Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه
یاد سرخ

منزل ششم

Posted on 29 ژوئن 201913 آگوست 2023 By حسین دولت‌آبادی

(فصلی از رمان باد سرخ)

سوت ممتـد آن قطـار لکنته که از دلِ شبِ تاريک می‌گذرد، به نالة انسانی شباهت دارد که زير شکنجه از درد بی طاقـت شده است. آری، زوزة ممتد قطار همواره درد و رنج انسانی ستمديده را به ذهن صحرا متبادر می‌کند، بغض بيخ گلويش را می‌فشارد و اندوهی عميق به سراغ‌اش می‌آيد.

شايد اگر برايش مقدور می‌بود، سر به دشت و بيابان می‌گذاشت و مانند آن غول آهنی زوزه می‌کشيد و غم و اندوه ساليان را از صندوق سينه بيرون می‌ريخت. گيرم صحرا هميشه در گلو و خاموش گريه می‌کند، سال‌ها در خلوت خانه و خاموش گريه کرده است، در تنهائی! تنهائی او مانند دريا عميق و مانند آسمان بی‌انتها است. صحرا حضور ندارد، وزنی ندارد و مانند قاصدکی در هوا می‌چرخد. بچّه‌ها را ساسان برده‌است و زمين زير پايش دهان باز کرده‌است و او را آرام آرام می‌بلعد. تصاوير آن شب هول و نکبت تکّه تکّه از منظرش می‌گذرند: بهاره مانند برّه‌ای زير بازوی پدرش دست و پا می‌زند: مامان!بهرام به پهنای صورت‌اش اشک می‌ريزد و ساسان ماننـد خولی طفـلان او را با خـودش را می‌بـرد. اوراق کتـاب‌ها مانند پرهـای مرغ سرکنـده در هـوا پرپر می شـوند. اشيـاء می‌شکنند و صحرا ذرّه ذرّه به ياد می‌آورد، از پنجرة قطار نگاه می‌کـند و جز اين صحنـة دلخراش و ويرانی چيـزی نمی‌بيند. قطـار نرم نرمک حرکت می‌کند و  از کنار انبوه جمعيّتی که روی سکّوی ايستگاه قطار ايستاده اند و با مسافرها وداع و کلاهباد می‌کننـد، می‌گذرد. صحرا خيره نگاه می‌کند، ولی به جز آن تودة سياه متحرک هيچ چيزی انگار نمی‌بيند. می‌بيند، حضـور اشياء و آدم‌ها را احساس می‌کند ولی همـه چيـز سیال و گـذرا به نـظر می‌رسند و مجالی نمی‌يابند تا به ادراک در آيند. می‌آيند و می‌روند و هيچ اثری بر ذهن او نمی‌گذارند و به‌يادش نمی‌مانند. خيال آشفتة او در پی دخـترک‌اش به هر سو پرواز مـی‌کنـد. زخـم‌های روح صحـرا ذق ذق می‌کننـد و دمی او را آسوده و آرام نمی‌گذارند. هر چيزی، هر تلنگری، هر صـدائی تقّه به دروازه و دری است که به دنيـائی پر از کابوس باز مـی‌شود. رهائی از اين هيولاها و کابوس ها ممکن نيست. رهائی از آن هراسی که نـعل به نـعل او را تعقيب می‌کنـد، ممکن نيست. نـه، اين چيـزها مانند لکة چرک چربی به جدارة روح او چسبيده اند. بگو آهـوی زخمی! مانند آهوی تير خورده و زخمی، خسته، تشنه، گيج و بی‌هدف می‌رود و پناهی در‌آن دنيای وارونه می‌جويد: «مادر! مادر» کی‌  به فکر  خانة پدری و مادرش افتـاده است؟ نمی‌داند. چرا و کی تصميم گرفته است؟ نه، نه،  نمی‌داند و به ياد نمی‌آورد. مادر، پناه، پناهگاه و امنيّت. صحرا در آن خانة متروک و خالی، در ميان آنهمه اشياء شکسته و با خيال آن سايه‌هائی که مدام در برف جا عوض می‌کردند، تنها مانده بود و شايد به همين دليل از خانه گريخته بود و مدّت ها تنها در برف قدم زده بود و بعد؟ نه، صحرا به ياد نمی‌آورد به کجاها رفته و از کجاها گذشتـه و کی سوار قطار شده؟ کی؟

 زنی داغديده و عزادار در کوپة همجوار جيغ می‌کشد: «آی آی، جگرم سوخت» صحرا يکّه می‌خورد، سرا پا می‌لرزد، بر می‌گردد و به بيابان نگاه می‌کند. شن ريزه‌ها و تيرهای تلگراف از نگاهش می‌گريزند، جنازه‌ها را گويا ازتيرها پائين کشيده‌اند و به خاک سپرده‌اند. ها؟ کی بود و کجا بود که جنازه ها را شماره می‌کرد؟ وهم و خيال و واقعيّت در هم آميختـه اند و صحـرا از ياد برده‌است که تمام شب ها تا دير وقت می نشت و نام اعدامی‌ها را می‌خواند: « آه، ديوانـه، هيستريک!» صدای ساسان در بيـابان خـالی مکـرّر می شـود: «زنکة هيستريک!» غبـار و اشک بر چشم‌های صحـرا پرده می‌کشنـد و چهره‌های مسخ شدة ماهرخ و مه لقا و آن مرد بلند بالای سياهپوش مانند جادوگرهای مکبث، در آن فضای خاکستری و وهم آلود و مشکوک گرداگرد قطار می‌چرخند و می‌چرخند و برايش شکلک در می‌آورند. مکبث؟ ها؟ اين صحنه‌ها را سال‌ها پيش با دائی در جائی ديده است و حالا توی کوپة قطار از تماشای مکرّر جادوگرها برخود می‌لرزد: «مکبث!؟» مژه می‌زند، پردة هول فرو می‌افتـد و درختی تنـاور و زيبا از درون غبار خاکستری بيرون می‌آيد، درختی با هزاران شاخة خشک و پيچ در ‌پيچ! کسی او را به ‌نام می خواند: صحرا. روی پاشنة پا می‌چرخد. چند نفری در کوپه مجاور خلوت کرده‌اند و کتابی را باهم مرور می‌کنند. مردی به قد و قامت دائی داستان زندگی زنی را می‌خواند که بی شباهت به زندگی صحرا نيست. داستانی که او انگار در جائی شنيده و يا شايد از سر گذرانده است. پا سست می‌کند: « زن روی زمين و ميان اوراق پاره زانو زده و از پشت شيشـة شکستة عينک به اشياء شکستـه نـگاه می‌کنـد و از ورای ويرانی، بام گنبذی و گلی خانـه ای را در آن دورهـا بـه ياد مـی آورد و کبوترهای سفيدی که از آسمان برهرّة بام خانه فرود می آيند …» صحرا پاکشان از جلو کوپة  آن ها می‌گذرد،  صـدای آشنـای  ساسان  تـوی سرش  می‌پيچد: «همه چيزت اداست، ادا…» اين صدا با تلق تلق مداوم لکوموتيو تکرار می شود: «ادا، ادا، ادا…» تا از خيال جادوگرها و صدا ها فرار کند، در راهرو قطار می‌دود. مأمور کنترل راه او را می‌بندد:

– خانم کجا؟ بليط لطفاً!

صدی مأمور از ته گور به گوش می‌رسد: «بليط!»

صحرا به خود می‌آيد و به ياد می‌آورد که بدون بليط و در لحظة آخر سوار شده‌است. مرد لاغر و گدا صورتی که لباس رسمی خاکستری نخ نمائی پوشيده، او را با کنجکاوی ورانداز می‌کند: «بليط!»

– نخريدم آقا، ندارم، فرصت نشد، جريمه …

– کجا پياده می‌شی؟ کدوم ايستگاه؟

– ايستگاه بعدی، قدمگاه، نه، تجير، نه، نه، چشمه ناديد …

مأمور قطـار از بالای عينـک دستـه فلزّی آن زن رنـگ پريـده و هراسان را ورانداز می‌کند: «ها؟ کجا؟» چهرة مأمور قطار از چند جا ترک برداشته وتيلة شکستة چشم هايش هرکدام به سوئی می‌چرخند و زرداب او را به هم می‌زنند. صحرا از نگاه‌های عجيب مأمور پی به احوال خودش می‌برد و به ياد عينک شکسته‌اش می‌افتد و آن را سراسيمه و شرمزده از چشم بر می‌دارد و زير لب زمزمه می‌کند:

– من چه می‌دونم اسم ايستگاه چی بود؟

– نترس دخترم، من که نکير و منکر نيستم!

– کيف پولم آقا، زدن، دزديدن … پول، من، من پول ندارم.

جوانکی در ميدان نگاه صحرا ايستاده است و دايم به چيزی اشاره می‌کند. چرا؟ لابد می‌خواهد جوانمردانه جور او را بکشد؟

– نترس، اهميّتی نداره خانـم، واسة همه پيش ميـاد. ايـن روزها جيب بر و دزد توی ايستگاه راه آهن مثل پشگل ريخته.

– نمی‌دونم، نه، يادم نميـاد، شايـد، شايـد توی خانـه يادم رفته. حالا نمی‌شه يه بليـط واسة چاهسوختـه صادر کنيـن، بله، چاهسوخـته، چاهسوخته با جريمه … ها؟ من، من که پول ندارم …

مأمور قطار چشم از صحرا بر نمی‌دارد، انگار در چهرة زيبا ولی بی نهايت خستـة اين زن شبـاهت‌ها و نشانه‌هـائی يافتـه و لابد به ياد عزيزی افتاده است. لبخند بی رمقی می‌زند و برايش راه باز می‌کند:

– بفرما برو، ما ايستگاه چاهسوخته نداريم دخترم.

– چشم، من، من ايستگاه بعدی پياده می‌شم.

صحـرا روی پنجـة پا بلند می‌شود، ماننـد تمبـر به ديوارة قطار می‌چسبد تا مأمور بگذرد: «ممنون!»

نگاه مردی که لباس رسمی خاکستـری نخ نما پوشيده و زنی که پشت به ديوارة قطار داده و ناخن‌هايش را به تندی می‌جود، يکدم با هم تلاقی می‌کند و در همان دم مأمور انگار از خدا می‌پرسد:

– خدايا، چی داره به سر اين ملّت مياد؟

– ممنون آقا!

مأمور کنترل قطار پاکشان می‌رود، صحرا پيشانی‌اش را به شيشه می‌چسبـاند و دست روی قلب‌اش می‌گذارد: «آی، آی، حالا حتّا از ساية خودت می‌ترسی!» جـوانکی کمرو، سايـة او را دورادور راه می‌برد. چشـم چران يا مـأمور؟ صحـرا توی راهرو قـدم می‌زند، از اين واگن به آن واگن می‌رود و پرهيب او را در ميدان نگاه‌اش می‌بيند. جوانک به سن و سال برادرش داوود است، هر از گاهی بر می‌گردد و با دلواپسی به برادران مسلّح کميته نگاهی می‌اندازد و از ترس قدم جلو نمی‌گذارد. برادران مسلّح همه جا به چشم می‌خورند و صحرا در خواب و بيداری يک لحظه از ياد و خيال آن‌ها غافل نيست. کميته چی‌ها نزديک می‌شوند و جوانک چشم چران از سر راه آن ها کنار می رود. صحرا  ناخودآگاه رو بر می‌گرداند، به جوانان مسلّح پشت می‌کند و توجّه‌اش به صداهائی که از کوپة رو به رو می‌آيد جلب می شود: «بله طلاق، غيابی طلاقش می دم مادر!» در کوپة مقابل او آدم‌ها توی دود چپق و  سيگار محو به نظر می‌رسند: « آقا، زن زناکار بايد سنگسار بشه آقا، بله، زنای با محارم!» صحرا سرک می‌کشد تا شايد مدّعی را بيند: «سنگسار؟!» برادران مسلّح کميته از کنار او می‌گذرند و صحرا بوی تند تن آن‌ها را با همة وجود احساس می‌کند و پوست سرش از ترس ترک بر می‌دارد. دستی از درون دود بيرون می‌آيد و در کوپه را می‌بندد: «بله، سنگسار، سنگسار …»

صحرا به پشت پنجره بر می‌گردد: «سنگسار!»

 در  کوپـة  مجاور  داستـان  زنی  را  با  صـدای بلند می خوانند، تعبير، تفسير و تحليل می‌کنند.  داستـان زندگی زنی به نام سارا که شباهت غريبی به  او دارد. سارا! سارا؟ صحرا اين صداها را از راه دور می شنود و باز در دنيای خاکستری خواب و بيداری مانند آونگی رها می‌شود: «سنگسار يا طلاق! »

صحرا از خانه اش آواره شده  ولی همة آن ها هنوز در ذهن او حضور دارند. صحرا از زندگی ساسان بيرون رفته ولی هنوز در ذهن و خيـال آن ها باقی است و همه جـا از او حرف می‌زنند.

– خان دائی ما به خاطر يه مسألة ديگه …به خاطر صحرا …

دستی دراز می شود و نقّاشی بهرام را می‌گيرد:

– تو غير از اين قطار لکنته چيز ديگه بلد نيستی بکشی؟

مه لقا نقـاشی را چنگ می‌زنـد،  بهـرام و بهاره را  از اتاق پذيرائی بيرون می‌کنـد و در را به روی آن‌ها می بندد. کاظمی نقّاشی بهرام را از دختر خواهرش می گيرد و با لبخند رضايتمندی تماشا می کند: « قطار!؟» بر بام قطار پسرکی ايستاده، پيراهن‌اش را بر سردست پرچم کرده و به باد سپرده است: «جالبه!»

– شوکت، عزيزم اين نقّاشی رو به ديوار سنجاق کن، قشنگه. بله، بنده در خدمت شما هستم، می‌فرموديد آقای وکيل!

بهـرام و بهـاره از لای در سرک می‌کشنـد، دو باره دستـی دراز می شود و در سالن را به روی آن‌ها می‌بندد: «بيرون!» کجا هستند؟ کجا دور هم جمع شده‌اند؟ ها؟ منزل دائی ساسان؟ صحرا از ديرباز اين مرد متين و بردبار را مـی شناسد. محسن کاظمی از بازمانـده های نسلی است که روزگاری آرزوهای دور و درازی برای مملکت داشت و بعد زندانی و خانه نشين شد و بر خلاف اکثر هم سنگرهايش سلامتش را حفظ کرد و تن به دلاّلی و پادوی دستگاه شاه نداد. آشنائی صحرا با او به زمانی بر می‌گردد که دائی ميثم را به زندان برده بودند. در ايّام فترت جنبش گاهی با هم خلـوت می‌کردند و کاظمـی از سياست و به ويژه از نقش شوروی درتداوم حکومـت‌های مردمی حرف مـی‌زد. مردی که به ماترياليـسم و ديالکتيک باور داشت و  شيفتة کشور شوراها بود، بعد از انقلاب و باز گشت  حزب از هجرت سرگيجه گرفته بود و در تار و پودی که حزب تنيده بود دست و پا می‌زد و کم کم از دايرة دوستـان کناره می‌گرفت و خانه نشيـن می‌شد. او که سال‌ها پيش ترک نماز گفته بود، گه گاهـی در گوشـه ای خلـوت بر سجّادة يادگاری پدرش نماز می‌خواند و انگار در دنيای درونش بلشويسم و اسلام را آشتـی می‌داد. صحرا از قـديم چنـدان شيفتة خصايل انسانی و نيکوی اين مرد بود که هر عملی از او سر می زد، به نظرش زيبا می رسيد، هر چنـد  با آن گروه از مؤمنيـن داغ پيـشانی، عبـوس  و  عنق ميانة خوشی نداشت ولی نماز خواندن اين مرد سليم به دلش می‌چسبيد: صديق و بی ريا! دائی ميثم وقتی داستان او را شنيد به طور خاّصی لبخند زد. از چشم دائی ميثم، آقای کاظمی عارف بود نه بلشويک!

باری، زندگی او به زندگی عرفا شباهت دارد. خانه ای کوچک، نقلی، تميز و ساده که با مبل ساده و ميز و چند صندلی کهنه، گليم و شعرباف و گل و گلدان و کتاب تزئين شده است. کپی چند تابلو از پابلو پيکاسو، رامبـراند، سـالوادور دالی و گلـدان گل آفتـابگردن وانـگوک و به تازگی آن نقاشی قهوه خانه ای اميرالمؤمنين و ذوالفقار! اگر از تصوير زيبای آن مرد نشستـة عرب و شمشيـر دو دم عربی بگـذريم، در اين خانه هر شيئی، هر چيزی، هر جزئی با سليقه و در پی ضرورتی فراهم آمده است و اشياء، رنگ ديوارها و پرده ها هم آهنگی دلنشينی دارند و به آدم آرامش می‌دهند. تصـوير اميرالمؤمنيـن و قائد اعظم در راهرو خانه به ديوار نصب شده اند و

انگار تازگی به مهمانی آمده اند.

– بنده در حضور آقای کاظمی جسارت نمی‌کنم.

صحرا علاقه‌ای باطنی و بی شائبه به کاظمی دارد. در قديم، هر بار که مشکلی برای خـانواده پيش می‌آمـد و یا کار يکی از اعضـا در جـائی گره می‌خورد، جلسة مشاوره در منزل کاظمی تشکيل می‌شد و در اغلب اين جلسه ها وکيل دادگستری حضور داشت و در گوشة نيمه تاريک سالن، نزديک پنجره به مبل يله می‌داد و مثل هميشه پيپ می‌کشيد. صحرا هنوز  خاموشی فيلسوفانة  وکيل دادگستری، کلة طاس لبخند محو و موهن، طرز نگاه رميده و بيمزده و بوی خوش توتون پيپ او را به ياد دارد. صحرا بيش از يـک بار به خانة وکيل نرفتـه است ولی هرگز تصوير آن زن کوچک انـدامـی را که در پنـاه در چوبـی مثـل توله سـگ کتـک خـورده‌ای زوزه        می‌کشيـد، فراموش نمی‌کند. خواهر عاجز و گرد عقل وکيل که توی اتاق زندانی شده بود و اجازه نداشت پشت ميز ناهارخوری، در کنار مهمان ها بنشيند و با آب دهانش روی کاسه ها و بشقاب ها نقاشی بکشد. آن روز صحـرا به بهانـة ميـگرن از سر ميـز برخاست و  به آشپزخانه رفت و  به خاله کوکب کمـک کرد و به پـچ پـچه های او گوش داد. وکيل دادگستری خاله کوکب را که هنـوز آب و رنـگی داشت و در جـوانی بيـوه شـده بود، برای پرستاری خواهر و نظافت خانه از ولايت  به پايتخت آورده بود و شب هائی که بـی خوابی به سراغ‌اش می‌آمـد، چند گيلاسی می‌خورد، توی خانه راه می‌افتاد و دامن کوکب را هر جا که بود، ايستاده يا خوابيده بالا می زد و به زوزة آن زن کوچک اندام و ناقص‌الخلقه اعتنائی نمی‌کرد. صحرا کتابخانه و کتـاب‌های بی شمـار وکيـل دادگستری را  هـم در  همان روز ديده بود و آوائی شنيده بود که ادارة نـگارش به کتـابی که او سـال‌ها روی آن زحمت کشيده بود، اجازة چاپ و نشر نداده است. کدام کتاب؟ صحرا پی گير نشده بود، صحرا از او  دل خوشـی نداشت. دورادور شنيـده بود که دست وکيل دادگستری با دست کسانی توی يک کاسه بود که دائی ميثم از شنيدن نام آن ها رنگ می‌‌باخت و دچار حالت تهوّع می‌شد. در زمان دادگاه و محاکمة دائی، جناب وکيل دادگستری به بهانة سفر  مصر، در جواب در خواست صحرا شانه های گرد و زنانه اش را بالا انداخته بود: «واقعاً متأسفم!» صحرا انگشت اشارة ماهـرخ را در همة اين پيش آمد ها می‌ديد و از سبقة عشق و علاقة وکيل به ماهرخ خبر داشت، عشقی که در اياّم جوانی هرگز ابراز نشده بود، ماهرخ  با مردی بازاری ازدواج کرده بود و وکيل با زنی که « بوالهوس» از آب در آمده بود و بعد از مدتّی با ارائة مدارک و دلايلی از محضر دادگاه تقاضای طلاق کرده بود که هر آدم وقيحی از شنيدن آن ها تا بناگوش سرخ می‌شد. صحرا دلايل زن «بوالهوس!…» را از زبان خاله کوکب شنيده بود و ديده بود که خدمتکار وکيـل دادگستری با چـه خشم و نفـرتـی روی کاشی کـف آشپزخانه تف انداختـه بود: «حالا بگـو کی بوالهوسه؟» خاله کوکب از خانة وکيل دادگستری رفته بود، خواهر عليل وکيل از مدّت‌ها پيش در آن سوی  تورهای سيـمی تيـمارستان روزگار می گـذراند و آخر هفته ها بينی کوتاه و زخمی اش را به توری سيمی می ماليد، زير لب می‌ناليد و چشم به راه برادر می‌ماند که آيا به ملاقاتش برود يا نرود. وکيل دادگستری خواهر بيمارش را از سر واکرده بود تا شايد مفرّی ايجاد شود و به جبران مافات و سال های از دست رفته، زندگی تازه ای را با ماهرخ آغاز کند. اين خيال از مدّت ها پيش توی سرش دور می‌زد و ماهرخ نيز به نيّت او پی برده بود و هرباربه بهانـه ای به دفتـر او تلفـن می‌کرد. دعـوت از  وکيل دادگستری به عنوان مشاور حقوقی به پيشنهاد و با اشاره ماهرخ انجام گرفته بود:

«طلاق، طلاق غيابی!»

