان و پنير و گوجه خريدم و به قصرقجر برگشتم، فلک پنجرة اطاقم را باز کرده بود، پشت ميز کارم نشسته بود و کاغذهايم را ورق می زد. در آستانة در اتاق ايستاده بودم و نمی توانستم چشم از او بر دارم. آن چه را که می ديدم رؤيا بود يا واقعّيت؟
– به چی خيره شدی جمال؟ ها؟ خيلی شکسته شدم؟
– فلک، وقتی حرف می زنی فرشته ها برام آواز می خونن …
گونه های فلک در نوازش واژه ها گل انداخت و تا رفتم دنبال حرفم را بگيرم، مينا جيغ کوتاهی کشيد: « مامان!»
باهم تا لب تخت مينا رفتيم و هرکدام در گوشه ای به تماشای دخترک نشستيم. صحبت بيماری روحی مينا ما را به شهادت خديجه و مرگ سارا و آواره گی گلناز و گدائی خالو و گرفتاری سميرا کشاند و از حديث عشق دور افتادم. فرجی برای فلک پيش آمد و گفت:
– گرسنمه، ببينم چی از آبادی خريدی؟ ديشب شام نخوردم. خيلی خسته بودم، مثل سنگ افتادم و خوابم برد …
فلک از جا برخاسته بود و سرگشته دور خودش می چرخيد:
– نباس خوابم می برد، نه، نه، هزار تا کار دارم. حال و دمی مينو مياد دنبالم. جمال، چرا؟ چرا ديشب بيدارم نکردی؟
– بيا، بيا، يه گليم و مخدّه ببر توی حياط، پهن کن رو تخت آبدزدک، مثل ملکة سبا يله بده به مخّده و آثار شگفت انگيز اين جانب رو مطالعه کن تا يه صبحانة شاهانه برات درست کنم.
– جمال، وقت ندارم، يه لقمه نان و پنير سرپائی می خورم …
– آروم بگير دختر. آخه تو هم سهمی در اين دنيا داري.
فلک چشم از دست نوشته ام بر نمی داشت:
– اسلام پياده نشد؟ ها؟ چرا اسلام؟ منظورت چيه؟
طرح داستان بلندی را ريخته بودم که می بايد کم کم بر پاية وقايع روزانه شکل می گرفت. اسلام نام قهرمان اصلی داستان بود که از کوچه ها و خيابان ها می گذشت، مدام خون و خون می طلبيد و هرگز از شتر پياده نمی شد. اسلام داستان من همه چيز مملکت ما را اسلامی می خواست و در راه يکسان سازی مردم شمشير می زد. غرضم بيان تناقض آشکار جامعة مدنی ما بود با خواسته های حکومت نوپای مذهبی که قصد داشت به نام اسلام، احکام کهنه را با ضرب و زور، قانونی، جاری و ساری کند. در واقع می خواستم به اين بهانه و از اين رهگذر، واکنش و مقاومت روزانة مردم را ثبت کنم. گيرم آن روز صبح طفره رفتم و برگه های کاغذ را با ملايمت از روی ميز برداشتم.
– حرف گوش کن دختر، بيا، بيا برو توی حياط.
– اجازه می دی يه نگاهی به «اسلام !» تو بندازم؟
او را به حال خودش رها کردم و رفتم تا صبحانه را آماده کنم. هوای خنک بهاری فرح انگيز بود و ياس سفيد زير پنجره در آفتاب ملايم صبحگاحی عطر خوشی به اطراف می پراکند. درخت های گيلاس و شليل و قطره طلای قصرقجر غرق شکوفه بودند و بهار، بهار با زيبائی تمام می درخشيد. فلک آن بهار زيبا را با تمامی رنگ ها و عطرهايش برايم به ارمغان آورده بود و من مانند پروانه ای در عطر شکوفه ها شناور بودم. از شادی بال بال می زدم. سماور ذغالی را به حياط بردم و آتشگردان را روشن کردم. گليم و تشکچه ها و مخّده ها و سفرة سفيد متقال. مثل هوا سبک شده بودم. نرم و سبک روی پنجة پا از پلّه ها بالا می رفتم و پائين می آمدم و همه چيز را با وسواس روی سفره می چيدم. برای تزئين سفره و ياد گذشته ها، سه شاخه ياس سفيد توی گلدان سفالی، وسط سفره گذاشتم. تمام! وقتی سماور جوش آمد، چای دم کشيد و نيمرو پف کرد، ملکة سبا را صدا زدم: «فلک!»
گلناز به جای فلک به ايوان آمد و چشم هايش را ماليد:
– جای اوستا خالی ست، مگر اوستا رفته آقا؟
خواب آلود و دمغ نگاهی به سفره انداخت و پرسيد:
– خواهی که از گاوداری زرگر شير تازه بگيرم؟
– پول خرد لب تاقچه ست گلناز.
گلناز دبّة پلاستيکی را از گوشة ايوان برداشت و از سر راه مهمان کنار رفت: «سلام خانم!» فلک تکّه نانی را می جويد و غرق مطالعه، آرام آرام از پلّه ها پائين می آمد: «سلام!»
– نيمرو داره سرد می شه، از دهن می افته.
زانو زدم تا بند کتانی هايش را باز کنم، مانعم شد:
– جمال، مينو حال و دمی پيداش می شه.
کاش می توانستم پاهای فلک را توی آب مالش می دادم. نشد. چاره ای نبود، درآن صبح زيبای بهاری و با آن همه شکوفة رنگا رنگ و شور عشقی که بی تابم کرده بود، می بايد در بارة حکومت جديد و جنگ احتمالی آينده حرف می زديم. مقاومت کردم. با نيمرو و گوجه فرنگی و خيار شور، لقمه ای گرفتم و به دست فلک دادم و به اين بهانه، انگشت های دست او را به نرمی فشردم و به شوخی گفتم: «بزن!»
– اسلام پياده نشد يعنی چی؟
– از اسلام بگذر، يه ذرّه از خودت بگو. کجائی؟ کجا بودی؟ من همه جا رو زير پا گذاشتم و پيدات نکردم. شاطر هر روز می اومد و از من سراغ تو رو می گرفت. می بينی ؟ شاطر هنوز با فانوس دنبال دخترش می گرده. ها؟ انگار نرفتی از شاطر خبری بگيری؟
– اگه بدونی، فرصت سرخاراندن نداريم. هزارتا کار ريخته رو سرم. شبی دو سه ساعت بيشتر نمی خوابم. مأموريّت بودم جمال، نمی تونستم. چند روزه که می خوام بيام شهريار پيش شما ولی …
– بابا، خاله سميرا نيست، خاله کجاست؟
حرف فلک ناتمام ماند، برگشت و رو به مينا دويد، دخترک به ستون چوبی ايوان تکيه داده بود و لب ور می چيد. دختر شاطر او را بغل زد، لب استخر خصوصی مينا نشست، دست و روی دخترک را شست، او را روی تخت آبدزدک نشاند، موهايش را مادرانه شانه کرد، پيشانی اش را چند بار بوسيد و با عشق به سينه اش فشرد:
– آی عزيز دردانة خاله، آی نازدانة خاله!
