Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

شاه، شهبانو و شُکری شِکَری

Posted on 16 فوریه 202516 فوریه 2025 By حسین دولت‌آبادی

حدود سه سال پیش از قول پدرم نوشتم که «در میان تمام موجودات روی زمین فقط شتر به عقب می‌شاشد»، به‌ نظر آن مرد رند روزگار، دنیا و مردم دنیا از آغاز پیدایش، اگرچه گاهی به کندی، ولی همیشه به‌ جلو رفته اند و به جلو می‌روند و هرگز، هرگز به عقب بر نگشته اند و به عقب بر نمی گردند. یا به عبارت دیگر تاریخ را تکرار نمی‌شود. از شما چه پنهان، «جان نثاران» آن مرحوم مغفور جنت مکان خلد آشیان، از یمین و یسار یورش آوردند و با آن زبان فاخری که می‌شناسید، اینجانب را مورد لطف و عنایت قرار دادند. این اتفاق به شکل دیگری دوباره تکرار شد و مرا به فکر وا داشت و این پرسش پیش آمد: در این جهانی که دگرگون شده و مدام دگرگون می‌شود، چرا شماری هنوز جان نثار باقی مانده اند و دو دستی به گذشته‌ها و «افتخارات!!» گذشته چسبیده‌اند و چرا از تغییر وتحول هراس دارند. شاید شما از من بپرسید چگونه «جان نثارها» را شناسائی کرده ام و شناسائی می‌کنم. نخستین شاخصۀ این جماعت، در هر کجای دنیا که باشند، در هر مقام و مرتبه ای که باشند، برخورد کینه توزانۀ آن‌ها با کمونیست‌هاست. جان نثارها در هرلباسی که باشند و با هر زبانی که سخن بگویند. به کمونیست‌ها  کینه می ورزند و از آن‌ها نفرت دارند. تاریخ ثابت کرده است که در هر کجا که تا به قدرت رسیده اند، کمونیست‌ها را بردار کرده اند و سینۀ دیوار گذاشته‌اند. دیگر این‌که جان نثارها همواره وهمه جا در خدمت استبداد و دیکتاتورها بوده‌اند و در خدمت آن‌ها خواهند بود. از این مهمتر، جان نثارها در به قدرت رساندن دیکتاتورها همیشه سهم به سزائی داشته‌اند. ناگفته نماند که در «جامعۀ جانثاران» نیز سلسله مراتب و مقام و مرتبه وجود دارد. در مملکت گل و بلبل ما جان نثاری و نوکرمنشی در برگیرنده است و از لمپن بی سر وپای  خیابان جمشید، از «شکری شکری» شروع می‌شود تا به روشنفکرهای قلم به‌مزد و خود فروخته، تا به وزیر و وکیل و فرماندۀ ارتش و حتا رئیس جمهورمی‌رسد. غرض، من حدود سه سال پیش سرگذشت سه فقره جان نثار، از جمله «شکری شکری» را نوشتم و امروز صبح به مناسبت آن را مرور و بازنویسی کردم. امیدوارم کسانی که آن را خوانده اند، ازاین تکرار کسل و ملول نشوند.

