سوهان روح

        فصلی از «چکمة گاری»

من در ولایت با کار، زحمت و مشقّت بزرگ شده بودم و از کار واهمه‌ای نداشتم، با این‌همه ترجیح می‌دادم صبح تا شب سنگ و صخره به‌‌دوش می‌کشیدم و یا با کلنگ چاه می‌کندم، ولی سمباده نمی‌کشیدم. از سمباده زدن بیزار بودم؛ خش‌خش سمباده در طول روز رشته‌هایِ اعصاب‌ ضعیف و فرسوده‌ام را می‌تراشید؛ می‌خراشید و هر روز یک پیراهن گوشت تن‌ام می‌ریخت. سمباده خشک سوهان‌ جسم و جان‌ام بود و روزها رنج و عذاب‌ام می‌داد.

از آن‌جا که شب‌ها درس می‌خواندم و از چشم برادرهایم «محصّل» بودم، هرگز به شکوه و شکایت لب تر نمی‌کردم تا مبادا به ‌‌طعنه و تمسخر پوزخند می‌زدند و مرا «نازک نارنجی» یا «بچّه ننه» می‌نامیدند. باری، اغلب شاگردها در و دیوارها را سمباده می‌کشیدند و زیر ‌کار را آماده می‌کردند؛ با این وجود استاد کارها نیز به تکه‌ای سمباده نیاز داشتند تا اگر در‌ جائی به‌ زبری و ناهمواری‌هائی بر‌ می‌خوردند، با لبة تیز کارتک می‌تراشیدند و با سمباده صاف می‌کردند و بعد بتونه می‌کشیدند و یا رنگ می‌زدند. غرض، کارتکی باریک و تکه‌‌ای سمباده ابزار ضروری حرفة ما بود و من بناچار آلت آزار و شکنجه‌ام را تویِ جیبِ شلوار کارم می‌گذاشتم و روزها همه جا با خودم می‌بردم: سوهان روح!... سوهان روح!

سمباده سوهان روح من شده بود؛ هر روز صبح تا سر از بالش بر می‌داشتم، در و پنجره‌هایِ آهنی زنگ زده و سمباده را به یاد می‌آوردم و دهان‌ام پر آب می‌شد. هر روز صبح برزخ و خواب‌‌‌‌آلود تا لب حوض حیاط می‌رفتم، سر لک می‌نشستم، مدتی به شرشر شیر آب گوش می‌خواباندم تا صدای سایش و ‌خش‌خش چندش‌آوری که مدام توی سرم می‌پیچید از یاد می‌بردم و بعد مانند برّه‌ای رو به مسلخ راه می‌افتادم. هر روز صبح گیج و خواب‌آلود نگاهی به بام خانة آفرودیت می‌انداختم و می‌گذشتم. شوکت سحرخیز نبود و اغلب شب‌ها شیطنت می‌کرد. با اینهمه در روزهای گرم و بلند تابستان، هر ازگاهی از تاریکی‌ها بیرون می‌آمد و به قهقهه می‌خندید:

«هی سیاهسوخته، هی، هی، سیاهسوخته...»

دختر برزخ به شوخی، با کف دست توی سر شوکت می‌زد:

«آفرودیتا، داداش کوچولوی من سیاهسوخته نیست، سبزه‌ ست»

آفرودیتا با سرخوشی آواز می‌خواند و بشکن می‌زد:

«سفیدِ سفید، صد تومن

سرخ‌ و سفید، سیصد تومن

حالا که رسید به سبزه 

هر چی بگی می‌ارزه ... هرچی بگی می‌ارزه...»

در‌ رفتار و گفتار شوخ و شاد شوکت و در لودگی‌ها و شیطنت‌های او تمنائی طبیعی نهفته بود‌ که همه‌جا مانند عطر دلپذیری از گلِ وجودش می‌تراوید و مرا به‌ سرگیجه دچار می‌کرد. من روز اول، آن روزی که معنایِ آفرودیت را با ادا و اطوار و لوندی پرسیده بود، به طور غریزی به منظور او پی برده بودم؛ آن روز تلنگری به ذهن‌ام خورده بود و به شک افتاده بودم؛ گیرم به تعبیرِ دخترِ برزخ من هنوز کال بودم، هنوز نرسیده بودم، خوردنی نشده بودم و نباید آفرودیت خیال خام می‌پخت. با این‌همه شوکت در آن روزها انگار بجز سیاهسوخته و یا سبزه به کس دیگری دسترسی نداشت و تا زمانی که در سرآسیاب بودم، هر زمان فرصتی دست می‌داد، سر به‌ سرم می‌گذاشت. بار آخر مرا از پشت بام صدا زد و گفت:

«الوعده وفا سیاهسوخته، بیا بالا...»