از سر شانة مينا نگاهم کرد و به زمزمه گفت:
– جمال جورکش، آره، جور همة ما رو تو کشيدی جمال.
– کدوم جور؟ من به اين بهانه ها طفره رفتم.
صابر در آن دفترچة کهنة کاهی و يادداشت های شتابزده اش، به عنوان «جورکش!» از من ياد کرده بود. بی شک فلک آن يادداشت ها را خوانده بود و دخترهاجر او را در جريان وقايع زندگی ما قرار داده بود. گيرم فلک هيچ اشاره ای به خديجه و آن «زن شهرياری!» نکرد. نه، در چشم های زيبای او، عشق، سپاس و حق شناسی موج می زد:
– جمال جورکش، جمال جورکش …
– می خوای يه تک پا برم باغ دکتر، دنبال شاطر؟
گلناز با دبّة شير تازه برگشت و از دور داد کشيد:
– خانم، مينا موی بافته خوش نداره، رهاش کن.
– بيا جلو ببينم گلناز، تو، تو از کجا می دونی؟
– می دانم، من از خُردی او را می شناسم.
دبّة شير تازه را کنار سفره گذاشت و توی گوشم گفت:
– آقا، چند دانه اسپند بريزم سر آتش سماور؟
– گلناز، چشم های به اين قشنگی که شور نمی شه؟
گوش گلناز بدهکار نبود، تا اسپند نسوزاند آرام نگرفت:
– خدا گواهه، مقبول تر از مينا هيچ دختری دردنيا پيدا نمی شه. بله، همه جا حرف مينا و مقبولی ميناست. مينا خيلی به شما شباهت داره خانم، من اگر جای آقا بودم، دور سر شما هم اسپند می گرداندم. به ما نخند خانم، مردم بد چشم …
فلک بازوهای او را گرفت، خندان و حيرت زده پرسيد:
– دختر، مگه تو چند سالته؟ اين حرف ها رو از کی ياد گرفتی؟
گلناز دود خوشبوی اسپند را به طرف فلک فوت کرد:
– ماه شب چهارده، چشم بد کور، چشم بد کور …!
گفتگوی گلناز و فلک دل نشين ترين موسيقی دنيا بود و می شد مدّت ها در گوشة قصرقجر به مخدّه تکيه کرد و به آن موسيقی دلنواز گوش داد و چشم از چهرة زيبای ملکة سبا برنداشت. حضور ناگهانی فلک مثل ياس سفيد پای پنجره زندگی ام را دلپذير و معطّر کرده بود و شيرين زبانی های دخترک با شعور و زيرک افغانی و لبخنده های مينا مرا تا دور دست های زيبای آرزو و تمنّا می برد. اگر فلک می پذيرفت، اگر فلک می پذيرفت و در کنارم می ماند، می توانستم تا آخر عمر به خاطر او، به خاطر آن ها حتّی سنگ و شن به دوش بکشم …
– من ماه شب چهارده بودم و تا حالا خودم خبر نداشتم؟
– خانم، مقبولی شما ورد زبان پدرام شده بود. پدرام پنهانی می آمد و از شکاف ديوار ملکة سبا را تماشا می کرد.
فلک مچ گلناز را گرفت و او را به سوی خودش کشيد:
– چی؟ ملکة سبا؟ بيا ببينم دختر … چی گفتی؟ ملکة سبا؟!
چشم های زيبای فلک از شادی در اشک غلتيد، گلناز را با مهر بغل گرفت و گونه هايش را چندين بار بوسيد:
– پدرام؟ چه اسم قشنگی. بگو ببينم، پدرام چکاره بود؟
گلناز از گوشة چشم نگاهم کرد و گفت:
– پدرخواندة ما بود. پدرام به شما می گفت ملکة سبا. پدرام به مادرم زهر خوراند و از ولايت فرار کرد. مادرم …
چانة دخترک افغانی گرم شده بود و لابد کم کم به «گرفتاری» مادرش می رسيد و به شب هائی که با فانوس به دنبالم می آمد.
– گلناز، نمی خوای امروز شير مينا رو گرم کنی؟
– چشم آقا … پدرام، پدرخواندة ما می گفت که آقای حکيم گل ياس زير پنجره را به ياد ملکة سبا کاشته..
– آقای حکيم؟ از کی آقاجمال ما «حکيم!» شده؟
– گلناز، مگه نشنيدی چی گفتم؟
فلک گلبرگی از گل ياس گلدان کند و به نوک دماغ مينا چسباند. گلناز با انگشت به پشت داربست اشاره کرد و آهسته گفت:
– آقا، سردار، سردار شما پشت ديوار گوش ايستاده.
فلک به تندی سر برگرداند و گمانم اولاد نرينة هاجر کلانتر را يک نظر ديد و بين ابروهايش چين افتاد: «معراج؟» تا از جا برخيزم و خودم را به پشت ديوار شکستة خانه برسانم، معراج رفته بود. برگشتم و روی تخت نشستم: «احمق!» خلوت ما نا گهان به هم خورد و حضور «بيگانه ای» که لابد در همان حوالی پرسه می زد، فلک را به خاموشی واداشت. بی ترديد، برق لولة تفنگ معراج او را از برگ لطيف گل ياس و بوی خوش بهار و عشق به دخمه های تاريک و نمدار کاريز پوسيده برده بود و به ياد محموله افتاده بود، به ياد مأموريتّی که به او واگذار کرده بودند. آری، برق لولة تفنگ سردار، فلک را از عطر سرگيجه آور شکوفه ها به بوی تند روغن اسلحه برد و لب فرو بست.
– فلک، اين آدم خوش قلبه، با وفاست، نيّت بدی نداره.
دخترشاطر تا پای چينة شکستة ديوار رفت و گردن کشيد.
– گوش می کنی؟ براش ضمنی از سميرا خواستگاری کردم.
دست روی شانة فلک گذاشتم و گردنش را به نرمی فشردم:
– باورکن، معراج جفت مناسبی واسة سميرا می شه.
دخترشاطر هيچ واکنشی نشان نداد و با شاره به ديوار گفت:
– دوباره برمی گرده، بيا، بيا بريم بالا. گلناز مواظب بچّه باش نزديک سماور نره.
با هم به اتاق رفتيم و فلک در و پنجره را بست:
– جمال، يک خروار کار سر ما ريخته، تو بايد … ببين، من، من به بچّه ها گفتم که تو چه قابليّت ها و چه امکاناتی داری …
پردة پنجره را کشيدم، صدای فلک به لرزه افتاد:
– هفتة آينده يه رفيقی از طرف سازمان مياد … جمال، جمال.
دهانش را با بوسه بستم و او را نرم نرمک رو به تخت بردم. تسليم نشد، از حلقة بازوهايم بيرون لغزيد، پردة پنجره را کنار زد و پشت ميزم نشست: «جمال!»
دکمة پيراهن گشاد چهارخانة مردانه اش را بست و تا آن تمناّی سرکش جان را مهار کند، خودکاری از روی ميز برداشت و با دست های لرزان خط هائی چپ و راست بر صفحة کاغذ کشيد: «جمال!» خودکار را به کناری انداخت و از جا برخاست و پشت پنجره ايستاد. نه، فرار از خويشتن خويش کار ساده ای نبود. پس از سال ها تنهائی، در گوشة اتاق غافلگير شده بود و لاجرم هيجان و فرار او واکنشی طبيعی بود. لابد اگر دوباره به سويش می رفتم و دست بر شانه اش می گذاشتم، رو به من می چرخيد و مانند سال های خوش نوجوانی در آغوشم رها می شد. نشد. ذهنم گره خورد و زبانم بند آمد و نتوانستم بگويم که شب را تا سحر به او فکر کرده بودم. که در همة آن سال های دوری يک دم از خيالش غافل نشده بودم. به نيّت پوزش خواهی گفتم:
– حماقت … نمی خواستم … من، من …
برگشت و دوباره پشت ميزم نشست، کمی آرام گرفته بود:
– ديدی جمال؟ يادم رفته که زنم، آره، يهو ترس بَرَم داشت.
– من احمقم فلک، احمق …
– کاش ديشب از خواب بيدارم کرده بودی.
فلک با چنان حسرت و افسوسی از شب گذشته و از دست رفته ياد می کرد که گوئی آخرين و تنها شبی بود که می بايست با هم سحر می کرديم. می بينی؟ من هرگز معنای کلام دو پهلوی او را در نيافتم و تا سال ها آن شبی را به ياد می آوردم که ملکة سبا روی تخت فنری راحت خوابيده بود و من در رؤيای روزهای خوش «آينده!» روی مبل کهنة ايوان خيال خام می بافتم. فلک به ديدارم آمده بود و آينده به ما تعلق داشت:
«بگذار مانند فرشته ها آرام بخوابد. سال و ماه پر شب و روز است. فردا و فرداها …»
– نشانی اين جا رو به رفيق باقر دادم.
رفيق باقر همان مردی نبود که همراه فلک ديده بودم و آن ها را شبانه تا سر جادّة اصلی ساوه برده بودم؟
– باقرخان مياد دنبال کيسة برزنتی؟
نمی دانم چه چيزی در نگاه و لبخندم ديد که بر افروخت:
– جمال، چرا اين همه تلخ حرف می زنی؟
زبانم نچرخيد تا بگويم که من به خاطر او تن داده بودم.
– ده سال، ده ساله که چشم به راه تو نشستم.
- جمال، تو يک سر سوزن عوض نشدی.
– دهساله، هرجا که بودم، خطاب به تو و برای تو نوشتم.
دخترشاطر دوباره خودکاری برداشته بود و روی کاغذ کاهی نقّاشی می کرد. لابد مانند روزگاری که در سايه روشن کافة خاچيک نشسته بوديم، گل لاله ای کشيده بود و برگ هايش را هاشور می زد و قصد داشت به جمال رمانتيک، بتازد. روی لبة تخت به انتظار حملة احتمالی او جا به جا شدم: سکوت و صدای يکنواخت و مداوم مکينة آب! خاموشی فلک به درازا کشيد و سرانجام غش غش خندة کودکانة گلناز و مينا او را به خود آورد، رو به ايوان چرخيد و آهسته گفت:
– اين سال ها چه زود گذشت جمال، چه زود.
در لحن و صدای او اندوه و حسرتی عميق نهفته بود.
– مينا، مينا چقدر قد کشيده، دخترک داره بزرگ می شه.
تا پای پنجره رفتم و به تماشای بازی بچّه ها ايستادم.
– می خوام گلناز رو به فرزندی قبول کنم. اين دخترک هوش سرشار و استعداد شگفت انگيزی داره.
فلک از جا برخاست و به پشت پنجره آمد. گلناز مثل هر روز سرگرم بر پا کردن خيمه بود و برای مينا ترانه می خواند.
– چقدر شيرين و با مزّه ست. نظير نداره. آره، بايد اونو ببريم شهر و بذاريم تحصيل کنه. ببين جمال …
گمانم دخترشاطر تا آن دم به زندگی مشترک فکر نکرده بود. چون از بيان اين مطلب ناگهان يکّه خورد، کلامش نيمه کاره ماند و مدّتی لاجرم به خاموشی گذشت. گلناز با سر خوشی لالائی می خواند و مينا تشکچة عروسک هايش را زير چادر پهن می کرد و آن ها را به پهلو، کنار هم می خواباند. آفتاب بالا آمده بود و پروانه ها لابه لای شکوفه ها پرواز می کردند. عطر گل ياس و پروانه! از سال ها پيش، ده ها و ده ها پروانه برای فلک کشيده بودم. در گوشة تمام نامه هائي که در زندان ها می نوشتم، به جای اسم و امضا، پروانه ای نقّاشی می کردم و در ايّام دلتنگی و افسردگی، همراه پروانه هايم تا دور دست های دنيای خيال می رفتم. می بينی؟ پس از سال ها، انگار پروانه هايم جان گرفته بودند و زير آفتاب بهاری، در منظر فلک بال بال می زدند. خاموشی فلک آيا به همين خاطر نبود؟ آيا به همين دليل نبود که انگشت هاي فلک به نرمی لای انگشت هايم خزيدند و مانند عشقه در هم گره خوردند؟ آی زندگی، زندگی، چه زيبا بود زندگی. آری، به زيبائی پروانه ها بود زندگی.
– آره … می ريم شهر، يکی دو تا اتاق مناسب کرايه می کنيم، منتها اين جا رو محض احتياط نگه می داريم.
فلک انگار از دل و زبان من سخن می گفت:
– با بچّه ها صحبت می کنم، ها؟ يه جشن دوستانه و مختصری می گيريم وقال قضيّه رو … ها؟ ساده و مختصر … من که اهل دنگ و فنگ مراسم عروسی نيستم.
خوش داشتم انگشت هايم را تا ابد در دستش می فشرد و برايم از آينده می گفت و شيرين زبانی می کرد.
– ها؟ تو، تو چی جمال؟
– من؟ من که سال ها تو رو توی لباس عروسی ديدم.
