شوکت آفرودیت و تاراس بولبا

فصلی از «چکمة گاری»

پس از مهاجرت، پدر و مادرم در‌پایتخت و حومه دوست و آشنای تازه‌ای نیافتند و تا آخر فقط با همولایتی‌ها حشر و نشر داشتند. شاید اگر برادرم هر از گاهی دوستان‌اش را به خانه نمی‌آورد، آن‌ها هرگز غریبه‌ها را از نزدیک نمی‌دیدند. مرزهایِ دنیای من نیز تا مدت‌ها محدود و مشخص بود و در‌تهران با برادرهای ناتنی‌ام کار می‌کردم و علی‌حُر تا ناچار نمی‌شد بیگانه‌ها را به‌‌کار نمی‌گرفت.

در ‌سالِ‌ اوّل یک روز با مردی بنام چنگیز و دو‌ روز با بیوک ترکه کار کردم. همین. این غریبه‌ها مهمان چند روزه بودند؛ می‌آمدند و می‌رفتند و من بندرت با آن‌ها همکلام می‌شدم، هنوز با محیط و مردم مأنوس و سازگار نشده بودم؛ هنوز با همه‌ چیز و همه کس بیگانه بودم؛ هنوز در همه جا معذب بودم و حتا از در و دیوار خجالت می‌کشیدم. تا مدت‌ها مثل خارپشت توی پوستین‌‌ام می‌خزیدم؛ محتاط، سر به زیر از حاشیة جامعه می‌گذشتم: بیگانه!این احساس بیگانگی تا مدت‌ها مرا آزار می‌داد و در ‌غربت رنج می‌بردم؛ مهاجرت و جا به جائی با دوران بلوغ من همزمان شده بود؛ تغییر و تحولی در جان و جسم‌ام رخ داده بود و دنیا را با چشم تازه‌ای می‌دیدم؛ مدام با خودم در گیر بودم؛ مدام با خودم کلنجار می‌رفتم و هرگز به صلح و آشتی و آرامش نمی‌رسیدم؛ در سال‌های اوّل از موهای وحشی‌ام که به هیچ صراطی مستقیم نبودند، از ریخت و قیافه‌‌ام، از رخت و لباس‌ و از لهجه‌ام متنفر بودم؛ این‌همه موجب شرمندگی‌ام بود و از همه، حتا از غریبه‌ها و رهگذرها خجالت می‌کشیدم. بی تردید بد قلقی، تندخوئی، تلخی و بهانه گیری من به همین دلایل بود؛ گیرم پدر و مادرم، برادرها، همولایتی‌ها، دوست و آشنا، همه چیز را به‌حساب ذات و سرشت  من می‌گذاشتند و در نتیجه کمتر کسی پی به علل و ریشه‌های احولات‌ روحی‌ام می‌برد؛ علی حر گاهی به دلسوزی سری می‌جنباند و می‌گفت:

«ای داد از تو داداش، ای داد از تو...»

«چی شده باز؟ مگه چکار کردم؟»

«آخه تو چرا وقتی باهات حرف می‌زنن مثل دخترای نوبالع سرخ می‌شی؟ چرا بی‌خودی خجالت می‌کشی؟»

«نمی‌دونم. چندبار بگم نمی‌دونم؟»

«‌شرم و حیا مال دخترهاست، تو مردی خدای ناکرده.»

به علی حُر نگفتم که یک‌بار دخترِ صفی برزخ، منصوره، در جمع همولایتی‌ها مرا مسخره کرده بود و به ریش‌ام خندیده بود:

«به به، حالا دیگه لفظ قلم حرف می‌زنی.»

اگر چه منصوره، دختر صفی برزخ سر به ‌سرم گذاشتـه بود، مزاح کرده بود، ولی من رنجیده بودم و از آن روز ببعد، انگار طلسم و جادو شده بودم؛ اعتماد به نفس‌ام را از دست داده بودم و جرأت نداشتم با لهجة تهرانی‌ها حرف بزنم؛ لالمانی گرفته بودم و تا مجبور نمی‌شدم، لب از لب بر نمی‌داشتم و به کسی جواب نمی‌دادم.

«من دوست ندارم مردم مسخره‌م کنن و بم بخندن.»

«تحفه، تو که سواد داری، چرا مثل تهرونی‌ها حرف نمی‌زنی؟»

«داداش، لهجة آدم چه ربطی به سواد داره.»

 «مگه تو کتاب نمی‌خونی، کتاب‌ها رو که با لهجه ننوشتن»

«نه، نه، ولی مردم کلمه‌ها رو با لهجه‌هایِ مختلف تلفظ می‌کنن.»

«به من که می‌رسی، جوابت توی آستینته، ولی با غریبه ها...»

جواب ندادم، مسیر گفتگو را با رندی عوض کردم:

«این ته رنگ‌ها رو چکار کنم؟ بذارم توی زیر زمین؟»

«نه، بمال در مشک زن حاجی‌آقا»

‌علی حر  مرا دورادور می‌پائید و چیزی از چشم او پنهان نمی‌ماند. نقاشی منزل حاجی‌آقا به آخر رسیده بود؛ باید وسایل رنگکاری، قوطی‌‌های خالی، سطل‌ها و نردبان دو طرفه را به نوبت از پله‌ها پائین می‌بردم؛ توی کوچه بیخ دیوار می‌چیدم تا آن‌ها را با وانت‌بار به سر‌ساختمان نوساز معمار می‌برد. زن‌ِ حاجی‌آقا به پشت بام آمده بود و روی بند رخت پهن می‌کرد و هر از گاهی از گوشة ملافه‌ها سرک می‌کشید. همسر جوان حاجی آقا انگار به‌رازی پی برده بود و مترّصد بود تا پیش از رفتن با من حرف می‌زد. چند‌ بار با سینی رخت به‌ راهرو آمد و در پاگرد به طرز خاصی به من نگاه کرد و لبخند زد. بار‌‌ آخر یک‌دم روی پلة پائین ایستاد و خودمانی گفت:

«یه وقت دنبال کارتن کتابهات نگردی، گذاشتم توی آشپزخونه.»  

