از کجا به کجا رسیده بودم.
پاره ای از رمان « مریم مجدلیه»
از کجا به کجا رسیده بودم؟ چرا آنهمه از همه نفرت داشتم، چرا دنیا ناگهان تنگ، تاریک و خفقانآور شده بود و چرا نمیتوانستم بهراحتی نفس بکشم، چرا از جوانک پرسیده بودم: جا داری؟! من که فاحشه نبودم، انتقام؟ قرار بود از چه کسی انتقام بگیرم، از مادرم، از آخوند عمامه مشکی، از حاجیآقا، از عادلآقا، از دنیا یا از خودم؟ راستی چکار میخواستم بکنم؟ کینه و نفرت مرا تا به کجاها برده بود. تا کجا؟
«خانم، اگه بازم به چیزی احتیاج داشتین، من…»
نه، به یاد ندارم تا کی در آن گوشه کز کرده بودم، یک ساعت، دو
ساعت یا بیتشر. تب و تابام فرو نشسته بود، آرام گرفته بودم. آتش خشم و انتقام به مرور سرد شده بود، ولی هنوز عقل به سرم بر نگشته بود و هرگز بر نمیگشت؛ نمیشد؛ مردها نمیگذاشتند، مردها… مردها …مردها…
مردی لاغراندام و بلند بالا مانند مأمورها رو به من آمد، پشت میز نشست و بیپروا، خیره به چشمهام نگاه کرد و گفت:
«خانم، جاتون حاضره، اون تویوتای دم در منتظر شماست»
از من نپرسید چرا به خانهام بر نگشتم؟ چرا هیچ کاری نکردم و جواب رد ندادم. نمیدانم، نفهمیدم چه اتفاقی افتاد و چرا مثل برّه سرم را پائین انداختم و گیج و منگ از کافه بیرون رفتم و نشستم توی تویوتا. مرد لاغر اندام چند دقیقه بعد آمد، پشت فرمان نشست و راه افتاد.
«چه روزگاری، والا مردم چشم ندارن و سر آدمو سبز نمیبینن، به همه چی حسودی میکنن، به همه چی. خانم، ببخشین، به نظر شما از کدوم طرف بریم که به راه بندون نخوریم؟ کلبة ما طرفای شهرک غربه»
در آینه پرسا به من نگاه کرد. جواب ندادم. نمیتوانستم، از صبح آنروز حالت تهوع داشتم؛ ویارم نکبت و بد قلق بود، مدام دهانام پر آب میشد و بوی دود سیگار حتا حالام را به هم میزد. بوی تند دود سیگار از مدتها پیش توی سواری مانده بود و آزارم میداد، اگر لب باز میکردم، عق میزدم. مرد لاغر اندام دودی بود و توی ماشین سیگار میکشید. لابد تویویا را به عاریه گرفته بود یا کرایه کرده بود. بو توی دماغام پیچیده بود و دل و رودهام تا حلقام بالا آمده بود و بهسختی مقاومت میکردم. نشد. تا دنبال دستمالی، پارچهای، کاغذی بگردم و دم دهانام را بگیرم، کار از کار گذشت و روی صندلی عقب بالا آوردم: آبرو ریزی، افتضاح…!
راننده وسط خیابان زد روی ترمز؛ از دَرِ نیمه باز پریدم بیرون و از لا به لای ماشینها، مانند شکار زخمی دویدم: فرار … فرار!
فرار کرده بودم، گیرم نمیدانستم به کجا میرفتم؟ غیر از مادرم کسی را در دنیا نداشتم. زنها، انگار هنگام یأس، درد و درماندگی به یاد مادر میافتند و به مادر پناه میبرند. نمیدانم، شاید مردها در این موارد فرقی با زنها نداشته باشند. شاید همة مردها مانند کمال، در تب و هذیان صدا میزنند: مادر! شاید کمالِ من یک استثناء بود. کمال وقتی به گرداب افتاد، مانند طفلی ترس خورده به دامنام چنگ انداخت و من مدتها او را در داخل و خارج از کشور، در سفر و در حضر، در آنکارا و استامبول مثل مادرش تر و خشکاش میکردم.
«مریم، هنوز مراسم اعدام شروع نشده؟»
گوشة پرده را انداختم، کنار کمال و رو به تابلو مارکس نشستم:
«میخوای یه کاست بذارم توی ضبط و صداشو بلند کنم؟»
«یه صحنة رقص و آواز رو ضبط کردم، معرکه ست، روش نوشتم: ورشو در آفتاب. گذاشتم توی ردیف آخر.»