آن شب، مانند میرزاها روی تشکچه‌ای چهار زانو نشسته بودم و از زبانِ زنِ ناتور برای پدر و مادرش نامه می‌نوشتم: شوکت به‌قوم و خویشان، دوستان و همسایه‌ها با نام و نشان سلام می‌رساند و احوال همه، حتا برّه و بزعاله‌ها را می‌پرسید و‌ گزارش می‌داد: در سرآسیاب اتفاقی نیفتاده بود، شوهرش شب‌ها به کارخانه می‌رفت؛ روزها خواب و بیدار ناهار می‌خورد و تا دم غروب مثل خرس قطبی می‌خوابید و خرناسه می‌کشید. ناتور آزرده شده بود و هر روز یک جای بدنش درد می‌کرد و مدام می نالید. ناله، آه و ناله. چند بار او را پیش حکیم برده بود، گیرم بی فایده. و الا آخر..

«خب، از اول بخون ببینم چی نوشتی.» 

آفرودیت به‌این بهانه که به نامه نگاه می‌کند، روی سرم خیمه زد، پستان‌های درشت، نرم و گرم‌اش را به پشت و شانه‌ام چسباند و خندید:

«می‌بینی؟ بی‌خودی نگفتن آدم بی‌سواد کوره.»

آفرودیت به ‌من چسبیده بود، پستان‌هایش را بنرمی به پشت‌ام می‌مالید و من لذّت ناب و ناشناخته‌ای را آرام آرام کشف می‌کردم و دم به دم بیشتر داغ می‌شدم؛ تار و پود وجودم انگار در یکدم گُر‌ گرفته بود؛ داغ شده بودم؛ تا آن شب بوی زن به‌ مشام‌ام نرسیده بود. تا آن شب آن‌همه آشفته و منقلب نشده بودم؛ قلب‌ام مانند پرنده‌ای وحشت‌زده و‌ گرفتار در قفسة سینه‌ام پرپر می‌زد و بی‌تابی می‌کرد؛ کلمه‌ها در نگاه‌ام می‌رقصیدند؛ سطرها را محو می‌دیدم؛ لب از لب بر نمی‌داشتم و از‌ جا جنب نمی‌خوردم؛ نمی‌توانستم. از زبان افتاده بودم؛ مخ‌ام مختل شده بود و همه چیز، زمان و مکان ناگهان از حرکت باز‌مانده بود.

«چرا نمی‌خونی؟ ها؟ خجالت می‌کشی؟ طفل معصوم!»

لب هایم را با زبان‌ام تر کردم و به سختی جان کندم:

«... دیگر عرضی ندارم، ملالی نیست بجز دوری شما که امیدوارم بزودی زود دیدارها میسر می‌گردد. در خاتمه، در خاتمه ... »

آفرودیت از پریشانحالی سیاهسوخته لذّت می‌برد و می‌خندید:

«لب و دهنت خشک شد؟ آه طفلک معصوم، آه، بمیرم الهی؛ صبر

کن تا برات یه لیوان آب خنک بیارم.»

«نه، نه، ممنون، خودم میرم، خودم ...»

«هی، کجا می‌ری؟ نمیذارم بری؟ صبر کن برات آب بیارم.»

از جا بلند شدم؛ قلم و کاغذ را روی پیش بخاری گذاشتم و سر به زیر راه افتادم. شوکت دست‌هایش را با شیطنت از دو ‌طرف باز کرد و در درگاهی اتاق ایستاد: چادر نماز سفید و گلدار از روی شانه‌هایش فرو لغزید و زیر پایش افتاد، آن را با پنجة پا کنار زد و با دلسوزی گفت:

«طفلک معصوم، چرا اینقدر‌‌می‌ترسی؟ ببین، از هیکل من خوشت نمیاد. می‌دونی، به من میگن آفرودیتا...»

شوکت چادر نمازش را آگاهانه رها کرده بود تا اندام خوشتراش و به قوارة او را در آن پیراهن گلبهی، نازک و‌ کوتاه می‌دیدم؛ آه، آفرودیتا! آفرودیتا! بند دل‌ام ‌لرزید و نگاه‌ام را به سرعت دزدیدم.

«چی شد؟ مگه تا حالا بویِ زن به دماغت نخورده؟»

سرم را بلند نکردم تا مبادا چشم‌ا‌م به چشم آفرودیت می‌افتاد.

«هی، هی، چرا فرار می‌کنی؟ مگه می‌خوام بخورمت؟»

راه افتادم و سراسیمه از پله‌ها سرازیر شدم:

«مادرم، مادرم الان میاد دنبالم...»

نه، فرار غیر ممکن بود، آفرودیتا روزها مانند شاهپرکی در نگاه‌ام پرپر می‌زد و خیال‌ام را با خودش تا بالای بام و تا زیر پشه بند ناتور می‌برد و با ناز و عشوه برهنه می‌شد: «بیا سیاهسوخته! بیا...» روزها، صبح تا ‌شب، توی اتوبوس، تویِ راه، سَرِ کار، هر‌ کجا که بودم آفرودیتا و آن چند ثانیة شیرین و سرشار را به‌‌ یاد می‌آوردم و شب‌ها تا دیروقت در دنیائی رویائی و رنگین پرسه می‌زدم و روزهای گرم و ملال‌انگیز تابستان را با خیال خوش آفرودیتا به ‌شب می‌رساندم. با این‌همه اغلب خستگی، دلتنگی و بیزاری ظفر می‌شد، گاهی به آخر می‌رسیدم؛ کارتک و سمباده را با خشم و نفرت به گوشه‌ای می‌انداختم و به همه چیز تف می‌کردم:

 «نکبت، سوهان روح، اه، اه، سوهان روح...»

