سردردهای مزمنرا از پدرم به ارث برده بودم. میراث دانش! بابا بعد از مرگ مادر تا سالها از سر دردهای مزمن رنج میبرد و دایم از پا درد مینالید. دردها و بیماری ها همه جا با او بودند تا سرانجام در خانة کوی کلیسا از پا درآمد و در جمشیدآباد تهران تا آخر عمر زمینگیر شد. با اینهمه تا زمانی که به دفتر خاطرات بابا دسترسی پیدا نکردم به ابعاد رنج بی پایان او پی نبردم: سوارکار پیاده!
– گلندام، این چیه که از سرشب داری می خونی؟ کور نشدی؟
آنا رو به چراغ آمد و نگاهی به دفتر انداخت: «ها؟»
– عمّه ثرّیا گذاشته بود روی پیش بخاری.
عاشق دیرینة آنا از همسر دومش دختری به یادگار گذاشته بود و از دنیا رفته بود. آنا سلطان از«دختر تهرانی» الله وردی دلچرک بود و میانة خوشی با «عمّه ثریّا»یِ ما نداشت:
– نخیر، یادش نرفته، نه جانم، هیچی از یاد «اون خانم» نمی ره.
– عمّه ثرّیا فقط این چند صفحه رو ماشین کرده، ولی باقی …
– بیا، بلندتر بخوان ببینم بابات چی نوشته؟
– آخه جا افتادگی داره، من قبلاً خوندم، ببین آنا ، باید …
صدای آنا می لرزید و مثل همیشه از بی سوادی معذّب بود:
– گفتم بلند بخوان، تو که مثل من کور نیستی، ها؟ سواد نداری؟
آن بخش خاطرات را عمّه ثریا گوئی به تازگی تایپ کرده بود:
«… پس از يک سال و اندی خدمت در لشکر اوّل مرا به دانشکدة افسری فرستادند که چندین سال درقسمتهای مختلف به سمت فرماندهی و استادی و غيره مشغول کار بودم. در اين دوره بود که جنگ شهريور پيش آمد و تار و پود ارتش شاهنشاهی در ظرف دو ساعت از هم گسيخت ولی راز واقعی اين شکست ننگين هرگز آشکار نشد و مسؤلين و تبهکاران اصلی با نقاب تازه و ظاهرالصلاح تری خرابکاری های سابق ادامه دادند. … چند ماه پس از واقعه شهريور بیست به در بار منتقل و در سمت آجودانی دفتر نظامی شاهنشاهی مشغول کار شدم، ولی عمر خدمت من در آن جا کوتاه بود و چند ماهی بيشتر به درازا نکشيد، دشمنان و درباری ها به کمک ملکة مادر دسیسه چینی و توطئه کردند و منتظر خدمت شدم…»
– همین؟ ها؟ تب کرد و مرد؟ به همین سادگی؟
نه، انگار افسانه های مادر بزرگ چندان بی پایه و بی اساس نبود، گیرم به من مهلت نمیداد و هربار فقط فهرست فصل ها را میخواندم:
– طاقت بیار آنا، چندین و چند صفحه نوشته، من که هنوز …
– بلند شو بریم پیش فرشاد و سهند، بریم اونجا برام بخوان.
برگه های تایپ شده را برداشتم و آنا دوباره دستور داد: «بخوان»
« … انتظار خدمت من پنج روز بيشتر به طول نيانجاميد و دوباره مرا به خدمت فراخواندند، ولی من زيربار نرفته برای هميشه از ارتش کناره گيری کردم و رفتم که به فکر يار دگری باشم و کار دگری…»
– یار دگر وکار دگر؟ چرا ننوشته شهناز و مهناز رو به خواهرهای مقدس سپردم، زیور و سهند و مادرم رو وبال گردن لیلا جان کردم و …
«… از دربار سه بار مرا به خدمت فرا خواندند و سه بار رد کردم!»
– می فهمی، حرف شاه مملکت رو زمین انداخت ولی جرأت نکرد
اون فقره چک رو پس بفرسته، گیرم اون همه پول به باد فنا رفت…
– کدوم پول آنا؟ راسته که شاه به بابا …
داستان «هدیة شاگرد به استاد» تا روز آخر عمر دانش مطرح بود.
– نه، نه، دانش همه چی رو ننوشته، اگه همه چی رو نوشته بود، سنگ از غصه می ترکید. آره، سنگ می ترکید … بخوان، از اوّل بخوان.
« … محيط تازة تحصيلی برای من و امثال من از هر حيث غير متجانس و وحشی بود. قبل از اين که آخرين لقمة ناهار يا شام از گلوی ما پائين برود ما را به خط کرده و مدّت زيادی می دواندند و يا قدم آهسته می بردند. غير از هشت ساعت خواب اجباری بقيّة اوقاتِ ما را می گرفتند و آنی ما را به حال خود نمی گذاشتند. در اين مورد بی مزگی را به جائی رسانده بودندکه اغلب دانشجويان ساعتهای متمادی به خود می پيچيدند و پنج دقيقه وقت برای قضای حاجت پيدا نمیکردند. خلاصه از همان روز ورود به دانشکده افسری آسايش و آزادی را به نام تعليمات و انضباط از ما سلب و با زور و اطاعت کور کورانه و بستن زبان انتقاد و سؤال، به تدريج ما را به ماشين های بی اراده و احساس تبديل می کردند …»
– آنا، خیلی از صفحه ها نیست، جا افتادگی داره، ببین!