توی میدان شهر، نه چندان دور از آپارتمان کمال، مراسم اعدام را تدارک میدیدند؛ مردم، زن و مرد و بچّه، بزرگ و کوچک، زیر آفتاب، دور میلهها ازدحام کرده بودند و انتظار میکشیدند. در آن سوی میدان، روی بالکن آپارتمانها، عدهای به تماشا ایستاده بودند و چند بچّه و نوجوان، از تیرهای چراغ برق بالا رفته بودند، تا شاید از آن بالا مرگ فجیع محکوم به اعدام را بهتر میدیدند. نزدیک جرثقیل، تابلو بزرگی روی دیوار نصب شده بود و با خط درشت و زشتی نوشته بودند چرا و به چه دلیلی متهم ظرف 48 ساعت به اعدام محکوم شده بود و چرا حکم قصاص در ملاء عام اجرا میشد. درپائین آن تابلو بزرگ چندرنگ اضافه کرده بودند: «انتظار میرود اجرای حکم قصاص درس عبرتی باشد برای افرادی که با اقدامات مجرمانة خود نا امنی و نا آرامی برای مردم فراهم میآورند…»
«ببین، روی تابلو، اسم محکوم به اعدام رو ننوشتن»
«مریم، مگه قرار نشد از این مراسم با شکوه حرفی نرنیم؟»
در میدان شهر، نه چندان دور از آپارتمان کمال، زنی را به دار میکشیدند و ما پشت پردههای ضخیم، رو به تلویزیون نشسته بودیم، به آن شهر زیبا و تمیز، به ازدحام کوچه و به کلیسای کوچکی که در انتهای کوچه، زیر آفتاب تموزی میدرخشید، به دختر نوازنده و جوانک خوانندة لهستانی و به مردم سر زنده و شادابی که گرداگرد میدان حلقه زده بودند، خیره شده بودیم تا شاید مراسم اعدام و زنی را که دیر یا زود بهدار آویخته میشد، فراموش میکردیم. ساز و آواز دلنشین بود، چند نفر وسط میدان، میرقصیدند و به نرمی چرخ میزدند. دخترها دامن کوتاه پوشیده بودند و رنگهای سفید، زرد و بنفش لباسها دلانگیز، چشم نواز و آرام بخش بود و همه چیز انگار در رویا، در خواب و خیال ما میگذشت. من هرگز شهری به آن ظرافت و پاکیزگی ندیده بودم و فضائی چنان دلپذیر، روح پرور و هوایِ فرح بخش حتا در تصورم نمیگنجید. فروشگاهها، کوچهها، کلیسا و آجرهای آخرائی رنگ دیوارها و سنگفرش خیابانها را انگار به تازگی با آب شسته بودند و زیر آفتاب برق میزدند. آه، آن دنیای آرام، دور از خشم و خشونت، بیترس و هراس مداوم رشک برانگیز بود و خدایا، ما چقدر از آن دنیا دور بودیم، ما هنوز چند هزار سال نوری با صلح و صفا و آرامش، با هنر و زیبائی، با شادی و سرخوشی و سلامت روحی فاصله داشتیم، ما کجا بودیم و آن مردم کجا، آنها فارغ از دغدغهها و واهمه ها میرقصیدند و ما به تماشای مراسم اعدام میایستادیم و زنان بر بالای دار جان میدادند.
«مریم، بچهای که روی دوش باباش بهاین موسیقی گوش میده، روح و روانش تلطیف میشه و قاتل از آب در نمیاد.»
مرد تنومندی که شلوارک پوشیده بود، پسرکی را قلمدوش کرده
بود، با آهنگ آکاردئون میجنبید و پسر بچّه به قهقهه میخندید
«نه، هیچ کسی از شکم ننهش قاتل به دنیا نمیاد»
«این مردم با رقص و موسیقی و آوار بزرگ میشن»
«اگه پشت پرده، اون جرثقیل و جنازه نبود، منم میرقصیدم»
«پرده، در و دیوار مانع دید ما نمیشن، ما وسط معرکهایم، ببین من بارها از این آپارتمان و از مراسم اعدام فرار کردم، رفتم به کوه، رفتم کنار رودخونه، گیرم بیفایده، جنازهها حتا توی کوهپایه و کنار رودخونه با من بودن، مدام جلو چشمم بودن.»
