بزرگوار
به باور من هیچ چیزی زیباتر از عشق، زشتتر از مرگ و دشوارتر از تحمل هستی و زندگی نیست. عشق بهسراغ همه نمیرود و این روزها ازعرش تا فرش، تا مرز غریزۀ جنسی نزول کردهاست، ولی اگر تمام دنیا را بگردی شاید کسی را پیدا نکنی که به مرگ و حتا به خودکشی نیاندیشده باشد. مرگ پایان راه و منزل آخر است و گریز و گزیری ازآن نیست. همه سرانجام به این منزل میرسند و کولهبار سنگین این سفر نفسگیر را از دوش وا میگیرند و بر زمین میگذارند. شاه وگدا، ثروتمند و مستمند، همه سرانجام روزی از روزها میمیرند. منتها من دوست دارم مانند درخت ایستاده بمیرم و در سالهای آخر که توانام تمام می شود و دیگر هیچ کاری ازدستم ساخته نیست؛ اضافه باری برگردۀ دیگران نباشم و کسی را به زحمت نیاندازم. به گمان من زندگی تا زمانی معنا دارد که انسان بتواند در تولید ( مادی ومعنوی) نقشی داشته باشد، کاری برای عزیزان و همنوعاناش انجام دهد و برای جامعۀ انسانی و برای بشریت مفید فایده باشد. شاید اشتباه میکنم بزرگوار، ولی به یقین میدانم که پیری آیندهای بجز مرگ ندارد و از تو چه پنهان من در این روزها گاهی به مرگ فکر می کنم. بارها از خودم پرسیده ام: اگردر این دنیا نباشم چه اتفاقی برای خانواده، خویشان، دوستان و جامعه میافتد؟ و جواب شنیدهام: هیچ و هیچ!
نه بزرگوار، عالم بشریت از مرگ من عزادار نمیشود. زمان میگذرد و همه مرا فراموش میکنند. مگر ما دیگران را فراموش نکرده ایم؟ مگر در غیاب آنها دنیا به راه خودش نرفته است و به راه خودش نمیرود؟ شاید شماری به این دلخوش باشند که: « سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز/ مرده آن است که نامش به نکوئی نبرند.» ولی من بیشتر با شهریار هم عقیدهام: « گو نماند ز من این نام، چه باشد بودن؟». بنا براین تا زمانی که سَرِ پا باشم و بتوانم باری، هرچند اندک از دوش کسی بردارم، تا زمانی که جان و رمق داشته باشم؛ تا زمانی که و شور و شوق نوشتن مرا از خواب بیدار می کند، از جا بر میخیزم و در این راه پرسنگلاخ لنگ لنگان ادامه میدهم، آری بزرگوار، اینهمه بهانۀ زیستن و زنده ماندن من است. روزی که از کار بیفتم و نتوانم تولید کنم و زندگیام به خور و خواب و سوزاندن اکسیژن هوا منحصر شود، حتا اگر زنده باشم، «زندگیام نباتی» خواهد بود و زندگی نباتی آدمی باری بر دوش دیگران است و به نظر من ارزش تحمل کردن ندارد. بزرگوار، باز هم به نظر من مرگ نویسنده زمانی اتفاق می افتد که به آخر رسیده باشد؛ زمانی که چیزی برای گفتن و نوشتن نداشته باشد و خودش را مدام تکرار کند. گیرم شماری این مرگ را میپذیرند؛ به استقبال آن می روند و به زندگی خویش پایان می دهند؛ ولی بی شماری تن به این مرگ نمی دهند، جنازۀ خویشتن خویش را تا لب گور به دوش میکشند. بزرگوار، این درک و دریافت و فلسفۀ من از مرگ و زندگی است و هیچ ربطی به امید و نا امیدی ندارد.