من مسیحا نیستم

فصلی از « چکمة گاری»

هر روز صبح در سه راه آذری سوار اتوبوس شرکت واحد می‌شدم، در طبقة بالا می‌نشستم و تا ملالِ تکرار و تکرار خفه‌ام نمی‌کرد، تابلو سردر فروشگاه‌ها و آگهی تبلیغاتی روی دیوارها را می‌خواندم، خیال می بافتم و هر از گاهی به‌ ذوق شاعرانة صاحب مغازه لبخند می‌زدم: کلّه ‌پزی حافظ، قصابی فردوسی، جواهر فروشی خیام، گرمابة ‌رازی، قنادی توسی و بستنی فروشی و آبمیویة «شوکت». هربار به آن بستنی فروشی می‌رسیدم، به یاد کنایة منصوره، دختر برزخ می‌افتادم، نگاه‌ام به‌ راه می‌رفت؛ «آفرودیت» از منظرم می‌گذشت و او را روی لبة قایق کهنه، کنار دریای خزر می‌دیدم:

«کلبوسین، آفرودیتا حالِ تو رو می‌پرسید.»

در راه، گاهی با دلسردی نگاهی گذرا به کتاب تاریخ و یا جغرافیا می‌انداختم؛ چند سطری با‌ بی‌رغبتی می‌خواندم و یک‌دم بعد لای کتاب را می‌بستم. نه، تمرکز نداشتم و با تلنگری حواس‌ام پرت می‌شد:

«شوکت قدر زحمت‌های تو رو می‌دونه، همشیه یادت می‌کنه»

کدام زحمت‌ها؟ نامه نگاری‌ها؟

«من که کاری نکردم، دو خط نامه نوشتم»

شوکت آفرودیت لابد به مهرآباد برگشته بود؛ یا برای دوست‌اش، برای منصورة سرخوش، نامه نوشته و یا پیغام داده بود؛ هر چه بود، دختر برزخ از روز و روزگار آفرودیتا انگار خبر داشت؛ مثل همیشه شوخی‌می‌کرد و توی کوچه سر به سرم می‌گذاشت:

«یه عکس خوشگل فرستاده، می‌خوای بهت نشون بدم.» 

سرگذشت شوکت آفرودیت و خبرهایِ دختر برزخ، جالب‌تر از نام شهرها، پایتخت‌ها، محصولات کشاورزی، معادن، رودخانه‌هایِ کشورها بود، زودتر و بهتر از سلسله جبال کوه‌ها و ارتفاع قله‌ها از سطح دریا در خاطرم می‌ماند؛ حرف‌های منصوره را برخلاف نام پادشاهان ساسانی، شمار اشک‌ها و لوئی‌ها با اشاره‌ای به یاد می‌آوردم؛ هر بار تا لب دریای خزر می‌رفتم و او را می‌دیدم که روی لبة قایق کهنه نشسته بود، گیسو به نسیم سپرده بود و به دریا و موج‌های سفید لبخند می‌زد. این تصویر در خاطرم جا‌ خوش کرده بود؛ جایِ تندیس زیبایِ آفرودیتا را گرفته بود و روزها تا زیر زمین بویناک، تا آن شهرک فلزی و قفسه‌های آهنی همراه من می‌آمد.

«هی؟ دانشجو، چرا امروز دمغی؟ چی شده؟»

«حوصله‌م از این قفسه‌ها سر رفته؛ تموم نمی‌شه لاکردار که ما از این دخمه بریم بیرون. دارم خفه می‌شم.»

«ببینم، تو می‌دونی کی این‌همه قفسه رو سفارش داده؟»

«هر قرمساقی که باشه ما رو خون‌جگر کرده.»

نه، تا روز آخر نفهمیدم که آن شهرک زیرزمینی فلزی متعلق به چه سازمان یا شرکتی بود و آن‌همه قفسه را به چه منظوری ساخته بودند. هرچه بود اصغرآقا زارع در بارة صاحب‌کار حرفی نمی‌زد. با این‌‌وجود بین کارگرها شایع شده بود که آن انباری را به سفارش ارتش ساخته بودند و انگار به همین دلیل اگر کارگری به کنجکاوی از او می‌پرسید، تلخ می‌شد، طفره می‌رفت و جواب سر بالا می‌داد و به ترکی می‌گفت: «سَنِه نَه!!»

«تخم ترنگ، آخه چرا فضولی می‌کنی تا دماغت رو بسوزونه.»

«مگه اسرار دولتی‌ست، چرا نمی‌گه این طویله مال کیه؟»

«چیه؟ می‌خوای ببرن چوب تو آستینت کنن. برو خدا‌رو شکر که

این قرمساق‌ها هستن و به ما کار میدن.»

تخم ترنگ و خمیرگیر مثل هر‌روز شوخی و جدی حرف می‌زدند، ناگهان صدای خشدار و نا آشنائی از دل تاریکی گفت:

«این مردکه شریک دزد و رفیق قافله‌ست!»

اصغرآقا زارع پیش‌از کودتا چند صباحی به خاطر عضویت در‌حزب توده ایران به ‌زندان افتاده بود؛ پس از آزادی به راه راست هدایت شده بود و به وسیلة مهندسین و متخصصین حزب و آن رفقائی که از سیاست کنار کشیده و بعد از کودتا به دنبال کار و زندگی رفته بودند، به نان و نوائی رسیده بود. رفقایِ قدیمی با «بالائی‌ها» آشنائی داشتند و یا بهتر، به بالاها صعود کرده بودند؛ اصغر‌آقا زارع گویا دست‌اش با آن‌ها توی یک کاسه بود؛ به توصیه و یا با اشارة رفقا آن کارهای بزرگ ساختمانی را کنترات می‌کرد و بنویة خودش رفقای سابقه دار حزبی را که محرومیّت اجتماعی داشتند، به‌‌ کار می‌گرفت. حسن نجف‌‌‌ پور و محمود قزوینی، سرکارگرهای دهقان، از این قماش بودند. محمود قزوینی تا سال چهارم پزشکی خوانده بود و او را از دانشگاه اخراج کرده بودند. من اگر چه اسم حزب توده و حتا محمود قزوینی را شنیده بودم و در ولایت چند نفر را به صفت توده‌ای و «دهری» می‌شناختم، ولی پیش‌‌از آشنائی با زارع، حسن نجف پور، شعبان شیرشکار و محمود قزوینی اطلاع زیادی در ‌‌بارة این حزب نداشتم. محمود قزوینی پیش از کودتا، به قلعة ما آمده بود و برای کشاورزها سخنرانی کرده بود. کربلائی عبدالرسول او را از نزدیک دیده بود و می‌شناخت. پدرم به جرم توده‌ای چند صباحی زندانی کشیده بود و هنوز آن روزها را فراموش نکرده بود. گیرم من این‌همه را چند‌ سال بعد در نیروی هوائی، در دفتر رکن دو ارتش، هنگام باز جوئی، از زبان سرکار استوار جاجرمی شنیدم. نه، در خانه  هیچ کسی به این دورة کوتاه از زندگی پدرم اشاره نمی‌کرد و در‌کارگاه نیز

همه با گوشه و کنایه حرف می‌زدند؛ احتیاط می‌کردند و‌ کسی کتـاب و یا جزوه‌ای در بارة حزب به من نمی‌داد. خمیرگیر گاهی به طعنه می‌‌گفت:

«تنبون یارو با رفقا رو یه بند رخت خشک شده. رفقا هوایِ تختِ مرده شویخونه رو دارن.»

من رفقای «بالائی» اصغرآقا زارع را ندیده بودم، نمی شناختم و از نوع رابطة آن‌ها خبر نداشتم؛ گیرم از خمیرگیر شنیده بودم که مثل سایر پیمانکارها به آن‌ها نیز رشوه و «پورسانتاژ» می‌داد.

«آره خوشگل پسر، مگه نشنیدی، بی‌مایه فتیره!»

«شعبون بی مخ، شنیدم تو هم حزبی بودی؟ آره؟»

خمیرگیر از این صراحت کلام و بی‌پروائی تخم ترنگ یکه خورد و جواب نداد. محمد دماوندی، سرکارگر اصغر آقا زارع به او  براق شد:

«آخه انچوچک، اگه کسی حزبی باشه، میاد به ‌تو بگه؟»

«مگه همة رفقایِ سابقِ اصغر آقا اینکاره نبودن.»

خمیرگیر تلخ شد و از روی داربست پائین پرید:

«قرتی، تو برو پشت بارو کونتو بده، این حرف‌ها بتو نیومده.»

«دهه، چرا تُرش کردی شعبون بی‌مخ؟ مگه من چی گفتم؟»

«هی، تخم ترنگ، تو باز پا رو دم سبزه قبا گذاشتی؟»

«به مولا من حرفی نزدم، نفهمیدم چرا ترش کرد.»

خمیرگیر زن و چهار دختر و پسر قد و نیم قد‌ داشت و از آن‌جا که پس از چند سال هنوز این حرفه را به خوبی نیاموخته بود، دست زیر سنگ اصغرآقا زارع بود. رفیق سابق از این که شعبانِ ناشی را به کارگرفته بود، آشکارا بر او منّت می‌گذاشت؛ هر بار به بهانه‌ای پیش چشم کارگرها و صاحبکار به او نیش و زخم زبان می‌زد، خوار و تحقیرش می‌کرد. با این وجود آن میانه مرد نرمخو، خوش مشرب، بذله گو و محافظه‌کار هرگز رو

در روی کارفرما نمی‌ایستاد و انگار از ترس بیکاری جواب او را نمی‌داد.

«خر خدا نفهمیدی؟ انگشت رو زخم ناسورش گذاشتی.»

«نه بابا، دو باره نفس سبزه قبا گرفت، رفت بیرون هوا بخوره.»

عبدالله صالح به دلسوزی از محمد دماوندی پرسید:

«ممد آقا، آخه چرا اونو نمی‌فرستین سَرِ یه‌ کارِ دیگه، یه جائی‌که هوا داشته باشه، مگه اصغرآقا نمی‌دونه سیّد آسم داره.»

تخم ترنگ پیشدستی کرد و به سرکارگر مجال نداد:

«اصغرآقا اونو یه‌‌بار برد سالن سرهنگ رو لکّه گیری کنه، تِر زد به مبل و میز خانم. دوباره برش گردوند اینجا تا جون از کونش در بیاد.»

خمیرگیر آسم داشت؛ از بوی رنگ روغنی، بنزین، هوای سنگین و دمکردة زیرزمین دچار سردرد؛ سرگیجه و نفس تنگی می‌شد و تا غروب چند بار از داربست پائین می‌پرید، از پله‌ها به سرعت بالا می‌رفت و در هوای آزاد نفس عمیق می‌کشید و بر‌می‌گشت. بنزین لیتری دو قران بود و اصغرآقا زارع به جای تینر، بنزین ازران می‌خرید و کارگرها رنگِ‌ روعنی را با بنزین رقیق می‌کردند. دو دست بتونه‌کاری به پایان رسیده بود و همه از صبح تا غروب روی داربست‌ها رنگ روغنی می‌زدند و به‌تعبیر خمیرگیر هر روز مفت و مجانی مست می‌شدند.

«دانشجو، تو هم انگار مست کردی؟»

«من هنوز دانشجو نشدم، دانش آموزم...»

«چه فرقی می‌کنه، دانشجو، دانش آموز، بالأخره درس می‌خونی. مگه نه؟ خب، امشب انگار کلاس نداری؟»

«کلاس شبانه که دبیرستان نیست، من هر ماه شهریه میدم و هر وقت دلم بخواد سر کلاس میرم. اگه حوصله نداشته باشم، نمیرم.»

«امشب بیا با من بریم، حسین، به‌‌خدا دارم از دست سرکار استوار

دق میارم. بیا، بیا بریم، سر راه دو تا آبجو از قاراپت می‌خرم.»

«من از آبجو خوشم نمیاد، لمس و لخت می‌شم»

«تو آبجو نخور، برات کوکاکولا می‌خرم، کانادا دارای می‌خرم، بیا، بیا بریم، بیا ناز نکن.»

صالح خاطرخواه دختر همسایه شده بود و از این‌که استوار ارتش، رقیب، برای محبوبة او نامه‌های زیبایِ عاشقانه می‌نوشت، از این‌که مثل او اهل قلم نبود و نمی‌توانست احساسات‌اش را بیان کند، رنج می‌برد. استوار زن و دو فرزند داشت و با این‌همه با زبانبازی و نامه نگاری کاخی رویائی برای دخترک ساخته بود؛ بر‌ صالح صمیمی، بر مسیحایِ نظام‌آباد پیشی گرفته و او را از میدان به ‌در کرده بود. در آن روزها، از چشم من، استوار جرجیس بود و صالح مسیحا. اگر عیسی مسیح افسانه نمی‌بود، اگر عیسی مسیح مردم فقیر و درمانده را دوست می‌داشت و به آن‌ها محبّت و کمک می‌کرد؛ اگر عیسی مسیح جوانی نجیب، خوش‌قلب، زیبا و درستکار می‌بود که برای نجات انسانیّت مصلوب شده بود و پدر او را به آسمان‌ها برده بود، اینک از آسمان‌ها به‌زمین آمده، در وجود صالح تجسم یافته بود. من او را گاهی مسیحا صدا می‌زدم و کارگرهای اصغرآقا می‌خندیدند. هیچ کسی به منظور من پی نمی‌برد و اهمیّت نمی‌داد. صالح به انسانیّت و انسان نزدیک شده بود و من این‌همه را در آغاز آشنائی احساس کرده بودم.

