مزاح با مرگ
... از ده پائین آمدهام، از مهمانی برگشته ام، شب سرد زمستانی خاموشاست، همسر و فرزندم، کنار بخاری، با آسودگی خوابیدهاند و من در این فکر و خیالام تا شاید بتوانم چند سطری در بارة «ملا مصطفی» بنویسم. در ده پائین با کنایه و اشاره به «ملا مصطفی بارزانی» به او لقب «ملا مصطفی!!» داده بودم. پیش از نقل و انتقال به اینجا، دوسال با ملا همسایه بودم. این مرد از هر نظر به برادرم «علیحُر» شبیهاست. این برادر ما، در آن سالی که من در زندان قصر فیروزه بازداشت بودم، از دنیا رفت و خانوادهام مرگ او را از من پنهان کردند. گویا پیکان علیحر درگردنة هراز از جاده منحرف میشود، به رودخانه میافتد و جنازة او را دو روز بعد، کشاورزان آملی از آب میگیرند. در آن زمان «علی حر» جخ سی و یک ساله بود.
غرض، هر بار که به ده پائین میروم و ملا مصطفی را گذرا میبینم، به یاد برادرم میافتم و دوباره بند دلم میلرزد و حزنی ملایم بهسراغام میآید. ملا مصطفی مثل برادرم انگار همیشه با چشمهایش میخندد. دهان ملا مصطفی گرم است، خوش برخورد، خوشسخن، شوخ طبع، نکته بین، تیزهوش و به تمام معنی زیرک و هشیار است و قدرت شگفتانگیزی در شناخت آدمها، در توصیف و بیان شخصیّت آنها دارد. ملا مصطفی مانند «حسین دختر» و «دانیشمند» صدها حکایت، مطایبه، لطیفه، اصطلاح و مثل از بَر دارد؛ گیرم بر خلاف آن دو برادر، خنده رو، بذلهگو و طناز است و با مرگ حتا مزاح میکند. شگفتا، من امشب انگار برای نخستین بار متوجة مصطفی و فرهنگ غنی تودهها شدهام. فرهنگ مردم از دریا هم غنی تر و پر بارتر و از هر زبانی دلچسبتر و شیرنتر است. افسوس، دراینهمه مدت من چقدر تنبل بودهام که آن چه از این مردم آموختهام یادداشت نکردهام؛ از امشب تصمیم گرفتهام هر کلمه، هر جمله، هر حکایت و هر برداشتی و هر حسی را که دارم بنویسم. باید هرشب بنویسم، باید خودم را عادت بدهم به این که از این گنجینة رایگان نهایت بهره را ببرم. باید آموخت که چگونه و چطور به مردم نگاه کرد، باید دقّت و توجّه را آموخت و پوست ترکاند و از خود و از حصار وجود خود بیرون رفت و در مردم به مفهوم واقعی کلام غرق شد و به آنها فرصت تجلی داد و بعد برکنار ماند و گوهرهای کمیاب را صید کرد. به راستی که برای «نویسنده» هیچ کتابی به قدر انسان و به اندازة انسان آموزنده نیست و نمیتواند باشد. زندگی مانند دریا موج میزند و هیچ موجی نظیر موج پیشین نیست و هیچ آدمی نظیر آدم دیگر و دریغا که ما آدمها را خیلیخیلی کم میشناسیم. آری، همانگونه که نقاش پیش از شروع هر تابلوی، چندین و چند طرح میزند، نویسنده نیز باید مثل نقاش رفتار کند و طرح بزند و یاد داشت بردارد. بماند، برگردم به خانة ملا مصطفی!
با ملا و زن و تنها فرزندش پشت کرسی نشسته بودم که مادر پیرش پشت خم، پشت خم و نالان از دَر در آمد. مصطفی رو کرد به مادرش و به شوخی پرسید:
- تو باز که مینالی ننه؟ باز چی شده؟
- آخ، از پا درد، دارم میمیرم.
- تو نمیمیری ننه، از مردنت گذشت، زن جماعت دیدی که تا حالا بمیره؟ ها؟ دیدی؟ زن اگه همون دو سه روز اوّل نمرد، دیگه بعدش با تبر بزنیش نمی میره.
وسوسه شده بودم تا در بارة مردی از او سؤال میکردم که زمستان و تابستان، بهار و پائیز، یک دستکش سیاه دستش بود و در آن قلعة پرت افتاده و بی برج و بارو زندگی میکرد. آن زندگیآن مرد منزوی که به میت از گور گریخته شباهت داشت، اسرار آمیز بود و من تا آن زمان هنوز به قلعة پرت افتاده نرفته بودم. گیرم ملا دم به تله نداد و مانند ماهی از دستام لغزید:
«سعید خان؟ این مردکه تا حالا سر هشت تا زن رو خورده. گوش کن آقا، یه روز در قلعة به سعید خان برخوردم، قرار بود زن هشتم رو عقد کنه، رو کرد به برادرش و گفت: یا تو برو دنبال آخوند، من میرم پی گورکن، یا تو برو دنبال گور کن، من میرم دنبال آخوند.»
از خیر قلعة پرت افتاده و خانِ مرموز گذشتم و احوال مدیر مدرسه پرسیدم:
«نگو آقا، این مردکه یه طویله خره، به خدا قسم اگه یه طویله از این جا تا قزوین براش بسازن بازم دمش بیرونه!»
سرگذشت این مدیر را سر فرصت مینویسم. تا یادم نرفته، دوهفته پیش، روز خاکسپاری پدر ملا مصطفی به ده پائین رفته بودم. مصطفی توی قبرستان، سر قبر، کنار میت، سر لک نشست، او را تکان داد و با صدای بلند گفت:
«بابا تو که رفتی، چند نفر دیگه رو با خودت ببر تا شاید این جماعت از سال در بیان»
همة کسانی که به همدردی تا گورستان آمده بودند، به قهقهه خندیدند. چرا؟ چون در این جا، صاحب عزا تا سه روز از مهمانهائی که به سوگواری می آیند، شب و روز پذیرائی میکند و به اصطلاح خرج میدهد و درنتیجه، عزا و عزادری، برهکشان مردم فقیر و بیچارة روستاست.
- آقا، حیف نیست گوشت کیلوئی سیتومن بدی به این قرمساقا بخورن؟ گفتم مردکه، بابای خدابیامرز من به حد کفایت به مردم فحش داده، من تو رو خبرکردم بیای تو شام غریبونش دو کلوم قرآن بخونی، نه که زن حمومی رو بجنبونی؟ آخه به من چه که حموم رو داغ نکرده؟
شنیده بودم که گاوهایش را فروخته بود، وانت باری «تویوتا» دست دوم خریده بود تا بارکشی میکرد. از کسب و کارش پرسیدم، گفت:
- آقا، حکایت ما حکایت آن گرگهس. لابد داستانش رو شنیدی؟ الاغ وقتی پیر می شه، موذی و زیرک میشه، یه روزی، یه پیرالاغی رو صاحبش ول کرد به امان خدا. حیوون زبون بسته رفت به خرابه و تو این فکر بود که بعد از این از کجا بخوره، در همین فکر و خیال بود که گرگی جلو در خرابه ظاهر شد و الاغه که مرگ رو پیش چشمش دید، رو کرد به گرگه و گفت: میدونی، آقا گرگه، در دوران جوونی، پالون من از مخمل سرخ بود و نعلهام از طلای زرد. برو و بیائیداشتم، حالا دیگه پشم و پیلهم ریخته، ولی نعلهام هنوز سرجاشه، تو به جای این که منو بخوری، نعلهامو بکن و برو بفروش و چندتا الاغ جوون بخر و بخور. تا اون وقت منم چاق شدم و دندونگیر. گرگه خام شد، رفت سراغ نعل پای خره. خره یهو جفتکی زد و دهن و دندان و دماغ گرگه رو آش و لاش کرد و پا گذاشت به فرار.... گرگه که گیج و منگ شده بود، از خرابه بیرون رفت و راه افتاد. توی راه روباهه بهاش رسید و با تعجب پرسید:
- دهه، این چه وضع و حالیه برادر، چی به سرت اومده؟
- دست از دلم وردار، چند صباحی کارم قصابی بود، ای، روزگارم بد نبود، میگذشت، زد به سرم برم نعلبندی واکنم، می بینی؟ امروز صبح اسبه لگدم زد.
روباهه پوزخندی زد و گفت:
- آخه گرگ رو چه به نعلبندی؟
حالا حکایت ماست آقا...
ملا مصطفی انگار از پیش آخر و عاقبت بارکشی را حدس زده بود. چرا، چون بسیاری در جادههای ایران جان خود را به مفت از دست میدادند، بلائی که سرانجام به سر او آمد.
. رامین 1355 خورشیدی