قلعه ی گالپاها «6»
ماجرای زنبور و معاملة مرد غریبه، داستانِ طنزآمیزی بود که من از زبان زن علیسیرضا شنیدم و تا سالهای سال فراموش نکردم. شاید راز ماندگاری قصّه، در انسجام، اختصار و طنزی بود که با مهارت و ظرافت در تار و پود آن تنیده شده بود. شاید راز ماندگاری آن قصه در شیوة روایت و طرز بیان استادانة زن علی سیرضا بود که با سایر قصه گوها تفاوت اساسی داشت. چرا، چون ملا چروی، همسایة ما، داستانهای زیادی از ماجراهایِ امیرارسلان نامدار، حسین کرد شبستری، سمک عیار و ملک جمشید نقل کرده بود، ولی هیچکدام مانند قصّة زنبور در خاطرم نمانده بود.
«بابا، بابا، امشب برم دنبال ملا؟»
پدرم زیر دندان، جویده جویده، انگار به خودش میگفت:
«ملا؟ ملا؟ چه ملائی؟ مردکة سرگردنه گیر.»
شایعة دزدی و فرار چروی را از ده چرو، از پدرم شنیده بودم، ولی هنوز خانة ملا چروی و همسرش قمر را از نزدیک ندیده بودم. پدرم انگار تنها کسی بود که از ماجرا خبر داشت و با کنایه برگزار میکرد. بعدها که بزرگتر شدم، به مرور پی بردم که کربلائی عبدالرسول از گدائی، از گداها و مردم گدا صفت متنفر بود، ولی نظر مساعدی با دزدی و رابطة حسنهای با دزدهای قلعه داشت و حتا گاهی طرف مشورت آنها قرار میگرفت. باری، ملا چروی همسایه و آشنایِ پدرم بود؛ شبهای زمستان، در برابر خواهش و التماس ما کوتاه میآمد و برادرم نورالله را بهدنبال ملا چروی میفرستاد. ملا همراه همسرش قمر و «حسن خین!!» به شب نشینی ما میآمد، پشت کرسی، کنار پدرم مینشست و برای بچّههای کربلائی قصه میگفت. من و حسن خین توی پلة پائین کرسی مینشستیم؛ پیشزادة ملا چروی، با آن پیشانی کوتاه، چشمهای ریز و نخودی نزدیک به هم بیشباهت به بچة پشمالویِ بوزینه نبود. من و حسن خین و ممد پسرک آفاق و سایر بچهها، توی خاک و خل کوچه و گودال زبالة پشت دیوار خانة سالار، با هم بزرگ شدیم، گیرم من در سیزده سالگی با خانوادهام به پایتخت مهاجرت کردم و آنها را دو باره ندیدم. به تعبیر عزیزی، گردباد ما را با خود برد و هرکدام را به دیاری انداخت. سالها بعد که گذرم بهزندان نظامی قصر فیروزه افتاد از رندی شنیدم که دوست کند ذهن، متقلب و خلافکار دوران کودکیام، دزد از آب در آمده بود و در نوجوانی به زندان افتاده بود.
بماند، برگردیم به قلعه، پیش طوطیان شکر شکن ملاچروی!
زمستانها، شبها دور کرسی بزرگ ما شلوغ میشد. منّور، خواهر بیوة صنوبر، هربار به بهانهای میآمد و مانند ماده روباه مکّاری، در گوشهای کز میکرد و هر بار صحبت را به مردی میکشاند که او را تنها گذاشته بود و از ولایت رفته بود. منوّر هنوز از باز گشت شوهر بی وفا و قدر نشناساش
نا امید نشده بود و گاهی این بیت شعر را میخواند:
«گوساله به بوی سبزه میگردد باز.»