«تو که گفتی مهمون داری، مگه پیرمرد برگشته ولایت؟»

دوست من، در محله‌ای فقیر نشین، بین نظام آباد و مجیدیه، در خانه‌ای قدیمی اتاقی اجاره کرده بود و اغلب مهمان داشت. اگر کسی برای عیادت بیماری از ولایت به پایتخت می‌آمد و یا اگر بیمار بود و راه و چاه را نمی‌شناخت، دست به ‌دامن عبداله صالح می‌شد و از او کمک می‌خواست.  این همولایتی‌ها شب‌ها توی اتاق او می‌خوابیدند و دوست من جور آن‌ها را می‌کشید. از این گذشته، عبدالله صالح اگر پیر‌مرد و یا پیرزن آشنائی را در پیاده ‌‌رو خیابان می‌دید که به گدائی آمده بود، دل به حال او می‌سوزاند و همولایتی‌‌اش را به خانه‌ می‌‌آورد؛ چند شبانه روز از او نگهداری و پذیرائی می‌کرد و بعد بلیطی می‌خرید او را به ولایت بر می‌گرداند. گیرم بی فایده، دوباره به پایتخت به گدائی می‌آمدند و آن جوانک مهربان، دلرحم و دلسوز از مشاهدة روزگار همولایتی‌هایش رنج می‌برد و دندان بر دندان می‌سائید:

«دیروز اونو فرستادم، هرچند فایده نداره، پیر مرد دوبار میاد.»

در میان مهمان‌ها و گداها، پیرمرد سیاهسوخته و ریزه اندامی بود که هر بار می‌آمد، سر راه، در جائی می‌نشست که صالح او را می‌دید:

«اگه غلط نکنم این پیرمرد دندونای تو رو شمرده.»

«قوم و خویش دور ماست، غیر از من هیچ کسی رو توی این دنیا نداره، تو جای من بودی چکار می‌کردی؟»

«بگو این‌جا مهمونخونة حضرتی دایر کردم.»

«ابه خدا گه پول داشتم یه درمانگاه توی ده می‌ساختم.»

خانة کلنگی ذوالفقارِ چاهکن دو اتاق دوازده متری بیشتر نداشت؛ درهای اتاق‌ها به راهروی باریک و نمور باز می‌شد و من هر‌زمان به آن‌جا می‌رفتم، زن صاحبخانه و دختر آن‌ها به بهانه‌ای به اتاق صالح می‌آمدند و روزهای جمعه گاهی برایِ او املت و خاگینه درست می‌کردند و یا کتلت با سبزی خوردن تازه می‌آوردند؛ همیشه گوش به فرمان بودند و دوست مرا بیش از یک مستأجری معمولی می‌نواختند. ذوالفقار چاهکن حتا روزهائی که در خانه بود، چندان به چشم نمی‌آمد. من او را یک بار لب حوض دیده بودم و با گشاده روئی و مهماننوازی لبخند زده بود. ذوالفقار چاهکن با آن ریش جو‌گندمی، لب‌های قلوه‌ای وکبود، دندان‌های درشت، جرم گرفته و سیاهزرد و پشت خمیده پیرتر از آن‌چه که بود، بنظر می‌رسید و آن لبخند مهرآمیز که نشانة خوشقلبی بود، دندان‌ها و لثه‌های پوسیده‌اش را از پرده بیرون می‌انداخت و او را زشت‌تر می‌نمود. باری، روزی که ذوالفقار چاهکن را زیر آفتاب دیدم، نسبت به مادر و دختر به شک افتادم و از آنهمه اعتماد و ساده دلی او حیرت کردم. چون هر کسی که رفتار و کردار مادر و دختر را می‌دید، می‌فهمید که هر دو نفر دلباخته و عاشق صالح شده بودند و با یکدیگر رقابت داشتند؛ به‌‌هم حسادت می‌کردند و بر هم سبقت می‌گرفتند. گیرم صالح عاشق دختر همسایة ته کوچه بود و تا آن‌جا که من فهمیده بودم، به صفورا، به همسر ذوالفقار روی خوش نشان نمی‌داد و از ترس آبرو ریزی به فکر افتاده بود تا اطاقی اجاره می‌کرد و از آن‌جا می‌رفت. صفورا، آن زن شیدا که به نیّت صالح پی برده ‌بود، از دختر نوبالغ سیزده ساله‌اش به جایِ طعمه و دام استفاده می‌کرد، او را به‌اتاق صالح می‌فرستاد، چشم بر همه چیز می‌بست؛ به دوست من رشوه می‌داد تا شاید از رفتن منصرف می‌شد و سرانجام به وصال آن نوجوان زیبا، به وصال مسیحا می‌رسید.

«این زنکه تا‌ رسوائی ببار نیاره، دست از سرم ورنمی‌داره. از روزی که شنیده می‌خوام از این‌جا برم، خل و دیوونه شده»

صالح بلند بالا و ترکه بود و با آن پیشانی فراخ، طاق ابرو، بینی قلمی، چشم‌های خمار بادامی، موهای نرم و بلوطی جذاب و دلپذیر بود و با آن حُسن یوسفی عقل‌‌و هوش از سر صفورا برده بود؛ زن چاهکن سرسام گرفته بود و دست به هر‌کاری می‌زد تا توجه صالح را جلب می‌کرد. در آن روزهائی که من به‌ خانة صالح می‌رفتم، شیدائی، تب و تاب و بی‌‌قرار‌ی آن عاشق درمانده را از نزدیک می‌دیدم و از این‌‌که رفتار دخترک‌اش را نادیده می‌گرفت، تعجب می‌کردم. بعدها فهمیدم که ریحانه به توصیه‌های مادر دَرِ باغِ سبز نشانِ صالح می‌داد؛ دامنِ کوتاه می‌پوشید، به تقلید از مانکن‌ها با ادا و اطوار راه می‌رفت؛ با ناز، غمزه و عشوه حرف می‌زد و پشت چشم نازک می‌کرد و مثل پروانه دور صالح می‌چرخید. هر چند با آن‌همه تلاش و‌ تقلا موفق نشده بود و جائی در دل دوست من باز نکرده بود. تیر مادر ریحانه گویا به هدف خورده و مسیحا تصمیم گرفته بود تا هر چه زودتر از خانة چاهکن کوچ می‌کرد.

«لابد می‌خواد ریحانه رو بیخ ریش تو بند کنه.»

سر صالح با دو تا آبجو ولرم شمس گرم شده بود.

«نه، روز به روز از این زنکه بیشتر متنفر می‌شم، می‌بینی، این‌بچه رو بزک دوزک می‌کنه می‌فرسته این‌جا، خیال می‌کنه که من... اَه، اُه....»

«من فکر می‌کردم گلوی دختره پیش تو گیر کرده.»

«نه، زیر سر زنکه‌ست، این که مادر نیست، آخه یه مادر، آخ...»

کلمه‌ها انگار خار داشتند؛ توی گلوی صالح گیر می‌کردند و گاهی بسختی از حنجره‌اش بیرون می‌آمدند.

 «آخ، مادر که ...  آخه یه مادر ... نکبتِ لچر...»

من اگر چه به ندرت به خانة ذوالفقار چاهکن می‌رفتم، ولی هر بار از سراسیمگی و طرز نگاه مادر و دختر وضع غیرعادی را احساس می‌‌کردم و بوی ناخوشی به دماغ‌ام می‌خورد. مادر ریحانه همه چیز را آلوده و پلشت کرده بود و هربار مرا می‌دید، به سرعت رو بر می‌گرداند و به اتاق می‌دوید. من رفتار مادر ریحانه را نمی‌توانستم بفهمم. نه، در خانة ذوالفقار چاهکن هیچ کسی سر جای خودش نبود و فضایِ ناخوشایندی بوجود آمده بود. در روزهای نخست، صالح در این مورد با صراحت حرفی نمی‌زد و به اشاره کفایت می‌کرد، ولی من همه چیز را به فراست دریافته بودم و از این که مادری دختر سیزده ساله‌اش را آگاهانه توی بغل‌صالح می‌انداخت؛ از این که ذوالفقار چاهکن بی‌خبر از همه‌جا هر روز صبح لب حوض سیمانی وضو می‌گرفت، با صدایِ بلند نماز می‌خواند؛ به ‌درگاه خدا دعا و می‌کرد؛ با مهر پدری به صالح لبخند می‌زد و او را مانند فرزندش دوست داشت؛ از این‌‌‌‌‌که صفورا شوهرش را آدم به حساب نمی‌آورد؛ صبح زود دخترش را به ‌نانوائی می‌فرستاد تا نان لواش تازه می‌خرید و برای صالح تخم مرغ عسلی درست می‌کردند و سینی صبحانه را به‌اتاق‌اش می‌بردند، ولی یک لیوان آب خنک حتا به دست چاهکن خسته نمی‌دادند؛ از هوسبازی مادر ولنگار، از آن‌همه حوشبینی و ساده‌ لوحی پدر که به بلاهت پهلو می‌زد، از هرزگی و جلفی دختری که هنوز بالغ نشده بود، بد حال و برزخ می‌شدم. من فرار شوکت آفرودیت را می‌فهمیدم، ولی صفورا، آن زن شلختة میانه سال چرا؟ غرض صالح سرخ شده بود و به در اتاق چاهکن اشاره می‌کرد:

«این زنکه، این زنکه رفته به‌دختر همسایه گفته که من تو ولایت نامزد دارم، آخه به اون چه مربوطه؟ به خدا زده بسرش، خل شده.»

«از کجا فهمیده که تو ولایت نامزد داری.»

«دست وردار، نامزد کجا بود؟ ناف اونو به اسم من بریدن. همین، از ناچاری به زنکه گفتم نامزد دارم تا شاید، تا شاید...»

«هی، صالح، خوشگلی و خوش تیپی انگار برات درد سر شده.»

«سر به سرم نذار تو رو خدا، آخه این زنکة لَچَر...»

«خب چرا معطلی؟ چرا یه جایِ دیگه اتاق اجاره نمی‌کنی؟»

«به‌‌‌خاطر شیوا نمی‌تونم، سرکار استوار آب تویِ گوش شیوا کرده، نوشته یه خونه ییلاقی تو‌ فومن داره، اونو پشت قباله‌ش میندازه، من، من چی دارم پشت قباله‌ش بندازم؟ تیغ و کاردک و قلم نقاشی؟»

«مگه این سرکار استوار زن و بچّه نداره؟»

«نوشته می‌خواد زنشو به خاطر شیوا طلاق بده.»

صالح سه سال و چند ماه زودتر از من به دنیا آمده بود؛ در بیست سالگی عاشق و شیدا شده بود و نام شیوا از زبان‌اش نمی‌افتاد. من اگر چه گاهی به یاد شوکت و گرمای دلچسب پستان‌های نرمِ او می‌افتادم و مدام از گوشة چشم به زن‌هایِ زیبا و دخترها نگاه می‌کردم، اگرچه دخترهای دبیرستان‌، دخترهایِ ‌کوچه‌، مانند فرشتة آسمانی بودند و همه را دوست داشتم، ولی هنوز عاشق نشده بودم و عشق و رنج عشق را نمی‌شناختم؛ عشق چند‌سال بعد مانند گردباد بسراغم‌ام آمد و مرا مانند بوتة خشکی در هم پیچاند و به هوا برد. با این‌همه گفتگو در بارة مادر و دختر، شوکت و شیوا از درس‌های ملال‌انگیز کلاس شبانه و از فیزیک و شیمی آلی، از جبر و مثلثات شیرین تر و دلپذیرتر بود؛ درس‌های کلاس شبانة ما «علم» بود و سرگذشت آدم‌ها که از زبان این‌‌و آن روایت می‌شد، به «هنر» پهلو می‌زد و من به «هنر» بیشتر گرایش داشتم. من در آن سن و سال، حتا زودتر از آن، ملهم از‌ گفته‌ها و شنیده‌های پراکنده، قصه‌هائی می‌ساختم و در راه صحرا برای برادرم نورالله با شور و شوق زیاد روایت می‌کردم؛ داستان‌های شورانگیزی که شباهت نزدیکی به وقایع کربلا و عاشورا داشتند. من سایة آدم‌ها را قدم به قدم راه نمی‌بردم و افراد را همه ‌جا دنبال نمی‌کردم تا مگر پی به سرنوشت آن‌ها می‌بردم، نه، گاهی چند جمله کافی بود تا سرگذشت آدم‌ها در مخیّله‌ام ساخته و پرداخته می‌شد. هر چند همیشه زندگی حرف آخر را می‌زد و مرا غافلگیر می‌کرد.

«اگه پایِ سرکار استوار این وسط نبود، مگه شیوا با تو...»

«شیـوا فریب حرف‌های سرکار‌استوار رو خورده، خام شده، داره می‌افته توی دام مرتکه چاچولباز.»

«مگه بابا و ننه‌ش خبر ندارن؟ اونا چی ‌میگن؟ لابد پدرش...»

«درد همین‌جاست. فانوسِ رویِ بازویِ استوار و خونة فومن چشم پدر و مادرش رو گرفته، آره، زانوهای شیوا سست شده...»

کربلائی عبدالرسول دلاک گاهی که سردماغ بود به آواز می‌خواند:

تا که از جانب معشوقه نباشد کششی/ کوشش عاشق بیچاره به‌جائی نرسد. شیوا آن مرد میانه سال و روزگار آسوده و بی‌دغدعه در‌کنار او را بر زیبائی و انسانیّت نقاش جوانی که روزی هفده تومان مزد می‌گرفت و در اتاقکی با فقر زندگی‌می‌کرد، ترجیح داده بود؛ عقل شیوا بر عاطفه‌‌اش ظفر آمده بود، از خیر دلدادگی و نظربازی پنهانی گذشته بود و در نتیجه لابه و زاری و آه و ناله‌های دوست من به جائی نمی‌رسید و اثری و ثمری نداشت:

«چرا نرفتی خودت با شیوا حرف نزدی، شاید...»

«... کار از کار گذشته، فایده نداره، حالا می‌فهمم چرا تیمور لنگ از خواب و خوراک افتاده بود. نه، داداش، تا به سر آدم نیاد، نمی‌فهمه.»

من‌ دلواپس سرنوشت شوکت آفرودیت و تیمور لنگ بودم؛ به این نیّت تا خانة چاهکن همراه او رفته بودم و از سر شب انتظار می‌کشیدم:

«من می‌ترسیدم تیمور کار دست خودش بده. می‌خواست بره سر زانیه رو از قفا ببره و بذاره رو سینه‌ش ...»

تتمة بطری را سر کشید و سرش را به افسوس جنباند:

«پری دریائی اونو بیچاره کرده، طفلی خل شده و امروز و فردا سر از تیمارستان در‌میاره. نه، رد خور نداره. تیمور دوبار افتاد زندون ولی کوتاه نیومد. اصغرآقا می‌خواست اونو با دو نفر دیگه بفرسته گرگان اون طرف‌ها، قبول نکرد؛ آخه از زنکه دل نمی‌کند، نمی‌خواست ازش دور بشه، کلاهش با کارفرما تو هم رفت، اصغرآقا اونو انداخت بیرون و گفت حالا برو سر گذر واستا عمله‌گی کن، گفت برو، برو تو آدم بشو نیستی.»

سیگاری گیراند؛ دود آن را توی بطری خالی‌‌‌ آبجو فوت کرد و بعد مدتی به حلقه‌های چرخان دود غلیظ خیره ماند.

« تو تازگی انگار هر شب آبجو می‌خوری، آره؟»

«نترس، آبجو زیاد الکل نداره، مست نمی‌شمو»

«مسیحا، تو گفتی دو بطری شمس، این بطری سومی‌ست...»

صالح چشم از دود درون بطری بر نمی‌داشت، دوباره کلمه‌ها انگار

توی گلویش گیرکردند؛ سرخ شد و زیر لب گفت: 

«من مسیحا نیستم.»

اگر به زبان نمی‌آمدم، صالح درون دودِ بطری غرق می‌شد:

«... خب، داشتی از تیمور لنگ می‌گفتی، یادت رفت؟»

«اون روزهائی‌‌‌که تیمور هنوز با ما کار می‌کرد، گاهی زاغ سیاهشو چوب می‌زدم، اگه اشتباه نکنم، ویلایِ پری دریائی رو پیدا کرده بود؛ آره، به اون زنکه می‌گفت: پری دریائی! روزهای جمعه، صبح زود پیاده می‌رفت پشت پرچین می‌نشست و منتظر می‌شد تا زنکه با اون یارو برن دریا...»

من هنوز دریا، موج‌ها، ساحل و جنگل را از نزدیک ندیده بودم، با این وجود، تصور آن صحنه ‌ها چندان دشوار نبود. لابد شوکت آفرودیت، هر روز، بلوز یقه باز و آستین کوتاه می‌پوشید، دامن چیندار و بلندش را تا بالای زانوها بالا می‌زد، نرم نرمک و با احتیاط چند قدم جلو می‌رفت، توی آب می‌ایستاد؛ منتظر می‌ماند تا موجی با‌کاکل سفیدش به‌سوی او می‌آمد تا با شیطنت ازجا می‌جست و با سرخوشی به قهقهه می‌خندید. لابد تیمور دورادور به تماشای پری دریائی‌اش می‌نشست، زانوی غم بغل می‌گرفت؛ به حسرت آه می‌کشید؛ چشم‌هایش دم به دم پر می‌شد و شب‌ها تا سحر در ساحل دریا پرسه می‌زد و نام او را مانند اوراد مقدس زیر‌لب مکرّر می‌کرد:

 «شوکت، شوکت، شوکت... »

شاید شوکت روزها، دست در دست دلدار، سوار قایق کهنة چوبی می‌شد تا قایقران پیر پارو می‌زد؛ آن‌ها را روی دریای خزر به‌گردش می‌برد و تیمور از‌ جا بر‌می‌خاست، روی پنجة پاها بلند می‌شد و تا مدت‌ها قایق را روی آب‌های سربی دریا دنبال می‌کرد. شاید در ساحل خلوت راه می‌افتاد، به آواز پری دریائی‌اش گوش می‌داد و بی‌صدا اشک می‌ریخت.

«... تیمور ‌خان ناگهان ناپدید شد، مثل خواجة خضر غیب شد، یه

روز صبح زود رفت و شب به‌خوابگاه بر نگشت. سَرکارگر اهمیّت نداد؛ چون تیمور دیگه واسة اصغر آقا کار نمی‌کرد؛ فقط شب‌ها به هتل نوساز می‌اومد و اونجا می‌خوابید. چند صباحی گذشت تا دو باره یه شب سر کلّه‌ش پیدا شد، داغون بود. پرسیدم کجا بودی؟ گفت: محبس! گفتم چرا زندون، مگه چکار کردی؟ نگفت، من بعدها فهمیدم که چه دسته گلی به آب داده بود. مدام تکرار می‌کرد: اون مردکه رو می‌کشم. گفتم: تیمور خریّت نکن. گفت: حالا می‌بینی، اون دزد ناموس رو می‌کشم.»

این حرف‌ها تازه نبود و من در اتوبوس دو‌طبقه شرکت واحد بارها از زبان تیمور لنگ شنیده بودم. گیرم این‌بار پای عشق به میان آمده بود و عشقِ شوکت آفرودیت او را انگار بی‌باقی کور کرده بود.

«تو دزد ناموس تیمور رو دیده بودی.»