«یه بنده خدائی میگفت ما مردم نفرین امام داریم»
«نیاز به نفرین امام نیست، ما امام داریم، امام کافییه»
موسیقی اوج گرفته بود، دخترها و پسرها، در آغوش یکدیگر چرخ میزدند و میرقصیدند؛ با اینهمه هنوز هوش و حواسام بهاعدام بود، گاه و بیگاه جنارة بالای دار در برابرم ظاهر میشد و دل آشوبه میآورد؛ جنازه مانند کیسهای سیاه در هوا آویزان بود، دور طناب میچرخید و از همهمه و هورای مردمی که تکبیر میگفتند شیشة پنجره را میلرزید: «الله اکبر،»
«چه خدای خونخواری… آه کاش میدونستی چقدر دلم میخواد، برم جلو پنجره و از بند جگر فریاد بکشم: خفه شین، خفه شین. خفه خون بگیرین، مرده شوی ریخت و قیافة خدای بزرگ شما رو برد.»
«آروم بگیر کمال، فایده نداره، سرت رو مجانی به باد میدی.»
کمال بر افروخته و عصبی شده بود و صدایش میلرزید:
«این جماعت کله کدو ما رو برگردوندن به عهد بربریت، مخ این جماعت لجن داره، آخه چرا نمیفهمن که با اعدام جامعه درست نمیشه»
جامعه، مردم و میهن اسم رمز کمال بود و از زباناش نمیافتاد
«میدونی، منم گاهی لجم میگیره و خل میشم. این روزها همه کم و بیش خل شدن. روزی که دوست منو اعدام کردن، یه لحظه به سرم زد برهنه بشم، لخت و مادر زاد برم بالای جرثقیل و داد بزنم جلادها…»
«اینجورکارها دیوونگیست، ولی، آخه ما رو دیوونه کردن!»
دیوانگی! پیشاز آشنائی با کمال کرمانی، چند بار کف کرده بودم، چند بار دست به کارهائی زده بودم که اگر گرفتار میشدم، سرم بالای دار میرفت و یا سنگسارم میکردند. با اینهمه گاهی تا لب پرتگاه میرفتم و از مرگ هراسی نداشتم، نه، زندگیام پوچ و بیمعنا شده بود و بودن یا نبودن تفاوت چندانی نداشت. در آن ایّام اگر عزرائیل سر زده میآمد، دست رد به سینهاش نمیگذاشتم، گیرم برغم یأس و نا امیدی هرگز به فکر خودکشی نمیافتادم. انگار با دنیا و با مردها لج کرده بودم؛ دوباره از مردها بیزار شده بودم و اگر آن لوستر فروش زنبارة تیمچه را در کوچه و بازار میدیدم، تف توی صورتاش میانداختم، لجن به سر و مویش میمالیدم و یا جلو مردم انگشت بهماتحتاش فرو میکردم: قرتی! گیرم عادل دو باره بهمنزل حاجی آقا نیامد و من تا روز آخر سراغی از او نگرفتم. نه، زخمی که آن مردک به روح و روانام زده بود، هرگز کهنه نمیشد. تا مدتها هربار بهیاد پستوی مغازه میافتادم، تمام خون بدنام به مغزم هجوم میآورد، سردرد میکردم و مانند گاوی دیوانه، پیشانیام را به دیوار میمالیدم: قرتی!
«مریم، دهه، چی شده، ها؟ چرا حالا؟ بیا، بیا توی آشپزخونه»
مادرم مثل اغلب روزها چند نفر میهمان غریبه داشت، گویا «از ما بهترون» بودند و نباید چشم من به قیافة نحس آنها میافتاد.
«حالم خرابه مامان، روی صندلی تاکسی بالا آوردم.»
«چند دقیقه همینجا واستا تا لباس بپوشم.»
مانند زنی غریبه و میهمانی ناخوانده، مدتی توی آشپزخانه معذب منتظر ماندم و پا به پا مالیدم تا شرارة تابناک حاضر شد.