– ای بابا، شکسته نفسی نکنيد آقای وکيل.

– خير، جدّی عرض می‌کنم. بنده چند تا ماّده و تبصره بيشتر از زندگی نمی‌دونم، در حاليکه شما استاد و سرور ما هستين.

درويش سر بيخ گوش همسرش می گذارد:

– قوم و خويش نازنين شما چقدر تعارف تيکه پاره می‌کنه.

وکيل از دور دستی بر آتش دارد و درگير نمی‌شود:

– بله، آقای کاظمی بهتر از بنده می‌دونـن که زندگی زناشـوئی از موارد حسّاسی است که بايد با احتياط و ظرافت به اش نزديک شد.

– صحبت از طلاق بود آقای وکيل … طلاق غيابی و …

وکيـل دادگستـری  نـگاهی پوزش خواهـانـه به کاظمی می‌اندازد. پيداست که نمی‌خواهد بی گدار به آب بزند:

– ماهرخ خانم، جسارتاً عرض کنم که در امر طلاق …

– مگه در نظام جديد همة حقوق به مرد واگذار نشده؟

گفتگـوی آن ها با صـدای خفـة انفجاری قطع می‌شود. ساسان به پشت پنجـره می‌رود و پرده را کنـار می‌زند: بارش خاموش برف! کاظمی بهانـه ای پيدا مـی‌کند و مسيـر گفتـگو را از طلاق غيابی به جنگ و خطر بمباران شهر تهران می‌کشاند. کاظمی اميدوار است که اگر در بارة بمباران احتمالی شهر  تهران  و  اوضاع آشفته  و  به هم ريختة مملکت صحبت کنند موضوع طـلاق غيـابی صحرا در سايـه قرار می‌گيـرد و از يـادها می‌رود. گفتنی فراوان است! خبرهائی که از جبهه‌ها می‌رسد، چندان اميد بخش نيست، شهرهای جنوب و غرب ايران ويران شده اند و مردم جنگ زده همه جـا آواره اند و آن حـزبی که او سـال‌ها به آن دل سپـرده بود، آشکارا  به حمايت حکومتی کمر بسته است که هر روزه جوانـان و نوجوانـان رشيد و عدالت طـلب و آزاديـخواه ميـهن او را دسته دسته به جوخـه‌های اعـدام می‌سپـارد و هيچ پروائی ندارد که اسامی بی شمار معدومين را هر روزه از راديـو و تلويزيـون به گوش مردم برساند و در روزنامه ها درج کند. هر چند همشيرة او تن نمی‌دهد:

– خان دادش، موشک های عراقی رو بذار کنار، ما …

– همشيره به اين سادگی که نمی‌شه … شايد … ماهرخ، آخه در اين او ضاع و شرايط … مگه متوجّه نيستی بيرون چی می‌گذره؟

– خان داداش، تو که گفتی کناره گيری کردی؟

– بيخ گوش ما مردم دارن زير بمباران و موشک… ما انگار…

مه لقا صدای خمينی را تقليد می‌کند و نيش می‌زند:

– جنگ نعمته، ها؟ مگه رهبر شما نمی‌گه جنگ نعمته؟

درويش نشنيده می‌گيرد و بنا به عادت لودگی می‌کند:

– عذر می‌خوام، صداقتش هيچ بوئی ازآشپزخونه نمياد، ها؟ سوت و کوره. مگه امروز توی مسجد مرغ خيرات نمی‌کردن؟ شوکت خانم، نکنه قراره امشب به ما حاضری بدی؟

– ابول! جدّی باش!

– مگه بنده خلاف عرض کردم؟

– بلـه  بيمزّه، می‌خواستـی با زبان بـی زبانی بگی که جای ما توی آشپز خونه ست. گذشت اون زمان آقا، زاغ سياها انقلاب کردن.

– عيال، آخه شوکت خانم دست تنها مونده …

– خوشمزه، طفره نرو،  جـواب بده. آره، به خـان دائی بگو کـی از نعمت جنگ برخوردار می‌شه؟

– جوجه تيغی تيمچة بازار، بنده، خب؟ دلت خنک شد؟

– شما بگيد آقای وکيل، بمب و خمپاره و موشک نعمته؟

وکيل تا وارد بحث نشود، شانـه بالا می انـدازد و دائی نمی دانـد با آن تناقضی که گرفتارش شده چکار کند.

– جنگی که برای فتح قدس و ياری به شعيان عراق راه افتاده به جنگ های صليبی شباهت داره ولی مردم، همدلی مردم با رهبر …

وکيل توی پيپش به آهستگی زير لب زمزمه می‌کند:

– مردم سرگيجه گرفتن، مردم …

– کاظمـی جان، تا يـه سفری نری جبـهه متـوّجة اوضـاع و احوال نمی‌شی. بايد يه روزی با خودم ببرمت تا بفهمی ايثار يعنی چه.

– ايثا، ايثار! ايثار از کيسة مردم.

– عيال بنده امشب بدجوری رفته توی عالم سياست.

– ابول، مسأله جديّه، ما بايد در خدمت وکيل باشيم.

درويش کنار وکيل می‌نشيند و پچ پچ می‌کند:

– خلاصه وکيل جان نذار حقّت پامال بشه، ممکنه خانم ها تا آخر شب مجال حرف زدن به شما ندن.

– بنـده به اندازة کافـی طاقت وحوصله دارم. «گوش!» در واقع  از الزامات حرفة وکالته. بله، مسائل حقوقی خيلی پيچيده ست درويش خان، بنده تا با دقّت و حوصله به درد دل موکلّم گوش ندم و پرونده رو چندين و چند بار مطالعه نکنم …

– بگذريم جنـاب وکيل، از زيـدی شنيـدم جا به جا شدی و توی خيابون کاخ سابق دفتر گرفتی، آره؟ درسته؟

– زيد حلالزاده ست، کاملاً درست گفته درويش خان.

– مبارکه، می‌شه تلفن دفتر وکالت جنابعالی رو يادداشت کنم.

وکيل کارتی را از جيب در آورده به درويش می‌دهد.

– ممنون قربان، لبخند می‌زنی کاظمی جان. چرا؟ ها؟

سـاسـان پشت پنـجره ايستـاده است و چشـم از شب سفيـد و  بارش خاموش برف بر نمی‌دارد. مه لقا دوباره نيش می‌زند:

-  فدوی امام و اسلام، تو  و امثال تو که به وکيل  احتياجی ندارن. آقای نهاوندی، ايشون بر خلاف اسم مبارکش که درويشه…

– ما مخلصيم عيال. کار  و  بار درويش تمام شد. بنده کشيدم کنار، ما رو زير شلاّق ننداز.

– ابول، اجازه می‌دی به کارمون برسيم؟

– چشم مامان، بنده کشيدم کنار.

شوکت از آشپزخانه بيرون می‌آيد:

– ماهـرخ جان چه عجـله ای داری؟ صبـرکن، بذار چنـد صباحی بگذره، شايد…شايد، آخـه، آخه خدا رو خوش نمی‌آد. شما از صحرا خانم دو تا نوه دارين مثل دو تا دستـه گل، گنـاه اين بچّه ها چيه؟ هيچ به آيندة بچّه ها فکر کردين؟

– خودم کور می‌شم و بزرگشون می‌کنم.

– بچّه مادر می‌خواد ماهرخ جان.

خواهرساسان صدايش را بالا می‌برد:

– اون مادر نيست، مار هفت سره.

– اوا مه لقا، يه ذرّه انصاف داشته باش، ما، ما چند ساله که صحرا جون رو می‌شناسيم، به هر حال اين زن بيچاره …

– بيچاره، خـانم خانمـا  بچّـه هاش رو انداختـه گردن ما و گذاشته رفتـه دنبـال کار مردم رنجبـر و ستـمديده. بگو خـانم کجـا رفته؟ ها؟ چکار می‌کنه؟ چرا تا حالا يه تلفن نزده احوال بچّه‌ها رو بپرسه؟

آقای کاظمی با طمأنينه وارد بحث می‌شود:

– اجازه می‌دی مه لقا خانم؟ بله؟ البتّه در اين چند ساله که بنده ناظر بی طرف بودم، استنباط متفاوتی از اختلاف بچّه ها دارم، البتّه ممکنه اين حرف ها به مذاق خواهرم خوش نيـاد. بله جنـاب وکيـل، صـحرا توی خانوادة ما تنها مانده بود، تنـهاست، صحرا تلّقی خاّصـی از زندگی داره، يه جور ديگه تربيـت شده، شايد، شايد اگه کمی رعـايت می‌کرديم و بچّه‌ها رو به حال خودشون وا می‌ذاشتيم، در واقع اگه توی زندگی آن ها دخالت نمی‌کرديم کار به جاهای باريک نمی‌کشيد. می‌دونی، هرکس ديگه‌ای هم به جای صحرا بود واکنش نشون می داد، به هرحال صحرا…

ماهرخ سيگارش را با غيظ خاموش می‌کند:

– خان داداش، يعنی من دخالت کردم و نگذاشتم که …

– ازم به دل نگير همشيره، آره، هر کدوم از ما سهمی داريم، تا اون جا که من به ياد دارم خانوادة صحرا هرگز …

لحن جانبدارانة دائی به مذاق مادر و دختر خوش نمی‌آيد:

– گربة مسکين اگر پر داشتی …

– خيـر مه لقا، من يقين دارم که صحرا اجازه نداده و نمی‌ده که خانواده ش دخالت کنه و گر نه هر پدر و مادری بدش نمياد که …

ماهرخ نگاهی گذرا به ساسان که هنوز پشت پنجره ايستاده و در سکوت به شب برفی خيره مانده است، می‌اندازد:

– صحرا چموشه خان داداش، يک عمر افسارش روی گردن خودش بوده، خـودسر بار اومـده، تمکين نمی‌کنـه. اين چيـزها رو من از روز اوّل می‌دونستم. به ساسان گفتم دختری که توی پايتخت تک و تنها زندگی کنه به درد ما نمی‌خوره ولی آقا پسر عاشق شده بود، شيدا بود، کور بود، کر بود. کار دست ما داد.

– مگه تنها زندگی کردن ايرادی داره همشيرة گرامی؟ ها؟ به نظر من کار و تنهائی زن رو متّکی به نفس و مستقل بار می‌آره.

– صحرا زيادی متّکی به نفس بار اومده، چموش شده.

– همشيـرة گرام، در زنـدگی زناشـوئی هزار و يک مسألة پنهان و آشکار وجود داره، پيچيده ست، به پيچيدگی خود انسانه، در زندگی زناشوئی ممکنه هزار مسألة کوچک و بزرگ پيش بياد، ما نبايد به اين مشکلات دامن بزنيم، من نمی‌خوام حق رو به صحرا بدم. صحرا کج افتـاده و گاهی تند روی می‌کنه، منتها اگه … همشيرة گرامی حسن نيّت، اگه يه ذرّه حسن نيّت داشته باشيم …سازگاری، مدارا و سازگاری و حسن نيّت، بله، سازگاری!

– خان داداش، گفتن اين حرف ها ساده ست، شعاره.

درويش خندان جلو می آيد و مداخله می کند:

– سازگاری جانم، مثل من و مه لقا، يک روح در دو  بدن.

  – بی مزّه، کم مزّه بنداز!

– … اين حرف ها حالا ديگه چه فايده ای داره خان دائی؟

– مه لقا، گفتم شايد بشه جلو فاجعه رو گرفت.

– خان دائی، می بخشين،  شما که در جريان زندگی صحرا خانم نيستين و نمی دونين با چه کسانی سر و سّر داره؟ اگه اتفّاقی براش بيفته پای ساسان ما گيره، پای همة ما گيره … فاجعه؟ کدوم يکی فاجعه ست؟

– خان داداش، من به عاقبت کار فکر کردم.

– آره دائی، ساسان يه بار بی گناه تاوون پس داده. دو سال و نيم بی گنـاه حبسی کشيـد، کافيه. مامان به خاطر دسيسه چيـنی خانم خانما از کار بيکار و خونه نشين شد. کافيه. کدوم فاجعه؟

کاظمی که از «پاکسازی ها»  دل خوشی ندارد، حاشيه می‌رود و اين مسأله را دور می‌زند:

– مه لقا، مگه تو شوهر صحرائی؟ مگه ساسان زبون نداره؟

– خيرکاظمی جان، ايشون سرور همة ماست.

– ابول، ما داريم در بارة يه مسألة حياتی حرف می‌زنيم!

– چشم مامان، چشم. با اجازة شما آقای وکيل، کاظمی جون، تا شما روابط پاره پورة خانوادگی رو وصله پينه می‌کنين بنده برم يه تلفنی بزنم. بله جانم، بيکار نمی‌توان نشستن.

ساسان پس از آن خاموشی سنگين سرانجام لب وا می‌کند:

– نگفتم آقای نهاوندی؟ سر داماد ما حسابی توی حسابه.

جناب وکيل رو به ساسان لبخند می‌زند:

– عذر می‌خوام، من هنوز نظر صاحب مطلب رو نشنيدم.

– به بنده مهلت نمی‌دن، آقای وکيل.

– سـاسـان، پسـرم، تو چنـدين سال مهلـت داشتی ولی نتونستی

باهاش زندگی کنی، مگه يادت رفته؟

– من گيجم، از روز اوّل گيجم کردين، به خاطر شما من يک عمره که با سوء ظن، بد دلی، بد گمانی و ادبار زندگی می‌کنم.

– می‌بينی آقای وکيل؟ هربار که قراره تصميم بگيره پای ما رو می‌کشه وسط و تمام کاسه و کوزه ها رو سر ما می‌شکنه.

وکيل با لحن پدری دلسوز و  غمخوار حرف می‌زند:

– ساسان، تو به زمان احتياج داری، با اين روحيّه… آره به نظر من صلاح نيست که دراين وضعيّت تصميم بگيری.

صدای درويش از راهرو شنيده می‌شود:

– تا فردا براش مشتری پيدا می‌کنم … آره، نرخ رفته بالا …

کاظمی که چند بار به صحرا پناه داده وکيل را تأييد می‌کند:

– آره، پيش از اين که تصميم بگيری چند روزی برو سفر.

– آقای وکيل، با اين مسائلی که پيش اومده …

– همشيرة گرامی، اين اتهام ها پايه و اساسی نداره، تازه ثابت کردن اين جور اتهام ها …

– بله ماهرخ، در اين مورد حق با آقای کاظمی است، شما که دليل و مدرکی برای اثبات اين ..

– اتّهام؟ کدوم اتّهام؟ نادر، يعنی من و دخترم دروغ می‌گيم و به زنکه تهمت می‌زنيم؟

وکيل سراسيمه می‌شود. تا آن شب هرگز ماهرخ او را به نام نادر مخاطب قرار نداده است.

– من قصد چنين جسارتی نداشتم، اين يه اصطلاح حقوقی …

– همشيرة گرامی به صلاح هيچ کسی نيست که اين حرف‌ها در جائی باز گو بشه، ملتفتی؟ تف سر بالاست..

– آقـای وکيـل، می‌دونی چرا دائـی عزيز ما جانب صحرا خانم رو

می‌گيره؟ ها؟ ساسان به شما نگفته؟

– مه لقا، عزيزم، جانم، دخترم، اشتباه می‌کنی.

– نه دائی جـون من اشتبـاه نمی‌کنم. بيا از حق نگـذريم، شـما

هميشه هم مسلکی خودت رو به خانواده ترجيح دادی.

– مسلک و مرام کدومه مه لقا؟ اگه قراره اون زن بيچاره رو طلاق بدين، بفرما غيابی طـلاق بدين، چرا بش لجـن می‌مالين؟ چرا بش تهمت و افترا می‌زنين و جونشو به خطر می‌اندازين؟

– تو ساده و خوش خيالی برادر، تو …

درويش سرانجام به طور جدّی دخالت می‌کند:

– مامان، زن بينوا داغون شده، اگه، اگه غيابی …

– درويش، مگه کسی نظر تو رو پرسيد؟

– اوا ماهرخ جان، حيفت نمياد؟ چرا توی ذوق بيچاره زدی؟

– درويـش خان، اون زن بيـنوا بيـست تا مثـل تو رو مـی‌بره لب چشمه و تشنه بر می‌گردونه، من اون خانم خانم‌ها رو می‌شناسم. برو،  برو تيمارستان ببين خانم خانما، هم مسلک دائی جون با چه جماعتی حشر و نشر داره، ببين کجا می‌ره و آخر شب با ماشين کی …

– کوتاه بيا عيال، کوتاه بيا، اين حرف ها خطرناکه.

– ابول! اين زنکه داره آيندة خانوادة ما رو به خطر می‌اندازه. ما به اندازة کافی لطمه خورديم و …

ابوالقاسم درويش اين بار به نهيب مامان اهميّت نمی‌دهد:

– مامان صحرا به انـدازة کافی درد سر داره، توی اين بگير و ببند خيـلی‌ها از وضعيّت سوء استفاده می‌کنن. خدا رو خوش نمياد، آخه شما که از اوضاع بيرون خبر ندارين.

مه لقا جوش روی دماغ‌اش را با عصبيّت می‌فشارد:

– ما بالأخره نفهميديم که آقای ما توی دايرة کی می‌رقصه؟

– زياد به مخت فشار نيار عيال، چندان ثمری نداره.

– ابول، چته؟ تو امشب آروم و قرار نداری؟

– چشم مـامـان، بنـده کشيـدم کنار، بفرما، بده  سنگسارش کنن.   مه لقـا، می‌فـهمی ايـن دروغ‌ها چقدر هزينـه داره؟ ها؟ همـکاری با ضد انقلاب، زنای با محارم. می‌فهمی خانم؟ سنگسار می‌کنن، سنگسار!

– ابول! آخه کی دلش می‌خواد که اونو سنگسار کنن؟

– ها؟ تا حالا مراسم سنگسار رو ديدی مه لقاخانم؟

– وای خدايا به فرياد برس، بيا ببين چه کسی واسة اون زن بينوا پستون به تنـور می‌چسبـونه. بيا ببين کی داره از سنـگسار کـردن زن‌ها مـی‌ناله. چی شده قربان؟ بله؟ مگه دست تو با اين آقايون توی يک کاسه نيست؟ ها؟ مگه تو پشگل های «آقا!» رو نخ  نمی‌کشی؟

– عليـا مخـدّره، بنده نوکيش دو آتشه هستـم، تاجرم، محتـکرم، دلاّلم، کلاهبردارم، ولی واسة کسی پاپوش نمی‌دوزم.

– ابول! اين حرف‌ها چيه؟ مگه ما آدمفروشيم؟

– آخه داره جارو به دم زن بيچاره می‌بنده.

رفتـار و واکنش درويش غيـر منتـظره است. ماهـرخ با چشم های سرمه کشيده و گشاده شده از حيرت او را ورانداز می‌کند. درويش به خود می‌آيد و دو باره به جلد کهنة قديمی فرو می‌رود:

– چشم، چشم مامان، من می‌رم يه تلفن بزنم.

ساسان از جا می‌پرد و هوار می‌کشد:

– غيـابی طـلاقش می‌دم درويش، به خـدا قسم بچّـه‌هـارو ازش می‌گيرم. خونه رو پس می‌دم و آواره‌ش می‌کنم، آواره …

دائی ساسان بيشتر از همه نگران سرنوشت صحرا است:

– بده، طلاق بده ولی اين حرف‌ها رو به دادگاه نگو.

– من منتظر رأی دادگاه نمی‌شم.

– چرا هوار می‌کشی پسر، ادب داشته باش.

– شما که از دل من خبر ندارين خان دائی.

برف!  بارش  خاموش شبانة برف ياد های تلخی را در خاطر ساسان زنده کرده است که کاظمی از آن خبر ندارد، ياد شب هائی که بر سر راه، در پناه ديواری کمين می‌کرد و دورادور صحرا و ميثم را می‌پائيد که شانه به شانـة هم قـدم  می‌زدند. برف! در آن روزگار هنـوز ميـثم را نمی شناخت و  نمی دانست چه نسبتی با  صحرا داشت  و ‌چرا  آن دختر زيبا و  سر به زير، در اتاقـک طبـقة پنجم تنـها زندگی می‌کرد. در آن ايّام عاشق بود و  به خاطر صحـرا زميـن را به آسـمان می دوخت. درآن ايّام مـی‌توانست ساعت ها و ساعت ها زير برف، در پناه تير چراغ برق بماند و از تاريکی به پنجرة اتاقکی نگاه کنـد که تا دير وقـت شب روشـن بود و صحرا پشـت ميز نشستـه بود، دختری که هر از گاهی گوشة پردة نازک پنجره را کنار می‌زد و نگاهی به کوچه می‌انداخت: «مردک سمج!»

– مگه داغت می‌کنن مردک؟ چرا داد می‌زنی؟

– داغ؟ بله، داغم می‌کنن. بدتر از داغ کردن. خان دائی، من، من چند ساله به زنم، به زن قانونی و رسمی خودم تجاوز می‌کنم.

رازی از پرده بيرون می‌افتد و مانند انفجار بمب همه را مدّتی به خاموشی وا می دارد. وکيـل دادگستری نگاه‌اـش را از ماهـرخ می‌دزد و به پيپ‌اش ور می‌رود، شوکت از آشپزخانه بيرون می‌آيد و لب‌اش را به دندان می‌گزد. نگاه مه لقا روی چهره‌ها می‌چرخـد و به تأييد سر می‌جنباند و ساسان چنگ به موهايش می‌زند و فرياد می‌کشد:

– آره خان دائی، تجاوز، تجاوز!

– خفه شو مردک بی حيا!

– آره خـان دائی، حقيـقت داره، سرخ و سفيد نشو، من به زنم به زن خودم تجاوز می‌کنم، می‌فهمی؟ می‌فهمی يعنی چه؟

– گفتم خفه شو نکبت لوس.

ساسان در سالن مشاوره را به هم می‌کوبد و می‌رود:

– زنکة هيستريک ديوانه  … حالا می‌فهمی …

رنگ دائی مانند گچ ديوار شده و صدايش می‌لرزد:

– ملاحظـه کردی جناب وکيل؟ اين مردک خودخواه، لوس و ننر دست پخت همشيرة گرامی بنده ست.

وکيل که به دنيای درون ساسان راه نيافته، حيرت می‌کند:

– نمی‌فهمم، آخه دليلی برای عصبانيّت وجود نداشت.

کاظمی در پی ساسان و در بدرقة او هوار می‌کشد:

– گمشو، خفه شو، مردک احمق از خود راضی!

– خان داداش! خان داداش!

– همشيره، من نمـی‌تونم پا روی حق بذارم، شما زندگی اون زن بيچاره رو تباه کردين. شما در پيشگاه خداوند مسؤلين …

– خدا؟! ها، ها،ها … از کی خان دائی رو به خدا برگشته؟

درويش تلفن را نيمه کاره رها می‌کند و می‌دود:

– کاظمی جان شما ديگه چرا؟

ماهرخ و مه لقا از جا بلند شده و آماده اند که بروند:

– بريم مه لقا، بريم دخترم، بريم، بريم، برادر عزيزم مارو به او زنکة غربتی فروخت، بريم …

شوکت، همسر کاظمی راه را بر آن‌ها می‌بندد:

– ماهرخ، ماهرخ جان صبر کن … من تدارک ديدم، آخه …

– بذار برن شوکت، بذار برن، آه، جگرم داره باد می‌کنه.

– ماهرخ، برادرت عصبانيه، ماهرخ صبر کن …

– نه شوکت جون، مسلک برادرم عزيز تر از خواهرشه.

کاظمی از فرط عصبيّت و خستگی روی مبل می‌افتد:

– آه، عجب حشراتی، عجب حشراتی.

درويش و وکيل بلاتکليف و حيرت زده ايستاده اند و حرفی برای گفتن ندارند. صدای ماهرخ درويش را از جا می‌کند:

– ابول، منتظر چی هستی؟

– چشم مامان. الان ميام.

روی پاشنة پا می‌چرخد و به جمع چشمک می‌زند: «آمدم!»

وکيل پاورچيـن، پاورچيـن تا پشـت پنـجره می‌رود و با احتياط پرده را کنار می‌زند. بيرون هنوز برف می‌بارد و زن‌ها دم در با هم حرف می‌زنند. ماهرخ تهـديدآميز سر و دست تـکان می‌دهـد: «نادر!» کاظـمی وکيل دعاوی را از ياد برده و با خودش حرف می‌زند:

– خدايا، عجب حشراتی، عجب حشراتی …

– ماهرخ با شما کار داره آقای نهاوندی!

وکيل در برابر کاظمی مدّتی پا به پا می‌کند:

– همشيره انگار با بنده امری دارن، می‌بخشی، با اجازه.

– بله، بله، خواهش می‌کنم، بفرمائين، بفرمائين برين …

کاظمی از جا بلند می‌شود و رو به روی قطاری که به ديوار سنجاق شده می‌ايستد: «بچّه ها!»

ياد بچّه‌ها او را به سوی نقّاشی بهرام کشانده است. بهرام و بهاره همراه چه کسی رفتند؟ ماهرخ؟ ها؟ مه لقا؟ يا ساسان؟ کاظمی آرام آرام تا پشت پنجرة سالن می‌رود و گوشة پرده را کنار می‌زند. صدای  سمفونی  دلنشين بتهون توی  سالن  طنين‌ می اندازد و گرمای دست ‌شوکت   را روی  شانه اش احساس می کند:  «محسن!»

کاظمی سری بـه‌ حسـرت می جنبـاند، لبخـندی بنـا  به  عـادت  می زنـد،  به آرامی روی  مبل  نشیند و چشم‌هايش را  می‌بندد  تا شاید دمی آرام  بگيرد. آرامش، آرامشی که از مدّت ها پيش از ميهن و از خانه و زندگی او نيز رفته است:

– دو تا قطره آب حيات برام بريز، شوکت!

 – محسن، چته؟ يهو چی شد؟

ماهـرخ و وکيـل باهـم می‌رونـد و فکـری از سر او  می‌گذرد که کامش را تلخ می‌کند ولی دل و دماغ بيان  و پرداختن به آن را ندارد:

– مردک بی بو و بی خاصيّت!

نه، هيچ چيزی از چشم او پنهان نمانده است. وکيل دعاوی در اين زمينه ها تجربه دارد و  هنوز به ماهرخ با چشم خريدار نگاه می‌کند، «سال ها مردی در زندگی ماهرخ وجود نداشته، هنوز تا پيری چندين بهار باقی مانده،  چهل  هفت  و يا  چهل هشت  ساله،  ده سالی  با هم تفاوت سنّی دارند. بيست و چنـد سال تنهائی؟  وکيـل در اين خيال است  که  دو باره  بختش را  بيازمايد.» برادر ماهرخ اشتبـاه نمـی‌کند. نادر و  ماهرخ با هم می‌روند و وکيل پشت فرمان ماشين می نشيند: «نه، هنوز دندانگيراست» وکيل به نرمی بر جاّدة برفپوش می‌راند، دود  سيگار  ماهرخ را  با  ولع می بلعد و زير  بارش خاموش برف  به بستـر گرم زنـی فربه  و  جا  افتاده  می‌انديشد، به زنی که  به گمان او سال ها  تشنه  مانده است  و کاظمی با چشـم های بستـه آن‌ها را از  ورای بارش دانه های برف می بيند،  انگشت‌های  شوکت را که به دلجـوئی کنـار او، بر لبة مبل نشسته، نوازش می‌کند و جرعه جرعه آب حيات می‌نوشد: «ابله بزدل، مردک فاسد!» شوکت به مراد شوهرش پی می‌برد، ولی خاموش می ماند تا شايد آن آرامش مـأنوس دوبـاره به خـانه برگردد. گيـرم پيـپ و اداهای مضحک وکيل از منظر کاظمی کنار نمی رود: «يک مشت ابله!» وکيل، ساسان و کاظمی و مشکل خانوادگی خويشان دورش را از ياد برده است و در اين خيال است که ماهرخ را به شام دعوت کند. گيرم تا تصميم بگيرد و لب به سخن بگشايد، گفتگو به مسير ديگری می‌افتد:

– نادر، به جای ساسان مه لقا بايد مرد می‌شد.

ماهرخ سيگارش را با سيگار آتش می‌زند:

– سـاسـان سست عنـصر، ضعـف‌النفسه، بی اراده … بپيـچ سمت

راست، کجا می‌خوای بری؟ مواظب باش، برو طرف سر سبز.

وکيل اطـاعت می‌کنـد، فرمـان را می‌پيچاند و خيال شام و گوشة دنج رستوران قديمی کاخ و بستر گرم ماهرخ از سرش می‌پرد.

– ساسان ما نمی‌تونه تصميم بگيره … تا حالا چند بار …

وکيل دعاوی کام ناکام رو به سوی خانة ماهرخ می‌راند به اين اميد که گفتگو در بارة حق و حقوق مرد در امر طلاق به درازا بکشد و در خانة ماهرخ و در تنهائی ادامه پيدا : «خدا را چه ديدی؟»

– نادر، به خدا قسم اين زنکة کولی، اين غربتی خردهاتی …

– ماهرخ، اينهمه سيگار، با اين وضع مزاجی …

– آره، اين زنکه وادارشون کرد تا از دست من شکايت کنن، اين خانم پشت سر اونا بود، صحرا خانم. صد تا گزارش به بالا داده ن تا پاکسازی بشم، بعـد از  بيـست سال خدمت منـو  به جرم، به جرم فساد، اشاعة فساد پاکسازی کردن. می‌فهمی؟ به من گفتن پاانداز … گفتن …

– ماهرخ، با دهن زدن سگ دريا نجس نمی‌شه.

– پا انداز! توی حکم کارگزينی، آه، کولی غربتی…

– انقلاب شده ماهرخ، انقلاب! توی انقلاب ها اغلب خشک و تر با هم می‌سوزه. يه عدّه در اين ميونه قربانی می شن، آره، يه عّده تاوان زياده روی - های ديگران رو پس می دن. من در  بارة  خدمت صادقانه و نيّت تو شکّی ندارم، ولی اين اواخر آش خيلی شور شده بود، آقايون هار‌شده بودن و به جان و مال و ناموس مردم رحم …

ماهرخ عادت ندارد به حرف‌های ديگران گوش کند:

– ماچه سگ ها، هميـن دختـر خانمـا که شکايت کردن، خودشون

سر و دست می شکستن. نادر، نادر، اين زنکه خون جگرم کرده …

وکيل زير لب من و من می‌کند:

– من خدمت اخوی نخواستم حرفی بزنم ولی …

– برادر  ناتنـی من از کـون آخـوندها افتاده، کافيـه، همه چی بين ما تموم شد. ديگه حرف تازه مسلمون رو به ميون نيار. «سزاوريد، شما سزاوريد!» نادر، مگه ما چـکار کرديم که سزاوار اين سرنوشت باشيـم؟ ها؟ که آخوندها … که يه مشت کون نشور يخه چرک …

– ما اشتبـاه کرديم، اشتبـاه تاريـخی! کلّه گنـده های ما بس که از کمونيسم و کمونيست ها می‌ترسيدن به اين جماعت ميدون دادن و …

وکيل از مطلب دور افتاده، آهسته درز می‌گيرد:

– سفر، سفر ماهرخ، بايد چند صباحی از اين فضا …

– قرار بود خـانه کوچ بريم، ساسان خان کوتاه اومد، به خاطر زنش کوتاه اومد و بعد افتاد زندون. ما هر چه می‌کشيم به خاطر خانم خانماست. کاش سـاسـان ما يـه ذرّه جربـزه داشـت، کاش … ملتفتی؟ همة دوستان و آشناها خانه کوچ رفتن، اين مملکت ديگه جای امثال ما نيست. طاغوتی، محارب، مفسد فی الارض! آخر عمری چادر چاقچوری و خونه نشين شدم: مفسد!! هيهات! خدايا بعد از بيست سال خدمت …

تا به ميدان نارمک برسند، ماهرخ به هق هق می‌افتد: «پا انداز!» اميدی در دل وکيل جوانه می‌زند و دست روی شانة او می‌گذارد.

– همسايه ها نادر، همسايه ها …

نادر دست‌اش را مانند عقرب گزيده ها می‌دزد:

– می‌خوای يه چرخی بزنيم تا يه ذرّه آروم بشی؟

– گردش؟ با اين اوضاع و احوال؟ حوصله ندارم نصف شبی سر از کميتـه در بيـارم. نه نادر، سرم بد جوری درد می‌کنه، فردا تلفن می‌زنم. شايد خودم اومدم دفتر. برو جلوتر … جلوتر …

ماهـرخ در آن سوی ميـدان از ماشيـن پيـاده می شـود و نادر آهی می‌کشد و پيپ‌اش را کوک می‌کند تا توی شاهراه آرام آرام ميک بزند و رو به ميکدة قديمی براند، در آن گوشة نيمه تاريک تنها بنشيند و هر از گاهی سر بلند کند و مردی را درآينه ببيند که آرواره هايش می‌جنبنـد و نگاه‌اش در جائی نا پيدا گم شده است: «بی عاطفه!» هيچ کسی در آن کنج خلوت نيست تا زمزمة وکيـل دعـاوی را بشنـود، ماهـرخ گرچه دَرِ باغ سبز به او نشان داده بود ولی حالا، در آشپزخانه، در جای هر شبه تنها نشسته، جرعه جرعـه گل گاوزبان می نوشـد و شقيقه هايش را با سر انگشت می مالد: « بی لياقت!» خاموشی آپارتمـان سنگيـن است و نفس تنـگی می آورد. تنـهائی! پيری در آستانه ايستاده است و تنـهائی در انتظار اوست. نادر؟ نه، از پوزة او بيزار است، ماهرخ هرگز کششی به وکيل و به هيچ مردی نداشته است و ندارد. بعـد از مـرگ زودرس امير سال ها بيوه  مانده،  همة خواستگارهايش را جواب کرده و چندبار دست رد  بر  سينة وکيل گذاشته است. در سال های  اوّل تربيت و سر پرستی بچّـه ها را بهـانه می‌کرد  و طفره می‌رفت. بچّه ها بهـانه بودند تا شـانه از زير بار ازدواج دوباره خالی کنـد. چـرا؟ چـرا تن به ازدواج دوباره نداده بود؟  هرگز با خودش رو به رو نشد و نمی‌شد. حتّی از تصّـور آن وحشـت داشت و  شـب هائی که رؤيای خـوش می ديد و  بـه ناله می افتـاد و درتب و تاب تن، به رازهای درون‌اش پی می‌برد، وحـشت زده، شرمساراز اين تمايل جنـسی، خيس عرق از خواب بيدار می‌شد، به حماّم می‌دويد و زير دوش به ياد محبوبه اشک می‌ريخـت. ماهرخ از شب ها و از رؤياها می‌ترسيـد و هنوز می ترسد.  هرچه به آستانة پيـری بيـشتر نزديک می شود، اين هراس  بيشتر  به سر‌اغ‌ا‌ش می آيد و خاموشی اين خانه را بسختی تاب می‌آورد. شب ها تا دير وقت روی صندلی چرمی آشپزخانه، نزديک گاز و قوری می‌نشيند، سيگار می‌کشد و فکر و خيال می‌بافد. ماهرخ از راديو و تلويزيون و تماشای آخوندها بيزار است، کتاب و روزنامه نمی‌خواند و مدام در گذشته ها پرسه می‌زند و اغـلب از اين گشت و گـذرهـا دست خالی و افسرده بر می‌گردد. چرا؟ ساسان و مه لقا ديری است که سامان گرفته اند ولی … نه، سـاسـان به بيراهه افتاد و مه لقا حيف و ميل شد. «جوجه تيغی تيمچه!» مه لقا بر خلاف مادر راز دار نيست و بی پروا و گاهی با وقاحت همه چيز را با مادر و دوستـان‌اش در ميـان می‌گذارد و در بارة زندگی زناشوئی و همخوابگی با درويش پرچـانگی می‌کند: خروس! روزهای  مه لقا در خانة مادر به بدگوئی از حکومت ملاّها  و غيبت همسايه ها می‌گذرد و زمانی که درويش به سفر می‌رود، دوستان‌اش را به شام و يا ناهار دعوت می‌کند تا به قول شميم کلّة آخوند ها را بار بگذارند! و با نقل لطيفه ها و «جوک» های مستهجن قاه قاه بخندند:

– سرور ما عينهو خروس می مونـه، هنوز سوار نشـده از پشت مرغ بيچاره پائيـن می‌پره و چنان قد، قد قداسی راه می‌اندازه که آن سرش نا پيدا. يک، دو، سه «فی نيش!» خر و پف، خر و پف!

شميـم، دوسـت دوران دبيـرستان مه لقـا که شـوهرش به ترکيّه گريخته و گويا به ارتش آزاديبخش پيوسته، پای ثابت محفل زنانة مه لقا است. شميم و مه لقا محفل را گرم نگه می‌دارند:

 – مه لقا، چرا بش عدس و عسل و تخم مرغ نمی‌دی؟

– دلت خوشه شميم. اَه، همون « يک، دو، سه!» هم زياديه! به ريش رهبر معظّم  قسم دندون رو جگر می‌ذارم تا …

خروس، جوجه تيغی تيمچه! گوش‌های درويش سوراخ دارند. اين مرد ريزه اندام، زشت و با هوش در دنيای ديگری زندگی می‌کند و در ازای ثروت هنگفتی که از تصدّق سر پدر مه لقا صاحب شده، چشم بر رفتار مه لقا می‌بندد و اغلب با شوخی برگزار می‌کند. درويش مثل ماهی از لابه لای انگشت ها می‌لغزد، مانند آفتاب پرست همراه طبيعت رنگ عوض می‌کند، مهربان و خوش سخن، پرگو و خوش مشرب است و بچّه ها را از صميم قلب دوست دارد. در آن شب مشاوره و مشاجره  به رغم بهانه های بنی اسرائيلی مه لقا، بچّه‌ها را به چلوکبابی می‌برد و در سکوت شام می‌خورند و با هم به خانه بر می‌گردند.

– ابول، من می‌رم زير دوش.  

مه لقا در حماّم را از پشت می‌بندد، برهنه می‌شود، روی لبة وان حمام می‌نشيند و سيگاری می‌گيراند و به ريزش پر هياهوی آب شير خيره می‌ماند: خروس! تا خروس در کنار بچّه ها به خواب برود، توی آب گرم وان حمام دراز می‌کـشد و چشـم هايش را می‌بندد: ترکيّه! شميـم او را وسوسه کرده تا  سفری مجردّی  به ترکيّه  بروند و در آن ديار دلی از عزا در بياورند: «کاباره، دانسينگ، شامپاين!» نگاه مه لقا در آينه چرخی می زند و مثـل هميشه روی انحنـای دماغش مکـث می‌کـند. پيش از سفر ترکيّه، جراحی پلاستيک. خرطوم فیل…»

– مه لقا، من رفتم بيرون، زود بر می‌گردم.

اَه، خروس نخوابيده، بيرون؟ کجا؟ توی اين برف؟

بيرون برف می بارد و دورتر از او، زير بارش دانه های برف مردها هر کـدام به سوئی می‌روند. ابوالقاسم درويش بی سـر و صدا از خانه خارج شده و قـدم در راهی می‌گـذارد که هيـچ کسی نمی‌داند به کجا  ختم می شود. وکيل دعاوی سر  در گريبان در  خيابان  خلوت قدم می زند و هيچ ميلی ندارد که به خانة خاموش و خالی برگردد. وکيل دعاوی تازگی زوزه های خواهرش را در لحظات تنهائی و دلگيری، گاه و بی گاه می‌شنود و او را پشت ميله‌ها به ياد می‌آورد: آينة دق! ساسان پس از مدّت‌ها سرگردانی، ترديد و دودلی، کونة سيگارش را با خشم زير پا له م‌ کند، به کوچه می‌پيچد، جلد می‌رود تا با صحرا «تسويه حساب!» کند.

جای صحرا خالی است و چراغ آشپزخانه روشن:

– آها برادر، بالأخره برگشتی؟

ساسان دانـه‌های برف را از سر و مويش می‌تکاند و با دهان باز و حيـرت زده مردی را نـگاه می‌کند که پشت ميز نشسته و برای خودش از قوری چينی چای می‌ريزد:

– انگار بنده را به جا نياوردی؟

– چرا، چرا، يه بار منزل مامان خدمت رسيدم.