«نه، نه، گفتم که طفلی خل شده بود، بار اول مثل آدمای شبکور می‌ره تا شوکت رو بغل کنه، با دزد ناموس درگیر و دست به یقه می‌شه، آجان میاد و اونو می بره میندازه زندون. بار دوم، آخر شب مثل امیراسلان نامدار از دیوار ویلا می‌ره بالا تا کلکِ دزدِ ناموس رو بکنه و پری دریائی رو نجات بده؛ سرایدار اونو بجای دزد می‌گیره و تیمور دو باره سر از زندون در میاره. یه مدت تو زیرزمین شهربانی ولایت آب خنک می‌خوره و پرت و پلا می‌گه، پاسبونا و افسر زندون کم‌کم متوجه می‌شن که طرف بالاخونه رو اجاره داده، اونو نمی‌فرستن دادگاه، آزادش می‌کنن؛ ولش می‌کنن به امان خدا. تیمور شهرة شهر شده بود، اسمش افتاده بود سر زبونا، دلم به حالش سوخت، روز آخر وسوسه شدم پیداش کنم؛ اون طفلی رو لب دریا دیدم؛ سلام کردم؛ منو نشناخت، نشسته بود روی ماسه های نمدار و نقش و نگار می‌کشید، انگار پاک قاطی کرده بود...»

به یاد ناتور کارخانه افتادم و بیوک آنا یک‌دم از منظرم گذشت.

«وای، اگه به گوش پیرزن بیچاره برسه.»

«می‌رسه، این خبرها رو باد با خودش می‌‌بره و مثل ماسه بادی همه جا پخش می‌کنه، لابد تا حالا به گوش آنا بیوک رسیده..»

ریحانه تلنگری به در زد؛ از لای در دو لنگة چوبی سرک کشید و با ایماء و اشاره از صالح چیزی پرسید که نفهیدم:

«انگار با تو کار واجب داره. می‌خوای من برم، مزاحم نیستم؟»

«بیا، بیا‌ بگیر بشین، داره خودشیرینی می‌کنه، می‌پرسه چیزی لازم ندارم. می‌خواد مثلاً از مهمون عزیز من پذیرائی کنه.»

رفتار ریحانه خودمانی بود؛ صالح پی به حیرت من برد و سرش را پائین انداخت. شاید اگر مشروب نخورده بود، شرم و حیا مانع می‌شد و هرگز در بارة رایطه‌اش با مادر و دختر حرفی به من نمی‌زد. آن شب انگار به همین منظور چهار بطری آبجو شمس را خالی‌کرد.

«بس‌که کرم ریخت، یه شب وسوسه شدم و اونو ماچ کردم.»

بر خاستم و از لای در دو لنگه سرک کشیدم. برق راهرو خاموش بود و ریحانه توی تاریکی قدم می‌زد:

«یواشتر، دختره اونجاست، داره گوش میده»

«نه، نه، من مسیحا نیستم!»

«چیه، از این که اونو ماچ کردی پشیمونی؟»

«کاش با ماچ و بوسه تموم می‌شد. نه‌داداش، کسر آوردم، با بوسه روی دختره رو به خودم باز کردم؛ دیگه دست ور نداشت تا یه شب...زنکه تله گذاشته بود، نه، نه، همه‌ش تقصیر زنکه نبود، بند تنبون منم شل بود، یه شب، دختره آخر شب با زیرپوش اومده بود تو رختخوابم. آخ، مارمولک، مادرش بیدار بود، فهمیده بود، منتظر بود تا سر بزنگاه در بزنه، تا ...»

سرانجام سد شرم و حیا شکست و‌صالح با‌‌ صداقت و جسارت پرده

 از رازش برداشت؛ همه‌چیز را روی دایره ریخت و بار دل‌ا‌ش را سبک کرد. داستان ازاین قرار بود: صفورا با طرح و نقشه، قدم به قدم جلو رفته بود و یک شب آن‌ها را توی رختخواب غافلگیر کرده بود.

«نه داداش، من، من مسیحا نیستم.»

«هی، هی، تو که با ریحانه... منظور تو که، اگه، اگه ...»

«نه، اونو دستمالی کردم. چه فرق می‌کنه. ها؟ زنکه کولی‌‌بازی در آورد، صاف و ‌‌ساده حقِ سکوت می‌خواست؛ تهدیدم کرد، چاره نداشتم، اگه تن نمی‌دادم، همه چی رو به شوهرش می‌گفت. می‌بینی؟ گیر افتادم.»

صفورا انگار به‌ دستمالی، ماچ و بوسة خشک و خالی رضایت نداده بود؛ صالح از ترس تسلیم شده بود و حالا، از پیرمرد چاهکن و از خودش خجالت می‌کشید و در عالم مستی مدام مکرر می‌کرد:

«نه مسیحا نیستم... من مسیحا نیستم»

آخر شب از آن‌جا رفتم و دو باره به خانة چاهکن بر نگشتم.