و اما…

اگر کسی شکری، همسایۀ عصبی، تند مزاج، بی‌تاب و بی قرار ما را از نزدیک نمی‌شناخت بی‌تردید او را با سربازی روسی اشتباه می‌گرفت. شکرالله که در منطقۀ گمرک، خیابان جمشید و «قلعه» به «شُکری شِکَری» شهرت داشت، مردی ریز نقش، نازک اندام، سفیدرو و مو‌بور بود؛ گیرم موهای جلو سرش از مدت‌ها پیش ریخته بود و تتمۀ تُنَک وآشفته آن‌ها را به ندرت شانه می‌زد. شکری شکری اگرچه در «ده بالا» به دنیا آمده بود و در این ولایت با زنی بنام توران ازدواج کرده بود، ولی در نوجوانی با لات‌ها و لمپن‌ها بُر خورده بود و در حوالی گمرک و جمشید و «قلعه» بزرگ شده بود. اگر اشتباه نکنم، گویا در همان سال‌ها، عکس شاه و شهبانو را روی بازوی راستش خالکوبی کرده بود و یکی از «جان نثاران» بی مزد و مواجب و «آس و پاس» شاه شده بود. بی اغراق، شکری شکری آه در بساط نداشت تا با ناله سودا می‌کرد و با وجود این، تا فرصتی پیش می‌آمد، دمی به خمره می‌زد و نیمه شب‌ مست و خراب به «ده بالا» بر می‌گشت، توی کوچه عربده می‌کشید و به توران فحش رکیک می داد و با لگد به در چوبی حیاط می‌کوبید: «بازکن فاطمه ارّه!» این ماجرا در ماه چند بار تکرار می‌شد و توران، همسرش، سرانجام از ترس آبرو ریزی، در را به روی شوهرش باز می‌کرد. این بود تا انقلاب شد؛ به نام خمینی سکّه زدند و شاه از سکّه افتاد. شاه، شهبانو، اعوان و انصار آن‌ها میهن‌شان را توی‌ چمدان‌ها گذاشتند، با صندوق‌های جواهرات و ثروت باد آورده از مملکت گریختند، مردم عکس‌های آن‌ها را درخیان‌ها آتش زدند و شاه و شهبانو را لکد مال کردند، گیرم عکس شاه و شهبانو روی بازوی راست شکری شکری باقیماند. باری، تاریخ ورق خورد، در آن جا به جائی تاریخی، خمینی، جانثاران و شیفتگان وهواداران بی‌شماری یافته بود که روزها در کوچه و خیابان از بند جگر نعره می‌کشیدند: «خمینی عزیزم، بگو تا خون بریزم!!». شکری شکری، تا مدت‌ها این اتفاق ناگوار را باور نمی‌کرد و هنوز به حمام عمومی می‌رفت و ابائی نداشت از این که شاه و شهبانوی پیر و مچاله شده را به رخ همولایتی‌هایش می‌کشید. گیرم زمانه دیگر شده بود، به مرور زمان جان نثاران و حواریون امام سیزدهم مسلح شدند و شکری شکری ولایت با شاه و شهبانوی روی بازوهایش تنها ماند، با وجود این، شکری شکری از کسی واهمه نداشت تا روز آخر در برابر «حزب الهی‌ها» ایستاد و در برابر هجوم آن‌ها از اینجانب، از «آقا معلم» دفاع کرد. من با شکری شکری دوستی و رفت و آمد نداشتم و او را دورادور می‌شناختم. از جمله شنیده بودم که پیش از انقلاب بهمن، در حال مستی، ترمز بریده بود و باکامیون چندین را نفر را در پیاده رو، جلو سینما درو کرده بود. باری، روزی که خبر آوردند و گفتند که شکر شکری، جلو مسجد‌آبادی برای بدخواهان «آقا معلم ولایت» عریده کشیده، حیرت کردم. سرکردۀ حزب الهی‌ها به او گفته بود: شکری، تو به‌ خاطر گل روی یک نفر کمونیست از خدا بی‌خبر روی همولایتی‌هایت چاقو می‌کشی. شکری جواب داده بود «شما گربه کور و نمک نشناسین، شما ابن‌الوقتین، مثل گل آفتابگردون رو به نور می‌چرخین، به‌ شما چه مربوط که آقا معلم گبریا کمونیسته، مگه تا حالا کار خلافی کرده، مگه کم به شما خدمت کرده، خجالت بکشین، حیا کنین، بی شرف‌ها، چرا سر شب رفتین در خونه‌ش و شعار دادین مرگ بر‌ کمونیست،  شما مگه آدم نیستین به زن و بچه ش فکر کردین؟»

باری، در «ده بالا» کسی شکری شکری را آدم به حساب نمی‌آورد، گیرم در میان آن‌همه مدعی آدمیّت، تنها شکری شکری سینه‌اش را برای «آقا معلم» سپر کرد.

«آقا معلم، تو بگو با این دنیای کونی چکار کنیم؟»

«مواظب باش گزک دست این پاچه ورمالیده‌ها ندی.»

توبۀ گرگ مرگ‌است، شکری با انقلاب اسلامی عوض نشد. جان نثاران امام سیزدهم یک‌‌ شب شکری شکری ده بالا را مست و خراب دستگیر کردند، به کمیته بردند، هشتاد ضربه شلاق زدند و شاه و شهبانو را روی بازوی او با آتش سیگار سوزاندند. سربازی که شاهد ماجرا بود، می‌گفت هر بار که شکری به هوش می‌آمد، خواهر ومادرم امام سیزدهم را می‌جنباند و هوار می‌کشید:

«شاشیدم به عبا و عمامۀ امام جاکش‌ها»

شکری شکری را، در واقع جنازۀ او را  با وانت بار از کمیته به ده بالا آوردند و در خانه بستری کردند. بعد از آن واقعه، شکری کمر راست نکرد و تا مدت‌ها  آفتابی نشد. آخر سال من از «ده بالا» رفتم و تا مدت‌ها از اوخبری نداشتم. روزی از روزها  از دوست‌ام که رانندۀ کامیون و همکار شکری شکری بود، پرسیدم: «راستی، از شکری شکری چه خبر؟»  گفت: « مگه نشنیدی؟ چند تا بسیجی رو با کامیون درو کرده، افتاده زندون. اگه بخوای یه روز با هم می ریم زندون به ملاقاتش»

افسوس. به‌ تعبیر پدرم: «فلک نگذاشت غربیل را ببندم» نشد، به ناچار جلای وطن کردم و شکری شکری را دو باره ندیدم. با این‌همه خبر مرگ دوستان و آشنایان‌ را باد به این گوشۀ دنیا می‌آورد و داغ دل‌ را تازه می‌کند. در ولایت گویا شایع شده بود که شکری شکری این بار ضربه‌های شلاق را در زندان تاب نیاورده بود و زیر شکنجه سکته کرده بود.

یادداشت

راهبری نوشته

Previous Post: گلدان ِمنقشِ گلی
Next Post: خشت خام و آینه

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme