دیروز مطلبی در « فیس بوک!!» خواندم و از شما چه پنهان حیرت کردم. مدتی با خودم کلنجار رفتم و سرانجام به این باور رسیدم که شورشهای اجتماعی معجزه میکنند و شفا میدهند. شورشها جان تازهای در کالبدهای خسته، کسل و دلزده اهل قلم میدمند؛ مثل عیسا، پسر خدا، مردهها را ازدیار مردگان به سرزمین زندگان برمیگردانند، شورشها حتا کر،کور و لالها را شفا میدهند. شاهد میآوردم: دوستی از چندی پیش مشگل بینائی پیدا کرده بود؛ از این بیماری رنج میبرد و شکوه و شکایت میکرد که «نمیتواند بخواند و بنویسد!!». با اینهمه، پس از شورش سراسری جوانان و نو جوانان فرانسه مقالۀ تحلیلی مفصلی دردنیای مجازی نوشته بود و من که بیباقی از او نا امید شده بودم؛ در نهایت شگفتی پی بردم که شورش اخیر او را نیز شفا داده بود. خدا را صد هزار مرتبه شکر.
غرض، اگرچه دیروز به فکر افتاده بودم چند سطری در بارۀ شورش بنویسم، ولی امروز بنا به دلایلی پشیمان شدم و این کار را به اهل نظر واگذاشتم. به جای شورش، سری به «بایگانی» زدم، نگاهی به سرتا پای «شکری شکری» انداختم، آن را بازنگری و ویراستاری کردم. گیرم دوباره شک و تردید و این پرسش به سراعام آمد: «چه فایده؟» من هر روز جلو جعبة جادو مینشینم و از خودم می پرسم که آیا بیهوده قلم نمیزنم؟ راستی این نوشتهها چه تأثیری و چه حاصلی دارد؟ اگر سرگذشت و روزگار این آدمها را ننویسم، آیا اتفاقی میافتد؟ اگر کسی این «وجیزهها» را نخواند آیا مغبون و پشیمان خواهد شد و چیزی را از دست خواهد داد؟ گیرم هر بار به یاد ابوالفضل بیهقی میافتم و به خودم امید و دلداری میدهم. همولایتیما در مقدمة تاریخ بیهقی نوشتهاست «… در دیگر تواریخ چنین طول و عرض نیست، که احوال را آسانتر گرفتهاند و شّمهای بیش یاد نکرده، اما من چون این کار پیش گرفتم میخواهم که داد این تاریخ بتمامی بدهم و گرد زوایا و خبایا برگردم تا هیچ چیز از احوال پوشیده نماند و اگر این کتاب دراز شود و خوانندگان را از آن ملالت افزاید، بفضل ایشان مرا … نشمرند، که هیچ چیز نیست که بخواندن نیرزد، که آخر هیچ حکایت از نکتهای که بکار آید، خالی نباشد…»، اینک جکایت شکری شکری:
اگر کسی شکری، همسایة عصبی، تند مزاج، بیتاب و بی قرار ما را از نزدیک نمیشناخت بیتردید او را با سربازی روسی اشتباه میگرفت. شکرالله که در منطقة گمرک، خیابان جمشید و «قلعه» به «شُکری شِکَری» شهرت داشت، مردی ریز نقش، نازک اندام، سفیدرو و موبور بود؛ گیرم موهای جلو سرش از مدتها پیش ریخته بود و تتمة تُنَک وآشفته آنها را بندرت شانه میزد. شکری شکری اگرچه در «ده بالا» به دنیا آمده بود و در این ولایت با زنی بنام توران ازداج کرده بود، ولی در نوجوانی با لاتها و لمپنها بُر خورده بود و در حوالی گمرک و جمشید و «قلعه» بزرگ شده بود. اگر اشتباه نکنم، گویا در همان سالها، عکس شاه و شهبانو را روی بازوی راستش خالکوبی کرده بود و یکی از جان نثاران بی مزد و مواجب و «آس و پاس» شاه شده بود. بی اغراق، شکری شکری آه در بساط نداشت تا با ناله سودا میکرد و با وجود این، تا فرصتی پیش میآمد، دمی به خمره میزد و نیمه شب مست و خراب به «ده بالا» بر میگشت، توی کوچه عربده میکشید و به توران فحش رکیک می داد و با لگد به در چوبی حیاط میکوبید: «بازکن فاطمه ارّه!» این ماجرا در ماه چند بار تکرار میشد و توران، همسرش، سرانجام از ترس آبرو ریزی، در را به روی شوهرش باز میکرد. این بود تا انقلاب شد؛ به نام خمینی سکّه زدند و شاه از سکّه افتاد. شاه، شهبانو، اعوان و انصار