« …رياست مدارسکل نظام به عهدة امير لشکر نخجوان معروف به امير موثق بود و او علاوه براين سِمَت، رياست ارکان حَرب کل قشون را نيز به عهده داشت. اميرموثق مردی بسيار ترسو، دهن بين و احمق بود…»
– اگه دانش شاخ تو شاخ این جماعت نگذاشته بود…
تیمور دانش شیوا، ساده و روان نوشته بود، خاطرات او مانند رمان جذابی کشش داشت و اگر پیر زن مدام دست روی شانه ام نمیگذاشت و بر حوادث تاریخی و شخصی مکمّله ای نمی افزود، دفتر خاطرات او را یک نفس میخواندم و تا آخر شب به پایان میرساندم. آنا سلطان با همة عشق
و علاقهای که به گل سر سبد بچّه هایش داشت پا روی حق نمیگذاشت و
جاهای خالی خاطرات او را پر می کرد:
– بابام با کی سر شاخ شده بود؟ با امیر موثق یا با شاه؟
– هه، نه، به قول خودش با تبهکاران در افتاد، هی هی، تبهکاران!
ماجرا از این قرار بود: بعد از شکست ارتش و تبعید رضا شاه، بعد از این که دانش به دربار راه پیدا کرده بود و تا مرتبة آجودانی بالارفته بود در مقام افسری وطن پرست که غرورش از شکست جریحه دار شده، بنا به تجربه و شناختی که از ساخت و بافت پوسیده و منحط ارتش شاهنشاهی داشت بر آن شده بود تا در بارة «آن حادثة ننگین تاریخی» کتابی بنویسد و امرای خائن ارتش، تبهکاران و مسؤلین اصلی شکست را به مردم معرفی کند و پرده از راز فروپاشی ارتش و فرار مفتضحانة امرای ارتش بردارد. به همین منظور در روزنامه ها آگهی داده بود، نشانی و شمارة تلفن گذاشته بود و از دست اندرکاران وکسانیکه اطلاعاتی در این مورد داشتند خواهش کرده بود تا با او تماس میگرفتند و یا مکاتبه می کردند.
– می بینی؟ هیچ آدم عاقلی از این کارها می کنه؟
من هنوز درگیر دربار و مقام و مرتبة تیموردانش بودم، هاج و واج به آنا نگاه میکردم و حرفی نمی زدم.
– آره، لانة زنبور رو آتش زد و کار دست خودش داد… بخوان!
خاطرات دانش را با صدای بلند می خواندم و هر بار با اشارة آنا و به رغم میل خودم قرائت را قطع میکردم، دندان روی جگر میگذاشتم تا به تعبیر و تفسیرهای او گوش می دادم.
– چی شد آنا؟ لانة زنبور کجا بود؟ توی دربار؟
انگشت اشاره اش را روی دفتر گذاشت و گفت:
– بخوان، بخوان، بزرگ تر که بشی خودت می فهمی، بخوان.
«… در یکی از همین روزها من در بیمارستان شمارة یک پهلوی
بستری و تحت مداوا بودم. در اطاق ما باز شده افسر بیماری را وارد کردند و روی یکی از تخت ها خواباندند. این افسر همان نایب دوم کیانفر بود. کیانفر در موقع ورود به اطاق توجهی به من و یکی دو نفر از افسران بیمار که در آنجا بودند، نکرده مستقیماً به طرف تختی که به او نشان داده بودند رفت و روی آن دراز کشيد. طبیب کشیک بیمارستان آهسته به ما اظهار کرد که در نایب عوارض جنون پیدا شده و مشاعر او دچار تشنج و اختلال گردیده است و می بایستی دقیقاً تحت مراقبت قرار گیرد. من و بیماران دیگر دست و پای خودمان را کمی جمع کرده و با این که از این پیش آمد متأثر بودیم، چون مجنونی را دراتاق ما خواباندند فوق العاده ناراحت شديم و تصمیم گرفتیم در اولین فرصت از رئیس بیمارستان تقاضا کنیم که اتاق او را عوض کنند.
باری، چند دقیقه به سکوت گذشت و ما با کمال دقت و مراقبت ناظر اين دیوانه جدیدالورود بودیم. ولی او حرکتی نمیکرد و چشمش را به نقطة نامعلومی دوخته و به آن خیره شده بود. دفعتاً از جا برخاسته سیگاری آتش زد و نشست، مثل این که مشاعرش به حال عادی برگشته. تا چشمش به من افتاد تبسمی کرده سلامی داد و به طرف من آمده کنار تختم نشست. او با افسران دیگر آشنائی نداشت:
– سلام سرکار دانش.
من که با احتیاط هر چه تمام تر مواظب حرکات و رفتار او بودم شروع به صحبت کرده از کسالتش پرسيدم. کیانفر لبخندی زد و گفت شرح حال من تفصیلی دارد و بعد برایت تعریف می کنم. اول تو بگو ببینم چه کسالتی داری. من جریان بیماری خود را گفته بعد از هر دری سخن به ميان آوردم و سؤالات گوناگون و متنوعی کردم ولی تعجّب نمودم ازاین که کوچکترین اثری از جنون و اختلال مشاعر در صحبت ها و در حرکات و رفتارش دیده نمی شد. موقع صرف چای بود. پیشخدمت چند فنجان چای آورد و روی کمد هر یک از ما که در کنار تختخوابمان قرار داشت، گذاشت و رفت، ولی از حرکات و وجنات و مخصوصاً از نگاه هائی که زیر چشمی به این دیوانه می کرد به خوبی پیدا بود که خیلی نگرانست و مثل این بود که هر لحظه انتظار داشت به او حمله کند و سر و صورتش را با ناخن و دندانهایش بکند. پس از صرف چای کیانفر سیگاری به من تعارف کرده سیگاری هم خودش آتش زد و خواهش کردکه اگرحالم مساعد است کمی در باغچه بیمارستان که با سلیقة زیادی گلکاری شده بود قدم بزنیم.»
– می بینی گلندام؟ها؟ نگفتمکه هیچکسی مثل دانش من دلسوز نبود و دل و جرأت اونو نداشت و نداره، … بخوان!
«من که تا آن موقع برای یک مرتبه هم بادیوانهای رو به رو نشده بودم در قبول خواهش او کمی تردید کردم و با اين حال باز به روی خود نیاورده و بلند شدم و به اتفاق از کريدور طبقه فوقانی عبور کرده پلّه ها را سرازیر شده و در باغچه شروع به قدم زدن کردیم. از پشت شیشة پنجرهها و اطاق های بیمارستان سرهای بیماران پیدا بود که با کنجکاوی زیادی ما را تماشا می کردند. معلوم بود همه آن ها از آمدن دیوانه ای به بیمارستان مطلع شده بودند. ياد ضربالمثل معروف «ديوانه چو دیوانه ببیند خوشش آيد» افتاده خندهام گرفت و پیش خودگفتم اگر مریض ها مرا دیوانه بدانند حق دارند… خلاصه پس از صحبت مختصری به کیانفر گفتم: «قرار بود داستان کسالتت را برایم تعریف کنی. من به شنیدن آن خیلی علاقمندم.» لبخندی زد وگفت: «من در خودم کوچک ترین کسالت و نقاهتی احساس نمی کنم. نه، من بنابه تشخیص سر لشگرکریم آقاخان بوذرجمهری ديوانه شدهام، آنهم یک دیوانة خطرناک». با شنیدن این جمله من تکانی خورده، ولی به روی خود نیاوردم. کیانفر پس از لحظهای سکوت آهی کشیده و در حالیکه پلک های هر دو چشمش را به تندی به حرکت در می آورد و مثل اینکه می خواهد از تجمع قطرات اشک جلوگیری کند به حرف خود ادامه داد: « سرکار دانش، کریم آقا حق دارد، تشخیص او غلط نیست. من دیوانه هستم نه فقط من، بلکه همة ما بجزعدة معدودی شکم گندة حمّال که بر ما حکومت میکنند دیوانه هستیم ولی نه دیوانة خطرناک، کريم آقا اشتباه کرده. نه، ما دیوانگانی هستیم که اگرجرأت و جسارتی داشته باشیم فقط چند کلمه حرف می زنیم و نهایت چند سطر نامه می نویسیم. آری، آزار و خطر ما از این حد تجاوز نمی کند. ای کاش ما دیوانگان خطرناکی بودیم، اگر چنین بود هرگز این حمّال ها نمیتوانستند برما حکومت کنند. اگر ما دیوانه و خطرناک بودیم این همه قید و زنجیر که به گردن و دست و پای ما گذاشته اند هر قدر هم محکم بود در مقابل خشم ما تاب مقاومت نمی آورد. ما بدبختانه از زمره دیوانگانی هستیم که هزارها مثل من و شما را یکی از این حمّال ها می تواند مانند گلة گوسفندی به یک چوب براند، کما این که می راند. نقص دیوانگی ما این است که خطرناک نیستیم!» در این جا نایب کیانفر پس از مکثی قوطی سیگارش را باز کرده سیگاری به من تعارفکرد و سیگاری هم خودش آتش زد و بعد به صحبتش ادامه داد: «وضع زندگی من بسیار رقّت آوراست، من یک مادر و يک زن و سه فرزند دارم. بله من خیلی زود متأهّل شدم. ما همه در اطاقی زندگی می کنیم که مبل و اثاثیه آن عبارت است از دو تخته گلیم، چهار دست رختخواب و یک آينة بخت که جزء جهیزیه زنم و چند خرده ریز مختصر دیگر از قبیل سماور و یک منقل و غیره … این اتاق هم به منزله ناهار خوری ما است و هم محل خواب و هم پخت و پز ما. همسایه هائی هم که در اطاق مجاور زندگی می کنند خوشبخت تر ازما نیستند. مدتهاست که یکی از بچّه های من مریض شده و مادر بیچارهاش آن بد بخت را رو به قبله کرده است ولی نمی دانم بگویم خوشبختانه يا بد بختانه نمرد. من در تمام مدت بیماری فرزندم حتی یک بار هم نتوانستم طبیبی به بالینش بیاورم. سرکار دانش، همقطار، تو دستت داخل کار است و خوب می دانی که ۵ ۵ تومان اسمی ۵ ۴ تومان رسمی کفاف خرج شش نفر را نمی دهد. من تا چند ماه پیش دندان روی جگر گذاشته و به هر نکبتی بود روزگار گذراندم، ولی ادامه آن طاقت فرسا بود. تصمیم گرفتم رؤسا را در جریان زندگی و وضع خانواده ام قرار داده و توجه آن ها را برای بهبود این وضع جلب کنم. روی همین تصمیم گزارش هائی با رعایت سلسله مراتب فرستادم و مکرّر کردم. سرکار دانش، این بی شرفها به جای این که به درد من برسند و به وضع رقتبار عائله ام توجهی کنند، شفاهاً به من گفتند که اگر به تقدیم این قبیل گزارشها ادامه بدهم تنبیه و مجازات خواهم شد. آخرین تهدید ها روز دو شنبه هفته قبل بود. میدانی که بعداز ظهرهای دو شنبه و پنج شنبه هر هفته برنامه کار لشگر ها تفرج و رقص و بازی است. نفرات دستة من در آن روز تحت نظر گروهبان دسته به رقص و تفریح مشغول بودند و من هم به یکی از درختهای چناری که در طرفین خیابان شمالی بود تکیه کرده و به بدبختی و فلاکت خودم و زن و بچّه ام فکر می کردم. به حدی من غرق افکار گوناگون و پریشان بودم که وقتی فرمانده هنگ به مناسبت آمدن کریم آقا سوت کشید و خبردار داد، اصلاً متوجة سوت و عربدة او نشدم. موقعی به خودم آمدم که داد و بی داد و بگیر و ببند کریم آقا را در چند قدمی خود شنیدم. خودم را فوراً جمع و جور کرده و دستی بلندکردم و مثل مجسمه بی روحی در برابر کریم آقا ایستادم. فرماندة هنگ به عرض حضرت اجل رساند که قربان اين همان افسری است که گزارشهای مهمل و مکررّش موجب ملال خاطر و عدم رضایت حضرت اجل شده است. کریم آقا رو به فرماندة هنگ کرده گفت: دیدید، من از روز اوّل به شما گفتم که این افسر دیوانه است، چرا او را به مریض خانه نفرستادید؟ ببرید، ببرید در مريض خانه معالجه اش کنید. ببرید، ببرید …!
در اين جا کيانفر مجدداً آهی کشید و پس از لحظه ای سکوت دو باره به صحبت خود ادامه داد: «بله، مرا به بیمارستان شماره ۳ برده و در آن جا خواباندند، من البته اسماً بیمار ولیرسماً بازداشت و زندانی بودم. شب اوّل مریضخانه برمن مثل شب اوّل قبرگذشت. کسی نبود که به منزل پولی و یا پیغامی بفرستم و یقین داشتمکه مادر و زنم و اطفال معصوم و بیگناهم شب را گرسنه سحر خواهند کرد. چون که آنها پولی نداشتند و به انتظار من بودند که قوت لایموت برای آنها ببرم. صبح روز بعد پزشک امراض داخلی برای معاینه من آمد و پس از احوال پرسی به برگ گرافیک تغییرات حرارت بدنو تشخیص مرض که روی تابلوکوچکی به میلة پائینی تخت خواب نصب بود نگاه کرد. در مقابل تشخیص مرض نوشته بودند: «عوارض مقدماتی جنون!» سراپای مرا دقیقاً معاینه کرده سؤالات مختلفی از من نمود و بعداً دستورهائی به معین پزشک و پرستارها داد و داروهائی هم اعم از قرص و کپسول و آمپول تجویز کرد. کم کم امر به خود من هم مشتبه می شد: راستی من ديوانه هستم یا اين ها؟»
نالة آنا سلطان در آمد و اشک در چشمهایش جمع شد:
– وای به حال مادر بد بخت … وای به حال مادر … بخوان!
«… مادرم که از غیبت ناگهانی من در شب قبل بی نهایت مشوش و مضطرب شده بود صبح زود برای کسب خبر از حال من و علّت غیبتم به لشکر میآید و زن بیچاره ام که تشویش و اضطرابش کمتر از مادرم نبوده برای پرستاری بچه ها در منزل می ماند. پیر زن بیچاره تا نزدیک ظهر دم در لشگر ایستاده و به این و آن التماس می کند که خبری از من بیاورند ولی هیچ بی انصافی توجهی به حالش نمیکند تا این که بر حسب تصادف وقتی از گروهبانی در بارة من سؤال می نماید چون گروهبان نا مبرده جزء گروهان ما بود و از جریان امر اطلاع داشت پیر زن را به بیمارستان هدایت می کند. سرکار دانش نمی توانم بگویم وقتی مادرم دراطاق را باز کردو مرا روی تخت و با لباس سفید مریضخانه که بی شباهت به کفن نیست دید چه حالی پیدا کرد. دراین لحظه البته او به گرسنگی دیشب خود و عروس و نوه هایش توجهی نداشت و فقط به فرزندش به تنها تکیه گاهش به تنها مایه امیدش که فعلا در قبر بیمارستان خوابیده بود فکر میکرد. نمی دانی چقدر گریه کرد. به زحمت زیاد آرامش کرده و قضیّه را برایش شرح دادم. بیچاره از شنیدن آن دوباره گریه را سر داده و درحالی که اشک می ریخت دست های چروکیده و لرزان خود را به طرف آسمان بلند کرده ولی بغض گلویش را گرفته بود و صدایش درنیامد. نفهمیدم در چنین حالی از خدای خود چه تقاضائی کرد. افسوس که گوش خدا هم برای شنیدن این ناله ها واستغاثه ها حاضر نیست. من از این منظره و این حالت منقلب شده بودم. افسران بیماری هم که در اطاق من بودند منقلب شدند. حتی یکی از آن ها تحمل نیاورده و پتو را به سرش کشید و خوابید اما از تکانهای پتو به خوبی محسوس بود که گریه می کند…»
– وای، دل سنگ به حال اون بیچاره آب می شد…خدا الهی!
« … از شنیدن این ماجرا حال من هم دگرگون شد. سیگاری به کیانفر تعارف نموده سیگاری هم خودم آتش زدم. کیانفر پکی به سیگارش زده و باز به صحبت ادامه داد: ظهر بود و پیشخدمت ناهار آورد، به زحمت توانستم دو تا قاشق برنج به مادرم بخورانم. بیچاره سعی می کرد خودش را سیر نشان دهد تا مبادا متأثر گردم. در صورتی که من یقین داشتم از شب گذشته تا کنون گرسنه ست. از مختصر پولیکه در جیب داشتم کمی برای هزینة سیگارم برداشتم و بقیه را به مادرم دادم و روانة منزل کردم. بی خوابی شب گذشته و افکار پریشان مرا خسته کرده بود و چون مطمئن شده بودم که زن و بچّه ام اگر شب گذشته گرسنه مانده اند امروز حتماً لقمه نانی برای ناهار خواهند داشت با آرامش خاطر به خواب رفتم. تازه از خواب بیدار شده بودم که پرستاری با عجله وارد اطاق شده و ضمن مرتب کردن ملافه ها وپتو ها گفت: حضرت اجل تشریف آوردند. پس از لحظهای کریم آقا بوذرجمهری و رئیس بیمارستان و فرماندة هنگ و طبیب کشیک وارد اطاق شده وکریم آقا به طرف تختخواب من پیش آمد و سایرین چند قدم پشت سر او دست بالا ایستادند. کریم آقا رو به رئیس بیمارستان کرده گفت: «حالش چطوراست؟ معالجه اش می کنید؟!» رئیس جواب داد: «بله قربان، در اجرای امر مبارک مشغول معالجه شدهایم.» امیر سر جنباند و گفت: « من از روز اوّل می دانستم دیوانه ست» دانش چیزی نمانده بودکه برای مرتبه دوم هم امر به خود من مشتبه شود. خدایا راست میگویند و من دیوانه شده ام؟ بله؟ نکند من از فرط دیوانگی خودم را عاقل و کاملاً عادی می دانم. البته هیچ دیوانه ای نمی گوید من دیوانه ام. دفعتاً منظرة رقت بار زن و بچّه ام در نظرم مجسم شد و مرا از تردید خارج کرد. سرکار دانش، در آن لحظه که آن منظره در برابرم مجسم شد نیرو و جسارتی پيدا کردم. از جای خود حرکت کرده و در داخل تختخواب نشسته و به کریم آقا گفتم: حضرت اجل، اجازه میفرمائید بنده فقط چند کلمهای به عرض مبارک برسانم؟ پرسید: ها؟ چه می گوئی؟ گفتم: اجازه میفرمائید عرایضم را تا آخر عرض کنم؟ صدایش را بالا برد: گفتم بگو ببینم چه می گوئی؟ ناگهان یادم از جقة اعلیحضرت آمد. بزرگترین قسم کریم آقا بوذرجمهری در دورة زمامداری رضا شاه جقة اعلیحضرت شاهنشاهی بود. سری تکان داد و در چشم های من خیره شد. جقّة اعلیحضرت کارش را کرد و او را وا دار ساخت که به حرفهای منگوش دهد: شما را قسم به جقّة اعلیحضرت اجازه بفرمائید تا عرایضم را تمام کنم و حقایقیرا شفاهاً و حضوراً به عرض مبارک برسانم. حضرت اجل بنده دیوانه نشده ام، بنده افسر شرافتمندی هستم که با پنج سر عائله در نهایت تنگدستی و فلاکت زندگی می کنم. البته قربان تصدیق می فرمائید که مهر و محبت پدر و فرزندی ارتباطی به درجه و مقام ندارد. جان نثار پدرسه طفل هستم و به آن ها علاقمندم. یکی از اطفالم متجاوز از سه ماه است که سخت بیمار شده و چند مرتبه تا آستانة مرگ رفته و برگشته ولی پدر سر شکستهاش حتا برای یک مرتبه هم توانائی این را نداشته که طبیبی بر بالینش بیاورد. حضرت اجل، از این گذشته، فدوی دوماه است که نتوانسته ام کرایه اطاقی را که در آن زندگی می کنم بپردازم و موجر اطاق در اثر مطالبه و مراجعه مکرّر چون موفق نشده اجاره بها را دریافت کندکم کم قیافه و طرز بر خورد و صحبتش را با بنده عوض کرده، هر قدر بنده مقابل او بیشتر محبت و مهربانی می کردم او بیشتر خشونت و درشتی میکرد و دراین اواخر حتا کار را به داد و فریاد و جنجال رسانید. حیثیّتم در خطر افتاد. ناگزیر شدم برای فرار از حرف ها و حرکات زننده و توهین آمیز او ساعات خروج از منزل و مراجعت به خانه را به طور غیر مستقیم تغییر دهم. قربان تصدیق می فرمائید که این وضع قابل تحمّل نیست. بنده دزدی نمی کنم که کسر خرجم را از آنجا تأمین کنم، عوائد دیگری هم غیر از همین حقوق ثابتم که پس از کسر تقاعد و قیمت مجلة ارتش و غیره از چهل و پنج تومان تجاوز نمیکند ندارم. ما هر چه داشته ایم فروخته ایم و دیگر چیزی برای فروش نداریم. اگر حضرت اجل خانوادة بنده را سر فراز فرموده و برای دو دقیقه منزل و مسکن ما را بازدید فرمایند یقین دارم که به حال ما رقت خواهند آورد. قربان باور بفرمائید که بنده شرم دارم به صورت زرد و افسرده زن و بچّه ام نگاه کنم. قربان، خواهش می کنم وضع اسفناک ما را به عرض اعلیحضرت همایونی برسانید. اعلیحضرت مراحم خاصی نسبت به حضرت اجل دارند، وضع ما را به عرض همایونی برسانید و استدعا بفرمائید بذل توجهی درحق ما خدمت گزارها شده و حقوق مارا از روی حساب و با درنظرگرفتن سطح زندگی و حد اقل احتیاجات قطعی تعیینکنند. اگر این کار میسر نیست لااقل مقرر بفرمائید که یک اطاق در اختیار ما بگذارند و روزی چهار جیرة سربازی به ما بدهند و سالی دو دست لباس از نازل ترین پارچه ها به مادر و زن و بچهام و دو دست لباس سربازی به فدوی مرحمت کنند و در صورتیکه زن و فرزندانم بیمار شدند آن ها را در بیمارستان لشکر تحت معالجه قرار دهند. قربان توقعات فدوی از این حد تجاوز نمی کند اين ها را بفرمائید به ما بدهند، چاکر حقوق نمی خواهم و اطمینان می دهم که شب و روز با کمال صمیمیت و فداکاری مشغول خدمت گزاری گردم … سرکار دانش، حرف من تمام شده بود و فکر میکردم آنچه باید بگویمگفتهام و نزد خود یقین داشتم که کریم آقا هر چقدر هم سخت دل باشد بعد از شنیدن این حقایق متأثر خواهد شد. کریمآقا به محض اینکه حرف من تمام شد سرش را برگردانده و خطاب به رئیس بیمارستان و فرماندة هنگ گفت: شنیدید؟ نگفتم ديوانه ست؟ چه پرت و پلائی میگوید؟… به اعلیحضرت همایونی دستور میدهد. سرکار می گوید شما بیائید زن و بچّة مرا نگهداریکنید. لباس و غذا به ما بدهید، بیچاره خیال میکند ارتش شاهنشاهی دارالايتام است. من از همان روز اول فهمیدم که این دیوانه است. جناب سرهنگ معالجه اش کنید. این دیوانة خطرناکی است.
… باری، دو روز بعد دستور دادند که مرا از بیمارستان شمارة ۳به بیمارستان شماره ۱ پهلوی منتقل کنند. این بود که امروز مرا با آمبولانس به این جا آوردند. حالا سرکار دانش فهمیدی من چه کسالتی دارم؟ آری من ديوانه هستم، آن هم دیوانة خطرناک … خطرناک …»
– بخوان گلندام، چرا … دنباله ش، … بخوان، ها؟ چی شد؟
– آنا، چند جا افتادگی داره، ببین … جا افتاده:
«… طبق دستور بهداری ارتش نایب دوم کيانفر را از بیمارستان بردند و به دارالمجانین تحویل دادند. بعد از آن دیگر نه او را دیدم و نه از سرنوشت عائله اش خبری داشتم. تا این که سرانجام روزی ….»
– چرا بغض کردی پسرکم؟ ها؟ گریه ت گرفت؟ بخوان، بخوان …
آنا سلطان ناباور و مشکوک سهند را ورانداز کرد:
– سهند، پسرکم، اگه این همه دلنازک باشی هیچ وقت آب خوش از گلوت پائین نمی ره، هیچوقت، مثل بابات… گیرم تو از دانش بیچارة من
انگار دل نازک تری. ها؟ به حال نایب گریه می کنی؟
– آخه نایب کیانفر که دیوانه نبود آنا.
– هی هی روزگار بابات هزاران هزار بار بدتر از نایب بود.
نگاه آنا به راه رفت و انگار به یاد مطلب مهمّی افتاد و آه کشید:
– آه، خدا با ما بود که سر وکار بابات به دیوانه خانه نیفتاد.
دانش بعد از این که به مقام استادی و آجودانی رسیده بود، به یاد همقطار قدیمیاش افتاده بود، از افراد گروهان سراغ نایب کیانفر و خانوادة او را گرفته بود. گیرم هیچ کسی از سر نوشت نایب خبر نداشت، مادر نایب در فراغ پسرشگویا دقمرگ شده بود و همسر نایب بعد ازمدتی در به دری و سرگردانی، بچّه ها را از پایتخت به ولایت برده بود.
– کیانفر؟ کیانفر؟! آنا، مگه شهرت ریحانه، کلفت عمّه لیلا کیانفر نیست؟ مگه آقای مشکات …
آنا خودش را به کرگوشی زد و سؤال سهند را نشنیده گرفت.
– دانش بیچارة من همیشه سنگ مردم رو به سینه زده، آه، هیچ کسی توی این شهر مثل پسر من دلسوز و دلرحم نیست.
گذر سرکار تیموردانش اگر چه مانند نایب کیانفر به دارالمجانین نیفتاده بود، ولی از مشاهدة فساد امرا و تبعیض ها، دزدیها، بی عدالتی ها و بی ناموسی ها به سختی عصبی و بیمار شده بودو در یادداشتهائی که بعدها به دستام افتاد، با موشکافی و هوشمندی و دقت کم نظیری به ذکر جزئیّات و علل تباهی و انحطاط نظام پرداخته بود و اینهمه نشان می داد تا چه حد از حکومت نا امید شده بود و تا چه حدی از امرای فاسد ارتش نفرت داشت. آن کتاب افشاگرانه نوشته نشد و بعدها چند بار یادداشتها را با دقّت خواندم و از تیز بینی، قدرت قلم و هنر او در بيانگره گاه های تاريخی حيران میماندم. همان جزوة کوچک کافی بود تا آدمی پی به عمق فساد و انحطاط ارتش، دولت و علل شکست ایران و حوادث شهريور بیست می برد. آن دستگاه عريض و طويل و پوسيده و منحط دست نخورده از پدر به پسر رسيده بود و از فاسدترين، بی شخصیّت ترین و بی هویت ترین ارتش های دنیا بود. گیرم تیمور دانش که از اعماق جامعه آمده بود و هیچ سنخیتی با ارباب زاده ها و شازده ها نداشت، در همان ارتش فاسد با رقابت ها و رذالت ها و حق کشی ها مبارزه کرده بود و باجان سختی و مشقت فراوان مدارج ترقی را طی کرده بود و بعد ها به قول آنا سلطان «از اسب افتاده بود»
– آنا، آخه، آخه چرا بابام شوفر کامیون شد؟
– آها، سنجوجو، داری به حال دانش بیچارة من گریه می کنی.
– مگه بابام گریه نمی کنه؟ ها؟ بگو چرا بابا گریه می کنه؟
آنا سلطان چاره ای به جز تصدیق نداشت:
– چرا؟ چرا؟ دانش به حال مردم گریه می کنه، به حال افسرها …
تیمور دانش گرچه هر بار به یاد سرهنگ سیامک و یاران او اشک می ریخت، ولی در شمار آن افسرانی نبود که بنا به ادعای عمّه ثرّیا به شاه خیانت کرده و تیر باران شده بودند. با این همه در میهن پرستی دانش و انساندوستی او هیـچ کسی شکی نداشت. تیمور دانش با یک لنگه گالش و یک لنگ گیوه به مدرسه رفته بود، سال ها در سایة آن «چراغی» که به پای خودش روشنائی نمی داد به جز نان خالی و سیب زمینی پخته چیزی نخورده بود و با این همه فقر و محرومیّت دیپلم گرفته بود و به تصادف در دانشکدة افسری نام نویسی کرده بود. دو سال و اندی به دلیل بی پولی در چهار دیواری مدرسة نظام محبوس مانده بود و هرگز مانند سایر دانشجوها به مرخصی هفتگی و ماهانه و سالانه نرفته بود. در همة آن سال ها تفریح و شادی و خوشگذرانی را نشناخته بود، یک لحظه از عمرش را تلف نکرده بود، زبان انگلیسی و فرانسه و عربی را به تمام وکمال آموخته بود، به رغم حق کشی ها و «پارتی بازی ها» در همة دوره ها و همة درسهای نظامی،
تئوری و عملی، شاگرد اوّل شده بود و تا مقام استادی دانشکـدة افسری و استادی ولیعهد و بعدها تا آجودانی دفتر نظامی شاه بالا رفته بودو بعد…
– عمه ثرّیا می گه که بابام با اون افسرها رفیق بوده.
هر بار که اسم عمّه ثرّیا به میان می آمد آنا اخم می کرد:
– هی هی، همة افسرها باید از زیر دست دانش من رد می شدن. بابات استاد بود، میفهمی؟ استاد. بیچاره دانش من چقدر دود چراغ خورد، چقدرقلم به چشمش زد و واسة استادهای مدرسة نظام کتاب نوشت. وقتی
ولیعهد به سلطنت رسید، براش کتاب نوشت تا به ملکه پیشکش کنه.