هر روز صبح توبرة‌ کتاب‌ها‌، دفترهای درس و مشق‌ام را به ‌سرکار می‌بردم و با لباس‌هایم توی کارتن مقوائی می‌چیدم تا‌ رنگی نمی‌‌شدند. زن حاجی‌ آقا توبرة رخت‌ها و کتاب‌ها را انگار به کنجکاوی وارسی کرده بود.

«باشه، خانم»

«ببینم؛ کجا درس می‌خونی؟ کلاس چندمی؟»

نردبان دو طرفه را از شانه‌ام وا نگرفتم؛ پاسست کردم، یکدم روی پلة بالای راهرو ایستادم و مانند کسی که گناه کبیره مرتکب شده باشد؛ سرم را از شرم پائین انداختم و زیر لب گفتم:

«سوم، خانم»

«من می‌ خواستم اسمم رو تو کلاس‌های شبانه خوارزمی بنویسم، حاجی اجازه نداد. می‌خواستم مکاتبه‌ای بخونم، نشد، نتونستم...»

زن حاجی‌آقا روز آخر سرانجام بهانه‌ای برای گفتگو پیدا‌‌‌کرده بود؛ گیرم برادرم مثل گربه بی‌سر و صدا از در گاراج وارد شده بود؛ من او را در پاگرد راه پله دیده بودم؛ زبان‌ام به‌کامم چسبیده بود و نمی‌چرخید. زن حاجی‌آقا متوجه شد؛ مسیر نگاه‌ام را دنبال کرد؛ به عقب برگشت؛ به تندی از پله‌ها بالا رفت و داستان درس و مشق‌ و شوهرش نیمه کاره ماند. یک‌دم بعد، برادرم توی کوچه به حسرت آه کشید:     

«ای داد از تو داداش؛ ای داد از تو... چرا با زنکه حرف نزدی؟ مگه زبونتو خوردی؟ ها؟»

«حرف زدم، حرف زدم، تو نشنیدی»

«بیا برو بالا، لابد توی سرت حرف زدی، بیا، بیا برو بالا.»

«آخه چی باید می‌گفتم؟ من که حرفی نداشتم.»

حق با علی حر بود، من مردد بودم و نمی‌دانستم با چه لهجه‌ای با زن حاجی‌آقا حرف بزنم؟ خراسانی یا تهرانی؟ زمان تردید و اخذ تصمیم به درازا کشیده بود و برادرم این‌همه را از پائین دیده بود.

«نترس، نترس داداش، با مردم حرف بزن؛ اگه بلد نباشی با زن جماعت حرف بزنی، فردایِ صبا کلاهت پس معرکه‌ست. با لهجه، بی‌لهجه، لفظ قلم، لاتی، ماتی، هر جور که راحتی حرف بزن، حالا برو بالا... »

نسل اول مهاجرین ولایت با لهجة خراسانی حرف می‌زدند؛ مادرم تا روز آخر لهجه‌اش عوض نشد؛ گیرم علی‌حُر لهجة تهرانی‌ را مانند نقاشی ساختمان به سرعت یاد گرفته بود؛ با معمارها و صاحبکارها با لهجة تهرانی‌ حرف می‌زد و با همولایتی‌ها خراسانی‌. علی‌حُر شوخ، مردمدار و زود جوش بود و درمدت کوتاهی در پایتخت دوستان و آشنایان زیادی پیدا کرده بود و بر خلاف حسن مرغدل با روی باز و خوش بینی‌ به طرف مردم می‌رفت. حسن مرغدل در‌ تهران نیز مانند ولایت مردم‌گریز بود؛ با هیچ کسی رابطه و رفت و آمد خانوادگی و دوستانه نداشت و اگر حُر از این بابت به او ایراد می‌گرفت، با صدای بلند می‌خواند:

«کبوتر با کبوتر باز با باز/ کند هم جنس با هم جنس پرواز»

«حرف اینجاست که تو با همجنس و همباز هم پروار نمی‌کنی.»

«داداش، من هر کس و ناکسی رو به خونه‌م نمی‌برم»

«بهانه نیار، همة مردم ناکس نیستن. ما از ولایت اومدیم این‌جا تا کار و زندگی کنیم، اگه از مردم فرار کنیم، اگه ...»

«نگران نباش، تو برو جلو، من پشت سرت میام.»

علی حر گاهی، با اشاره به حسن، به طنز و شوخی می‌گفت:

«مورچه نون این داداش ما رو ندیده!»

باری، تا آن‌جا که به یاد دارم مهاجرین روستائی هر‌ولایت مثل ما جرگة جدا گانه‌ای داشتند و در ایام محرم، تاسوعا و عاشورا و سایر روزهای عزا داری هرکدام دستة سینه زنی، عَلَم و کُتَل مجّزائی راه می‌انداختند. در‌‌ مهرآباد اکثریت با ترک‌های مهاجر روستاهایِ همدان، زنجان و قزوین بود و آن‌ها اگر‌چه به‌ ترکی نوحه و روضه می‌‌‌خواندند و همولایتی‌هایِ ما ترکی نمی‌فهمیدند، ولی گاهی زن‌ها پشت پنجرة اتاق ما‌، کنار مادرم به تماشای دستة سینه زنی و زنجیر زنی ترک‌ها می‌ایستادند و به همدلی و همدردی آه می‌کشیدند و چند قطره اشک می‌ریختند:

«خاله زینت، اینا دارن به ترکی نوحه می‌خونن مگه تو می‌فهمی چی می‌گن که گریه می‌کنی؟»

«خب، مگه واسة امام حسین سینه نمی‌زنن. چه فرقی می‌کنه؟»

خانة گلنگی‌‌‌ و اجاره‌ای ما در مهرآباد فقط دو اتاق دوازده متری و یک‌ انباری داشت؛ دوست‌ام عبدالله مدتی شب‌ها در آن انباری، نزدیک خر پشته می‌خوابید و روزها با من به‌ سر‌کار می‌رفت. پنجرة اتاق‌ گود افتادة  ما رو به‌کوچه بود و من اگر روی پنجة پا بلند می‌شدم و گردن می‌کشیدم، علم و کتل و دستة سینه زنی را می‌دیدم. در روزهای عزاداری، مانند ایام عید نو روز همولایتی‌ها، آن‌هائی که به قول مادرم پیازشان کونه بسته بود، از گوشه و کنار حاشیة تهران به دیدار صفی برزخ و کدخدای سابق ولایت، به دیدار پیرمردها و ریش سفیدها می‌آمدند؛ به این بهانه کت شلوار شیک می‌پوشیدند، کراوات می‌زدند و هر بار با اشاره به موقعیّت ممتازی که پس از مهاجرت به‌دست آورده بودند، فخر می‌فروختند. این همولایتی‌های فکل کرواتی گویا زودتر از دیگران از ولایت کوچ کرده، هر‌کدام در حاشیة شهر، نزدیک جالیزهایِ خیار و گوجه فرنگی دولاب، یک قواره زمین ارزان‌قیمت خریده و به مرور خانه‌ای نقلی و دو اتاقه ساخته بودند. گویا ناخن دو نفر آن‌ها در شهرداری ناحیه بند شده‌ بود و شهردار کوچه را به‌‌نام «دولت‌آباد» و کسانی کرده بود که شهرت خود را از نام آن روستا گرفته بودند:

«کوچة دولت آبادی‌ها»

«کدخدا، ما اسم قلعه رو توی تاریخ و جغرافیا ثبت کردیم. من از شهردار تقاضا کردم، من با پایِ خودم به دفتر شهردار رفتم، من...»

کربلائی عبدالرسول دلاک از دیرباز با مردم خودنما، کم جنبه و کسانی که گذشته‌‌ها و آباء و اجدادشان را از یاد می‌‌‌بردند و خودشان را گم می‌کردند، میانة خوشی نداشت؛ اغلب نُک آن‌ها را می‌چید و دماغ‌شان را می‌سوزاند. در‌ مورد مشابه می‌گفت: «یارو کونش رو گذاشته از گرده‌گاهش می‌گوزه»، یا «طرف قبلة کونش رو گم کرده.» گیرم آن روز بر‌خلاف عادت خاموش بود و به ‌‌‌نیشخندی کفایت کرد. انگار پدرم به فراست دریافته بود که صفی برزخ فیس و افاده‌ها و قمپز در کردن‌های تازه به دوران رسیده‌ها را بر نمی‌تابید و آن‌ها را بی‌جواب نمی‌گذاشت. آن مرد عنق و خشک دماغ حوصلة ادا و اطوار همولایتی‌ها را نداشت و دیر ‌یا زود تلخ می‌شد. باری، صفی برزخ خاکستر چپق‌اش را بیخ دیوار تکاند، دست به زانو گرفت؛ از جا بر خاست و رو به کربلائی عبدالرسول کرد و گفت:

«من، من، من... کربلائی، اینا مگه شق‌القمر کردن، آخه چقدر من من می‌کنن، چند بار می‌گن؟»

پیرمرد از اتاق بیرون رفت و آن پاسبان نجیب، نرمخو و مؤدب، با لحن ملایمی به عذر خواهی گفت:

«مبادا از عمو دلگیر بشین؛ عمو صفی منظور بدی نداشت. این روزها اوقاتش تلخه، این روزها ...»

«عمو برزخ ما کی اوقاتش تلخ نبوده سرکار؟»

«شما به کردار پیرمرد نکنین، عمو این روزها...»

همولایتی‌‌‌‌های‌ما که در پایتخت «ترقی کرده بودند» باید به جائی می‌رفتند و به دوست و آشناها به اصطلاح پُز می‌دادند، و گر‌نه کت و شلوار و کراوات و خانه و «کوچة دولت آبادی‌ها» به چه کار می‌آمد؟ گیرم حضور آن‌ها هرگز دلپذیر نبود و هربار با رفتار و گفتارشان کسی را می‌رنجاندند:  

«بتول، زن حسابی، تو دیگه شهری شدی، دهاتی نیستی، آخه به خرده به نظافت و پاکیزگی این اتاق برس.»

من آن روز توی راهرو خانة صفی برزخ منتظر مادرم ایستاده بودم و صدای بتول را می‌شنیدم که با لهجة غلیط خراسانی می‌گفت:

«چکار کنم همولایتی؟ بلد نیستم. آخه ننة مو مثل ننة تو یه عمر تو خونة‌‌های ارباب‌ها کلفتی نکرده که از او یاد بگیرم.»

شاید اگر آن‌روز، بتول، دختر بزرگة صفی برزخ به‌جای زخم زبان به همولایتی تنومند و خوش هیکل ما خنجر می‌زد، آن‌همه سرخ نمی‌شد؛ سراسیمه و آشفته حال از اتاق بیرون نمی‌زد و به نفس‌نفس نمی‌افتاد. توبا همسر برزخ، به دخترش براق شد و او را سرزنش کرد

«زبونت، مثل زبون بابات زهر داره، عقرب، عقرب کاشانی.»   

«مگه دروغ گفتم ننه؟ آخه به پسر کبرا‌کچل چه مربوطه که اتاق

ما جارو نشده و به هم ریخته‌ست؟ چکار کنم؟ من که اتاق نشیمن حدا، شاه نشین جدا، اتاق کاغذا‌خوری جدا، اتاق خواب جدا و آشپزخونه ندارم؟ مگه پسر کبرا کچل کوره نمی‌بینه که من و شوهر و بچّه‌‌مون توی یه اتاق زندگی می‌کنیم، این‌جا می‌پزیم؟ این‌جا می‌خوریم و همین‌جا می‌‌‌‌خوابیم؟ تازه به اون چه مربوطه، ها؟ مگه چکارة منه؟ ها؟ مگه شوهر منه؟»

«دختر، حق نبود اونو توی خونه‌ت، جلو همه کسر ‌و‌کم می‌دادی؟ آخه ننة بیچاره‌‌ش چه گناهی داره؟ مگه کلفتی عیب و عاره؟»

«حقش بود ننه، تا اون باشه دیگه فضولی نکنه.»

«نه، نه دختر، نباید رویِ اونو جلو همه به آتیش می‌دادی»

همولایتی‌های مترقی رفتند و دو باره به مهرآباد بر نگشتند. بتول آن‌ها را رم داد و بعد‌از آن روز، من آن‌ها را در خانة صفی برزخ ندیدم.

«وای، وای، دست از دلم وردار ننه، حوصله ندارم.»

بتول، دختر بزرگ توبا و صفی با معیارهای زیبائی شناسی مادرم، در ملاحت نظیر نداشت: پیشانی بلند و طاقدار، ابروهای کمانی، چشم‌های سیاه و خمار مثل چشم غزال دشت، بینی قلمی، لب‌های قیطانی و پوست مهتابی. قد و قامت بتول به‌قاعده، متناسب و زیبا بود. بتول انگوری بود که به‌ تعبیر‌کدخدای سابق نصیب شغال شده بود. شوهر بتول، حاجی شکمی، میانه مردی خپل بود با شکمی برآمده که اغلب عرقچینی سیاه و دستباف روی چند‌تار موی پراکنده‌اش می‌‌گذاشت، روی تشکچهً گوشة اتاق به‌مخده یله می‌داد؛ قلیان تنباکو می‌کشید و مانند همة مردهای قلعة ما در خانه دست به سیاه و سفید نمی‌زد. برزخ و خانواده‌اش همسایة دیوار به دیوار ما بودند و همه با هم، در خانه‌ای دو طبقه زندگی‌ می‌کردند؛ حاجی بشکه با بتول و تنها فرزندشان توی اتاق همکف طرف کوچه؛ برزخ و توبا در اتاق طرف حیاط، پاسبان نجیب و مؤدب با منصوره و سه فرزندشان در طبقة دوم. منصوره را خیلی زود شوهر داده بودند و تا به بیست سالگی برسد سه تا فرزند برای پاسبان به‌دنیا آورده بود. دختر کوچک برزخ اگر چه زن خانه دار و بچّه دار شده بود، ولی هنوز از دنیای نوجوانی فاصله نگرفته بود و مانند دختر بچّه‌ها شیطنت می‌کرد و بی‌پروا به قهقهه می‌خندید.

«شوکت، هی شوکت، بیا، بیا از کلبوسین بپرس.»

دوست منصوره زنی میانه سال، خوش هیکل، شاداب، سرخوش و حریصِ زندگی بود؛ زنی‌ بی پروا، شوخ و شنگ که به ‌تعبیر مادرم مردها را با چشم‌هایش می‌خورد. حیدر، شوهر شوکت ناتور بود؛ تمام هفته، شب‌ها در کارخانه‌ای انگار نگهبانی می‌داد و روزها تا عصر بلند می‌خوابید. شوکت اغلب روزها به حانة پاسبان می‌رفت؛ بامنصوره خلوت می‌کردند، به پچپچه حرف می‌زدند و به قهقهه می‌خندیدند.

«هی بیا، بیا اینجا، تو می‌دونی آفرودیت چکاره بوده؟»

شوکت و منصوره مرا دوره کرده‌ بودند و می‌خندیدند. چرا؟ تا آن روز این اسم به‌گوش‌ام نخورده بود و علت خندة زن‌ها را نمی‌دانستم. شاید فاسقی، عاشقی صفت «آفرودیت» را به دوست شاداب او داده بود، شاید...

«نمی‌دونم، اگه بخوای فردا شب از معلم می‌پرسم.»

«هی، هی سیاهسوخته، مبادا به کسی بگی، فهمیدی؟» 

روز جمعه دوباره مرا به طبقة دوم بردند و با هم قهقهه زدند:

«بیا بالا، بیا، خب، بگو ببینم، آفرودیت چه کسی بوده؟»

«آفرودیت، یا آفرودیتا، در یونان الهة عشق بوده.»

«تو باز با زبون اجنّه حرف زدی؟ الاهه یعنی چه؟»

«یونانی‌ها به خدای زن می‌گفتن الاهه. آفرودیت الاهة عشقه»

منصوره به شوکت تنه زد و با هم سرخوشانه خندیدند:

«این الاهه مگه خیلی خوشگل بوده؟ آره، خوشگل بوده؟»

من تندیس و عکس «آفرودیت» را هنوز در کتاب‌ها ندیده بودم و از این گذشته در آن سن متر و معیاری برای زیبائی زن‌ها نداشتم.

«نمی‌دونم، شاید خوشگل بوده»

منصوره با کف دست روی پیشانی شوکت کوبید:

«وای، الاهة عشق. آفرودیت، شوکت آفرودیت، آفرودیتا...»

شوکت رو به من آمد و با لوندی ادا در آورد:

«طفلک معصوم، تو هنوز نمی‌دونی یه زن خوشگله یا زشته؟»

«هی، آفرودیت،  برو کنار، داداش کوچکة منو اذیت نکن.»

همسایه‌ها و همولایتی‌های مهربان، خیرخواه، خوش‌خلق و خنده ‌رو  به مرور زمان با ما دوست و یگانه شده بودند و من در خانة آن‌ها، حتا از خانة برادرم علی‌‌‌حُر راحت‌تر بودم. من جایِ خالی برادر آن‌ها را پر کرده بودم؛ برادری که گویا سال‌ها پیش دراثر بیماری از دنیا رفته بود.

«داداش کوچولوی تو سبزة با نمکه، خدا حفظش کنه»

«برو کنار آفرودیت، هنوز نرسیده، کاله، هنوز خوردنی نشده»

منصوره بلند قد، سفید، کمی بور و مانند خواهرش بتول زیبا بود. گیرم تناسب اندام بتول را نداشت، لاغر و بلند‌تر از او بود. منصوره بی پروا، ساده، گاهی حتا ابله و شلخته بنظر می‌رسید و بر خلاف خواهرش همیشه می‌خندید. از این نظر بتول هیچ شباهتی به او نداشت؛ اندوهی کهنه در ته چشم‌های درشت و زیبایِ بتول خانه کرده بود؛ اغلب ساکت بود ‌و گوئی از رازی و دردی پنهانی رنج می‌برد؛ با این‌همه به‌خانوادة ما روی خوش نشان می‌داد. اگر از برزخِ عنق و منزوی بگذرم، توبا، دخترها و داماد‌هایِ آن‌ها با ما مهربان بودند و به پدر و مادرم عمو و خاله می‌گفتند و به ‌آن‌ها احترام می‌گذاشتند. آن پیرمرد منزوی اگر چه به همه مشکوک و مظنون بود و با هیچ‌‌کسی انس و الفت نمی‌گرفت، ولی انگار حساب کدخدای سابق ولایت را جداگانه ‌داشت. مادرم در مهرآباد، در جوار این همولایتی‌ها و همسایه‌ها آرام گرفته بود، دل گذاشته بود و مانند سال اول دلتنگی نمی‌کرد و به‌ یاد ولایت و گذشته‌ها آه سرد و گرم نمی‌کشید. کربلائی عبدالرسول دلاک نیز در دکان سلمانی مشغول به کار شده بود و سرگرم بود. روزها به داستان‌ها و ماجراهایِ پیرمردهای بازنشسته و بیکاره‌هائی که روی صندلی‌های آهنی ارج می‌نشستند و چانه می‌جنباندند، به اکراه گوش می‌داد؛ شب‌ها اگر دل و دماع داشت، ادای رفتار و کردار و لهجه‌های آن‌ها را با مهارت در ‌می‌آورد و ما را می‌خنداند. کربلائی عبدالرسول در دکان سلمانی شاهی صناری‌‌‌‌کار می‌کرد، هنوز دست‌اش به‌جیب‌اش می‌رفت و خرج خانه می‌داد؛ با این‌همه پس از مهاجرت، در دنیای جدید، به مرور زمان از صحنه بیرون می‌رفت و سکانِ زورق شکستة ما به دست محمود می‌افتاد. غرض، پدر خانواده اگر چه روز به روز بیشتر به‌ حاشیه رانده می‌شد و دیگر نقش چندانی نداشت؛ اگر چه هشیارانه و بنا به ضرورت پذیرفته بود؛ تسلیم شده بود و به شرایط تازه گردن گذاشته بود، ولی هنوز مانند قدیم از‌ گوشة چشم مواظب رفتار و گفتار فرزندان‌اش بود؛ سایة ما را دورا دور راه می‌برد و هرگز از ما غافل نمی‌شد؛ کدخدای سابق پس ‌از مهاجرت به فراست دریافته بود که دوران او به پایان رسیده بود؛ به اصطلاح آردها را بیخته و الک‌اش را آویخته بود؛ در خیر و شر امور به طور مستقیم دخالت نمی‌کرد؛ بلکه با اشاره و کنایه پند و اندرزی می‌داد، ضمنی و تلویحی شعری از سعدی می‌خواند و گاهی به دَر می‌گفت تا دیوار می‌شنید:

«خر عیسی گرش به مکّه برند

چون بیاید هنوز خر باشد.»

اگر کاری به میل و مراد کربلائی پیش نمی‌رفت، عصبانی می‌شد؛ سری به ‌افسوس می‌جنباند و زیر دندان می‌جوید:

«آخ خ خ ... امان از دست این مردکة قد بلند احمق!»

من تا آخر نفهمیدم که این باور از کجا آمده بود و چرا بنظر مردم ولایت ما مردان بلند قد احمق بودند و کوتاه قدها زیرک و آب زیرکاه!

«کلب عبدالرسول، خدا خیرت بده، یه ذرّه انصاف داشته‌باش. این بچّه قد بلند و احمق نیست.»

«انصاف؟ تموم دنیا رو بگردی منصف‌تر از من پیدا نمی‌کنی.»

«من تو رو می‌شناسم، از چشم تو هر کسی درست، سالم و ساده باشه، هر کسی دلرحم، دلسوز، نجیب و سر به راه باشه احمقه.»

«زن، سادگی و نجابت از حد که بگذره، به حماقت پهلو می‌زنه. از قدیم گفتن: غیرت زیادی فقر میاره.»

«تو که ساده لوح و ابله نبودی کجا رو گرفتی؟ شکر خدا بچّه‌هام از این لحاظ بتو نرفتن و هیچوقت از صراط مستقیم خارج نمی‌شن.»

«زن، من اگه از راه راست خارج نمی‌شدم، کلاهم پس معرکه بود و هفت تا بچّه رو نمی‌تونستم بزرگ کنم.»

«این بچّه‌ها به من بردن، من اگه نا نجیب بودم، این بچّه‌‌ها دزد، قاچاق فروش و آدمکش از آب در می‌اومدن.»

«چکارت کنم، فایده نداره، تو، تو منظور منو نمی‌فهمی. اگه این بچّه‌ها زیر ‌بال چادر علیا مخدره بزرگ نشده بودن که من این‌همه دلواپس و نگران آیندة اونا نبودم و اینقدر حرص نمی‌خوردم و جوش نمی‌زدم.»

«چرا، خیلی خوب می‌فهمم، بار کج به منزل نمی‌رسه. تو دوست داشتی بچه‌ها پا ‌جا پایِ باباشون می‌ذاشتن، نشد، خدا رو شکر بتو نبردن، خودت بارها گفتی از آتش خاکستر به عمل میاد، مگه نگفتی؟»

«بلند شو یه پیاله چای بریز، بلند شو، فایده نداره.»

«نه، از زیرش در نرو، بگو حرف حساب جواب نداره،.»

«بلند شو از جات، من نمی‌خوام جلو این بچّه... بلند شو یه پیاله چای بریز گلوم مثل چوب کبریت خشک شده.»

من آن روز متوجه نشدم چه خطائی از محمود سر‌ زده بود و چرا پدرم دندان جر می‌داد. کربلائی عبدالرسول دلاک انگار از این که بچّه‌های «فاطمة زهرا» از هشیاری، رندی و زیرکی او بهره‌ای نبرده بودند، از این‌که ساده لوح و سر به راه و برّه بار آمده بودند زیاد خشنود نبود؛ بیش از همه نگران آیندة محمود بود و حرص می‌خورد. اگر چه شکل و شمایل محمود و حتا قد و قامت او بیشتر از همه به پدرم رفته بود، ولی خوی و خصلت و شخصیّت او هیچ شباهتی به کربلائی عبدالرسول دلاک نداشت و به همین دلیل هر‌زمان عصبانی می‌شد و از کوره به‌در می‌رفت، او را «مردکة قد بلند احمق!» می‌نامید. در آن سال‌ها من هنوز به مرحله‌ای نرسیده بودم تا مثل کربلائی عبدالرسول دلاک بر مسند قضاوت بنشینم و برادرم را داوری کنم. نه، من نزدیک به هشت سال از محمود کوچک‌تر بودم و پس از مهاجرت، در تهران، این برادر بزرگ‌ به ‌‌مرور جایِ پدرم را گرفته بود. در‌ واقع فاصلة زیاد سنی چگونگی رابطة او را با من و برادرم نورالله تعیین می‌کرد. محمود تا سال‌ها، تا زمانی‌که به لحاظ ذهنی و فکری از او نبریدم و مستقل نشدم، مراد و استاد من بود و من مانند شاگردی سر به راه، به درس‌های او گوش می‌دادم و کام ناکام از او فرمان می‌بردم. این برادر بزرگ بر خلاف پدرم هدفمند کمر به تربیت و آموزش برادرهایش بسته بود و اگر پرسشی برایم پیش می‌آمد، با حوصله توضیح می‌داد. محمود در آن‌سال‌ها بارها می‌گفت که باید نخست دیپلم می‌گرفتم و بعد «سیستماتیک» و زیر نظر او مطالعه می‌کردم. آرزوئی که هرگز برآورده نشد و نتوانستم پند و اندرز استاد را به گوش بگیرم؛ نشد. کتاب، به ویژه رمان و داستان مرا وسوسه می‌کرد و از زمانی که رمانِ امشب دختری می‌میرد را از صبح تا شب خوانده بودم، به داستان علاقمند شده بودم؛ کسی چه می‌داند، شاید دل‌بستگی پدرم به شاهنامه، شعر و شاعرها، شاید پاکنویس کردن مجلس‌های تعزیه و آشنائی با شبیه، مرثیه و ملودرام در این شبفتگی بی‌تأثیر نبوده‌است. باری، هر‌چه بود این عشق و علاقه مانند ویروس یک بیماری مزمن سال‌ها در وجودم به خواب رفته بود و هر از گاهی مانند هوسی زود گذر وسوسه‌ام می‌کرد؛ گیرم پس از مهاجرت، تا مدت‌ها به‌آن توجهی نداشتم؛ زندگی و کار مجال نمی‌داد. روزها سمباده می‌کشیدم و در دیوارهای مردم را رنگ می‌زدم و در کلاس‌های شبانه نیز جائی برای هنر و ادبیات نبود و این رشته از نظر آن‌ها اهمیت نداشت. من به یاد ندارم که در آن دوران یک بار انشاء نوشته باشم؛ یا شعری و حکایتی را با صدای بلند سر کلاس خوانده باشم. من در آن کلاس‌ها درس‌هائی را به خاطر می‌سپردم که صنار ارزش نداشتند و هر بار پس از امتحان ‌همه را از یاد می‌بردم. نه، آن‌همه معادلة دو مجهولی، سه مجهولی، جبر و مثلثات و فرمول‌های گستردة اوره و اکسیژن گرهی از کار فرو بستة من در زندگی و در‌جامعه باز نکردند. با این وجود هر شب به کلاس می‌‌رفتم؛ هر ‌چه را که توی آخور ما می‌ریختند، به‌اکراه می‌خوردم و روزها سر کار مانند برّه‌ نشخوار می‌کردم.

«چیه پیرکِشت، داری زیر لب دعا می‌خونی؟»

شب‌ها اسم پایتخت کشورها را، فرمول‌ها و نام رودها و رودخانه‌ها را روی برگة کاغذ می‌نوشتم و روزها، اگر فرصتی و مجالی دست می‌داد، نگاهی به آن‌ها می‌انداختم و توی سرم مرور می‌کردم:

«نه، دارم پایتخت کشورها رو حفظ می‌کنم.»

من پسر ششم کربلائی عبدالرسول دلاک و فرزند ما قبل آخر او

بودم. علی‌حُر اغلب به شوخی می‌گفت: «پیرکشت!!» به باور این برادر، از آن‌جا که نطفة من در سال‌هایِ پیری پدرم کاشته شده بود؛ کم بنیه بودم و در سرما مثل بید در باد می‌لرزیدم.

«به ننه بگو یه‌ژاکت پشمی برات ببافه تا مثل خایة حلاج نلرزی.»

 «از درو پنجره‌ها سوز میاد داداش، ژاکت پوشیدم، فایده نداره.»

«کدوم ژاکت؟ این‌که شمال صاف کُنه، سگ پدر اگه‌ شیشه‌های این‌جا رو زودتر می‌انداخت، معلوم نیست کدوم جهنمی رفته.»

«شیشه بُر انگار عزاداره، معمار می‌گفت رفته سر قبر مرده‌هاش»

«‌ای داد از تو داداش. کدوم مرده‌ها، معمار طعنه زده. ببینم، چرا آب گرم نمی‌کنی، شاید با آب گرم...»

زمستان از راه رسیده بود؛ نیم متر برف روی زمین نشسته بود و ساختمان نوساز معمار هنوز شیشه نداشت؛ روزها سوزگزنده‌ای از پنجره‌ها  و درها می‌وزید؛ در سرمایِ پانزده درجه زیر صفر آب روی هزاره‌های راهرو یخ می‌بست و من با دست و انگشت‌هائی که مثل لبوی پخته سرخ و کبود شده بودند، به سختی «پوستِ آب» می‌زدم و به قول حسن مرغدل مثل سگ سوزن خورده می‌لرزیدم.

«آب گرم فاید نداره داداش، اگه یه پیت نفت بخری...»

من از دوران دبیرستان، حتا پبش تر از آن آموخته بودم که الکل، نفت و بنزین در سرمایِ زیر صفر یخ نمی‌زدند؛ دیگر این که ماستیکِ رویِ هزاره‌ها با روغن الیف، مِل و سینکا ساخته شده بود و با نفت زودتر سائیده و صاف می‌شد. باری، علی حر از کشفِ «پیرکِشت» تعجب کرد:

«ببینم داداش، تو کجا دیدی؟ از کی شنیدی؟»

«من از هیچ کسی نشنیدم و از هیچ کسی یاد نگرفتم، خودم فکر کردم، آخه نفت تویِ سرما یخ نمی‌زنه.»

«فکر بدی نیست، امتحان می‌کنیم، امتحان‌اش که ضرری نداره»

نفت اگر‌چه در سرما یخ نمی‌‌زد و کار سمباده‌کشی پیش می‌رفت،  ولی به پوستِ دست آسیب می‌رساند و لطمه می‌‌زد. سمباده دلِ انگشت‌ها و ناخن‌ها را با ماستیک می‌سائید و به مرور به گوشت می‌رسید و آخر ماه خون از بیخ ناخن‌ها بیرون می‌زد. با این‌همه شکوه و شکایت نمی‌کردم تا مبادا حسن مرغدل پوزخند می‌زد و به شوخی و جدی می‌گفت: «چقدر نازک نارنجی تشریف داری!» و یا «مثلِ برادرت بچه ننه‌ای.» و یا «تقصیر نداری، آفتاب و مهتاب ندیده‌ای». نه، من بر خلاف برادرم نورالله، سختی کار، سرما، گرما، درد و رنج و سوزش سرانگشت‌هایم را راحت‌تر از طعنه و تمسخر و زخمِ زبانِ دیگران تحمل می‌کردم. من بیش از اندازه حساس، زود رنج؛ لجبار، یکدنده، گوشت تلخ، مغرور و غیرتی بودم و اگر بارِ گردن‌ام می‌شد، حتا شب‌ها تنها توی قبرستان کهنه می‌خوابیدم. با اینهمه، هر روز صبح‌ پیش از این‌که لباس کار می‌پوشیدم و دست به‌کار می‌شدم و غروب‌، وقتی دست از کار می‌کشیدم، دور از چشم حسن مرغدل، روغن بَزرَک به پشت دست‌هایم می‌مالیدم و چرب می‌کردم و شب‌ها انگشت‌هایم با لتّه می‌بستم. علی‌حر دورادور این‌همه را می‌دید؛ اغلب با‌خنده و شوخی برگراز می‌کرد و با این ترفند و تمهید و زیرکی زهر آن را می‌گرفت:

«آخه چرا یه منقل آتش روشن نکردی تا گرم بشی.»

حسن مرغدل‌‌که از سرما رنگ به‌رو نداشت و روی تراس می‌لرزید؛ حسن که مدام از برادرش شاکی بود، صدایش را بالا برد:

«برو پی‌کارت بابا، الکی پستون به تنور نچسبون؛ مگه این یخچال با یه منقل آتیش گرم می‌شه. این‌جا سیبریست آقا و ما تبعیدی»

علی‌حُر بر‌خلاف تصور حسن مرغدل ظالم، بی‌‌رحم و سنگدل نبود و بی‌تردید دل‌اش به حال برادرهایش ‌می‌سوخت. منتها وارد چرخه‌ای شده بود که جز این چاره‌ای نداشت و اگر چشم بر ناملایمات نمی‌بست و نادیده نمی‌گرفت، کار پیش نمی‌رفت و چرخ زندگی نمی‌چرخید. گره‌ِکار و مشکل ما در همین‌جا بود: برادری و ‌کارگری با کارفرمائی سنخیتی نداشت.

«نه، ولی این بچّه اقلاً می‌تونه دست‌هاشو گرم کنه»

«برو، برو، اینقدر اشک تمساح نریز، لازم نکرده دلت به ‌حال این بچّه بسوزه و لی‌لی به لالاش بذاری، لوس و ننر بار میاد.»

« این جرّه نُنُر و ناز پرورده نیست، بچّة کویره، مثل چرم چغره.»

«برو، برو، کُلَش زیر بغلش نذار، این سرما سنگ رو می‌ترکونه»

«تو انگار امروز ار دندة چپ بلند شدی.»

«برو، برو به کارت برس، این حرف‌ها واسة فاطی تنبون نمی‌شه»

به باور مردم ولایت ما اگر کسی صبح از روی دندة چپ از خواب بیدار می‌شد، تمام روز عصبی، عنق و بد ‌خلق بود و بهانه می‌گرفت.

«به هر حال زمستون و سرما تا قیام قیامت دوام نمیاره؛ فردا پس فردا باد می‌افته، آفتاب در میاد و نُک سرما می‌شکنه»

آن روز سوز گزندة سرما مانند گرسنگی و مرسدس بنز بورژواها شیک حسن مرغدل را عاصی و عصبی کرده بود و کوتاه نمی‌آمد:

«بُزَک نمیر بهار میاد، کُمپُزه با خیار میاد.»

علی حر از نیمه راه برگشت و با برادرش تلخ شد:

«چرا‌ مثل کنیزحاج باقر صبح تا ‌شب غُر می‌زنی. تو اگه جای من بودی چکار می‌کردی؟ من اگه این کار رو در زمستون از معمار به قُنترات نمی‌گرفتم، یه قرمساقی از راه می‌رسید و از چنگ‌ام در می‌آورد. برو خدا رو شکر کن که سر سیاه زمستون بیکار نشدی و مجبوری نیستی روزها سر چهار راه منوچهری و میدون حسن‌آباد چندین ساعت تو سوز سرما پا به پا بمالی و اینقدر منتظر و چشم به راه کارفرما و صاحبکار بایستی که علف زیر پات سبز بشه و تا ظهر هیچ قرمساقی نگه خَرِت بچند. نه، کاری نداره، یه روز برو اون طرف‌ها ببین تو مملکت چه خبره، برو ببین کارگرها  از صبح تا ظهر سر چار راه‌ها و میدون‌ها سماق می‌مکن و هر روز دست از پا درازتر به خونه بر می‌گردن.»

«که چی؟ منظورت اینه که لطف و محبت کردی و منو سر سیاه زمستون به کار گرفتی؟ آره؟ داری منت سرم می‌ذاری؟»

 «کوتاه بیا تو رو خدا، سر صبح فاتحه نخون توی احوالم»

«چرا، چرا، منت میذاری، ای خر بندری خواهر و مادر این روزگار نامرد رو گائید؛ تو‌، تو خیال می‌کنی ‌‌‌اگه منو به‌‌ کار نگیری، بیکار می‌مونم و زن و بچّه‌هام از گرسنگی رو به قبله می‌شن؟»

«من که کت و کول تو رو با رنجیر نبستم و مجبورت نکردم بیای واسة من کار‌کنی. این روزها تو سر سگ بزنی‌کارگر نقاش می‌رینه. تو تخم دو زرده واسة من نمی‌ذاری، تو ‌خیال می‌کنی من کارفرما شدم، شما رو به ‌زیر اخیه کشیدم، شما رو استثمار کردم و بارِ خودمو بستم. این تخم لق رو اون مردکة الکیِ حزبی توی دهن تو شکسته، استثمار، استثمار! زکی!