سمباده خشک سوهان روح من شده بود و علی‌حُر می‌گفت:

«نقاش باید همیشه یه تیکه سمباده تو جیبش داشته باشه»

حسن مرغدل برادر بزرگ‌اش را به استادی قبول نداشت. بنظر او

علی حُر «اَلَکی» کارفرما شده بود و از ما ایراد بنی‌اسرائیلی می‌گرفت:

«حضرت آقا از کلاهدوزی فقط آب پوفش رو یاد گرفته.»

آب این دو برادر ناتنی من هرگز توی یک جوی نمی‌رفت:

«نه داداش، حرف‌های من شاخ داره، همین.»

من اگر‌چه فرهنگ لغت و لیچار کربلائی عبدالرسول را در کودکی حفط کرده بودم، ولی هنوز مانند حسن مرغدل از خشم فریاد نمی‌کشیدم: «زن جلب‌ها!!». این ناسزا از پدر به پسر به ارث رسیده بود و من تا مدت‌ها به منظور پدر و پسر پی نمی‌نبردم و این جماعت را نمی‌شناختم؛ راستی چه کسانی و چرا زن جلب بودند؟ این زن جلب‌ها انگار در تاریکی‌‌ها کمین کرده بودند؛ چشم و چار و چهره نداشتند و سرنوشت ما را رقم می‌زدند:

«ها؟ باز چی شده؟ چرا برزخی، چرا بق کردی؟»

بستة سبماده آهنی و سرنج را از برادرم گرفتم و به اتاق بردم:

«خوشا به حال میمون‌هائی که از درخت پائین نیومدن.»

علی‌حُر جدی نگرفت و به شوخی برگزار کرد:

«لابد هوس کردی برگردی جنگل، بری بالای درخت نارگیل»

«آره والا، خوشا به حال میمونِ درخت نارگیل.»

 در آن روزها گاهی به روز و روزگار میمون‌ها حسرت می‌خوردم.

«چه خوش خیال. به خدا قسم دو روز تو جنگل طاقت نمیاری.»

«نه، اگه میمون بشم، مطمئن باش طاقت میارم. مشکل اینجاست که آدم دیگه نمی‌تونه میمون بشه.»

 «جنگل؟ ... آدم و هوا توی بهشت برین طاقت نیاوردن، تو...»

«آدم و هوا افسانه‌ست؛ بهشت و جهنم رو پیغمبرها اختراع کردن تا مثلاً خلق‌الله رو بترسونن و به راه راست هدایت کنن... اجداد ما ...»

«ای داد، دو باره می‌خوای بگی اجداد ما میمون بودن؟»

«نه، می‌خوام بگم ایکاش اجداد ما از درخت پائین نمی‌اومدن.»

شاید ‌اگر اجداد ما به‌کنجکاوی از درخت‌ها پائین نمی‌آمدند؛ روی دو‌ پا راه نمی‌رفتند و دست‌هاشان آزاد نمی‌شد، هرگز این جهان به وجود نمی‌آمد و ما هنوز در جنگل‌ها از این شاخه به آن شاخه می‌پریدیم و از درد و یا شادی، از تشنگی و یا گرسنگی و یا در عطش و آرزوی جفتگیری زوزه می‌کشیدیم. آن دست‌های بلند آزاد شده، بیکار نماندند و کار دست اجداد ما دادند؛ اجداد پشمالوی ما قد‌ راست کردند، دنیا و مافیها را بشکل دیگری دیدند و در راه، بنا به ضرورت، روز به روز واژه‌ تازه‌ای ساختند تا شاید به‌ یاری زبان این جهان پیچیده را می‌شناختند و به راز هستی پی می‌بردند. شاید افسانه‌ها نیز ریشه در این تلاش دیرینه و در تخیل و تفکر انسان نا امید و خسته داشته باشند. شاید افسانه‌ها زمانی به‌‌ وجود می‌آیند که آدمیزاد ذلّه و بیزار ‌‌‌‌از زندگی یکنواخت و ملال‌انگیز، چاره‌ای می‌‌جوید و در آرزوی فرار از واقعیّت کسالت بار، دنیای دیگری می‌آفریند. من روزها و شب‌ها در آن دنیایِ زیبا و افسانه‌ای پرسه می‌زدم و هرگز مجال نمی‌یافتم تا قصه‌هایم را بنویسم. در‌آن قصه‌ها شوکت هربار به شکل و شمایلی ظاهر می‌شد و سرنوشت غم‌انگیزی پیدا می‌کرد؛ بار آخر با مردی زیبا، خوش بَر و بالا و زبانباز از خانه می‌گریخت و به شمال می‌رفت؛ مردک پا انداز از آب در می‌آمد و او را در اختیار مشتری‌‌های هتل می‌گذاشت. چند‌ صباحی بر این منوال می‌گذشت و سرانجام سر از فاحشه ‌خانه در می‌آورد و به ‌اهالی «قلعه» ‌می‌پیوست. در شهرنو خانم رئیس‌‌‌ و زن‌ها شوکت را آفرودیتا صدا می‌زدند و عنوان قصة من نیز «آفرودیتا» بود.