دور و نزدیک آنها میهنشان را توی چمدانها گذاشتند، با صندوقهای جواهرات و ثروت باد آورده از مملکت گریختند، مردم عکسهای آنها را درخیبانها آتش زدند، و شاه و شهبانو را لکد مال کردند، گیرم عکس شاه و شهبانو روی بازوی راست شکری شکری باقیماند. باری، تاریخ ورق خورد، در آن جا به جائی تاریخی، «خمینی»، جانثاران و شیفتگان بیشماری یافته بود که روزها در کوچه و خیابان از بند جگر نعره میکشیدند: «خمینی عزیزم، بگو تا خون بریزم!!». شکری شکری، تا مدتها این اتفاق ناگوار را باور نمیکرد و هنوز به حمام عمومی میرفت و ابائی نداشت از این که شاه و شهبانوی پیر و مچاله شده را به رخ همولایتیهایش میکشید. گیرم زمانه دیگر شده بود، به مرور زمان جان نثاران و حواریون امام سیزدهم مسلح شدند و شکری شکری با شاه و شهبانوی روی بازوهایش تنها ماند، با وجود این، شکری شکری از کسی واهمه نداشت تا روز آخر در برابر «حرب الهیها» ایستاد و در برابر هجوم آنها از «آقا معلم» دفاع کرد. من با شکری شکری دوستی و رفت و آمد نداشتم و او را دورادور میشناختم. از جمله شنیدهبودم که پیش از انقلاب بهمن، در حال مستی، ترمز بریده بود و باکامیون چندین را نفر را در پیاده رو، جلو سینما درو کرده بود. باری، روزی که خبر آوردند و گفتند که شکر شکری، جلو مسجدآبادی برای بدخواهان «آقا معلم» عریده کشیده، حیرت کردم. سرکردۀ حزب الهیها به او گفته بود: شکری، تو به خاطر گل روی یک نفر کمونیست از خدا بی خبر روی همولایتیهایت چاقو میکشی. شکری جواب داده بود «شما گربه کور و نمک نشناسین، شما ابنالوقتین، مثل گل آفتابگردون رو به نور میچرخین، به شما چه مربوط که آقا معلم گبریا کمونیسته، مگه تا حالا کار خلافی کرده، مگه کم به شما خدمت کرده، خجالت بکشین، حیا کنین، بی شرفها، چرا سر شب رفتین در خونهش و شعار دادین مرگ بر کمونیست، شما مگه آدم نیستین به زنو بچه ش فکر کردین؟»
باری، در «ده بالا» کسی شکری شکری را آدم به حساب نمیآورد، گیرم در میان آنهمه مدعی آدمیّت، تنها شکری شکری سینهاش را برای «آقا معلم» سپر کرد.
«آقا معلم، تو بگو با این دنیای کونی چکار کنیم؟»
«مواظب باش گزک دست این پاچه ورمالیدهها ندی.»
توبۀ گرگ مرگاست، شکری باانقلاب اسلامی عوض نشد. جان نثاران امام سیزدهم یک شب شکری شکری ده بالا را مست و خراب دستگیر کردند، به کمیته بردند، هشتاد ضربه شلاق زدند و شاه و شهبانو را روی بازوی او با آتش سیگار سوزاندند. سربازی که شاهد ماجرا بود، میگفت هر بار که شکری به هوش میآمد، خواهر ومادرم امام سیزدهم را میجنباند و هوار میکشید:
«شاشیدم به عبا و عمامۀ امام جاکشها»
شکری شکری را، در واقع جنازۀ او را با وانت بار از کمیته به ده بالا آوردند و در خانه بستری کردند. بعد از آن واقعه، شکری کمر راست نکرد و تا مدتها آفتابی نشد. آخر سال من از «ده بالا» رفتم و تا مدتها از اوخبری نداشتم. روزی از روزها از «فری» از دوستام که رانندۀ کامیون و همکار شکری شکری بود، پرسیدم: «راستی، از شکری شکری چه خبر؟» گفت: « مگه نشنیدی؟ چند تا بسیجی رو با کامیون درو کرده، افتاده زندون. اگه بخوای یه روز با هم می ریم زندون به ملاقاتش»
افسوس. بهتعبیر پدرم: «فلک نگذاشت غربیل را ببندم» نشد، به ناچار جلای وطن کردم و شکری شکری را دو باره ندیدم. با اینهمه خبر مرگ دوستان و آشنایان را باد به این گوشۀ دنیا میآورد و داع دل را تازه میکند. در ولایت گوبا شایع شده بود که شکری شکری این بار ضربههای شلاق را در زندان تاب نیاورده بود و سکته کرده بود.