طنزِ تلخِ تاریخ
P
چندی پیش گذرم به شهر مردگان افتاده بود و در جستجوی مزار عزیزی گورسنگها را میخواندم؛ نیمۀ تابستان بود؛ هوا به شدت گرم کرده بود و من که از پرسه زدن خسته شده بودم، یکدم روی جدول خیابان نشستم تا نفس میگرفتم و دراین فرصت نگاهی به دستنوشتهام میانداختم. مردی بلند بالا نزدیک من پاسست کرد و سایهاش روی سرم افتاد. برگشتم، شرۀ آفتاب مانع شد و چهرۀ راه گمکرده را ندیدم: برگههای کاغذ را تا زدم، توی جیبام گذاشتم.
بی تردید دستنوشته و خط فارسی را دیده بود؛ سلام کردم، از جا بر خاستم و پرسیدم:
«لابد دنبال آرامگاه صادق هدایت میگردین؟»
«بله، درست حدس زدین، دم در به من گفتن: راستش نفهمیدم، نیم ساعته که دارم میگردم، گیج شدم.
«تشریف بیارین، از این طرف، نه، زیاد دور نیست»
آرامگاه صادق هدایت نماد طنز تلخ تاریخ بود. نویسندهای را که از اسلام و مظاهر مشمئز کنندۀ آن متنفر بود، سالها دراین راه قلم زده بود، دین و اهل دین و خرافه پرستان را به سخره گرفته بود، در قطعۀ مسلمانها (1) دفن کرده بودند تا شاید از او انتقام میگرفتند. گیرم «بوف کور» او که بر گور سنگ سیاه و خوشتراشی حک شده است، هنوز زنده است و خیره به این دنیایِ وارونه نگاه میکند. نه، صادق هدایت نمرده است و نمیمیرد و بیشتر از هر نویسندۀ نامدار و زندهای در پاریس ملاقاتی، زائر و طرفدار دارد و بوف کور، با آن چشمهای گرد، نگاه سمج و خیره، به همۀ دوستداران و غلاقمندان نویسنده خوشامد میگوید. باری، در هر فصلی از سال که به دیدار هدایت بروی، بی شمار بلیط مترو، یادداشت های مهرآمیز و چند شاخ گل تاره رویِ گور سنک او میبینی. گیرم زمانی که صادق هدایت در باد دنیا بود، در ایران در انزوا، در عسرت و تنگدستی به دقمرگی میزیست، یا در پاریس، زمانی که دوستاش شهید نورائی را از دست داده بود و تنها مانده بود، زمانی که در آن اتاقک محقر و دلگیر کوچۀ « شامپیونه»، زنده مدفون شده بود، باد حتا در اتاق اش را باز نمیکرد. نمیدانم، انگار در دیار ما و نزد مردم ما رسم بر این بوده است و رسم بر این است که بعد از مرگ به سراغ نویسندگان بروند.
«خب، من با اجازۀ شما مرخص میشم.»
« یک دنیا ممنون هموطن، محبّت کردین. روز خوش.»
هم میهنام را با نویسندۀ مورد علاقهاش تنها گذاشتم و مدتی در خیابانهای سنگفرش شده و تمیز شهر مردگان قدم زدم. «پرلاشز» (2) با آنهمه آرامگاه، مقبرههای کهنه، گورسنگهای مرمر، صلیبها، تندیسها و مزار مشاهیر، دنیای سنگی سرد و زیبائی است که شهرت جهانی دارد. جهانگردها و اهل فرهنگ، از هر گوشۀ دنیا که به فرانسه و به پاریس میآیند، سری به این گورستان تاریخی میزنند. در این دنیای سرد سنگی، بخش بزرگی از تاریخ فرهنگ و هنر فرانسه مدفون است و ایرانیان نیز، بجز صادق هدایت، علامحسین ساعدی، رضا مرزبان، کمال رفعت صفائی، پرویز اوصیا، نویسندگان و شاعران مشهور و به ويژه، انسانهای تبعیدی، شریف و گمنام زیادی را در این سی و چند سالۀ اخیر در پرلاشز به خاک سپرده اند و میسپارند. اگر دوران تبعید بیش ازاین به درازا بکشد، دیر یا زود نوبت به من نیز میرسد. هرچند من قبری در پرلاشز نخواهم داشت، نه، من وصیت کرده ام که خاکسترم را به ولایت ببرند و به باد بسپارند. آری، زمان مانند سایۀ ابری گذشته است و من در تبعید پیر شدهام؛ آری، پیری و مرگ! از شما چه پنهان، میان قبرها در جستجوی مزار دوستم «کمال» پرسه می زدم و شعر زیبایِ بهار را زیر لب زمزمه میکردم:
« شو بار سفر بند، که یاران همه رفتند.»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
Carré musulman(1)
(2) Cimetière du Père-Lachaise