من بارها و بارها سَرِ‌‌کار شاهد مشاجره‌ها و دعواهای برادرها بودم؛ بارها بگو‌‌مگوهای مکرر و ملال‌آور آن‌ها را شنیده بودم و به‌مرور زمان برایم عادی شده بود و مانند روزها و ماه‌هایِ نخست مهاجرت بغض نمی‌کردم و  تویِ کوچه، جلو مردم اشک نمی‌ریختم. من پس از مهاجرت، در‌گیر و دار‌ کار با خلق و خوی حسن مرغدل و علی‌حر بیشتر آشنا شده بودم؛ اگر چه آرام آرام، به طور غریزی از علی‌حر فاصله می‌گرفتم، ولی به حسن مرغدل نزدیک نمی‌شدم؛ او را جدی نمی‌گرفتم و به ادعاهایش اهمیّت نمی‌دادم. این برادر ما چند صباحی با کارگری توده‌ای کار کرده بود و حرف‌هائی در بارة کارفرماها، بورژواها، سرمایه دارها و استثمار به گوش‌اش خورده بود، منتها از کلاهدوزی فقط آب پوف‌اش را یاد گرفته بود. حسن مرغدل گاهی  به تعبیر خودش داغ می‌کرد؛ جوش می‌آورد و اگر دو پیکی ودکا خورده بود، سرخ می‌شد و صدایش را چند پرده بالا می‌برد. گیرم این‌همه طبل تو‌ خالی و شعار بود؛ از داد و فریاد و توپ و تشر و تهدید فراتر نمی‌رفت و کار برادرها به جاهای باریک نمی‌کشید. نه، خشم و غضب حسن زود فروکش می‌کرد و اغلب به غیبت و بدگوئی، شکوه و گلایه منجر می‌شد.

« بیگانه‌ها صد بار به اینجور برادرها شرف دارن.»

حسن مرغدل بیش‌از ده سال از من بزرگ‌تر بود و اگر چه مدت‌ها دوش به دوش او کار کرده بودم و چندبار در کافة ده متری ارامنه حتا با او دُلمه خورده بودم، ولی انس و الفتی، دوستی و صمیمیتی بین ما به ‌وجود نیامده بود و من‌‌‌‌گاهی احساس می‌کردم مفهوم برادرتنی و برادر‌ناتنی برای حسن حل نشده بود و من در‌‌‌ ته‌ ذهن‌اش هنوز برادر ناتنی بودم. این برادر ما مانند علی‌حُر به مدرسه نرفته بود، سواد خواندن و نوشتن نداشت، گیرم عامی نبود؛ شب‌ها با شیفتگی و علاقة زیاد به قصه‌های عاشقانة دنباله ‌دار آخر‌‌ شب صدایِ ایران گوش می‌داد و روزها، هنگام ناهار، آن‌چه را که شب از رادیو شنیده بود، با‌شور و هیجان تعریف می‌کرد. داستان از این قرار بود: زنی چشم آبی و زیبا، چند ماه پس از ازدواج در تصادفی کور شده بود و همسرش تا آخر عمر واژة چشم را جلو او به‌‌زبان نیاورده بود. حسن مرغدل هر بار، از این ‌همه ایثار، از شکوه و عظمت عشق، از خود بی‌خود می‌شد:

« آه چشم آبی من، چشم آبی من.»

«من دیر به خونه می‌رسم، داستانِ ساعت ده و نیم تموم می‌شه.»

«این‌بار آخر داستان خیلی تلخ بود. مرد تنها می‌رفت لب دریا، رو به موج‌ها فریاد می‌زد: آهای‌ی‌ی چشم آبی من، بدرود چشم آبی من...»

«بابا می‌گه گویندة رادیو خیلی لوندی می‌کنه و غمی‌ش میاد»

«بابا از عالم و آدم ایراد می‌گیره. علیمحمدی حرف نداره»

داستان‌هایِ دنباله دار آخر شب در مهرآباد و نزد همولاتی‌هایِ ما  نیز طرفدار داشت. تابستان‌ها اغلب ترانة لالائی ویگن و موسیقی‌ حزن‌‌انگیز آخرِ داستان از پشت بام‌ها و داخل پشه بندها شنیده می‌شد.

«... لالایی کن مرغک من دنیا فسانه ست، دنیا فسانه‌ست!»

باری، کلاس خوارزمی ساعت شش بعد از ظهر شروع و ساعت ده شب تعطیل می‌شد و من اگر حوصله‌ام سر‌می‌رفت و زودتر از کلاس بیرون می‌زدم، به مهرآباد، به موسیقی حزن‌انگیز آخر داستان می‌رسیدم و صدای گرم ودلنشین ویگن را می‌شنیدم که لالائی می‌خواند. در‌این شب‌ها گاهی شوکت سر راه‌ام سبز می‌شد و به شوخی می‌پرسید:

«هی، هی، سیاهسوخته، آفرودیت رو پیدا کردی؟»

شوکت، زن سرخوش و بهار مست همسایه بهانه‌ای پیدا کرده بود؛ هر زمان فرصتی دست می‌داد، سر به سرم می‌گذاشت و سراغ آفرودیت را می‌گرفت. سرانجام وسوسه شدم و یک روز جمعه پیاده تا لاله زار و خیابان شاه و میدان مخبرالدوله رفتم؛ از پشت ویترین‌‌ها جلد و عنوان کتاب‌ها را نگاه کردم و آفرودیت را نیافتم. چند بار به سرم زد از کتابفروش‌ها در بارة الهة یونانی بپرسم، نشد، نتوانستم؛ زبان‌ام در دهان‌ام نچرخید و راه افتادم. نزدیک چهار راه به دکه‌ای رسیدم که کتاب‌های کهنه و مجله‌های قدیمی و خرت و پرت‌های بی‌ارزشی جلو دکه‌اش بساط کرده بود. باری، توجه‌ام به آلبوم کهنه، باران خورده‌ و چروک شده‌ای جلب شد. نقاشی‌ها حیرت انگیر بودند. مدتی آن را ورق زدم و صحنه‌های جنگ‌های تاراس بولبا و قزاق‌ها را با شیفتگی نگاه کردم؛ آفرودیت، الهة زیبایِ عشق را از یاد بردم؛ آلبوم و کتاب کهنة تاراس بولبا را از پیرمرد خریدم و با نام گوگول آشنا شدم.