صدای موتور ايژ روسی قوام ساربان توی کوچه باغ پيچيد. شايد «نامة مردم!» را ناشتا برايم آورده بود؟ رو به پنجرة سمت کوچه باغ رفتم و از گوشة پرده سرک کشيدم: کشتی ملوان فنيقی به بندر نزديک می شد. موتور سنگين بود و قوام به سختی مهارش می کرد، ايژ کهنة روسی مدام به اين سو و آن سو کج می شد و رکاب نمی داد. قوام در ميدانگاهی چرخی زد و موتور سيکلت را با زحمت زياد به تنة درخت نارون تکيه داد: « يابوی چموش!»
– اين موتور کهنه رو حزب توده زير پای قوام انداخته.
فلک چادرش را از گوشة اتاق برداشت و زير لب گفت:
– نمی خوام بابام بفهمه که اوّل اومدم اين جا، پيش تو.
– بابات ديگه موتورچی ولايت نيست، سرايدار اکبر کاشکی شده. آره، سرايدار يارِ غارِ حاجی و هم پيالة شعبان بی مخ.
– کی؟ کجا؟ توی همين ولايت؟
– آره، باغ دکتر يادت هست؟ ها؟ پاچه ورماليده ها به مفت از چنگ دکتر در آورن. گيرم بعد از انقلاب اکبر کاشکی غيب شده و حالا حاجی آقا «محض لله!» به باغ می رسه.
– بيچاره دکتر، چه عشق و علاقه ای به من و صابر داشت.
– کاش يه سری بش می زديم، پيرمرد خُل و خانه نشين شده.
قوام تا پای ديوار آمد و ريگی به جام شيشه انداخت: «اخوی!» لنگة پنجره را باز کردم. چهرة مسی رنگ ملوان فنيقی بر افروخته بود:
– اخوی، مگه قرار نبود بيای باغ دکتر سيزده بدر؟
صدای پای گلناز روی شن ريزه ها برخاست و يک دم بعد در خانه را به روی قوام باز کرد:
– سلام آقای ساربان، يک دم مينا را سوار موتور می کنی؟
– چگونه ای دختر؟ چرا با آقا نرفتی صحرا سيزده بدر؟
فلک خودش را روی تخت انداخت و من به ايوان رفتم. گلناز مينا را روی زين موتور ايژ نشانده بود و بازويش را محکم گرفته و همراه قوام توی حياط می چرخيد:
– چی؟ مگر خبر نداری که برای آقا مهمان عزيزی آمده؟
– من که علم غيب ندارم دختر؟
– بله، ملکة سبا ديشب، هنگام اذان آمد و اوستای ما کلة سحر رفت. ما خواب بوديم و نفهميديم.
نام ملکة سبا قوام ساربان را گوئی به ياد خاطرة دوری انداخت. سری به معنی جنباند و رو به ايوان چرخيد.
– گلناز، زياد پرچانگی نکن، سر بابا بزرگ درد می گيره.
دخترک افغانی کوتاه نمی آمد:
– بله، خط آموختم و حالا خودم برای دائی نامه می نويسم. دائی سهراب به رباط رفته و توی مرغداری کار گرفته و ما…
– حالا که برای دائی نامه می نويسی سلام منو هم برسون.
ملوان زيبای فنيقی ما موتور سنگين ايژ را به سختی روی جک سوار کرد، کنار سماور سر لک نشست و برای خودش چای ريخت:
– اخوی، هاجر ديگه مدّعی مينا نيست، ملتفتی؟ پيرزن می خواد نوه شو ببينه، همين؟ آخه حاجی به تو عزّت گذاشته …
– به حاج آقا بگو برام مهمان اومده، نمی تونم، معذورم.
– آخه تو که اين همه يک دنده و لجباز نبودی؟
– داداش، مگه من قدغن کردم؟ خب بياد اين جا مينا رو ببينه.
– تو که مينا رو دست دايه سپردی، ها؟ يعنی مادر بزرگ مينا به اندازة دايه دل سوز نيست؟
– نگران نباش، داية مهربان تر از مادر براش گير آوردم.
قوام به پنجرة اتاق اشاره کرد و آهسته پرسيد: «برگشته؟»
– مگه از رنگ رخ اخوی پيدا نيست؟ مگه تا حالا اخوی رو اين همه سرخوش و سرحال ديدی؟
– پيرمرد خبر داره؟ ها؟ کسی به اش خبر داده؟
– منتظر چی هستی؟ چرا نمی ری ازش خبرخوشی بگيری؟
خرناسة ايژ روسی که برخاست، فلک به ايوان آمد و روی مبل کهنه نشست. گلناز مينا را بالا برد و روی زانوی دخترشاطر گذاشت.
– جمال، می دونی چند ساله که بابام رو نديدم؟
چادرش را روی سرش انداخت و در گوشة اتاق چشم به راه پيرمردی نشست که سال ها همراه گرگی و فانوس در کوچه باغ ها به دنبال او می گشت. من آن روز به اتاق نرفتم و آن ها را تنها گذاشتم. با قوام توی حياط ماندم و در جواب نگاه پرسای شاطر، راه پلّة ايوان را با انگشت نشان دادم: «بالاست!»
شاطر روی هر پلّه به ترديد درنگ می کرد، رو به من و قوام بر می گشت و با ناباوری می پرسيد: «برگشته؟»
در تمام مدّتی که پدر و دختر با هم خلوت کرده بودند، گلناز نوبت به نوبت چای می ريخت، به اتاق می رفت و برايم خبر می آورد:
– خيرآقا، بيچاره لالمانی گرفته، نُطُق نمی زنه. خانم پشت ميز شما نشسته و برای مينا جان نقش و نگار می کشه. می شنوی آقا؟ توی باغ همسايه دارن دف می زنند.
باغدارهای ولايت بادها، مکينه را خوابانده بودند و مردم برای سيزده بدر به صحرا رفته بودند و صدای ساز و دف و آواز از چهار گوشه به گوش می رسيد. گلناز که از شنيدن موسيقی بی تاب شده بود و هوس رقصيدن داشت، شتابزده و با شوق پرسيد:
– آقا، آقا اجازه هست بر بام شوم و نظاره کنم.
دختر افغانی از نردبان چوبی گوشة حياط بالا پيچيد و قوام روزنامة مردم را از خورجين موتور در آورد و روی تخت انداخت:
– ملاحظه می کنی اخوی؟ نود و نه درصد مردم به جمهوری اسلامی رأی داده ن، تو اشتباه کردی.
– از کجا خبر شدی که من رأی ندادم؟
گلناز از لب بام به حياط خم شد و داد کشيد:
– آقا، آقا مهمان ها آمدند، يک، دو، سه، چهار تا سواری و يک وانت باری … رسيدند، رسيدند آقا.
– نگفتم اخوی، اين مرد افتاده ست، متواضعه، يک سر سوزن تکبّر نداره. می دونی در جوابم چی گفت؟ ها؟ گفت حالا که محمد پيش کوه نمی ره، کوه پيش محمد می ره.
– مگه حاجی آقا فهميد که دخترشاطر برگشته؟
فلک که صدای هيجان زدة گلناز را از بالای بام شنيده بود، به ايوان دويد و از نردبان گوشة حياط بالا رفت، قوام به شوخی گفت:
– خانم معلم، نيفتی روز سيزده دست و پات بشکنه.
- سلام آقای ساربان، عيدتون مبارک. حالتون چطوره؟
– خانم، اگه مردم ولايت ما بفهمن که شما برگشتين …
– من جائی نرفته بودم که برگردم، آقای ساربان.
– خانم معّلم، ديگه روزگار مخفی کاری گذشته.
– مخفی؟ کی؟ جمال، می ترسم مينو راه رو گم نکرده باشه.
مينو توی کوچه باغ های ولايت بادها گم شده بود و زمانی به قصرقجر رسيد که ايل و تبار حاجی و هاجر کلانتر در ساية درخت های پر شکوفه بيتوته کرده بودند و گلناز، زير پای حاجی قاليچة ترکمنی می انداخت و از مهمان های ناخواندة « آقا!» با چای و کلوچه پذيرائی می کرد. می بينی؟ گر چه قصرقجر آسيابی بود که گذار هر قماش آدمی به آن جا می افتاد ولی هرگز آن همه آدم با هم هجوم نياورده بودند. گلناز توی حياط و ايوان گليم و قاليچه و پتوی کهنه انداخته بود و قوام که فريب کدخدای سابق را خورده بود و باعث آن گرد همائی تاريخی خانوادگی ما شده بود، زمينة آشتی و گفت و گو را با شوخی و لودگی فراهم می کرد. عصر بلند بود، مادرم اشک هايش را ريخته بود، شاطر پاکت سيگارش را تمام کرده بود و زن های چاق و خپل برادرهايم با اشاره به فلک، در گوشی پچ پچه می کردند و برادرها، تا فرصتی پيش می آمد، او را با نگاه های حريص و گرسنه می پائيدند. فلک دختربچة دوست دوران مدرسه اش را بغل گرفته بود و روی ايوان قدم می زد. معراج تا از تير رس نگاه او دور بماند، در آن گوشه گره خورده بود و چشم از زمين بر نمی داشت. ورود ناگهانی قبيلة حاجی و هاجر گيجم کرده بود. رذالت و سوء نيّتی در اين «ديد و بازديد» نهفته بود. در نگاه های کنجکاو و ناباور مهمان هايم پی به بی بضاعتی زندگی ام برده بودم، تعادلم را از کف داده بودم و در ميان آن جماعتی که برای تحقير و آزارم آمده بودند، سرگشته می چرخيدم. زهرخند کدخدای سابق، بيش تر از حضور نا به هنگام حاجی آقا آزارم می داد. نزول اجلال حاجی، تدبير رذيلانه و رندانة کدخدای سابق ولايت بادها بود: « حالا که محمّد پيش کوه نمی ره، کوه پيش محمّد می ره. بله؟» مجيز به مذاق حاجی آقا خيلی خوش می آمد و کدخدای سابق هر بار محملی می يافت و مثل عقرب سياه کاشان نيش می زد: « ها؟ انگار دوباره تجديد فراش کردی آقا جمال؟» نگاه برادرها و داماد حاجی آقا به سوی فلک بر گشت و شاطر آخرين سيگارش را گيراند و پاکت مچاله شده را به باغچه انداخت. چادر دخترشاطر روی شانه اش لغزيده بود و اين بد حجابی غير عمدی، آرامش درونی خانم ها و آقايان را به هم زده بود و مؤمنين معذّب بودند. مادرم، از زندگی محقّر و وضع نابسامان پسرش آشفته حال و سر شکسته بود و از شرمندگی دم فرو برده بود. نمی دانم چه معجزه ای رخ داده بود که هاجرکلانتر زبان به کام گرفته بود. نُطق اولاد نرينة هاجر کلانتر هم کور شده بود و چشم از زمين بر نمی داشت، سرانجام تاب نياورد، پاورچين پاورچين از بيخ ديوار به زير زمين خزيد تا دور از انظار بماند و لابد در تنهائی و پنهانی لبی تر کند. بر سر راه خمخانه، زير گوشم زمزمه کرد: « خُناق گرفتم!»
حاجی آقا که به دنبال سر نخی می گشت تا رشتة سخن را به دست گيرد، رو به شاطر گفت:
– اگه فلک به موقع شوهر کرده بود حالا مثل گلبانوی ما سه تا بچّه داشت. سه تا دسته گل!
گلبانو بچّه را از دخترشاطر گرفت و گفت:
– غم نخور دختر، بچّه غير از دردسر هيچی نداره.
– حاج آقا، ما توی اين مملکت بچّه کم نداريم، زايشگاه کم داريم. پرورشگاه کم داريم، دبستان، دبيرستان و دانشگاه کم داريم.
– بچّه ميوة زندگييه، مگه نه پيرمرد؟ ها؟ عمر آدم می گذره، جوانی دوباره بر نمی گرده …
دخترشاطر خندان و با سرخوشی جواب داد:
– حاج آقا، اگه همه دلواپس عمر و جواني شون بودن که وضع مملکت عوض نمی شد. هر چيزی بهائی داره.
گرچه روی سخن حاجی آقا به دخترشاطر بود ولی به او نگاه نمی کرد. برادر چپ چشم حاجی، شوهر مادرم، که گفت و گوی آن ها را به سختی بر می تابيد، زير لب ورد می خواند و آمادة رفتن، پا به پا می ماليد. قوام ساربان چنان محو زيبائی و جسارت فلک شده بود که از زبان افتاده بود. کدخدا؟ خندة خنک کدخدای سابق روی لبش از ياد رفته بود و برادرزاده های حاجی آقا سفيدابی فراموش کرده بودند که با من برادرند. برادرهايم تا آخر با من همکلام نشدند.
– جوون ها از دل پدر و مادرشون خبر ندارن.
شاطر که شب های زيادی در فراق فرزندانش گريسته بود با حاجی آقا سفيدابی همدلی نکرد و همچنان خاموش و سر به زير باقی ماند. گلبانو روی پلّه نشست و با ساده دلی کودکانه ای از فلک پرسيد:
– فلک، حقيقت داره؟ ها؟ راسته که تو با مرد نا محرم زير يه تاق می خوابيدی؟
پچ پچة زن ها و دخترها بريد و حاجی بُشگه از جا برخاست و مردها بهانه ای يافتند تا همه رو به ايوان قصرقجر برگردند.
– تو که مثل ما چادر نماز سرت می کنی؟ من خيال می کردم که چريک ها … آقاجون به ما می گفت که فلک کمونيست شده، چريک شده، مخفی شده، تو، تو که قطار فشنگ نبستی و مثل ما چادر…
فلک که گوئی تازه متوجّة چادرنماز شده بود، با حرکتی ملايم و زيبا آن را از شانه واگرفت و روی مبل کهنة ايوان انداخت. شاطر تکانی خورد و زير لب انگار از خودش پرسيد: « جليقة صابر؟!» گمانم کسی صدای او را نشنيد و به منظور او پی نبرد. پيرمرد که بی هوا نيم خيز شده بود، بيخ ديوار نشست و نگاهش را دزديد. زن ها با هم از جا برخاستند و دوباره همهمه بالا گرفت.
– کاش به جای اين حرف ها، آقاجونت به شما می گفت که چرا مخفی شده بوديم و چرا گاهی، زن و مرد زير يک سقف می خوابيديم.
– گلناز، دخترم، داريم راه می افتيم.
– يه الحم بابا. يه الحم. فلک، تو راستی راستی مسلّح بودی؟ بانک می زدی؟ ها؟ زير پای مردم بمب منفجر می کردی؟
– نه، نه، اين حرف ها حقيقت نداره. حقيقت جای ديگه ست.
ايوان آن خانة کلنگی گوئی تالار قصر يونان بود و فلک مانند آنتيگونه با وقار قدم می زد. گيرم موهای کوتاه پسرانه، پيراهن چهار خانة مردانه، جليقة مليله دوزی شدة تاجيکی، شلوار جين و کتانی های کهنة فلک هيچ شباهتی به پوشاک شاهزاده خانم يونانی نداشت:
– چريک ها که سارق مسلّح نبودن، دزدی نمی کردن. مصادره با دزدی خيلی فرق می کنه. چريک ها بانک ها رو مصادره می کردن.
چشم هاي گلبانو دم به دم از تعّجب بيشتر وا می دريد:
– چی؟ مصادره؟ فلک، تو، تو تا حالا آدم کشتی؟
– نه، نه، تا حالا در وضعيّت اضطراری گير نکردم که مجبور باشم شليک کنم. ما آدمکش نيستيم گلبانو ولی جنگ جنگه. ممکنه يه روزی پيش بياد.
– جنگ و انقلاب که ديگه تموم شده، شاه که در رفت؟
– نه گلبانو، شاه رفت ولی انقلاب هنوز ادامه داره.
– فلک، شما می خواين ملک و املاک و ثروت مردم رو با زور بين فقير و بيچاره ها قسمت کنين؟ زمين ها را به رعيّت ببخشين؟
– ما می خوايم حق به حق دار برسه گلبانو، همين!
حاجی آقا سفيدابی به ميان حرف دخترش دويد:
– دختر، تو که امروز نيومدی اصول دين از فلک بپرسی؟
– می خوام بدونم چه بلائی سر آدم مياد که از اين رو به اون رو می شه؟ آخه قديم نديما ما رو دامن فلک نماز می خونديم، فلک …
قوام ساربان که به هيجان آمده بود با صدای لرزانی گفت:
– من، من پشت سر اين دختر نماز می خونم.
کدخدای سابق رو به قوام چرخيد و به قهقهه خنديد:
– پسر عمو، مگه اشتراکی ها پيشنماز زن دارن؟ ها؟ شما که انگار از بيخ منکر همه چی هستين.
حاجی ساعتش را از جيب جليقه اش در آورد و داد کشيد:
– کجا رفتی پسرم؟ معراج، کجا غيب شدی؟
معراج آرام آرام از زير زمين بالا آمد:
– جناب مُشتی، نو کيسه هات حسابی سير و سياحت کردن؟
دندان های زرد و درشت کدخدا به نيش خندی بيرون افتاد.
– يا مکن با فيل بانان جوش وَرَه، يا بنا کن خانه ای فيل توش بِرَه. تقصير ما نيست، ساية داماد شما سنگين شده.
– اين گلة فيل تو به اندازة يه موی گنديدة جمال ارزش نداره.
– نيّت ما خير بود، فرزند.
واژة فرزند انگار بار الکتريکی داشت و معراج ما را از ريشه لرزاند. شاخة درخت را از خشم پيچاند، دست روی قبضة طپانچه اش گذاشت و رو به کدخدای سابق رفت و سينه در سينة او ايستاد:
– به من نگو فرزند، فهميدی؟ خير نمی بينی!
بُشگه دورادور معراج را می پائيد و جلو نمی آمد, حاجی آقا سفيدابی شنيد و رو به معراج برگشت:
– اگه دير بجنبيم توی راه بندون گير می کنيم.
کدخدای سابق چشم از سلاح معراج بر نمی داشت:
– حاج آقا، بش بگو که من قصد بدی نداشتم.
معراج انگشت نشانه اش را پيش چشم کدخدای سابق بالا برد:
- خرفهم شد، کدخدا؟
حاجی آقا دستی به دوستی روی شانة معراج و دستی روی شانة کدخدای سابق گذاشت: « سردار!»
– من حاضرم حاج آقا، کارم با مُشتی تموم شد. بريم.
حاجی آقا رو کرد به هاجرکلانتر و گفت:
– کدخدا، معطّل چی هستی؟ بجنب وسايل بچّه رو وردار.
معراج سر به زير از کنارم گذشت و آهسته گفت:
– جمال، ننه می خواد مينا رو چند روزی ببره پيش خودش.
در همين هنگام بوق ممتد ماشينی توی کوچه باغ پيچيد و فلک از پلّه های ايوان پائين دويد: « مينو، مينو!» از ميانة راه برگشت، پيشانی گلناز و گونة مينا را شتابزده بوسيد و يک دم رو به روي هاجر ايستاد و با لحن پر مهری پرسيد:
– هنوز با من قهری خاله؟ بعد از اين همه سال …
پيش پاي او زانو زد و دست دور گردنش انداخت:
– خاله، تو جای مادرم هستی، من، من هيچ وقت زحمت های تو رو فراموش نمی کنم، آخه چرا، چرا با من حرف نمی زنی؟
مادرم دوباره به هق هق افتاد و زن ها رو به آن ها برگشتند. هاجرکلانتر گره خورده بود و لب از لب بر نمی داشت. مينو پشت در مدام بوق می زد و مهمان ها به تماشای آن صحنة آشتی کنان کم کم پا پس می کشيدند. فلک پيشانی خاله هاجر را چند بار بوسيد و رو به در حياط خيز برداشت:
– ميام، يه شب ميام پيشت خاله … حتماً ميام …
دستی برای گلبانو تکان داد و پشت ديوار از چشم افتاد:
– فلک، بيا خونة ما، شنيدی؟ بيا باهات کار دارم.
امير، شوهر گلبانو به شوخی و لودگی گفت:
– چيه؟ لابد می خوای ازش بپرسی شب ها زير يه سقف با هم چکار می کردن؟ ها؟ مطمئن باش دعای کميل نمی خوندن.
هاجرکلانتر قد عَلَم کرد و نفس امير از ترس بريد.
– مواظب سر و ته حرف هات باش، حليم بی نمک.
