سقوط رویاها

فصلی از «رمان مریم مجدلیه»

چشم‌هایِ درشت، سیاه و زیبایِ‌کمال گود افتاده و ‌رقت‌انگیز شده بودند و نگاه‌اش قلب‌ام را به درد می‌آورد.

«ببین، اگه چند روز دیگه بگذره، پول بلیط هواپیما خرج می‌شه

و ما مثل خیلی‌ها در آنکارا به پیسی می‌افتیم»

کمال مبهوت بود و انگار حرفهایم را نمی شنید

«کمال، بازگشت به سرزمین مادری، بازگشت. بر می‌گردیم ایران، از بابات پول می‌گیریم و دوباره... دوباره...»

نی‌نی چشم‌هایش در ته کبود حدقه‌ها به‌درماندگی دو دو می‌زدند و از من کمک می‌خواستند.

«کمال، کمال، این دفعه از راه پاکستان می‌زنیم بیرون.»

کمال دو باره توی لک رفته بود، دوباره خاموش شده بود و لب از لب بر نمی‌داشت؛ توی هواپیما، کنار پنجره نشسته بود، به ابرهای سفید و کلاف در کلاف خیره مانده بود و به‌من جواب نمی‌داد. خاموشی! خاموشی! سکوت سنگین کمال دالانی تاریک و دلشوره آور بود که به مرگ و نیستی ختم می‌شد. کسی چه می‌دانست. شاید به سقوط و خودکشی می‌اندیشید

و یا به پرواز بر فراز تودة انبوه و سفید ابرها. پرواز به سوی ابدیّت!

«بی‌گدار به آب نزنیم، یه شب در تهرون، تو هتل بمونیم بعد...»

دوران تشّنج‌، تندی، تعرّض و پرخاشگری کمال گذشته بود، آرام،

ساکت، منفعل و تسلیم شده بود و به‌تقدیر گردن گذاشته بود. در راه، چند بار دست روی شانه‌‌‌اش گذاشتم، به ‌مهر فشردم و او را تکان دادم: «وطن!» گیرم بی فایده! یک بار رو به من برگشت، چند لحظه مانند غریبه‌ها خیره نگاه‌ام کرد، دو باره رو برگرداند و مهر از لب‌اش بر نداشت. خاموش! بین ما درّه‌ای عمیق دهان باز کرده بود، کمال در آن‌سوی درّه ایستاده و آرام آرام دور و محو می‌شد ‌و من در این‌سوی درّه، مانند مترسکی تنها مانده بودم و با حسرت آه می‌کشیدم. کمال از من رو برگردانده بود، اشک می‌ریخت و هیچ حرفی از خیر و از شر نمی‌زد. بگو صدف خاموش و سر بسته! نه، هیچ کوره راهی به‌‌دنیای تاریک درون او وجود نداشت و من درمانده در کنار او نشسته بودم و نمی‌دانستم آیا به‌یاد گذشته‌ها اشک می‌‌‌ریخت و یا به‌سفری که با شکست رو به رو شده بود و یا به جدائی؟

از مدت‌‌‌ها پیش جدائی رخ داده بود. از مدت‌ها پیش بوی فراغ و جدائی به دماغ‌ام خورده بود، از مدت‌ها پیش زیر یک سقف، ولی دور از هم، در دو دنیای جداگانه زندگی می‌کردیم. گیرم من هنوز نا امید نشده بودم، هنوز طفره می‌رفتم و با خودم رو به رو نمی‌شدم.

«تو چه صلاح می‌دونی کمال؟ من به بابات تلفن بزنم یا تو؟»

روی تخت هتل نشسته بود و مبهوت به من خیره نگاه می‌کرد.

«من یا تو؟ ... چی؟ من، من نمی‌دونم.»