– اون کتاب ها حالا کجاست آنا؟ چرا بابا اجازه نمی ده که …؟
دست روی شانه ام گذاشت و پرسا نگاهم کرد:
– … تا چی؟ ها؟ دوباره زبان ثرّیا خانم گوز داد؟
– عمه ثرّیا میگفت بابام صد تا عکس با والاحضرت انداخته …
بعدها به آلبوم عکسها دست یافتم و ادعای عمّه تأیید شد:
– ثرّیا خانم هنوز به اون عکس ها می نازه؟ ها؟ هنوز به خلق خدا فیس و افاده می فروشه؟ هی هی، کسی نیست از این خانم خانم ها بپرسه مگه عکس واسة دانش بیچارة من نان و آب می شه؟
دفترخاطرات تیموردانش نیمه کاره مانده بود وگویا گرفتاری ها و بیماری ها و سردردهای مزمن به او مجال نداده بود تا تتمة سال هائی را که درتهران گذرانده بود بنویسد و آن رنجنامه را به پایان برساند. نمیدانم، شاید نوشته بود و عمّه ثرّیا آنها را ازمیان برده بود. به هر حال دانش بعد از ورشکستگی کارخانة بلورسازی، دلزده و مأیوس شده بود و هرگز نامی از دفتر خاطراتش نمی برد و آن روزگار را مانند یونیفورم نظامی وکتاب ها و نقشه ها و چکمه هایش توی گنجه از یاد برده بود و یا تلاش می کرد تا از یاد می برد. شایداگر عمّه ثرّیا به خانة ما نمی آمد و هر از گاهی به دانش پیله نمیکرد و خطاهای دوران جوانی برادرش را بر نمی شمرد ما هرگز از
«شرفیابی سرکار دانش» و گفتگوی او با شاه مملکت خبردار نمی شدیم.
– عمّه ثرّیا میگفت: بابام کله شقّه، گنددماغه، حرف شاه مملکت رو شهیدکرده و لگد به بخت ما زده …
– بخل و حسادت، حسادت! شازده ها چشم نداشتن سر دانش ما رو سبز ببینن. تیمور دانش ریشه نداشت، اصل و نسب نداشت، هم شأن و همسر و همبر آن ها نبود. دانش بیچارة من از زیر بتّه در آمده بود و جاش توی دربار نبود. آدمی که شرف و سواد داشته باشه …آره، دنبال بهانه بودن تا زیر پاش رو جارو کنن.
– آنا، انگار شاه از بابام می خواد که اون کتاب رو ننویسه، آره؟
سهند تا سرگذشت سوارکارِ پیاده را نمی فهمید کوتاه نمی آمد. گیرم آنا در جاهائی تاریخ را با افسانه اشتباه می کرد:
– نه، نه، شاه میگه: حالا وقتش نیست، صبر کن. بابات میگه: نه اعلیحضرتا، برای گفتن حقایق هیچ وقت زود نیست، مردم باید حقیقت رو بدونن. هزار تا دلیل و برهان میاره، اصرار میکنه، ولی شاه قبول نمیکنه و دانش استعفا میده، انگار توی ارتش نمیشه استعفا داد. دفعة اوّل و دوم استعفاش از طرف شاه رد میشه، بابات کوتاه نمیاد، بار سوم به دستور شاه بازنشستهش می کنن.
استاد سابق شاه، ستوان تیموردانش لابد در کاخ مرمر و یا کاخ گلستان، روی صندلیهای زرنگار باشاه مملکت به گفتگو و مباحثه نشسته بود. هر بار به خلاء خیره می شدم و تلاش می کردم دانش را در کنار شاه ببینم، همه چیز در میان غبار و مه دودی به چرخش در می آمد وکم کم محو می شد. دو باره با سماجت پلک می زدم: دانش مانند غولی در دربار، در برابر ابهت و عظمت شاهنشاه، در برابر مردیکه قدرتی نا محدود داشت و سرنوشت رعیّت با اشارة انگشت او رقم می خورد، میایستاد، به مخالفت گردن می کشید، قد بر می افراشت، دم به دم بزرگ و بزرگ تر می شد و مانند خدائی بر فراز سر «پدرتاجدار مردم» خیمه میزد. تیموردانش دست رد بر سینة شاه میگذاشت و تماشای این صحنه شوق و غروری خوشایند سرتاسر وجودم را لبریز میکرد.
– … هی هی، پسرم بازنشسته شد، ولی بدون حقوق بازنشستگی.
دفتر خاطرات او را گرفت، نگاهی با مهر به خط خوش پشت جلد انداخت، آن را مانند کودکی به سینه اش چسباند، چشم هایش را بست و بعد اشک ها ناگهانی و آرام آمدند، اشک ها قطره قطره و بی صدا از گوشة چشم هایش می جوشیدند، پلک های ملتهب و مژه های سوختة پیرزن را تر می کردند و برگونه های تکیدة او فرو میغلتیدند.