در سال های نخستين تبعید که زخمام هنوز تازه بود، در آن سالهائیکه جسمام در اينجا بود و جانم مدام در کوه و دشت و دریا و آسمان وطن ام پرسه میزد، در آن سالهای نکبتِ جلای وطن، دوری، تنهائی، اندوه و دلتنگی، نامه ها جایگاهی ویژه ای در قلبام یافته بودند، نامهها قاصدکهائی بودند که از یار و دیارم خبر میآوردند. این شور و شوق و اشتیاق دیدار از مسافرخانههای آنکارا آغاز شده بود و در فوایههای « foyer» فرانسه ادامه یافته بود و بعدها صندوقِ نامۀ آپارتمان تنها جائی بود که روزی چند ار از پلّهها سرازیر می شدم و با تب و تاب و آسيمگی به سراغاش می رفتم:
«ها؟ نامه نداشتيم حسين؟»
نامهای که از ميهن، از خویشان، دوستان و عزيزانام میرسيد زيباترين و گرانبهاترين هدیه و تحفهای بود که آن روز دريافت میکردم. نامهها رشتۀ حياتی ما بودند و ما را به ميهن، به مردم، به گذشته ها و به زندگی پيوند میزدند. صندوقّ نامۀ خانۀ ما مکان مقّدسی بود و من هربار و گاهی روزی چند بار، مشتاق، شيدا و آرزومند از کنارش میگدشتم و هربار، نزدیک در ورودی امیدوار و عاشقانه نگاهی به قد و بالایِ به آن می انداختم.
سالها و سال ها سپری شدند، هول، هراس و اضطرابها زنگار گرفتند و افسردگیها و دلتنگیها چرکتاب و کهنه شدند و ما کم کم از يادها رفتيم و صندوق پستی ما پر شد از نامههای اداری و آگهی تبليغاتی. نامه هائی که من هيچ رغبتی به گشودن و خواندن آنها نداشتم. چرا؟ چون اغلب صورت حسابهائی بودند که از شرکتی، يا بانکی و يا سازمانی ارسال شده بودند و مبلغی از ما مطالبه میکردند، بیشتر اوقات براي ما خط و نشان می کشيدند و مهلتی برای پرداخت مقرر میکردند. اين نامههای اداری به مرور باعث اضطراب، دلشوره و دلچرکی ام می شدند. آری، صندوق نامۀ آپارتمان ما که روزگاری معبد و معبود و خانۀ امید من بود، به مرور زمان به دشمن خونیام بدل شده بود که هربار با ترس، نفرت و انزجار پاورچين، پاورچين از کنارش رد میشدم تا مبادا نامهای دست دراز میکرد و در تاريکی به طلبکاری يخهام را می چسبید: «ها؟ کجا آقا؟ کجا؟»
من از نوجوانی به نامه نگاری معتاد شده بودم و درتبعید، دلتنگی، تنهائی، دوری یار و دیار، غم و اندوه مرا وامیداشت تا هرازگاهی نامهای مینوشتم با آشنائی و دوستی، درد دل میکردم. هر چند اغلب یک طرفه! دوستان به ندرت دریچۀ قلب شان را به روی من باز می کردند، مایل یا قادر به اینکار نبودند. سخن گفتن از «خویشتن خویش» و بیان احوالات و احساسات اصیل ساده نیست! درنتیجه نامه نگاری ها به سلام و علیک از راه دور و به احوالپرسی منجر می شد. به رفع تکلیف ملال انگیز!
باری، زمان گذشت، دنیا پوست انداخت و زمانه دیگر شد، انترنت تغییر و تحولی شگفتانگیر در زندگی آدم ها به وجود آورد و من بنا به عادت، اگر چه با دلسردی و بی حوصلهگی ولی هنوز گه گاهی نامه و وصف حالی برای دوستی مینوشتم. چند صباحی به صندوق پستی الکترونيکی «ایمیل» دل بستم و عادت کردم به این که هر از گاهی نام و نشان يکی دو نفر از دوستان را روی صفحۀ کامپيوترم ببينم. اگر تأخيری پيش میآمد، اگر چه نه مانند روزگار گذشته، ولی هنوز نگران و دلواپس می شدم و خيالام به هزار راه میرفت. باری، چند سال دیگر گذشت و از شمار دوستان نامه نگار الکترونیکی نیز کاسته شد، دلسردی، ملال و بیتفاوتی ظفر آمد و جای همه چیز را گرفت. آری، شاعر حق داشت: «از دل برود هر آن که از دیده برفت!» سال ها گذشتند دوستان و عزيزان دیر به دیر می نوشتند و اغلب نامه هايم بی جواب می ماند. گیرم حالا، وقتی که این جعبۀ جادو را روشن میکنم، هیچ امیدی به زیارت نامهای ندارم، میدانم که مثل هر روز یک خروار «مطلب» و «مقاله» و تبلیع و … از جانب شرکتها وکسانی که نمیشناسم به نشانی اینجانب ایمیل شدهاست و میدانم که ناچارم چند دقیقهای به پاکسازی تبلیغات الکترونیکی بگذرانم و زیر لب نق بزنم:
«حالا این جماعت چه اصراری دارند…»
صندق نامۀ آپارتمان نیز این روزها مانند صفحۀ ایمیل، پر از آگهی تبلیعاتی فروشگاههای مواد عذائی، پیتزا فروشی، بنگاههای معاملات ملکی و بنگاه کفن و دفن و فروش تابوت و سنگ قبر است. چندی پیش تبلیغی در صندوق نامهها دیدم که مرا به فکر واداشت، نوشته بود، از سرنوشت گریز وگزیری نیست، بهفکر آیندۀ خویشتن خویش باشید، ما با مناسبتترین قیمت، (شکل تابوتها را کشیده بود و بهای انواع مختلف تابوتها را نوشته بود ) مراسم کفن و دفن شما را هر چه آبرومندانه تر و باشکوه تر برگزار می کنیم.