«خب، به بابات چی بگم؟ بگم می‌خوای برگردی کرمان؟»

با کفش و لباس روی تخت مچاله شد و زیر لب زمزمه کرد:

«هرچی دلت می خواد به بابام بگو، من چه می‌دونم؟»

نه، چاره‌ای نبود؛ باید به منزل پدر کمال در کرمان زنگ می‌زدم،

حاجی‌آقا گوشی را برداشت و سینه صاف کرد: «شما؟»

«سلام حاج آقا، می‌بخشین بی‌موقع مزاحم شدم»

«خواهش می‌کنم،  بفرمائید خانم، فرمایشی داشتین»

 «حاج آقا، من همکلاسی پسر شما هستم، امشب اومدم خونه‌ش، دیدم حالش خرابه، بله آقا، حالش خیلی خرابه، می‌خوام اونو بیارم کرمون، بیارم منزل شما، بیارم خدمت شما، حاج آقا، خواهش می‌کنم یه چیزی به

پسرتون بگین که امیدوار و دلخوش بشه، تا رضایت بده و با من بیاد.»

«گوشی رو بده به کمال، چرا زودتر تلفن نزدین؟»

کمال تنها فرزند خانواده، نورچشمی، یکی یک دانه و عزیز دردانة پدر و مادرش بود. بر خلاف انتظار من، حاجی‌آقا با مهربانی و ملایمت با او حرف زد. پدر و پسر با هم آشتی کردند، همه چیز به خیر و خوشی‌گذشت و اخم و گره ابروی کمال پس از مدت‌ها باز شد. گیرم توی هواپیما دو باره توی لک رفت و در فرودگاه، وقتی‌ پدر و مادرش را از پشت شیشه، از دور دید، دستمالی از من گرفت و اشک‌هایش را به تندی پاک کرد.

«مرده شوی، دست خودم نیست، نمی‌دونم چرا بی‌خودی...»

«اشک شادی ست، شادی دیدار بابا و ننه... بریم، چرا معطلی؟»

پدر و مادر کمال، در فرودگاه با خوشروئی، زبان‌بازی و تعارف از ما استقبال کردند و من‌که در سرتاسر راه، دل‌شوره داشتم و دلواپس بودم، دلگرم و امیدوار شدم. گیرم این امید و دلخوشی دوام نیاورد، صورتک‌‌ها در سر سفره از چهره‌ها فرو افتادند، پرده‌ها کنار رفتند، واقعیّت به تمامی رخ نمود و مریم خیالباف مثل هر بار ‌از بالای ابرها با ملاج به زمین خورد.

 « که اینطور، شما تو دانشگاه همکلاسی هستین؟»

سر سفرة شام، داستان دوستی و آشنائی با نورچشمی آن‌ها را مو به مو تعریف کردم و به اختصار گفتم چرا پس از آزادی از زندان و بروز بیماری، در آن شرایط دشوار، بنا به پیشنهاد کمال با هم ازدواج کردیم و...

«چی؟! شما با هم ازدواج کردین؟... کی؟ ... کجا؟»

ازدواج! تا کلمة ازدواج را شنیدند، فضای گرم و مأنوس خانوادگی، تبدیل به سردخانه شد: سرما، سرما، زمهریر! من از مقام دوست دانشجوی دانشگاه کمال، تا حد عروس تحمیلی خانواده نزول کردم و همه ناگهان در برابر موقعیّت تازه‌ام سنگر گرفتند. تناسخ در چند ثانیه رخ داد؛ نقاب‌ها از چهره‌ها فرو افتاد، لبخندها از لب‌ها پرید، سگرمه‌ها گره خورد و طرز نگاه حاجی‌آقا و حاجیه خانم کینه توزانه و خصمانه شد و ناگهان ورق برگشت.

«کمال، این خانم چی می‌گه؟با هم ازدواج کردین یا صیغه...؟»

 آه، کمال، کمال در آن شب نحس، بد بخت‌ترین و غم‌انگیزترین موجود روی زمین بود و خدایا، چقدر دل‌ام به حال‌اش می‌سوخت.

«کمال، کجائی؟ به چی خیره شدی؟ چرا حرف نمی‌زنی؟»

«حاج آقا، داد نکشین، گفتم حال کمال آقا خوش نیست.»

«معلومه که بیماره، ناخوشه، اگه خالش خوش بود دراین وضعیّت ازدواج نمی‌کرد»

«کسی چه می‌دونه، لابد سگ هار گازش گرفته»

خنده، شوخی، خوشباشی و خوشامدگوئی‌های حاجیه‌، خاله‌ها و عمّه‌ها، مانند بادکنکی رنگی با واژة ازدواج ناگهان ترکید. گرمای مجلس، در هوایِ سردخانه یخ زد و شعف و شادی آن‌ها مانند شعلة شمعی با پفی خاموش شد: فاجعه! کمال بدون اطلاع و اجازة پدر و مادرش با من ازدواج کرده بود، طاق آسمان به زمین آمده بود و انگار بزرگ‌ترین مصیبت بر سر خانوادة آن‌ها آوار شده بود. من بانی و باعث این واقعة شوم بودم و در یک‌ دم از چشم آن‌ها افتادم، منفور و مغضوب اعضای خانوادة حاجی‌آقا کاشانی اصل شدم: تناسخ!...از آن لحظه، تا لب از لب بر می‌داشتم، حاجی، حاجیه، خاله‌ها و عمه‌ها و دختر‌های‌ِ آن‌ها، ریز‌ریر می‌‌‌خندیدند، از گوشه و کنار، به من نیش وکنایه می‌زدند و متلک می‌پراندند.

«حاج‌آقا، نورچشمی شما وقتی از من تقاضای ازدواج کرد، عاقل و بالغ بود، بنا به درخواست و پیشنهاد ایشون... از پسرتون بپرسین...»

«خانم عقل سلیم در بدن سالم است.»

«بچّة من ناخوش بوده، مگه خودت نگفتی ناخوش بوده»

«نه، نه، بچّة تو از ترس مأمورها زیر دامن من قایم شده بود.»

«خاله جون، کسی چه می دونه، شاید در اون وضعیّت...»

«کمال چرا ساکتی؟... بگو که من واسة پول بابات کیسه ندوخته بودم، من مهرّیه نمی‌خواستم، بگو که من قصد ازدواج نداشتم.»

«می‌بینی عمه جون، مریم خانم قصد ازدواج نداشته، ولی عجله کرده و به شما نگفته، معلومه خب، اگه شما می‌فهمیدین.»

 «خانم، پسر عمة‌ شما از پلیس، مأمور، پاسدار و از سایة خودش حتا می‌ترسید، از همه‌چی می‌ترسید، بله، از ترس با من ازدواج کرد، ترس از تعزیر. کمال، بگو که به پیشنهاد و اصرار تو بود که ما...»

«خانم، خانم، کسی که دچار اختلال روانی باشه، کسی که ...»

«حاج‌آقا، من به خاطر وضع روحی و آشفته حالی کمال، به خاطر این که به آرامش برسه و خودشو نابود و نفله نکنه، تن به ازدواج دادم و در این مدت مثل تخم چشمم ازش مواظبت و پرستاری کردم. من .... »

«آخه چرا همون روزها به من تلفن نزدین، چرا بی اطلاع ما...»

«کمال، بگو چرا به بابات تلفن نکردی، چرا لال شدی»

چشم‌های کمال پر اشک شده بود. نگاه‌اش را از من دزدید، دست به زانو گرفت؛ از جا برخاست و زیر لب گفت:

«من خسته‌م، از همه چی خسته‌م، می‌رم بخوابم»

«از پسرتون بپرسین حاج‌آقا، من هر چه داشتم و نداشتم فروختم و در تهران و ترکیّه خرج کمال کردم تا شاید... ازش بپرسین، آره، من یه

بار فریب خورده بودم، مهرّیه مو گرفتم و هزینة نورچشمی شما کردم.»

«چی رو ازش بپرسم، مگه من تازه سر از تخم در آوردم؟ من دنیا رو کهنه کردم خانم. آنچه که عیان است چه حاجت به بیان است.»

کمال از گود بیرون رفت و مرا تنها گذاشت. تنهایِ تنها...

خانوادة کمال بلائی به سر من آوردند که جهودها در خرابه‌ها به سر دخترک تنها نمی‌آوردند. من حکایتِ دخترک، سیب سرخ و جهودها را در کودکی از شرارة تابناک شنیده بودم و تا مدت‌ها از جهودها می‌ترسیدم و از آن‌ها نفرت داشتم. بنا به روایت مادرم که او نیز از مادر بزرگش شنیده بود، جهودها دختر بچّه‌ها را درکوچه‌ها با آب نبات، شیرینی و سیب سرخ گول می‌زدند، آن‌ها را می‌دزدیدند، به‌خرابه‌ای خلوت می‌بردند، خون آن‌ها را می‌گرفتند. چرا؟ خدا عالم بود. شیوة خونگیری جهودهایِ داستان مادرم فجیع و رعب‌آور بود و بی‌تردید از مغز مسلمانان متعصّب، خرافی، علیل و ضد قوم یهود تراویده بود. باری، جهودهای منحوس و بد ترکیب، هر کدام سیب سرخی به دست می‌گرفتند، دور تا دور خرابه سر لک می‌نشستند و به دخترک که در آن میانه محاصره شده بود، لبخند می‌زدند:

«بیا بگیر، بیا عزیزم، بیا بگیر...»

 دخترک در هوا و هوس سیب سرخ رو به پیرمرد می‌رفت، جهود

سیخی به بدن او فرو می‌کرد، خون فوّاره می‌زد. دوّمی و سوّمی و تا آخر...

در آن دو روز، چندین بار به‌یاد داستان دخترک و جهودها افتادم، گیرم کسانی که در خانة قدیمی حاجی‌آقا کاشانی محاصره‌ام کرده بودند و مثل عقرب نیش می‌زدند و جسم و جان‌ام را می‌چزاندند، جهودِ دختر دزد نبودند. بلکه مسلمان و مؤمن و معتمد و مشهور بودند: حاجی و حاجیه!

 این قماش مردم در همه جا، در پایتخت و در شهرستان‌ها به هم شباهت دارند. انگار همه را از روی یک الگو و از یک طاقه بریده‌اند. خوی و خصلت فردی و روانشناسی اجتماعی مردمی که قرن‌ها زیر سقف بازارها به سوداگری مشغول بوده‌اند، در مساجد پیشانی به مهر می‌مالیده‌اند و قرن‌ها مقلد و منفعل، پای منبر آخوندها می‌نشسته‌اند، مردمی که مانند موریانه‌ها قرن‌ها درتاریکی، بی‌خبراز دنیا، توی چوب پوسیده می‌زیسته اند، به مرور زمان به هم شباهت پیدا کرده، همرنگ شده‌اند؛ همه از تاریک اندیشی، از تعصب، خشک مغزی و خساست به یک اندازه سهم برده‌اند. حاجی‌آقا از این سنخ مردم بود. پیرمرد تا از داستان ازدواج من و کمال آگاه شد، انگار به یاد معامله، سود و زیان این معامله افتاد و گوش‌اش زنگ زد.

«این ازدواج از لحاظ شرعی ایراد داره خانم»

«چرا؟ ما طبق قوانین مملکت و شرع اسلام ازدواج کردیم.»

«شاید قانونی باشه، بله، شاید در‌محضر ثبت شده باشه، ولی شما، می‌دونستین که پسر ما ناخوش بوده، شما مگه مسلمون نیستین؟»

حاجیه که بال چادرش را به دندان گرفته بود، نیمزبان گفت:

«حاجی، چرا خونتو کثیف می‌کنی، هرکاری یه راهی داره. بله، از هر جای ضرر که برگردی منفعته»

«خب اگه توی این معامله ضرر کردین، از همین‌جا برگردین.»

«شما مگه به همین قصد و نیّت با کمال ما ازدواج نکردین؟ بله، شما مگه واسة همین به این‌جا نیومدین که مهرّیه تونو بگیرین و برین؟»

«من عاشق کمال بودم و هستم. من با پسر شما ازدواج کردم تا از ترس نکیر و منکرها قبض روح نشه. تا بحران بگذره. ‌خیر حاج‌آقا، گفتم من پسر شما رو جادو و جنبل نکردم، بفرما، اونو براتون سوقات آوردم، این شما و این آقا کمال، من که با طلسم و جادو زبون پسر شما رو نبستم.»

«زمانة عاشقی گذشته خانم، این روزها همه عاشق پول می‌شن.»

«پول؟... من به اندازة کافی پول داشتم. من کاسب و تاجر و فاجر

نبودم، نه حاج‌آقا، من کار می‌کردم و هزینة نورچشمی شما رو می‌دادم»

به‌گمان حاجی‌آقا، من نورچشمی آن‌ها را فریب داده و برای ثروت شوهرم کیسه دوخته بودم. شک حاجی‌آقا در آن روزها بی‌جا نبود؛ اگر چه هنوز عمومیّت نداشت، ولی بسیاری از این راه کاسبی می‌کردند، آگاهانه و هدفمند، با مهریّة سنگین به خانة شوهر می‌رفتند و پس از مدتی زمینه می‌چیدند و  بهانه‌ای می‌تراشیدند تا کار به جدائی می‌کشید و شوهر ناچار به پرداخت مهریّة همسرش می‌شد. فضا مسموم و مشکوک بود، توضیحات من ثمری نمی‌بخشید، تلاش‌ام به‌ جائی نمی‌رسید و شک و سوء ظن آن‌ها از میان نمی‌رفت. من جائی در خانوادة آن‌ها نداشتم، پس از دو روز عاجز، خسته و جان به لب شدم، بار و بنه‌ام را بستم و پیش از رفتن، سنگ‌هـایم

را با حاجی و حاجیه حق کردم:    

«ممنون حاجی‌آقا، الحق که خوبی‌های منو جبران کردین، پاداش

خوبی به همسر پسرتون دادین، دست شما و حاجیه خانم درد نکنه. من از محبّت و پذیرائی شما یک دنیا ممنونم، واقعاً در حق من لطف کردین.»

چمدان‌ام را روی راه پلّه گذاشتم و یک‌دم منتظر شدم؛ کمال از اتاق بیرون آمد و به ستوان ایوان تکیه داد.

«مریم واستا، واستا، کجا داری می‌ری؟»

«می‌رم به قبرستون، غیر از هتل کجا رو دارم که برم؟»

اهل بیت حاجی آقا بیرون آمده، روی ایوان به تماشای ما ایستاده بودند. کمال زیرپوش و پیژامه پوشیده بود، پا برهنه بود، چند قدم برداشت و زیر آفتاب، روی پلة آخر نشست:

«مریم، واستا، اینا می‌خوان منو ببرن بیمارستان.»

«خیر پیش. من تو هتل منتظر می‌مونم تا تکلیفم روشن بشه»

انتظار و انتظار!... در آن مدت، هر روز غروب، خسته و کوفته از

شهر بر می‌گشتم؛ تا دیر وقت پشت پنجره، چشم به راه می‌نشستم تا شاید کمال به هتل می‌آمد و آخر شب تلنگری به در اتاق می‌زد. گیرم بی‌فایده، کمال نیامد و من که در شهر غریب، سرگردان مانده بودم، دو باره به آن کوچة دلگیر برگشتم. این بار پدر کمال در خانه را باز کرد و یکّه خورد.