«بریم بیرون حرف بزنیم. بریم بیرون، توی کوچه؟»
من تا آخر پی به اسرار شرارة تابناک و روابط پیچیدي او نبردم. منتها میدانستم که در امور مهمی شرکت و مسؤلیّت داشت و جلسههای خصوصی آنها، دوار از چشم غیر برگزار میشد. غرض، مادرم تا از تیررس نگاه میهمانها دور نشد، صدایش را بالا نبرد:
«بگو چه مرگته، ها؟ چرا این وقت روز سر زده اومدی؟»
جواب ندادم، نتوانستم، کنار جوی آب نشستم و عق زدم، مادرم
نگاهی به چشمهام انداخت و بلافاصله فهمید ماجرا از چه قرار بود.
«چه بهتر، جا پات پیش حاجیآقا محکم میشه»
آه، چه مادری، چه مادری!
من از تنهائی، دلتنگی و سرخوردگی به مادرم پناه برده بودم و او مرا بیرون از خانه، لب جوی نشانده بود و از آینده و حاجیآقا حرف میزد و یقین داشت با آمدن بچّه، نزد شوهرم محبوبیّت بیشتری پیدا میکردم در خانة او، جای پایم قرص میشد و بعد ازاین آیندهام صد در صد تضمین بود. نه، شراره مادری نبود که باری از دل من بر میداشت؛ نه، مادری نبود که دردی از دخترش دوا میکرد.
«مامان، حاجی خونه نیست، حالم خرابه، گفتم بیام پیش تو»
«چی؟ مگه بچّهای که اومدی پیش مامان جونت… مگه …»
نه، جای ماندن نبود، از لب جوی برخاستم و آرام آرام راه افتادم. مادرم تا سر کوچه همراهام آمد و مانند خانمباجیها و قابلهها سفارش کرد که چه غذاهائی باید میخوردم و از چه چیزهائی پرهیز میکردم.
«فهمیدم، فهمیدم، کافییه، باشه، باشه…»
«حالا چرا بغ کردی؟ مگه من چیگفتم؟»
«چی گفتی؟! دروغ گفتی، دروغ، دروغ! حاجی زن و بچه داره؟»
انگار نه انگار، مادرم با خونسردی جواب داد:
«خب داشته باشه، نوبر که نیست»
«مامان، تو میدونستی حاجی زن داره و به من دروغ گفتی»
«آخه خانم، میوة لک دار رو کی از رو دست من ور میداشت؟»
«جنس دست دوم رو چقدر فروختی؟ ها؟ چقدر ازش گرفتی؟»
«داد نکش، واستا تا برات بگم، حالا کجا میخوای بری؟»
سرم واگشت، به دیوار تکیه دادم و چشمهایم را بستم:
«کجا رو دارم که برم؟ ها؟ کجا؟ …کجا؟»
با تاکسی برگشتم و فردای آن روز، تا شب تویِ خانه ماندم و عق زدم تا جانام از دماغام در آمد. حاجیآقا شب از راه رسید و مانند همیشه چند میهمان و هم منقل با خودش به خانه آورد. من او را شناخته بودم و هربار برای چند نفر تدارک میدیدم. گیرم آن شب آگاهانه غذا نپختم و از جا جنب نخوردم و از اتاق خواب بیرون نرفتم.
«چته؟ کجائی؟ چرا این گوشه نشستی و بق کردی؟ ها؟ شام چی پختی، امشب قراره چی بخوریم؟»
حاجیآقا خمار بود و سگرمههایش را مانند سنان ابن عنس توی هم کرده بود. جهنّم! نقشه و برنامه داشتم و از رختخواب بر نخاستم.
«هیچی نپختم، تلفن بزن غذا از رستوران بیارن، حال تهوع دارم،
از بوی غذا، پیاز داغ و دود حالم به هم میخوره»
گذشته از بوی سیگار و تریاک و غذا، حتا از بوی مرد بدم میآمد، حاجیآقا متوجه شد و از زباناش پرید:
«ببینم، نمیتوی یه کاریش بکنی؟»
منتظر چنین واکنشی نبودم، حاجیآقا گزک به دستام داد:
«یعنی چه؟ نمیفهمم، چکارش کنم؟»
«من چه میدونم، به مادرت بگو، یه خاکی تو سرت بریز.»
«حالا برو پیش دوستات، من در اتاق رو میبندم تا بو نیاد؛ تو برو یه «تَف» بگیر، سر فرصت با هم حرف میزنیم.»
بجز لوستر فروش زیر تیمچه، سایر دوستان حاجی آقا آمده بودند و آقایِ ما بال همت به کمر زده بود و از آنها پذیرائی میکرد. من تا آخر شب پا ازاتاق بیرون نگذاشتم و کسی نیز سراغی از عیال حاجیآقا نگرفت.