فاطمه بیگم، پیرزن منحوس و کریهالمنظر، از جمله زنهای بیوه و تنهائی بود که شبهای زمستان به خانة ما میآمد، زیرکرسی مینشست و چرت نسیه میزد. بیگم بازماندة خاندان دولتمند و خوشنامی بود که سر پیری به پیسی افتاده بود؛ تنها اتاقاش را که بیشتر به دخمه شبیه بود، تبدیل به شیرهکشخانه و مکتب کرده بود و روزگارش با شندرغازی که از این راه عایدش میشد، به سختی میگذشت. من بعدها قرآن را در مکتب سیّده، در آن دخمة تاریک، و در هوای سنگینِ آلوده بهدود شیرة تریاک و توتون چپق مشتریهایش یاد گرفتم: اَبجَد، هَوّز، حُطّی…
«… و اما راویان اخبار، طوطیان شکر شکن و شیرین گفتار چنین
حکایت کردهاند که …»
ملاچروی چندین شب قصّه میگفت تا به آخر ماجراها میرسید، به جائی که حریفِ خلافکار را با صد من گُه سگ و یک خروار پوست پیاز میسوزاندند و دلداده به دلدار میرسید. گیرم ملا طفره میرفت و از بیان شعر آخر افسانه چشم میپوشید و آن را تغییر میداد؛
« قصة ما به سر رسید، کلاغ کوره به منزلش نرسید»
من این را زمانی فهمیدم که به قول همولایتیها ملا شده بودم و اگر کتابی به دستم میافتاد، در گوشهای کز میکردم و تا انتها میخواندم. در آن افسانهها، عاشق پس از گذر از ماجراهای هیجانانگیز و خطرناک، در پایان راه، به معشوق میرسید و با این شعر تمام میشد:
لبش بر لب نهاد و ناف بر ناف/ الف را راست کرد در خانة کاف.
شاید اگر قمر رو بهروی ملا چروی، نشسته نبود، آنهمه ملاحظه نمیکرد. چروی از آن زن سیاهچرده، چغر، عنق، عصبی و پرخاشجو چشم میزد و زباناش پیش زناش کوتاه بود. من روزها اغلب اوقات، جیغ و داد قمر را از توی کوچه میشنیدم که حسن خین را نفرین میکرد و یا به آن مردکة غریبه و پشتکوهی دشنام میداد. شاید اگر چند سال زودتر به دنیا آمده بودم، لابد میفهمیدم چرا ملا چروی با آن بیوة لاغر، سیاه سوخته، نیمه دیوانه و هیستریک ازدواج کرده بود؛ بیوه زنی که به قول همسایهها، ملاچروی دو تا بچّة نا خلف، دوتا تخس و دوتا تخم نابسمالله توی دامناش گذاشته بود. کسی چه میداند، شاید در آن سن و سال پچ پچة همسایهها را درست نفهمیده بودم، شاید ملا چروی دو تا پسر بچّه را برای آن زن نازا از چرو آورده بود. هر چه بود، یک جای وصلت و پیوند آنها میلنگید؛ نه، کانون خانوادة ملاچروی و قمر سرد بود؛ از هر حیث و از هر نظر سرد بود. من اگر چه عقلام هنوز قد نمیداد، ولی پیشاز این که اتاق تاریک، برهنه و غمبار ملاچروی و قمر را از نزدیک ببینم، آن سرمای لزج و چندشآور را از پشت چینة دیوار کوتاه حیاط آنها احساس کرده بودم. من در آن ایام شامة تیزی داشتم و مثل سگ همه چیز را بو میکشیدم، سرما و گرما را، خوشخوئی و بدخوئی را، زشتی و زیبائی را، فقر و ثروت را، عشق و نفرت را بو میکشیدم و بهسادگی از هم تمیز و تشخیص میدادم. عظیم و آفاق، همسایة رو به روئی چروی، مانند زن تنور مال، بیبضاعت بودند، با اینهمه خانة آنها گرم بود؛ آفاق کلّه به تنور میزد و برای مردم نان میپخت، ولی گونههایش گل میانداخت و زیرلب چهار بیتی زمزمه میکرد. عظیم هر بار که از سفر بر میگشت، آواز میخواند؛ چهچهه میزد و آن صدای خوش و داوودی زیر تاق دود زدة اتاق میپیچید، از در و دیوارها و بامها میگذشت و تا دَرِ قلعه میرسید. نه، سرمای خانة ملا چروی از جنس دیگری بود. در چهار دیواری خانة آنها از مهر و محبّت اثری نبود. چروی غریبه و آخوند قلعه بود، در ماه محرم و رمضان منبر میرفت؛ برای مردم روضه و مصیبت میخواند، به همین خاطر جانب احتیاط را نگه میداشت و ظاهر امور را با وسواس رعایت میکرد. با اینهمه گالپاها پشت سر ملاّ منبر میرفتند:
«زن علیرضا نَمِرُم نَنَه، از زینه بالا نمرم ننه/ چرو رو رو نمرم ننه،/ راهش دوره نمرم ننه،/ اجاقش کوره نمرم ننه و الا آخر…»
آخوندی، شغل دوم چروی با ذات و سرشت و طبیعت او خوانائی نداشت؛ دو روئی به مرور طبیعت ثانوی او شده بود. بعدها بهتجربه دریافتم که دوروئی و دروغ لازمة آخوندی بود. ملاچروی در خلوت از جلد آخوند بیرون میآمد، دور از چشم غیر باکربلائی عبدالرسول دلاک عرق میخورد و مانند عظیم آواز غنائی میخواند و چهچهه میزد. ملا حتا اگر پا میداد، در عالم مستی و شنگولی، «رقص استکان» میکرد. من چند سال بعد، رقصِ استکان ملا چروی را از نزدیک دیدم؛ از آنهمه نرمش و مهارت حیرت کردم و انگشت به دهان ماندم. بماند.
«آها، باز این گربة ناخوش پیداش شد»
تا آنجا که به یاد دارم، ما، مانند سایر همسایهها، در منزل را تا آخر شب نمیبستیم، گاهی در حیاط خانة ما تا صبح باز میماند. شب و یا روز فقط غریبهها در میزدند یا به اصطلاح «دقالباب» میکردند، آشناها «یاالله» ئی میگفتند و از دَمِ در میپرسیدند که آیا کسی در خانه بود یا خیر و بعد از پلّههای هشتی بالا میآمدند. گیرم «مَسّن» مثل گربه، بیسر
و صدا به درون خانه میخزید و ناگهان از زمین سبز میشد:
«بیا، بیا، لابد یخ کردی، بیا زیر کرسی، دم در وانستا»
مسّن «محمد حسن» مانند سید بیگم در دخمهای سرد و تاریک تنها زندگی میکرد. پدرخوانده و یا قیّم «مَسّن» آسیابان قلعه بود و چند فرسنگ دور از آبادی، شب و روزش در آسیاب مخروبة آبی میگذشت و به ندرت به ده میآمد و به او سر میزد. تا آنجا که به یاد دارم، «مسّن» بجز آسیابان، کس و کاری در قلعه نداشت و هیچ کسی سراغ او را نمیگرفت. مسّن در آن تاریکخانه که دَرِ چوبی و زهوار در رفتهاش به کوچة بن بست باز میشد، شب و روز تنها بود. روزگار مسّن بیشباهت بهروزگار گربههای ولگرد قلعه نبود. مسّن مثل بچّه گربة چرب و چرک و ناخوشی اینجا و آنجا میپلکید؛ میو میو میکرد؛ با آه و ناله حرف میزد و گویا با تکدی روزگارش میگذشت. مادرم همیشه به یاد مسّن یتیم بود و دل به حال او میسوزاند، ولی پدرم به ندرت روی خوش به «مسّن نالان» نشان میداد. کربلائی عبدالرسول دلاک با آه و ناله، با ضعف، زبونی و خواری میانهای نداشت و از مردم سست عنصر متنفر بود. پدرم در نوجوانی یتیم شده بود، سالها یوغ تابانده بود، سالها آتش سوزانده بود، سالها چموشی کرده بود و در آن قلعه، به هیچکسی حساب پس نداده بود و با اینهمه گلیماش را به تنهائی از آب بیرون کشیده بود. آن مرد خود ساخته، از آدمهای پخمه و خرافی، از مردمی که تسلیم قضا و قدر بودند و در برابر هر بلا و مصیبتی، هر جور و ستمی مدام میگفتند: «رضایم بهرضایت» دلچرک و بیزار بود. عجز، سستی و مظلومیّت به مذاق کربلائی عبدالرسول خوش نمیآمد و از مشاهدة خواری و ذلّت آدمها از کوره به در میرفت، خشمگین میشد و کف به لب میآورد. کربلائی در حقیقت از زمانه و روزگار عاصی و عصبانی بود، از زمین و آسمان عاصی و عصبانی بود، از خدایِ بیغیرت، از صد و بیست چهار هزار پیغمبرِ مرسل و نامرسلِ بیبو و بیخاصیّت، از دوازده امام و چهارده معصوم بیفایده، از آیتالله، آخوند و ارباب مفتخور، از جهل و خرافات، از فقر، عجز و درماندگی مردم عاصی و عصبانی بود و مدام خود خوری میکرد. پدرم میدانست که با ترحم، دلسوزی و صدقه دادن، با دعا و ثنا، با نذر و نیاز مشکل مردم حل نمیشد و جز تحقیر آدمها، گداپروری و زبونی و انفعال ثمری نداشت. کربلائی عبدالرسول از آنجا که ریشهها و علل سیاهروزی، فقر و بد بختی مردم را میشناخت و کاری از او ساخته نبود؛ مانند عقربی که در حلقة آتش بچّه ها گرفتار آمده باشد، دور خودش میچرخید و میچرخید به همه و سرانجام به خودش نیش میزد؛ گاهی، خشم و انزجارش در جائی بروز پیدا میکرد که انتظار نداشتی و در نتیجه مادرم گیج میشد و علت کج خلقی و عصبانیّت او را نمیفهمید.
«بیا بیگر بتمرگ، اینقدر زنجموره نکن.»
مَسّن، آن گربة ناخوش، از فقر، تنهائی و دلتنگی مچاله شده بود،
درمانده بود، به زانو در آمده بود و مادرم گاهی یک کاسه آش رشته، شوربا یا دوغ برایش میبرد، ولی پدرم هر زمان او را میدید، عصبی میشد:
«حرف بزن، مثل گربه میو میو نکن، ها؟ شام خوردی؟»
«هوووم، اومدم به اوسنة ملا گوش کنم»
کربلائی نگاهی به سر تاپای مسّن و وضعیّت فلاکتبار او انداخت، چانه اش از خشم لرزید و به تلخی تشر زد:
«بگو بله شام خوردم، بگو بله، بگو بله…، بله! هوووم یعنی چه؟»
مسّن با آن رخت و لباس نازک و شندرپندری، پاهای بیجوراب و سَرِ بی کلاه از سرما کبود شده بود و لب هایش به سختی به هم میآمد:
«بله، بله، بله شام نخوردم…»
فاطمة زهرا مقداری حلوا لای نان گذاشت و به دست اش داد:
«بیا بشین زیر کرسی، یخ کردی، بیا»
همة همسایهها از کربلائی عبدالرسول چشم میزدند. هیچ کسی از تیغ زبان او در امان نبود. با اینهمه ابراهیم ابری هرگز چنین فرصتی را به پدرم نمیداد. ابری هر شب به خانة ما میآمد، بیخ دیوار میایستاد و از پدر و مادرم میپرسید «فرمایشی ندارین؟» ادب، مهربانی و خوشخدمتی ابری زبان کربلائی عبدالرسول را میبست و با لحن پدرانه ای میگفت:
«بیا یک پیاله چای بخور، ببینم، هنوز برف میاد؟»
«بله آقا، یک زانو برف نشسته، گمونم امشب تا صبح بباره»
«فردا صبح، برف که افتاد، بیا برفهای پشت بام رو بنداز»
«بله آقا… چشم»
ابری گاهی با اشارة پدرم پشت کرسی مینشست، ولی برادرش، حسین حرمله اگر تا آخر شب با گردن کج، بیخ دیوار اتاق سَرِ پا میایستاد کربلائی عبدالرسول دلاک تعارف نمیکرد؛ بلکه او را به بهانه و مستمسکی میگزید، زخم زباناش میزد و با ترشروئی و تندی عذرش را میخواست. گیرم مادرم اگر چه دلِ خوشی از حرمله نداشت، ولی به نرمی میپرسید:
«حسین، چای نمیخوری برات بریزم؟»
سماور برنجی روسی که پدرم گویا از عشقآباد آورده بود، تا آخر شب توی مجمعة مسی، روی کرسی، میجوشید و سیک سیک میکرد. مادرم بعضی شبها نخود، کشمش، تخم گل آفتابگردان یا تخم هندوانة بو داده و در شب یلدا، انار و هندوانه و خربزه نیز توی مجمعه میگذاشت. در آن سالها هنوز همة مردم چراغ زنبوری نداشتند؛ پدرم اگرچه برای جشن و میهمانیها چراغ توری خریده بود، ولی از آنجا که مادرم مقتصد بود، از آن به ندرت استفاده میکرد. تا آنجا که من به یاد دارم، چراغ گرد سوز یا لامپای نمرة هفت تا آخر شب توی مجمعه میسوخت و نور بیرمق آن بر در و دیوار کاهگلی کهنة اتاق و صورت آدمها میتابید و من چشم و چهرة آنها را بهروشنی و وضوح نمیدیدم؛ همه چیز در سایه روشن و ابهام قرار داشت؛ سایهها متحرک و خیالانگیز بودند. سایههای روی دیوار با حرکت سر و دست آدمها، بزرگ و کوچک میشدند؛ هردم به شکلی در میآمدند و فکر و خیالام را به بازی میگرفتند.
«هی، نورالله، نورالله، دوباره خوابیدی؟ نورالله؟»
«حسین، برادرت رو رو بیدار نکن، بذار بخوابه»
بیرون از کرسی، هوای اتاق سرد بود و نورالله، لحاف چهل تکّه را تا زیر دماغ اش بالا میکشید و اغلب شبها در گرمای رخوت آور کرسی، پیش از آن که افسانة ملا به آخر برسد، میخوابید. نورالله دو سال بزرگتر از من بود و این برادر که عمر درازی به دنیا نداشت به تعبیر پدرم و تأیید علیحُر، تنبل، سست عنصر و بیحال بود. مادرم که همة فرزندانش را به یک اندازه دوست داشت و به اصطلاح پدرم «کُرّه عزیز» بود، از این قضاوت بیرحمانه میرنجید و زیبائی، نرمخوئی، ملایمت، خوش روئی پسرش را عمده و برجسته میکرد تا شاید عیب او را میپوشاند. برادرم نورالله انگار از دوران کودکی آیندهاش را در آینه دیده بود، به بیاعتباری دنیا پی برده بود و لذا هیچ کاری را جدی نمیگرفت؛ به درس و مشق و مدرسه اهمیّت نمیداد و در هیچ موردی به خودش فشار نمیآورد. نورالله بر خلاف من، علاقة چندانی به دنیایِ آدمهایِ افسانهها نداشت و با اکراه و دلچرکی به مدرسه میرفت و اگر اشتباه نکنم هر روز از معلمها کتک میخورد. نورالله اغلب روزها، کیف و کتاباش را توی خرابههای «قلعة سیّدها» میگذاشت و از جور معلمها به صحرا پناه میبرد؛ اینجا و آنجا پرسه میزد و عصر از گردش، سیر و سیاحت بر میگشت، با بچّههای مدرسه همراه میشد و به خانه میآمد. نورالله دو سال رفوزه شده بود و در آن مدّت به تنبل کلاس شهرت یافته بود. بعدها که به مدرسه میرفتم، معلمِ ابله، جلو شاگردها، من و برادرم نورالله را، دو برادر را، با هم مقایسه میکرد؛ هوش، استعداد و پشت کار برادر کوچک را به رخ برادر بزرگ میکشید و با رذالت و جهالت به او سرکوفت میزد. هر بار که معلم ابله کلاه بوقی سر نورالله میگذاشت، هر بار که او را با ترکة تر تنبیه و سرزنش میکرد و گوشاش را میپیچاند، هر بار که او را خوار و ذلیل، با چشم گریان به کلاس ما میآورد، قلبام از درد تویِ قفسة سینهام تیر میکشید؛ از مشاهدة خفّت این برادر سرافکنده میشدم و سرم را از شرم پائین میانداختم. بماند.
«کف دست بچّه رو دیدی؟ ظالم دوباره کبابش کرده.»
« بچّهت پیزیشو هم بکشه، درس بخونه تا کتک نخوره»
«مگه با ترکه و سیلی خوردن درسخون میشه، به خدا قسم، اگه یه بار دیگه دست رو بچّهم بلند کنه، خودم میرم مدرسه.»
مادرم دیر خشم، بردبار و با گذشت بود و هرگز کسی داد و فریاد،
یا صدای اعتراض او را از پشت دیوار منزل ما نشنیده بود؛ با اینهمه اگر در جائی، کسی ظلمی بر فرزندانش روا میداشت، روز رنگ میگرفت و از سر تقصیرات ظالم و گناهکار نمیگذشت. مادرم تنها در این مورد بیگذشت بود و هرگز چشم پوشی نمیکرد و ظالم حتا اگر ارباب ولایت و قدر قدرت بود، رو در روی او میایستاد و کوتاه نمیآمد. شاید به همین دلیل کربلائی عبدالرسول با مایهای از تحقیر و تمسخر به او میگفت: «زنکة کرّه عزیز». پدرم از مدتها پیش خلق و خویِ و خصلت مادر محمود را شناخته بود، ولی من سالها بعد، در شهرک ایوانکی، شاهد خشم دیوانهوار مادرم بودم و آن جنبه پنهان وجود او را با شگفتی و ناباوری کشف کردم: در آن ایام، در آن دیار خانه شاگرد شده بودم، روزی از روزها، مادر لمشک ارباب را به کوهپایه و ییلاق بردم و فرسنگها پیاده دنبال الاغ دویدم؛ شب تب و لرز کردم و گیج و منگ افتادم. آن شب هیچکسی احوالی از بیمار نپرسید؛ مرا تنها توی کرت، دور از آبادی با کابوس ها و هیولاها رها کردند و رفتند. آن شب تا صبح، زیرا کپّان خر، از وحشت کابوسها و شدّت تب، عرق ریختم و خواب و بیدار، درتاریکی مادرم را صدا زدم. فردای آن شب نحس، وقتی الاغ با معرفت و با شعور، جنازهام را به ایوانکی برگرداند، وقتی مادرم مرا در آن وضعیّت و آن حال زار دید، بال چادرش را بهکمرش گره زد، تا جلو خانة ارباب دوید و دوید و آنجا، از بند جگر فریاد کشید:
«آهای از خدا بیخبر بیا بیرون، آهای ظالم، آهای اولاد شمر…»
آه، مادر، مادر! … مادرم پشت پنجره چشم به راه ما پیر شد.