امير چند قدم عقب نشست و شوخی، جدی گفت:
– چاکرم حاجيه خانم، قصد جسارت نداشتم.
هاجر به خاطر حاجی دندان روی جگر گذاشت:
– برو خدا رو شکر کن که داماد حاج آقا هستی.
حاجی آقا سفيدابی پا سست کرد و رو به هاجر چرخيد:
– از رو ابرها بيا پائين کدخدا، مرده و ناموسش.
فلک زير پر و بال هاجرکلانتر بزرگ شده بود، پای ناموس در ميان بود و وقتی پای اولاد مادينة هاجرکلانتر به ميان می آمد، خون جلو چشم هايش را می گرفت و خدا را بنده نبود:
– مردانگی به دو تا جوز پوسيدة وسط پای آدم نيست حاجی، برام اين قدر دم از ناموس نزن. ناموس، ناموس! دختری که هفت تير به کمرش می بنده لابد بلده از ناموسش دفاع کنه.
– کدخدا، اسلام تکليف زن جماعت رو روشن کرده. بله، جهاد کار مردهاست. مردها نه زن ها.
– حاجی، وقتی مردها زير چادر نماز زن هاشون قايم می شن، دخترها تفنگ ور می دارن.
اتومبيل های مهمان های ناخوانده، توی ميدانگاهی به سختی دور می زدند و يکی يکی رو به جاده راست می شدند. معراج فرمان داد و پيش پای آن ها ترمز کرد. حاجی آقا کنار معراج نشست:
– شمر، شمر حريف تو نمی شه کدخدا، بريم، بريم.
گلناز از قصرقجر بيرون دويد، کيسة پلاستيکی داروهای مينا را به هاجرکلانتر داد و رو به من برگشت:
– آقا، آقا مينا بی من دلتنگی می کنه. به خانم بزرگ بگو …
چند قدمی در کنار بنز حاجی آقا دويد و به زاری گفت:
– خانم بزرگ، خانم بزرگ اجازه بده …
هاجرکلانتر دست رد روی سينة دخترک افغانی گذاشت:
– برو کنار دختر، مينا ساقدوش لازم نداره.
گلناز توی کوچه باغ از پی آن ها می دويد، در گرد و غبار جادّه از چشم می افتاد و دلتنگی کم کم به سراغم می آمد. زير درخت نارون منتظر گلناز ايستاده بودم و دلم بار نمی داد تنها به قصرقجر برگردم: « احمق، تو احمقی جمال!» چرا، چرا زبانم لال شده بود؟ چرا در تمام مدّت از لام تا کام نگفته بودم؟ چه بلائی به سرم آمده بود؟ سکوت، آن سکوت احمقانه چه معنائی داشت؟ چرا مرغ مينايم را در سکوت به هاجرکلانتر داده بودم؟ می بينی؟ از حضور ناگهانی حاجی و اهل بيت او چنان منقلب شده بودم که انگار پا برهنه روی خلواره های آتش قدم بر می داشتم. تحقير و تجاوز! بله، به حريم خانه ام تجاوز شده بود و من تن به خاموشي سپرده بودم. بارها گفته ام که اهانت و تحقير مرا به خاموشي وا ميداشت، اين خاموشي به رغم اراده ام از درون به من تحميل ميشد و مثل كرم ابريشم در گوشة دلم تخم ميگذاشت و كم كم پيله ميكرد. مدّت ها طول می کشيد تا از هزار توی خيالات تيره بيرون می آمدم و به دنيای روشن بر می گشتم. هرچند از سال ها پيش به اين ضعف آگاه بودم و لی هيچ کاری از دستم بر نمی آمد. هميشه همين طور بود: واکنشی خود به خودی، غير ارادی و احمقانه! « احمق، تو احمقی جمال.» دوزخ، اندرونم دوزخی گداخته بود و اين کلمه ها لمحه لمحه از دهانم بيرون می ريخت و لب و زبانم را می سوزاند: «تو احمقی!» گلناز گويا صدايم را شنيده بود و بيخ ديوار ايستاده بود و قدم جلو نمی گذاشت. چرا؟ ترسيده بود؟ از من می ترسيد؟ دخترک خسته و خاک آلود برگشته بود و دورادور تماشايم می کرد. نگاهم به راه رفته بود و چشم از او بر نمی داشتم. چهرة گلناز نرم نرمک در مه و غبار فرو می رفت و بغض بيخ گلويم را می فشرد. من اين احوال را از ديرباز می شناختم. بله، به ياد کودکی و تنهائی خودم افتاده بودم. گلناز تنها شده بود، زير پايش دوباره خالی شده بود و هيچ بهانه ای برای ماندن در قصرقجر نداشت. کارگاه قاليبافی خواه نا خواه تعطيل می شد، سميرا از ولايت بر نمی گشت و مينا … مينا به گلناز خو کرده بود و بدون دخترک بهانه می گرفت و گريه می کرد. مينا شب ها اغلب دچار کابوس می شد و با ياد و نام مادرش غرق عرق از خواب می پريد. چرا داستان بيماری مينا و ماجرای دل بستگی گلناز را با معراج در ميان نگذاشتم؟ چرا، چرا لالمانی گرفتم؟ حماقت! اگر، اگر هاجر دخترک افغانی را با خودش به پايتخت برده بود، خيالم کمی آسوده می شد. لابد هاجر نانخور زيادی لازم نداشت؟ ها؟ اگر با من همکلام شده بود، هزينة آن ها را گردن می گرفتم. نه، از تبار هاجر و حاجی هيچ کسی مستقيم به چشم هايم نگاه نکرد و با من همکلام نشد. مادرم به جای هر حرف و هر کاری اشک ريخت، مينا را بوسيد و سرش را با حسرت و دل سوزی جنباند. همين. مينا رنگ پريده و حيرت زده بود. من و مينا در ميان آن ها بيگانه بوديم. دخترک با برادرزاده هايم بازی نکرد. دامن گلناز را چسبيده بود و پا به پای او قدم بر می داشت و جدا نمی شد. مينا از بچّه های تخس برادرهايم واهمه داشت. راستی آن همه بچّة ريز و درشت محصول چند سالة برادرهايم بودند؟ کدخدای سابق با چه ترفندی برادرهايم را به قصرقجر آورده بود؟ زن ها چرا آمده بودند؟ کنجکاوی؟ ها؟ تماشای قد و بالای دخترشاطر آن ها را کفايت می کرد؟ حس کنجکاوی خانم ها ارضا می شد؟ هيچ نيّت پليدی در ميانه نبود؟ نه، نه، پليدی همه جا بود، هوای قصرقجر حتّی مسموم شده بود و من در تمام مدّت سرگيجه داشتم و مدام دور خودم می چرخيدم و در هيچ جا آرام و قرار نمی گرفتم. تبار هاجر و حاجی مثل ملخ ها هجوم آورده بودند، سبزينه های وجودم را می جويدند و مانند درختی تنها غارتم می کردند. ملخ ها! بعد از کوچ ملخ ها هم آرام نگرفتم وآن تب و اضطراب نکبت تا شب رهايم نکرد. ملخ ها، ملخ ها! تا شب دست در دست گلناز توی کوچه باغ ها قدم می زدم و دخترک زيرک و هوشيار افغانی زبان به کام گرفته بود تا از برزخ عبور کنم. خاموشی! غروب آفتاب باد منجيل از راه رسيد و من و گلناز از کنار بساط منقل عماد آتشکار گذشتيم و باد خبرها را تا رباط برد و به گوش دائی سهراب رساند. پليدی، پليدی! چه کسانی دور منقل آتش عماد آتشکار حلقه زده بودند؟ کدام دوست و آشنائی دائی گلناز را تير کرد و او را شبانه به قصرقجر فرستاد؟ نمی دانم. در آن دم که از کنار آن ها می گذشتم به خباثت کدخدای سابق و رذالت برادرهايم می انديشيدم و هنوز گمان نمی کردم که همه جا برايم دام گسترده بودند . نه، نه، هنوز به عمق خباثت و پليدی آدميزاده پی نبرده بودم. ساده انديشی! عنکبوت ها در تاريکی برايم تار می تنيدند و من روی مبل کهنة ايوان يله داده بودم، به رفتار پيچيدة انسان ابوالبشر فکر می کردم و به ياد حرف های فلک لبخند می زدم. باد در شاخسار درخت ها زوزه می کشيد، شکوفه ها در باد پرپر می شدند و من در خيال خانه ای بودم که می بايد با فلک اجاره می کرديم و گلناز را در شهر به مدرسه می گذاشتيم. نيمه های شب گلناز به ايوان آمد و باد لنگه های در کهنة کارگاه را به هم کوبيد.
– آقا، من، من از تنهائی هراس دارم.
سر بر شانه ام گذاشت و بغضش ترکيد.
– نترس دخترم، بيا بريم، بيا لحاف و تشک تو رو ببريم توی اطاق، من امشب خوابم نمياد، پشت ميزم نشستم، بيدارم.
گلناز را توی رختخواب خواباندم و به پشت پنجره برگشتم. باد انگار افسار پاره کرده بود، هربار که باد منجيل بر می خاست، اشيا و اشجار قصرقجر زبان به شکوه باز می کردند و آوازهای باد مرا به ياد خرناسه های ديو و ناله های دختر ک اسير افسانه ها می انداخت. به ياد شيون و زاری اجّنه در بُنِ چاه های پوسيدة کاريز. تشخيص و تميز صداهائی که بر بام بادها می رفتند چندان ساده نبود. گاهی مدّت ها پشت پنجرة اتاق می ايستادم، به تاريکی خيره می شدم و به ارکستر هراس انگيز بادها گوش می دادم.
– آقا، پدرام را کشتن … من، من آقا …
بالای سر گلناز نشستم و نبض او را گرفتم، داغ بود.
– دوباره خواب پلشت ديدی؟ ها؟ نترس، من بيدارم.
گلناز عرق کرده بود و به سختی حرف می زد:
– خير آقا، خير. پدرام، پدرام را کشتن.
تلنگری به جام شيشه خورد، رو به پنجره برگشتم. هيولائی درتاريکی ايوان ايستاده بود و مثل خرس زخمی می ناليد. «سهراب؟» از کجا آمده بود؟ از ديوار پريده بود؟ چه اتّفاقی افتاده بود؟ چرا نيمه شب به سراغم آمده بود؟ باز هم شايعه؟ مجال پرسش پيدا نکردم.
– آمدم پی گلناز آقای حکيم، آمدم گلناز را با خودم ببرم.
گلناز از رختخواب بيرون پريده بود، به ديوار چسبيده بود و از ريشه می لرزيد. تا پلک برهم بزنم، قامت بلند دائی گلناز درگاهی را پر کرد و خطاب به گلناز گفت:
– بجنب، بار و بُنه ات را بردار دختر.
گلناز هراسان به گارگاه دويد و من بازوی سهراب راگرفتم:
– سهراب صبر کن، بگو چی شده مرد؟ … ها؟ صبر کن تا …
سهراب به چشم هايم نگاه نمی کرد:
– خدا نگهدار آقای حکيم، من از اين ديار می رم. کاری در اين جا ندارم. کارم تمام شد.
در کارگاه باز مانده بود و باد لنگه های در را به هم می کوبيد:
– سهراب صبر کن، گلناز تب داره، بيا تا با ماشين …
– خير آقا، خير، خطر مکن، برگرد … برو … برگرد، برگرد.
گلناز را قلمدوش کرد و از پلّه ها سرازير شد. تا کوچه از پی آن ها دويدم: « سهراب، سهراب!» مرد افغانی يک دم زير درخت نارون ايستاد، نفس گرفت و با صدای خفه ای گفت:
– آقای حکيم، گمان بد مکن، من به خاطر حرف مردم گلناز را از خانة شما نمی برم. من، من بی باقی از مملکت ايران می رم …
گلناز، گلناز رفته بود و من تازه بياد می آوردم که پيشانی داغ او را به وداع نبوسيده بودم. سهراب، سهراب در موزار گم شده بود و من تازه حلقة کبود چشم ها و آن لکّه های خونی پيراهنش را به ياد می آوردم. همه چيز انگار در خواب و مانند خوابی پلشت اتّفاق افتاده بود و من روی مبل کهنة ايوان قوز کرده بودم و هيچ جوابی برای پرسش هايم نمی يافتم. لابد پدرام افغانی به قتل رسيده بود که سهراب چنين سراسيمه از ولايت بادها می گريخت؟ شايد سهراب شايعه ها را باور کرده بود که گلناز را با خودش می برد؟ چرا، چرا همة چيزهای قشنگ را در اطراف من به لجن می کشيدند؟ چرا، چرا مردم اين ديار هيچ سری را سبز نمی ديدند؟ چرا، چرا در اين ديار نيکی و زيبائی را بر نمی تافتند؟ چرا؟ چرا؟ می بينی؟ زوزة مداوم باد منجيل تنها جوابی بود که توی کاسة سرم می پيچيد. باد، باد تا سحر می وزيد و اشيا و اشجار از جور بادها می ناليدند. دم دمای سحر روی مبل کهنه خوابم برد و درختی را به خواب ديدم که موش ها ريشه هايش را می جويدند. ريشه ها تا عمق تاريک کاريز متروک فرو رفته بودند و مردی مجروح از ته کاريز فرياد می کشيد: «آقای حکيم، آقای حکيم!» با صدای پدرام
افغانی چشم باز کردم، آفتاب بالا آمده بود، باد افتاده بود، شکوفه های باغچه غارت شده بود و هيچ نوگلی بر شاخه ها نمانده بود.