«مریم، مادرت لابد کسی رو میشناسه، بهش بگو»
حاجی نشئه کرده بود، نرم شده بود و مرا به نام خودم صدا میزد
«خودت با مادرم حرف بزن، من اگه لب تر کنم، هزار جور الحمد و حلال و حرام میکنه»
حاجیآقا چشم از دهان من بر نمیداشت، به او مجال ندادم:
«منتها بذار همین حالا و همین جا بهت بگم، یه شرط داره»
تا آن شب هرگز به تندی با او حرف نزده بودم، یکّه خورد.
«شرط؟ چه شرطی؟»
«وقتی بچّه رو سقط کردم، باید منو طلاق بدی.»
چشم از چشم حاجیآقا بر نمیداشتم، حاجی فریب ام داده بود و اگر قدرت میداشتم، مانند اژدها با نفسام او را خاکستر میکردم.
«مریم، بگو چه خبر شده، آخه چته؟»
«به من دروغ گفتی، نمیخوام زن دوم حاجیآقا باشم»
«زن دوم؟ کدوم زن دوم؟ از چی داری حرف می زنی؟»
«حاشیه نرو حاجی، من همهچی رو از سیر تا پیاز میدونم، رفیق
شفیقت به من گفت. اگه طلاقم ندی، فردا یه راست میرم در خونهت»
حاجی نگران موقعیّت اجتماعیاش بود، از آبرو ریزی، از همسرش و به ویژه از شرارة تابناک و دوستان با نفوذ او چشم میزد، لذا جر و بحث ما به درازا نکشید، کوتاه آمد، به طلاق و جدائی رضا داد و پذیرفت هرینة سقط جنین را به عهده بگیرد و مهرّیهام نقد بپردازد.
«اگه من نبودم حاجی به این راحتی تو رو طلاق نمیداد»
مادرم حاجیآقا را ترسانده بود و از من حقالزحمه میخواست.
«مامان، مگه واسة سقط جنین حاجی رو تیغ نزدی؟»
از حق نباید گذشت، حاجیآقا هرچه بود، بد طینت، جَلَب و پاچه ورمالیده نبود؛ بیشک مادرم او را دوشیده بود، خاک به لبهایش میمالید
و به روی مبارکاش نمیآورد.
«چی؟ مریم، تو، تو به زمین و زمان بد بینی. مگه من شتیل بگیر و باجخورم، من فقط به حاجی گوشزد کردم که مواظب باشه.»
«دستت درد نکنه، بذار بریم محضر، بذار کار تموم بشه، بذار اول
مسجد بنا بشه، بعد کاسة گدائی رو بردار.»
«حالا دیگه به مادرت نیش و کنایه میزنی؟»
در ادارة ثبت احوال و اسناد طلاق بیدردسر انجام گرفت و حاجی مهرّیهام را با یک فقره چک بانکی یک جا پرداخت:
«حلال کن، برو، حق نگهدارت، فقط جائی از ما اسم نبر.»
از کورتاژ تا جدائی چند روز بیشتر به درازا نکشید؛ در این فاصله مادرم حاجی را به قدر کافی سرکیسه کرده بود، ولی هنوز رضایت نمیداد:
«خب، الحمدلله بخیر و خوشی گذشت، حالا با هم بریم این چک رو وصول کنیم تا شاهی صناری هم من وردارم.»
«مامان، این چک بانکی مهریة منه، چیزی بتو نمیماسه»
«مال تو؟ مریم، اگه من نبودم حاجیآقا بهاین راحتی تو رو طلاق نمی داد، مهرّیه که جای خود داره.»
«مامان من خر نیستم، تو حاجیآقا رو باج کردی، دندون طمع رو بکش بنداز دور، خیال کن به من جهیزّیه دادی.»
زبان شرارة تابناک در این مورد کوتاه بود، چون یک سر سوزن به من جهیریه نداده بود، سرش را پائین انداخت و خفقان گرفت.
«من با تاکسی میرم خونة حاجی خرت و پرت هامو بیارم»
بجز وسائل شخصی، از خانة حاجی یک سوزن حتا بر نداشتم
.
محل خرید کتاب:
نشر مهری، لندن، سال 2018 میلادی
Mehri Publication <info@mehripublication.com