– والدة مکرّمة شما محبّت خاّصی به بنده داره.

– بله، بله همين طوره ولی … ولی …

– لابد تعجّب کردی که چرا سر زده و بی خبر … بله؟

– آخه خونه به هم ريخته ست، باعث شرمندگيه، قرار بود که من در محّل کار خدمت شما برسم، آقا درويش گفت که شما …

برادر صالح سياهپوش تتمة چاي ته فنجان را می‌نوشد، از جا بلند می‌شود، چرخـی توی اتاق ها می زند و نـگاهی به اشياء شکسته و کاغذ و کتاب‌های پراکنده و پاره می‌اندازد:

– والدة بچّه ها هنوز از سر کار بر نگشتن؟

– خير، در واقع من و همسرم با هم بگو مگو کرديم و من …

– در منزل شما چهار طاق باز مانده بود برادر.

– می‌بخشيد، من امشب منتظر کسی نبودم.

– خبر داريد والدة بچّه‌ها کجا تشريف بردن؟

– خير، خير، بی اطلاعم، آخه قرار نبود که … بله، من بچّه ها رو با خودم بردم، بردم منزل مامان تا تکليف ما روشن بشه.

– والدة بچّه ها شب ها معمولاً کجاها می‌ره؟

– تيمارستان، هربار که ما… بله، هربار بر می‌گرده تيمارستان.

 سياهپوش به پشت ميز کوچک آشپزخانه بر می‌گردد و پوشه‌ای را از روی ميز بر می‌دارد:

– خير برادر، والدة بچّه‌ها اين بار به تيمارستان نرفته.

– نمی‌دونم، ما دوست و آشنائی توی منطقه نداريم.

– مهم نيست، فردا صبح بيا به محّل کار، در اين مورد با هم صحبت می‌کنيم برادر. دم در، به اطلاعات بگو که با برادر سياهپوش کار دارم. فهميدی؟ برادر صالح سياهپوش!

– من تصميم گرفتم که طلاق … برادر سياهپوش، ما داريم از هم جدا می‌شيم. من همان روز اوّل خدمت شما عرض کردم که …

– ببينم برادر، منزل پدر اين خانم هنوز …

– مدّت هاست که من با خانوادة همسرم رابطه ندارم.

– بيا جلو برادر، بيا ببين اين نشانی درسته؟

برادر سياهپوش نشانی منزل کوشکی را روی برگة مارکدار اداری با دقّت يادداشت کرده است.

– بله، ولی شک دارم که صحرا پيش باباش رفته باشه.

سياهپوش به پشتی صندلی تکيه می‌دهد و لبخند می‌زند:

– به نظر شما والدة بچّه‌ها کجا رفته؟

– نمی‌دونم، صحرا جائی رو توی اين شهر نداره.

برادر صالح سياهپوش به پوشه اشاره می‌کند:

– پروندة شما رو امروز از بايگانی گرفتم. خيلی جالبه.

ساسان با همة تجربه، سابقه در اينگونه امور مدام غافلگير می‌شود و از برادر صالح سياهپوش عقب می‌ماند:

– جالبه برادر، با  آن همه سابقـة آشنـائی به هميـن زودی «دائی ميثم!» رو فراموش کردی؟

مأمور روی زخم ناسور ساسان انگشت می‌گذارد: «ميثم»

نه، ساسان ميثم را هرگز فراموش نکرده و فراموش نمی‌کند. اين شبح سال‌ها در زندگی و در کابوس‌های او پرسه زده و هنوز پرسه می‌زند.

– مگه شما مسؤل پروندة میثم نبودین؟

– خير، من توی اون اداره از اين جور مسؤليّت‌ها نداشتم، نه، من

يه تلنـگر به کسی نزدم و جرمی مرتکب نشدم، دوسال و چند ماه بی گناه زندانی کشيدم و بعد توی دادگاه انقلاب تبرئه شدم.

– ولی از همکاری و هشياری شما قدردانی کرده‌ن.

خبرچينی؟! لبخند گزنده و تحقيرآميز صالح سياهپوش او را تا حد يک خبرچين سادة ساواک پائين می‌آورد و ساسان به ناچار دندان روی جگر می‌گذارد و دم نمی‌زند. حقيقت امر همين است. ساسان در سال های نخست از سوابق مبارزاتی، عقايد، افکار و اهداف سياسی ميثم خبر ندارد. روزهای اوّل صحرا  و  ميثـم  را  دورادور تعقيـب  می‌کنـد و گاهی روزهـای جمعه تا بالای توچال می‌رود و در همان راه گشت و گـذارها و کوهنـوردی ها است که به جوان‌هائی بر  می‌خورد که ريخـت و لباس و طرز گفتار و دنيای متفاوتی دارند. در همان روزها است که جرقّـه‌ای توی ذهن‌اش می‌درخشد و به اين فکر می‌افتد تا رقيب را از سر راه بر دارد. گيرم هنوز نمی‌داند که  دائی صحرا مراد و منظور ديگری از اين کوهنوردی‌ها دارد و اگر شانه به شانة خواهر زاده اش از  کوه بالا می‌رود، مدام چانه می جنباند و بر سر راه برايش گل وحشی می‌چيند، به خاطر دل ربائی از  صحرا نيست. صحرا در برابر چشم او دست در حلقة بازوی ميثم می‌اندازد و گاهی سر بر شانه اش می‌گذارد و قلب ساسان در‌سينه‌اش تير می‌کشد. نه، ساسان حضور هيچ مردی را در کنار صحـرا تاب  نمی‌آورد، با اشاره و همـکاری او ميثم دستگير و به زندان می‌افتد، در زندان به تصادف لو می‌رود و شناسائی می‌شود. دوستان ساسان او را به زير اخيه می‌کشند ولی پای  صحرا هرگز به ميان نمی‌آيد. صحرا هيچ رابطه‌ای با ميثم و سازمان او  ندارد و مانند بیشتر دانشجوها يک هوادار و طرفـدار ساده است. بعد از انقلاب بهمن نيز از هميـن محـدوده و کمک‌ – های گاهگداری فراتر نمی رود. شايد در‌کار تايپ و پخش ‌‌‌بيانيّه‌ها هم دستی زير بال آن ها می‌گيرد و پولی به صندوق سازمان می‌ريزد. صحرا بيشتر از اين مجال و فرصت فعاّليت سياسی ندارد. کار در تيمارستان او را فرسوده کرده‌ است و ‌سـاسـان بهتـر  از هر کسی می‌داند که هول و هراس صحرا  ناشی از  فرسودگی اعصاب و فشارهای روانی و سنگينی باری‌است که در غياب او  بر خود هموار و تحمّل کرده و هنوز تحمّل می‌کند. تنش و درگيری مدام، جنگ، جنازة‌ شهدا،  حجله های روشن سر کوچه ها، کشتار  مداوم  حکومت اسلامی و  حضور مداوم مرگ او  را ويران کرده است. صحـرا فرو ريختـه و با تلنگری رشته‌های اعصاب‌اش مثل سيم‌های تار به لزره می‌افتند و ناخن – هايش را می‌جود. در اين سال های اخير، هول و هراس در وجود صحرا ريشه کرده وکاه را کوه می‌بيند. هول و هراس او  به  خاطر وابستگی  و  رابطة  سازمانی و کار و فعاّليت  سياسی  نيست،  گيـرم  زبان  ساسان  به گفتـن اين حقـايق نمی‌چرخد.  نه،  نيروئی فراتر  از  خشم  و نفرت مانع او می‌شود: شبـح ميثـم! سال‌ها با شبـح  ميثـم زيسته است و  سال‌ها بعد، به رغم اين که به منظور صالح سياهپوش پی می‌برد، روی ميز ضرب می‌گيرد:

– من خبرچين اداره نبودم برادر سياهپوش!

سياهپوش به سوی در خانه می‌رود:

– مهم نيست برادر، مهم نيست، حالا فردا بيا اداره.

از نيمه راه بر می‌گردد و دست به محاسن می‌کشد:

– نگران نباش برادر، والدة بچّه‌ها راه دوری نمی‌رن.

درخـانه به هم می‌خـورد، ساسان گوئـی از خـواب پلشـتی بيدار شده، هراسان به اطراف نگاه می‌کند. زوزة گوشخراش قطار لکنته او‌‌‌ را از جا می‌پراند، گيج و منگ  به پشت پنجره می‌دود و از گوشة پرده سرک می‌کشد، مردی کوتاه قـد زير برف قدم می‌زند: درويش؟  به اتاق خواب بر می‌گردد، با رخت و لباس توی رختخواب می‌افتد و سرش را زير بالش فرو می‌برد و به هق هق می‌افتد: «صحرا!»

هق هق ساسان زير چرخ های قطار لکنته له می‌ شود:

«صحرا، صحرا…»

صحرا از ذهن و خيال ساسان بيرون نمی‌رود!

صحرا گوئی صدای آشنای او را از راه دور می‌شنود، چشم از بيابان برهنه و سفيد بر می‌دارد، بر می‌گردد و جوانک خجالتی را دو باره می‌بيند. آن جوانک سمج که در طول سفر ساية او را راه برده با سر  و  چشم اشاره می‌کند: «مـأمور، مـأمور؟!» قطـار مانند جانوری عظيـم‌الجّـثه به زاری زوزه می‌کشد و سراپا می‌لرزد، از صدای سايش گوشخراش چرخ های آهنی بر ريل‌ها و لرزش عصبی اين غول آهنی يک پيراهن گوشت صحرا می‌ريزد: «زانيه، زانيه!» هياهوئی از جائی ناپيدا به گوش می‌رسد، چرا زن ها مانند سياهگوش جيغ می کشند؟ چه حادثه ای رخ داده است؟چرا قطار رعشه گرفته و از ريشـه می‌لرزد؟ چرا؟ هـرای همگانی و هراس در هوا موج بر می‌دارد: «زانيه!» زنا؟ چه کسی زنا کرده است؟ خودکشی؟ زنی برهنه زير چرخ های قطار له شده. چرا؟ قصاص! زانيه قبل از مراسم سنگسار از قطار بيرون پريده است. حد شرعی جاری می‌شود، مرده يا زنده: «سنگسار!» صحرا پناهگاهی می‌جـويد، آن جوانـک  سمج هنوز اشاره می‌کنـد: «چی؟» در  مسير انگشت اشارة او آخونـدی بلند بالا و تنومند با هيـأت مؤمنان و معتـمدان و خدمتـگـزاران درگاه جـلو می‌آيد. معّمـم  ما عمّامـة سيـاه و عبای نازک سياهی روی لبّادة سفيد پوشيده است و اين «سياهی!» تبار او را تا به سروری و «سيّدی!» صدر اسلام بالا می‌برد. خبر خودکشی زانيه به گوش معّمم رسيده است: «فبها المراد!» چند سرباز خسته و خاک آلود که انگار از جبهه بر می گردند، از سر راه هيأت کنار می‌روند و کوچـه می‌دهند تا سيّد اولاد پيغمبر و همراهان او بگذرند. جاهلی سياهپوش کلاه مخلمی از سر بر می‌دارد و پيش پای معّمم تا زانو خم می‌شود: «تعظيم عرض شد حاج آقا، ما مخلص شما و جّد کبير شمام هستيم!» صحرا  روی  پاشنـة پا می‌چرخد، آهستـه به درون «تـوالت» می‌خـزد، چفـت در را می‌بندد، توی دستـشوئی عـق مـی‌زند و زرداب بالا می آورد: «خدايا سنگسار؟!»