«تو تا چار کلاس درس خوندی، منکر بهشت و جهنم شدی.»

«داداش، داروین با سند و مدرک ثابت کرده که ما تخم ترکة آدم و هوا نیستیم. اجداد ما توی غارها زندگی ‌می‌کردن...»

علی‌حر رند و زیرک بود؛ دم به تله نمی‌داد، می‌دانست کی و‌ کجا کوتاه بیاید و به شوخی برگزار کند تا بحث به جدل نکشد:

«به اجداد و نیاکان ما کاری نداشته باش، جد ما غُر پُشت بود. ما از تیره و تبار غرپشت‌ها هستیم، مگه بابا به تو نگفته؟»

«می‌دونم، تیرة غُرپشت‌ها و کلّه سفیدها...»

«تو از طرف مادری به‌کله سفیدها رفتی. موهای سر و ریشت مثل دائی جان زود سفید می‌شه»

موهای مادرم در میانه سالی یکدست سفید شده بود.

«راستی داداش، خبر داری پسر دائی کجا رفته؟»

«شنیدم رفته پیش اصغر دهقان. دست ما نمک نداره داداش، اون بچّه یتیم تا نیمچه اوستا شد، واسة ما طاقچه بالا گذاشت. پسر‌ خان دائی بدتر از اون. خب چکار کنم؟ انتظار داری ناز هر‌‌خشتک نشوری رو  بکشم؟ قاصد بفرستم دنبالشون؟»

تا زمانی‌که عبدالله و پسردائی با من می‌کردند، سمباده زدن را به ‌آن‌ها وامی‌گذاشتم و به ندرت و بنا به‌‌ ضرورت سمباده می‌کشیدم. عبدالله، شاگرد سابق علی‌حر، زیر دست حسن مرغدل و من خم و چم این حرفه را در مدت کوتاهی یاد گرفت و راه صد ساله را یک شبه پیمود؛ عبدالله به واسطة علیرضا کارفرمای دم کلفتی پیدا کرد؛ با او به شمال رفت؛ مرغدل و کارگرهای برغمدی در کرج ماندگار شدند؛ من تنها ماندم و بناچار همة مراحل نقاشی را از ابتدا تا انتها دست تنها انجام می‌دادم و بجای شاگردها در و دیوارها را سمباده می‌کشیدم. تنهائی و سمباده خشک آزارم می‌داد. روزها مدام عصبی بودم، مدام حرص می‌خوردم و دنبال بهانه‌ای می‌گشتم تا داد می‌کشیدم و یا با کسی قهر می‌کردم.

«سوهان روح، آه، سوهان روح!!»

 هر‌ روز ساعت شش راه می‌افتادم؛ از سرآسیاب تا سه راه آذری پیاده می‌رفتم و از آن‌جا سوار اتوبوس دوطبقة شرکت واحد می‌شدم، دو‌بار خط عوض می‌کردم تا سر ساعت هشت به خیابان نظام آباد می‌رسیدم و غم دنیا به دل‌ام می‌ریخت: ساختمان قدیمی و نِسَر بود؛ دیوارها از چهار سو، سر به فلک کشیده بودند و آفتاب هرگز از لب بام‌ها پائین‌تر نمی‌آمد؛ درآن ساختمان قدیمی درها، پنجره‌های آهنی و دیوارها همه چیز پوسیده و زنگار گرفته بود و من صبح تا غروب سوهان بر اعصاب‌ام می‌کشیدم و با‌ سمباده‌‌ آهنی و سمباده خشک زنگار و زنجاب می‌تراشیدم. هر روز، صبح تا غروب تنها بودم و غروب‌ها زن و مرد جوانی که آن خانة متروک را گویا به ارث برده بودند، بی‌سر و صدا می‌آمدند، چرخی توی اتاق‌ها، آشپزخانه و حمام می‌زدند، نگاهی به ‌سقف‌های بلند و زنجابی می‌انداختند و با هم به به پچپچه حرف می‌زدند. در ظاهر امر میراث‌خوار زن جوان بود که هر روز به رنگی و مدلی لباس می‌پوشید؛ هفت قلم آرایش می‌کرد و در همه موارد قبل از نامزد و یا شوهرش نظر می‌داد و مدام نظرش را در‌‌بارة رنگ اتاق‌ها، آشپزخانه و حمام عوض می‌شد.

«خانمه دیروز دوباره می‌گفت سالن رو کوبیسم کنین»

«مگه تو به این زنکة تازه به دوران رسیده مستوره ندادی؟»

علی‌حُر جامعه شناسی نخوانده بود، با این‌همه به فراست تازه به دروان رسیده‌ها را می‌شناخت و از ادا و اطوار و رفتار و کردار آدم‌ها پی به خاستگاه اجتماعی آن‌ها می‌برد. در آن سال‌ها از برکت نفت، طبقة متوسط به سرعت رشد می‌کرد و ماهیّت و هویّت آن در طرز لباس پوشیدن زن‌ها و شکل و شیوة زندگی آن‌ها که تقلیدی سطحی‌از غرب بود، بروز می‌یافت. زن‌ها سال به سال بیشتر و بیشتر در دانشگاه‌های سرتاسر کشور درس می‌‌‌خواندند؛ مانند مردها وارد بازار ‌کار می‌شدند؛ دوش به دوش آن‌ها در اداره‌های دولتی و خصوصی کار می‌کردند و حضورشان روز به روز بیشتر در بیرون از خانه و در جامعه احساس می‌شد. زمانه به ‌‌مرور دیگر شده بود و روزگار رنگ دیگری به خودش می‌گرفت. هر چند این تغییر و دگرگونی باب طبع شریعتمدارها و مردان خشک‌‌اندیش و متعصب نبود. خمینی گویا در آن سال‌ها صدای اعتراض مردم مذهبی و واپسگرا شده بود؛ صدائی که شاهنشاه در‌ گلو خفه کرده بود. در ‌آن زمان من دوران دشوار بلوغ را از سر می‌گذراندم؛ در‌ دنیائی مبهم و مه ‌آلود دور خودم می‌چرخیدم و هنوز به این‌گونه مسائل فکر نمی‌کردم و حتا مانند علی حُر به طور غریزی متوجة تغییر و تحول زمانه نشده بودم. سال‌ها باید می‌گذشت تا در‌این گوشة دنیا به گذشته‌ها بر می‌گشتم و همه چیز را به روشنی می‌دیدم. در آن روزهائی که شاه و همة مردان او چهرة مملکت را با سرخاب و سفیداب فرنگی بزک می‌کردند و سرمست از بادة پیروزی، چهار اسبه بسوی دروازه‌های تمدن می‌تاختند، گلیم بخت مردم ما در مسجد‌ها و حوزه‌ها بافته می‌شد.

«خانمه یه روسری نازک آورده بود و می‌گفت اتاق خواب منو این رنگی بزن، رنگ اون روسری توی مستوره وجود نداره.»

«واسة همین عزا گرفتی؟ نگران نباش، خودم یه سوسنی قشنگی براش درست می‌کنم.»

«سوسنی که کاری نداره؛ خانمه یه ‌رنگی بین صورتی، گلبهی و سوسنی می‌خواد، خیال می‌کنه من ونسان وانگوکم.»

«ونسان وانگوک دیگه کیه؟ ببینم، چی به زنکه گفتی؟»

«هیچی، گفتم من وانگوک و پیکاسو نیستم خانم... نشناخت»

«تو باز با صاحبکار بد حرف زدی؟ مگه وانگوک چکاره‌ست؟»

«ونسان وانگوک نقاش امپرسیونیست هلندی بود، خودکشی کرد. پابلو پیکاسو نقاش کوبیست اسپانیائی بود... تمام دنیا اونا رو می‌شناسن.»

علی‌حر با موسیقی فرنگی، اسم‌ها و‌ کلمه‌های فرنگی و هر‌ چیزی که بوی فرنگ می‌داد، میانة خوبی نداشت و همه را به حساب قرتی بازی و «جیگولی»، تفاخر و فضل فروشی می‌گذاشت:

«خدا آخر و عاقبت ما رو با تو بخیر کنه.»

«آخه داداش، اسم پابلو پیکاسو به گوش مکرّمه نخورده، اون وقت میاد میگه سالن منو کوبیسم کنین...»

«باید می‌گفتی چشم خانم، چشم، کوبیسم می‌کنیم»

«تو می‌دونی تا حالا چند بار نظرش عوض شده؟»

«ده‌ بار، بیست بار، صاحبکاره داداش، حق داره. باید با مردم مدارا کرد، مدارا، مدارا...»

در آن روزگار سالن و غذا خوری را بشکل لامِ لاتین می‌ساختند و در دیوار سمت آشپزخانه دریچه‌ای تعبیه می‌کردند تا غذا از آن جا «سرو» می‌شد. معمار دیوار بین اتاق‌ و راهرو را برداشته بود، دیوار کلفت آشپزخانه را سوراخ کرده بود تا شاید میراثخوار به آن ‌لام لاتین می‌رسید. با این‌همه خانه قدیمی بود، با این تغییرات و تعمیرات امروزی و مدرن نمی‌شد و تازه به دوران رسیده‌ها بیهوده تلاش می‌کردند.

«کوبیسم، کوبیسم، هیهات، وسمه بر ابروی کور.»

«من غروب بر می‌گردم، به زنکه بگو صبر کنه تا من بیام.»

آن روز غروب، بر‌ خلاف عادت، زن و مرد جوان نیامدند؛ غروب در ‌خانه را بستم، خسته و خراب، روی سکوی سنگی کوچه به انتظار نشستم. شب جمعه بود و من به ‌این خیال که مواجب‌‌ام را مثل هر هفته می‌گیرم، دارائی‌ام را تا صنّار آخر خرج کرده بودم و از این بابت نیز پکر و‌کلافه بودم. چرا؟ چون دوچرخه‌ام خراب شده‌ بود و اگر چند سکه دو ریالی ته‌ کیسه‌ام مانده بود، بلیط می‌خریدم و مثل هر روز به سرکلاس می‌رفتم و ‌با اتوبوس شرکت واحد به خانه بر ‌می‌گشتم؛ حتا اگر پنج قران می‌داشتم، دو ساعت چشم به راه نمی‌نشستم و آن‌همه حرص نمی‌خوردم و جوش نمی‌زدم:

«پُک پُکو... پُک پُکو... پُک پُکو...»

اگر دیگ شوربا، شالی و یا شله زرد روی آتش به جوش می‌آمد و  پُک‌‌‌پُک می‌کرد، من گویا مادرزاد خود خور بودم و به تعبیر مادرم بی‌اجاق و آتش مدام پُک‌پُک می‌کردم. پدرم معتقد بود که مثل خان ‌دائی زود‌ رنج شده بود‌‌م و با این روحیّه و این خلق و خو، روز خوش به خودم نمی‌دیدم.

«چه عجب آقا، بالأخر اومدی»

علی‌حر با موتور سیکلت وسپائی که تازه خریده بود، شق و رق از راه رسید و با سرعت به بن بست نیمه تاریک پیچید؛

«دهه، تو هنوز اینجائی؟ زنکه امروز نیومد؟ چیزی نگفت؟»

«جیب خالی کجا برم آقا؟ تو قرار بود غروب برگردی.»

از روی «وسپا» پیاده نشد و موتور را خاموش نکرد:

« طاق آسمون که به زمین نیومده؟ یه خرده دیر شده.»

«یه خرده دیر شده؟ بسکه واستادم علف زیر پام سبز شد»

«خب چرا واستادی؟ چرا نرفتی سر کلاس؟»

 «چرا واستادم؟ چرا؟ تو نمی دونی چرا دوساعت منتظر شدم؟»

«اگه یه‌هفته مزد نمی‌گرفتی، چی می‌شد؟ دنیا به آخر می‌رسید؟ زن و بچّه‌هات گرسنه می‌موندن؟»

«نه، من نانخور ندارم، اگه پول بلیط می‌داشتم، می‌رفتم آقا.»

«بیا، بیا بگیر و اینقدر غُر نزن و واسة من اخم و تخم نکن»

علی‌حُر هرگز جلو ما یک دسته اسکناس از جیب‌اش در نمی‌آورد، بلکه به قول حسن مرغدل، همیشه لائی می‌کشید. من که کف کرده بودم، اسکناس کهنه را روی پیاده رو انداختم و راه افتادم:

 «بیست تومن؟ بیست تومن؟ مگه به گدا پول میدی؟»

برادرم که انتظار و توقع این رفتار بی‌ادبانه را نداشت، غافلگیر شد و دهان‌اش از تعجب باز ماند. با این وجود به اعتراض هیچ حرفی نزد و من نیز به عقب بر نگشتم و سرم را بلند نکردم. همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاده بود و من قبل از واقعه، به آن فکر نکرده بودم. این واکنش احمقانه و کودکانه بود، با هیچ منطقی جور در نمی‌آمد و من تا مدتی سر از ماجرا در نمی‌آوردم و نمی‌فهمیدم چرا ناگهان منفجر شده بودم. بی‌تردید سمیاده‌ اعصاب‌ام را خرد و خراب کرده بود و در‌ آن مدت جان‌ام را به لب‌ام رسانده بود: سمباده، سوهان روح! گیرم من آن‌شب به چون و چرائی، به درستی و نادرستی رفتارم نمی‌اندیشیدم؛ به داوری و قضاوت نمی‌نشستم و کلاه‌ام را قاضی نمی‌کردم. در هر‌حال بنظر خودم، همیشه حق با من بود. چرا؟ چون من به عنوان کارگر، برادر و فرزند، تکلیف و وظیفه‌ام را تا آن‌جا که مقدور بود، به‌‌ خوبی و با احساس مسؤلیّت شدید انجام می‌دادم و از‌ دیگران نیز چنین توقع و انتظاری داشتم. گیرم برادرم سادگی، صداقت و دغدغه‌هایِ مرا نداشت، با رندی طفره می‌رفت؛ شانه از زیر‌بار خالی می‌کرد و من اغلب اوقات دلسرد می‌شدم، حرص می‌خوردم و یا مانند شب آخر می‌ترکیدم و اسکناس‌کهنه را پیش پایِ او پرت می‌کردم. بعدها چند ‌بار دیگر این اتفاق افتاد: در نیروی هوائی شاهنشاهی یک‌‌ بار قیچی و رادیوی ترانزیستوری را به هوایِ ملاج سرپرست قسمت و یک‌بار خودکاری را به‌سوی فرمانده پرت کردم؛ کار به جاهای باریک کشید؛ گذرم به‌‌دادگاه و بازداشتگاه پایگاه افتاد و دو سال از ارتش فراری شدم. بماند، جلو نیفتم.

در میدان فوزیه، رو به روی صف مارپیچی مسافرها به‌خودم آمدم و تازه به یاد آوردم که پول و بلیط نداشتم. مدتی به تردید پا به‌پا مالیدم و از خیر کلاس شبانه، درس و مشق گذشتم. در هرحال خیلی دیر شده بود، حتا اگر بلیط می‌داشتم و سوار اتوبوس می‌شدم، به زنگ آخر می‌رسیدم و یک ‌‌‌‌ساعت درس جغرافی ارزش نداشت تا راه‌ام آن‌همه دور می‌کردم.

«خب، حالا چکار کنم؟»

چند‌‌بار به‌ سرم زد تا از ازدحام و شلوغی استفاده می‌کردم و بدون بلیط سوار می‌شدم؛ کسی چه می‌دانست، شاید شانس می‌آوردم و پا رکابی مرا نمی‌دید؛ یک ‌‌‌بار با این خیال توی صف ایستادم و تا جلو اتوبوس رفتم، گیرم بی‌فایده، جرأت نکردم، خجالت کشیدم و از نزدیک در برگشتم.

«بزدل، ترسو، احمق، چرا نرفتی بالا؟»

 بلیط اتوبوس شرکت واحد ارزان بود؛ اگر اشتباه نکنم، مبلغی در حدود دو قران. نه، ارزشی نداشت، شاید اگر آن‌همه مأخود به حیا و مغرور نبودم؛ اگر شرم، حیا و غرور مانع‌ام نمی‌شد، به مسافری رو می‌‌انداختم و با گردن کج، یک یا دو تا بلیط می‌گرفتم. نشد، نتوانستم. دست‌ام به تکدی دراز نمی‌شد‌ و از خیال گدائی حتا خجالت می‌کشیدم؛ با این‌همه خسته بودم و وسوسه رهایم نمی‌کرد. تا به‌ پارک شهر برسم، چند بار به این نیّت رو به مسافرها و پا رکابی رفتم و در نیمه راه منصرف شدم. تا به سنگلج برسم، در ‌مسیر اتوبوس، نزدیک هر ایستگاه پا سست می‌کردم، سر به زیر و مردد، مدتی پا به ‌پا می‌مالیدم و دو باره راه می‌افتادم. نه، نتوانستم، جرأت و شهامت نداشتم و زبان در دهان‌ام نمی‌چرخید. سر انجام قید اتوبوس را زدم و نفسی به راحتی کشیدم: «جهنم، پیاد می‌رم»

«یک قرون... زنی که برّه زائید، خانما، آقایون یک قرون....»

باغِ سنگلج یا پارک شهر، مرکز شهر، اول و آخر چند خط اتوبوس شرکت واحد بود. نزدیک ایستگاه پیرمردی کتاب‌های کهنه و دست دوم را در پیاده‌ رو بساط می‌کرد و بیخ دیوار می‌نشست. نه‌ چندان دور از بساط پیرمرد، پسرکی روزنامة تک برگی می‌فروخت و خبر فاجعه‌ای تکاندهنده یا معجزه‌ای حیرت‌آور را با صدای جوجه خروسی فریاد می‌زد:

«یک قرون، یک قرون... زنی که هفت قلو زائید...»

اخبار وقایع اتفاقیّه عجیب و غریب بود. زن‌ها بره، میمون و یا بچّه‌های چهار کله و هشت قلو می‌زائیدند؛ بز و بزغاله‌ها به زبان فارسی و عربی حرف می‌زدند و شعر می‌سرودند و آدمکش‌ها سر بچه‌ها را در‌قنات کهنه از قفا می‌‌بریدند. شگفتا که این‌همه توجه هیچ‌کسی را جلب نمی‌کرد و کنجکاوی رهگذرها و مسافرها را بر نمی‌انگیخت؛ انگار این جور خبرها را بس که شنیده بودند، به ‌مرور زمان عادی و طبیعی شده بود و کسی را ککش نمی‌گرید. شاید بس‌که دروغ، چاخان و لاطائلات به گوش آن‌ها خورده بود به همه حوادث بی‌تفاوت و بی‌اعتنا شده بودند و واکنش نشان نمی‌دادند؛ انگار به ‌همین دلیل نویسنده روزنامة تک برگی آن داستان‌هایِ فاجعه بار و هول‌انگیز را می‌آفرید تا شاید کنجکاو می‌شدند و یک شماره می‌خریدند. نمی‌دانم، لابد هنوز بودند مردمی که این دروغ‌های شاخدار را باور می‌کردند و یا کسانی که محض تفریح و سرگرمی می‌خریدند. اگر غیر ‌از این می‌بود، نویسنده آن‌ خزعبلات را نمی‌نوشت و چاپخانة خیابان بوذر جمهوری چاپ نمی‌کرد و پسرکی در پیاده رو جار نمی‌زد.

«یک قرون... زنی که برّه زائید... یک قرون...»

نگاهی به صف طولانی و مارپیچ مسافرها انداختم و جلو‌‌‌‌ نرفتم، بی‌فایده بود. برگشتم و دوباره مدتی به تماشای کتاب‌ها ایستادم. کتاب‌ها، حتا کتاب‌هایِ دست‌ دوم پیرمرد مانند آفرودیتا، جاذبه‌ای سحرآمیز، مرموز و نهفته‌ای داشتند و توجه‌ام را جلب می‌کردند. تماشای روی جلد کتاب‌ها از جمله سرگرمی‌های من بود که هیچ هزینه‌ای در بر نداشت. در سنگلج، بس ‌که هر بار به کتاب‌ها زل زده بودم، عنوان چند کتاب‌ در خاطرم مانده بود: مانند «آن سوی چهره‌ها» اثر دستغیب، «مردی که در ‌‌غبار‌گم شد»، «کاپیتان محتاط». طرح روی جلد و نام کتاب مرا وسوسه می‌کرد و حتا آن شب، به رغم خستگی مفرط، بنا به عادت نگاهی گذرا به کتاب‌ها و به «آن سوی چهره‌ها» انداختم و راه افتادم. من اگر چه آن کتاب دستغیب را هنوز نخوانده بودم، ولی از طرح روی جلد کتاب به ‌این نتیجه رسیده بودم که نویسنده به‌ دنیای درون آدم‌ها اشاره می‌کرد و لابد پشت هر چهره‌ای، موجود پیچیده و مخوفی پنهان شده بود که به‌ چشم ما نمی‌آمد. طراح از ماسک استفاده کرده بود و ماسک در تأتر چهرة واقعی بازیگر را می‌پوشاند؛ تماشاچی‌ها (مردم) چهرة او را نمی‌دیدند و او را به ‌جای شخصیّت نمایش می‌گرفتند. لابد منظور نویسنده این بود که آدم‌ها مانند بازیگران تأتر مدام در صحنة زندگی بازی می‌کردند؛ نقش می‌آفریدند و ما به ‌‌ماهیّت وجودی آن‌ها پی نمی‌بردیم. از طرح روی جلد کتاب چنین استباط می‌شد. لابد در پشت هر چهرة زیبائی دیو و ددی خفته بود و لابد آفرودیتا... آفرودیتا... لابد پشت آن ماسک زیبایی که آفرودیتا بر چهره داشت، عفریته‌ای کریه و

بد طینت پنهان شده بود. وای آفرودیتا، مگر ممکن بود؟

«آهای جاکش، بی ناموس، بی شرف... ابنه‌ای...»

سرم را بلند کردم، زنی، به دنبال پیکانی که آرام آرام دور می‌شد، می‌دوید و فحش‌هایِ چارواداری می‌داد. مردی سر و نیمتنه‌اش را از پنجره سواری بیرون آورد، دست‌اش را مشت کرد و حوالة زن داد و هوارکشید

«بزن به چاک جنده لگّوری!!»

زن لنگه کفش‌اش را به طرف مرد پرت کرد، گیرم بی‌ثمر. سواری به خیابان فرعی پیچید و زن درمانده، زیر تیر چراغ برق نشست و به هق هق افتاد و آن‌ها را نفرین کرد. نه، خوش نداشتم آخر و عاقبت آفرودیتا به این‌جاها می‌کشید؛ لگوری می‌شد؛ آخرشب، سر پل امامزاده معصوم، روی جدول خیابان می‌نشست و زار زار‌گریه می‌کرد؛ با این‌همه بنا گفتة پدرم، دیر یا زود این واقعة تلخ رخ می‌داد. کربلائی عبدالرسول آخر کار شوکت را حدس زده بود و آن مرد رند به‌ ندرت در این موارد اشتباه می‌کرد. باری، حرف پدرم خیلی زود سبز شد و زنِ ناتور شبانه از خانه گریخت.

«تا حالا کجا بودی برّه‌م، چشمام سفید شد.»

پس ‌از یک روز کار، فرسنگ‌ها پیاده روی‌ خسته و عصبی بودم و حوصله نداشتم تا نیمه شب به مادرم توضیح می‌دادم:

«ننه، مگه چه خبر شده، چرا اینهمه زن تو کوچه واستادن؟»

مادرم تا سرکوچه آمده بود، مچ دست‌ام را گرفته بود و می‌کشید:

«بیا بریم، بیا، بیا، به ما مربوط نیست، بیا بریم»

مادرم انگار پی برده بود‌که پسرکش آخر شب، از خبر فرار شوکت آفرودیت خوشحال نمی‌شد و یا مثل همیشه از رسوائی می‌ترسید.