گاهی مدتها با خودم کلنجار می روم تا نامرادیها را توجیه کنم، لب فرو بندم و ننویسم، گیرم این کار نا شدنیست، هر بار پس از مدتی مقاومت سرانجام تسلیم میشوم و دوباره به این نتیجه میرسم که نمیتوانم خاموش بمانم و ننویسم؛ مینویسم و هرگز بنا به مصلحت روزگار و سایر ملاحظات، احساسات و عواطفام را کتمان نمیکنم؛ حقیقت را نادیده نمیگیرم و طفره نمیروم. باری، هر روز که میگذرد، با هر تلاش و تجربۀ تاره، بیش از پیش باورمیکنم که نویسنده در جامعۀ پراکندۀ ایرانی درتبعید تنهاست ( از ایران خبر ندارم) ، و اگر به تعبیر شاعر بزرگ فلسطیتی (1) «ریشه در خویشتن خویش نداشته باشد»، سبز نمیماند و دیر یا زود میخشکد. با اینهمه، نامرادیها و تلخکامی ها بی تأثیر نیستند و اثر میگذارند، برگ و بار این درخت تنها به مرور گرد و غبار میگیرد و طراوت و تازگی اش را از دست میدهد و پژمرده میشود. من در این سالهای دراز تبعید بارها ناکامی ها، نامرادی، افسردگی و پژمردگی را تجربه کردهام، هربار چند روزی مثل مرغ عشق توی لک رفته ام و دوباره دست به زانو گرفته ام، بر خاسته ام و به زندگی و نوشتن ادامه داده ام. من بارها گفتهام و نوشته ام که نوشتن در تبعید و انزوا، در این گوشۀ دنیا، بیشباهت به گذر از کویر خشک و بیآب و علف نیست؛ در این برهوت، صدای نویسنده به گوش کسی نمیرسد، با اینهمه فریاد میکشد، و گاهی به تردید پا سست میکند و نگاهی به دور دستها، به آنجا که سقف آبی آسمان تا زمین پائین آمده و در سراب لرزان، با شوره زار سفید مماس شده، میاندازد، یکدم به سکوت هولانگیز دیو بیابان گوش فرا میدهد و دوباره مردد و سر به زیر راه میافتد بی آن که از خودش بپرسد به کجا میرود؟ هدف کجا و مقصد و مقصود کجاست؟… آری، به رفتن ادامه میدهد، چرا؟ چون «راه» و «رفتن» او را زنده نگه میدارند، چرا؟ چون ماندن در کویر به معنای سرگردانی، سردرگمی و در نهایت، تسلیم و پذیرش مرگ است؛ بیسبب نبوده و نیست که شماری از نویسندگان قلم و کاغذ را کنار گذاشته اند، در نیمه راه از پا افتادهاند و به زندگی خویشتن خویش خاتمه دادهاند. نه، هیچ راه نجات و هیچ مفری نیست؛ گذر از کویر خشک و بی آب و علف و سفر در این تنهائی و خاموشی دهشتناک اگر چه جان و جسم نویسنده را میفرساید و اگر چه ملال، کسالت روحی و یأس ناشی از این تنهائی و انزوا، او را گاهی تا مرزهای مرگ میبرند، ولی واژهها، رقص واژهها بر روی صفحۀ سفید و امر «آفرینش» نویسنده را زنده نگه میدارند و هر بار مانند سیزیف که به سراغ صخرهاش میرفت و آن را تا قلۀ کوه میغلتاند و این رنج را هر روز و هر روز مکرر میکرد، به سراغ قلم و کاغذ میرود و به این رنج و عذاب مداوم تن میدهد و آن را مانند سیزیف مکرر و مکرر میکند. آری، این سرنوشت محتوم است و گزیر و گریزی از آن نیست. کسی چه می داند، شاید حافظ نیز این روزگار را تجربه کرده که این غزل را سروده است.
ما زِ یاران چَشمِ یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم.
نه، نویسنده اگر چشم یاری از یاران داشته باشد، نمیتواند ادامه بدهد و بنویسد، در این صورت بیشک در نیمه راه زانو می زندو از پا می افتد، من اگر تا به امروز زانو نزده ام و نوشته ام و هنوز می نویسم، به این دلیل روش است که از یاران چشم یاری نداشته ام و عمری بی چشمداشت نوشتهام.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
( 1) محمود درویش