 مشتـی آب يخ بـه صورتش می‌پاشد و در آينه زنی را می‌بيند مشرف به موت. رنگ پريده، سفيد مثل ميّت! تا آن سنگ آسياب را از روی قفسة سيـنه اش بر دارد و به راحتـی نفـس بکشد، شيـشة پنجرة توالت را پائين می‌کشد و از سر کنـجکاوی به تماشا می‌ايستد: برف،برف، سفيدی، سفيدی مطلق! برف چشم های خستة او را آزار می‌دهد و مدام مژه می‌زند. بيابان برهوت را انگار با برف کفن کرده اند و آدم ها و آدم ها … خدايا اين همه آدم از کجا بيرون آمده اند و چرا مانند خوابگردها بر برف می‌خزند؟ از غار يا از قطار؟ اين آدم ها به دنبال چه چيزی تن پوش سفید و تازة زمين را از هم می‌درند و با ناخن خاک خيس را می‌کاوند؟ سنگ؟ قلوه سنگ؟ چالة سنگسار زانيه را در کدام سو حفر کرده اند و پيکر برهنة او را با چه چيزی پوشانده اند؟ کجاست؟

– خانم، خانم!

چند تقّة آرام به در «توالت» می‌خورد :«خانم!» قلب صحرا تا راه حلق‌اش بالا می‌آيد و دوباره عق می زند. خون با چنان سرعتی در رگ‌های زن تنـها  می‌دود که تا مدّتـی هيـچ صـدائی به جزصـدای کوبـش قلب‌اـش نمـی‌شنود: «خـانم، خـانم!!» تقّه‌ها تکرار می‌شود و آن جوانک سمج با ترس و لرز از پشت در توالت مدام آهسته او را صدا می زند: «خانم، خانم!» صدای بم و خشدار جاهل سياهپوش زير تاق آسمان مکّرر می‌شود: «لال نميری، خاتم انبياء را صلوات!» بيرون از قطار، مردمی که درجستجوی قلوه سنگ پراکنده شده اند، با اين صدا به خود می‌آيند، کمر راست می‌کنند، رو به سيّد اولاد پيغمبر و هيأت همراه او بر می‌گردند و صلوات بلندی ختم می‌کنند، صحرا روی پنجة پا بلند می‌شود و در جستجوی چالة زانيه به هر سو گردن می‌کشد. مردم منبری برای سيّد بر پا می‌دارند، معّمم از منبـر

بالا مـی‌رود و جاهل تقاضـای صلوات مجّـدد می‌کند:

– برای نابودی دشمنـان اسلام صلوات بعدی رو بلند‌تر ختم کن.

تکرار تقّـه‌ها و باز همان صدای لرزان و ترسخورده:‌ «خانم!»

معّمم تنومند مانند پرندة سياه و غول پيکری بر بالای منبر بال می‌گشايد و حکم را قرائت می‌کند. گیرم صحرا به جز تقّه‌های مداوم و آن صدای ملتمس و پر تمنّای جوانک سمج هيچ صـدائی نمی‌شنـود: «خانم، خانم!» سنـگ اوّل را سيّـد اولاد پيـغمبر پرتاب می‌کند و بعد مردم مانند ابابيل از آسمان سنگ می‌بارند. زانوهای صحرا می لرزند، آهسته بيخ ديوار می‌نشيند. تتمة مراسم سنگسار پشت پلک‌های سرخ او در دريائی از خونابه ادامه می‌يابد و بعدها در خواب های پلشت و کابوس هايش مکرّر می شود: «مسخ،  مسخ!» سنگ ها انگار بر پيکر او فرود می آيند، ابابيل از آسمان سنگ بر او می‌بارند و درد هردم در گوشه ای از اقليم وجودش مثل شهاب شعله ور می‌شود و جسم و جان او را به آتش می‌کشد. پوست تن صحرا گله به گله می‌سوزد و ذق ذق می‌کند و همراه زانيه آرام آرام زير خروارها و خروارها سنگ دفن می‌شود: «آه، مسخ، مردم ما را مسخ کرده اند!» جوانک سمج زمزمه و خودگوئی زن تنها را نمی‌شنود ولی از تماشای چهرة او پس می‌افتد و آه می‌کشد: يا خدا صحرا مسخ شده است، جوانک تاب تماشای او را نمی آورد، لهيب سوزان نگاه های صحرا همه چيز را خاکستر می‌کند. جوانک کمرو خم می‌شود و نمیت‌واند دو‌باره کمر راست کند، گيرم سيـاهی کت و شلوار مشـکی و خوشدوز او تا آخر در ميـدان نگاه آن زن تنها چرخ مـی‌زند. صـحرا به درون کوپه‌ای خالی و خلوت می‌رود، روی نيمـکت چوبی، در گوشه ای کز می‌کند، بال چادرش را توی صورتش می‌کشـد تا کسی اشک‌های او را نبيند. گريه در گلو! در گلو می‌گريد و منتظر حرکت قطار می ماند: سنگسار! صحنة سنگسار و آن زنی‌‌‌که حالا زير خروارها سنگ خفته است، از منظر او کنار نمی رود. زانی؟ زانیه، با زانی چه کرده بودند؟ خودکشی؟ از خيال خودکشی برخود می لرزد: « نه، نه، من به اين سادگی تسليم مرگ نمی شوم!» مرگ، خيال مرگ، مدّت هاست که با خيال مرگ و درهمسايگی مرگ زندگی می‌کند. عشق کجا رفت؟عشق کجـا گم شد؟ «مسخ، آه سر زميـن نفرين شده!» قطـار تکانی می خورد و آرام آرم به راه می‌افتد. مردی در کوپة مجاور داد می‌زند:

– ساطور و هنر هيچ سنخيّتی با هم ندارن.

– منوچ، دوباره شروع نکن جانم، بذار به کارمون برسيم.

– هاشم، من يه فيلم محشر مستنـد از مراسم سنـگسار گرفتم که اگه بخوای می‌تونی به رايگان ازش استفاده کنی.

– منوچ، خواهش می‌کنم دست وردار.

– آخه اين صحنـة خودکشی زيرقطار، بيابون برفپوش، برف، کفن سفيد، سنگسار زانيه و آغشته کردن زمين و برف به خون …

– اين کار شدنی نيست، اين همه قصاوت و خشونت؟ نه جانم، من اهلش نيستم، می‌‌خوای سر ما رو به باد بدی؟

– ابابيل! ديدی؟ مردم سنگ ها رو از زير برف پيدا می‌کردن.

در کوپة مجاور نقل داستان سارا ادامه دارد، نگاه صحرا در برف بيابان گم می شود و همسايه ها را از ياد می برد. در دنيای آشفتة صحرا باد زوزه می کشد و صدای آن ها را باد با خود می برد. صدا، صداها! سر صحرا پر از صـداها و تصـاويری است که او را دمی رهـا نمی‌کننـد و آسـوده نمی‌گـذارند. در خواب و در بيـداری، آدم هـا و اشبـاح از مه و غبار بيرون می‌جهنـد و از منظرش مـی‌گـذرند، مردی مـشت به ديوارة کوپـة مجاور می‌کوبد: « منوچ، در کابوس های قبلی سارا ملخ و ابليس سياه سمدار وجود نداشت!» چی؟  چرا  ابليس؟ صالح سياهپتوش چرخی در ميدان نگاه صحرا می‌زند: «ما ايّوب دهـريم صحرا، صبر می‌کنيم!»  صالح سياهپـوش جايش را به زنی کوتوله و ناقص‌العقل می‌دهد که از پشت ميله های چرک آهنی به او چشم می‌دوزد و خون بينی‌اش را با سر انگشت به ديوار می‌مالد، زنی که هربار توی راهرو تيمارستان پا به پای صحرا قدم بر می‌دارد، مثل تولـه سگ کتـک خورده‌ای نالـه می‌کند و در هر فرصتی دامن‌اش را بالا می‌زند: « داشی، خالـه کوکب» خواهـر وکيـل دادگستری در دود پيپ برادر گم می‌شود و ناله‌هايش در کوهپايه می‌پيچد و مه لقا سر از گريبان بر می‌دارد و به هر‌ سو نگاه می‌کند. گهوارة عروسک بين دو خرسنگ  به  آرامی تاب می‌خورد و مه لقا نرم نرمک لالائی می‌خواند و بی صدا اشک مـی‌ريزد. گبنـذ و بارگاه امامـزاده زير آفتـاب می‌درخـشد و ابوالقاسـم درويش، کنار لاشة گوسفند نذری که از قناره آويخته اند، ايستاده است و به زوّار و گداها لبخند می‌زند: «آسيا به نوبت!» جای ماهرخ در صحن امامزاده خالی است، ماهـرخ در گوشـة آشپـزخانه تنها نشستـه، چـای گل گاوزبان مـی‌نوشد، دود سيـگارش را بـه صورت صحرا فوت می کند، دم به دم خم می‌شود و نگاهی از گوشة  پنجره به کوچـة خـالی و خـلوت و به بارش خموشانة برف می‌اندازد. برف، برف و تلق تلق مداوم و يکنواخت قطار لکنته. کاش مخ صحرا در و دريچه ای می‌داشت و می‌توانست آن را دمی به روی دنيا ببندد و با خيال آسوده بخوابد. کاش، کاش …

آه، اين خر لنگ کی به مقصد می‌رسد؟

دسته‌ بندی نشده

راهبری نوشته

Previous Post: سری به نیزه، به خواهر نظاره‌ای دارد (1)
Next Post: گذر از جنگل مولا

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme