Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

عیدِ علیرضا آرتی

Posted on 19 مارس 202519 مارس 2025 By حسین دولت‌آبادی

در ولایت ما همۀ مردها و شماری از زن‌ها به نام و شهرتی شناخته می‌شدند که همولایتی‌ها به مرور زمان، با توجه به خصلت، رفتار، گفتار، ایل و تبار، رنگ و رخ، قد و قیافه به آن‌ها بخشیده بودند و این عنوان‌ها و لقب‌ها را تا آخر عمر یدک می‌کشیدند: دیو سیاه، خاتون ماستو، دیو سفید، کلاه بلند، موری، یورغه، ک…‌گردن، ممد چرچیل، علیرضا گاندی، علیرضا آرتی‌و‌…

این همولایی‌ها هرکدام جائی در دنیای کودکیِ من دارند که اگر چه فرسنگ‌ها دور از این دیار در آن‌سوی آب‌ها جا مانده‌است، ولی آن را فراموش نکرده‌ام. کتمان نمی‌کنم، پس‌ از سال‌های سال، (بیش‌از شصت سال و اندی)، هر‌ از گاهی زخمه‌ای به تارهایِ قلب‌ام می‌خورد و آن قلعۀ کلوخی از گرد و غبار بیرون می‌آید؛ مردی یا زنی از منظرم می‌گذرد و مرا تا دوردست‌های دور، تا کوچه‌های قیقاجِ قلعه می‌برد. از شما چه پنهان این تصاویر روشن‌‌‌تر و زنده‌تر از صحنه‌هائی‌است که همان روز یا شب، در کوچه و خیابان این شهر دیده‌ام و از یاد برده‌ام. باری، دیروز، چند ساعت مانده به تحویل سال نو، به فکر افتادم تا به مناسبت نوروز چند سطری در‌باب احوالات‌ام بنویسم. در این خیال بودم که ناگهان علیرضا آرتی در سراشیب کوچة حمام آبادی از کنارم گذشت و روی زمین تف انداخت: «تف، تف، عجب عید بدی بود امسال.»

سال تازه تحویل شده بود، صبح روز اول عید بود، آفتاب چند قد بالا آمده بود و من از کوچۀ حمام رو به خانۀ دائی‌ام می رفتم تا مثل هر سال اسکناسی دو تومنی عیدی می‌گرفتم و از شادی بشکن می‌زدم. منظور سال نو تازه شروع شده بود و من با حیرت به علیرضا آرتی نگاه می‌کردم و نمی‌فهمیدم چرا صبحِ روزِ اول عید به این نتیجه رسیده بود و مدام در تنهائی تکرار می‌کرد:

«تف، تف، عجب عید بدی بود امسال…»

وجه تسمیۀ علیرضا رازی بود که تا آخر به آن پی نبردم، شاید علیرضا زمانی آسیابان ده بوده بود و از آن جا که سر و موی و لباس آسیابان‌ها همیشه آردی و سفید بود، او را علیرضا آردی یا آرتی نامیده بودند. آرتی گاو پیشانی سفید ولایت ما بود، پیرپسری میانه سال، لاغر، سرخرو، تند مراج، عصبی، بیقرار و شتابزده که کلمه‌ها را می‌جوید و هرگز جمله‌ای را به آخر نمی‌رساند. علیرضا آرتی اهل لهو و لعب بود، در عروسی‌ها و ختنه سورها عرق می‌خورد، سیاه مست می‌کرد، تعادل‌اش را از دست می‌داد و بدون قصد و غرض، جشن‌ها را به هم می‌ریخت؛ با این وجود هیچ کسی از او به دل نمی‌گرفت و نمی‌رنجید. علیرضا آرتی در ایام عید، مانند بسیاری از مردها، رندان و لیلاج‌های آبادی در گودال‌ها پشت قلعه، دور از چشم آخوندها و اهل آخرت، قمار می‌کرد، ( سه قاب، پاسور، بیست و یک و …) در قمار نیز اغلب دّبه در می‌آورد و داو را به هم می‌زد. علیرضا آرتی بجز مادری پیر، زن و فرزند، خواهر، برادر و خانواده‌ای نداشت و روزهای سیزده به در تنها بود، با اینهمه، مثل هر سال کت و شلوار تمیزی می‌پوشید، همراه اهالی به دشت و صحرا می‌رفت و هرجا بساطی بود، خودش را مهمان می‌کرد و یک ‌استکان بالا می‌انداخت وراه می‌افتاد؛ هرجا دنبک و دایره می‌زدند و می‌رقصیدند. مدتی می‌ماند و با آن می‌رقصید، در هر محفلی که آواز می‌خواندند، می‌نشست، با آن‌ها هم آواز می‌شد و مثل بلبل چهچهه می‌زد و سیزده را اینگونه به در می‌کرد و دم غروب، تنها، با کت و شلوار چروکیده، زانو انداخته، خاک آلود، گل آلود، مست و‌ خراب رو به آبادی تلو‌تلو می‌خورد و مستانه آواز می‌خواند.

ابر آمد باز بر سر سبزه گریست، گریست، گریست،…

می‌خواند و اغلب به هق هق می‌افتاد

باری، آن روز از کنار علیرضا آرتی گذشتم، به دید و بازدید دائی جان رفتم، مأخوذ به حیا کنار سفره نشستم، به فرمان دائی، دهان‌ام را با نقل شیرین کردم، اسکناس دوتومنی را گرفتم و همراه بچّه‌ها رو به پشت قلعه دویدم. بچّه‌های مدرسه در روزهای عید تیله‌بازی و قمار می‌کردند و فراش که اهل آبادی بود، بر ما منت می‌گذاشت و نادیده می‌گرفت. باری، نزدیک گودال نام علیرضا آرتی به‌گوش‌ام خورد، کنجکاو شدم و کنار بساط بزرگترها یکدم پاسست کردم. علیرضا آرتی گویا سر صبح، پنج تومن، تمام دارائی‌‌اش، را در قمار باخته بود، آهی به حسرت کشیده و گفته بود:

«تف، تف، عجب عید بدی بود امسال…»

این جمله تا مدت‌ها ورد زبان مردم قلعۀ ما بود و به علیرضا آرتی می‌خندیدند، از شما چه پنهان دیروز به یاد او افتادم و در تنهائی لبخند زدم. بی‌شک علیرضا آرتی دیگر در باد دنیای ما نبود، نه، عمر مردم تهیدست در آن دیار زیاد طولانی نیست، جرأت نکردم و از برادرزاده‌ام پایان کار علیرضا آرتی را نپرسیدم، نه جواب او را از پیش حدس می‌زدم، لابد دو باره نیمزبان می‌گفت:

«نفله، نفله شد، این‌جا همه، همه نفله می‌شن…»

از جا بر خاستم و مثل هربار پشت پنجره به‌تماشای خیابان خالی ایستادم و به آواز علیرضا آرتی گوش سپردم:

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست…

دسته‌ بندی نشده

راهبری نوشته

Previous Post: خنده و گریه
Next Post: ایزدبانو آناهیتا

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme