روزها، گاهی صبح زود، زودتر از همیشه از خواب بیدار میشوم و مدتها چشم به راه روشنائی، از پنجرة اتاق به شاخ و برگ تیرة درخت پیر کاج نگاه میکنم و در گذشته های دور پرسه میزنم. در این گشت و گذرها، مثل همیشه صحنهها و چهرههائی از منظرم میگذرند که در سالهای دور و نزدیک درگوشهای از این دنیا دیدهام؛ هربار کنجکاو میشوم و وسوسه به حانام میافتد تا بدانم پس از انقلاب دوستان، رفقا و یا همکارانام بهچه سرنوشتی دچار شدهاند؟ اگر هنور زندهاند، کجا هستند، چکار میکنند و با روزگار تیره و تار و زمانة خونریز چگونه کنار آمدهاند؟ امروز صبح زود، دراین خیال بودم که «مردی برای تمام فصلها» از پناه شاخ و برگ درخت کاج بیرون آمد و زیر گوشام به پچپچه گفت:
«این حرفها بوی خون میده»
این عنوان یا لقب را من در روزهایِ انقلاب بهمن 57 به آقای «ناصر نمودار» داده بودم و سایر همکارها اگر چه به چون و چرائی این طنز و کنایه پی نبرده بودند، ولی با لبخند ملیحی تصدیق کرده بودند. آقای نمودار همسر، دو فرزند و خانهای نقلی داشت که به آنها سخت علاقمند بود. اگر هر روز میپرسید: «در اداره چه خبر؟»، اگر مثل مرغ خانگی منتظر بود تا دستی مهربان ازآستین گشاد دولت بیرون میآمد و برایش چند تا دانه میپاشید، به خاطر آسایش و امنیّت خانه و خانوادهاش بود، اگر محتاط و دست به عصا راه میرفت و هرگز در محفلی حرف بودار نمیزد، به همین دلیل بود، نمودار میترسید، آری، بیش از اندازه میترسید تا مبادا آنهمه به خاطر مداخله در سیاست، به خطر میافتاد.
«آقا، دولت…، این حرفها… آقا، من زن و بچه دارم.»
باری، در آن زمان، در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا، «جیمی کارتر» از حزب دمکرات برنده شده بود و به اصطلاح قدیمیها نسیم «جیمی کراسی» به میهن ما نیز رسیده بود. شاه ایران که مبلغ هنگفتی در کارزار تبلیغاتیکاندیدای جمهوری خواهان هزینه کرده بود؛ شاه سرمست ایران که حامی و پشت و پناهاش را در آمریکا از دست داده بود، با اشارة کارتر که دم از آزادی و دمکراسی میزد، ناچار شد سقف سیاه و سربی خفقان و اختناق سیاسی را که سالها تا روی سر مردم پائین آورده بود، اندکی بالا ببرد و آزادیهای مختصری به مردم بدهد تا نفس تازه کنند. باری، نسیم ملایم آزادی وزیدن گرفته بود؛ مردم آن را احساس کرده بودند و اینجا و آنجا جنب و جوشی در میان روشنفکرهای مترقی و تحصیلکردهها، از جمله کانون نویسندگان ایران به وجود آمده بود. از جمله، کانون شبهای شعر را درانستیتو گوته تهران ( ده شب) با موفقیت برگزاز کرد
غرض در این «فضای باز سیاسی!» معلمهای مدرسه ی ما به فکر افتادند تا دراین راستا حرکتی بکنند. از آن جا که من به اصطلاح «میرزابنویس» بودم، بنا به سفارش همکاران متن کوتاهی نوشتم و به مدرسه بردم تا اگر همه موافقت و امضا میکردند، آن را به مدارس و دبیرستانها میبردیم؛ به امضای سایر معلمها و دبیرها میرساندیم و بعد تکثیر و منتشر میکردیم. متن مورد نظر را در روز موعود به مدرسه بردم و توی دفتر خواندم؛ همکاران، اگر چه همه ترسیده بودند و رنگ به رو نداشتند و پا به پا میمالیدند و به تعبیر مردم ولایت ما شانه شانه میکردند، ولی هیچ کسی بجز آقای «نمودار» لب به اعتراض باز نکرد و به مخالفت حرفی نزد:
«آقا، از این حرفها بوی خون میاد. من یکی نیستم آقا»
باری، اگر بشود نام آن «انشا نویسیها و راهپیمائیها» را مبارزه گذاشت، چند ماه مبارزه، تظاهرات و راهپیمائی، سخنرانی و قرائت قطعنامه در محاصرة نظامیهای مسلح ادامه داشت. یک یا دو بار نیز نوبت به اینجانب رسید و قطعنامهای را از پشت بلندگو خواندم. تا آنجا که بهیاد دارم، در همة آن قطعنامهها که چندین ماده داشت و در آغاز خواستار آزادی زندانیان سیاسی بود، یک خواسته هرگز فراموش نمیشد و در آخر می آمد: «رفع تضییقات از وجود آیتالله خمینی!» خمینی در آن زمان هنوز در نجف در تبعید به سر می برد.
«دیدی، ترس آقای نمودار انگار ریخته، امروز به تظاهرات اومده، اونجاست، زیر سایۀ درختها»
آقای نمودار در انتهایِ صف تظاهرات، کنار درختهای مو، دورادور میایستاد و عکس شاه را محض احتیاط، برای روز مبادا توی کیف بغلیاش میگذاشت و با خودش به راهپیمائی میآورد. بعدها از زیدی شنیدم که تا روزهای آخر، عکس «قبلة عالم!» را از خودش جدا نکرده بود. باری، وقتی «خمینی» از تبعید برگشت و میخهای چادرش را در سرزمین ما کوبید، آقایِ نمودار ریش حنائی گذاشت؛ به «قبلة شیعیان جهان» روی آورد و با کمونیستها کج افتاد. چندی بعد دخترش را به یک فقره روحانی جوان شوهرداد و اگر مرا توی کوچه میدید، رو به دیوار برمیگشت و میگذشت. عزض، پس از مدتی مرا پاکسازی کردند و روزی که همراه سایر معلمها به اعتراض به اداره آموزش و پرورش رفته بودم، او را توی راهرو دیدم، راه فرار نداشت، گیر افتاد و سرش را پائین انداخت:
«به، به، مردی برای تمام فصول، آقایِ نمودار… در هر چه بنگرم تو نمودار بوده ای/ ای نانموده رخ تو چه بسیار بوده ای. *
… و در آن روزها چقدر نمودار از تاریکی بیرون آمدند و نمودار شدند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) من در شعر اوحدی دست بردم، به جای «پدیدار» آگاهانه نو.شتم « نمودار»