«حاج آقا، به کمال بگو تکلیف من توی این شهر چی می‌شه»

«تکلیف؟ کدوم تکلیف؟ عقل کمال ما سر‌‌جاش نبوده مریم خانم، این ازدواج ایراد شرعی و عرفی داره»

«دبّه در نیار حاجی‌آقا، ازدواج معاملة قالی و زعفرون نیست. عقل پسر شما سر جاش بود، از مأمور و از حکومت می‌ترسید. آدم خل و دیوانه از پلیس و پاسدار نمی‌ترسه، بله، ازدواج ما قانونی بود، قانونی ست!»

«قانونی!... کمال اگه عقل و شعور داشت شاهکار نمی‌انداخت. اگه عقل و شعور داشت پسماندة دیگرون رو نمی‌خورد»

«بله، این شاهکار کمال بود، من باکره نبودم، بیوه بودم، پسمانده بودم، ولی پسر شما اگه دنیا رو بگرده زنی مثل من گیرش نمیاد. حاج آقا، گفتم من از ایشون تقاضای ازوداج نکردم. من این‌جا نیومدم تا ازش طلاق بگیرم. اومدم تا شاید شما کمک کنین و من کمال رو از این مملکت ببرم، ببرم اروپا مداواش کنم. من واسة ثروت شما کیسه ندوختم، این مرد داره جلو چشم ما نابود می‌شه، داره از دست می‌ره، اگه توی این مملکت بمونه تلف می‌شه. حاج‌آقا من زمین رو به آسمون دوختم تا اونو نجات بدم، شما دارین منو مجبور می‌کنین تا از این‌جا برم. باشه، مهر منو بدین تا برم»

حاجی‌آقا برافروخت و باد توی غبغب‌اش انداخت:

«مهر، مهریّه؟ کمال چیزی نداره که به شما بده»

«مهم نیست حاج‌آقا، مهریه ندین، به‌ پای شوهرم می‌شینم، صبر می‌کنم و ارث‌شو می‌گیرم.»

 «ارث؟ کدوم ارث؟ من اونو از ارث محروم می‌کنم»

«این مملکت اونقدرها که خیال کردین بی‌در و دروازه نیست، من شکایت می‌کنم، می‌رم دادگاه تا قاضی تکلیف ما رو روشن کنه»

من هنوز عاشق کمال بودم و در راه رضای خاطر او از جان و مال و مهرّیه ام با طیب خاطر می‌گذشتم و همه چیز را به او می‌بخشیدم. گیرم قرار ما بر این بود که اگر حاجی آقا به پسرش کمک نمی‌کرد و هزینة سفر و قاچاقچی را نمی‌داد، به‌بهانة جدائی و طلاق مهریّه‌ام را از آن‌ها می‌گرفتم و با کمال به پاکستان می‌رفتم. طرح و نقشة ما در کرمان نقش برآب شد، حاجی‌آقا دو دستی سر کیسه‌اش را چسبیده بود و هیچ امیدی به یاری او نبود. کمال اگر چه بنا به توافق قبلی، به طلاق رضـا داده بود تا شاید پولی

دست ما را می‌گرفت، ولی حاجیه حسادت می‌کرد و حاجی مخالفت.      

«دادگاه، خیال می‌کنی دادگاه واسة شما مهرّیه می‌شه؟»

«حاجی‌‌‌آقا، از نورچشمی بپرس، من مهرّیه نمی‌خواستم، به‌اصرار او این مبلغ رو پشت قباله نوشتن تا ازدواج ما طبیعی باشه. حالا اگه کمال لب تر کنه، من مهرّیه‌م رو می‌بخشم و از این‌جا می‌رم؛ در غیر این صورت، تا دهشاهیِ آخرش رو از شما می‌گیرم.»

«می‌گیری؟... اگه کمال تو رو طلاق نده، از کی می‌گیری؟»

«حاج‌آقا، شما بهتر از من می‌دونین با این وضع روحی و روانی که پسرتون داره، اگه تقاضای طلاق بکنم، دادگاه به من حق می‌ده.»

کمال از روی پلّه بر‌خاست؛ اشک‌هایش را با سر آستین پاک کرد، پا برهنه و سر به زیر رو به من آمد.

«مریم، آخه تنهائی بر می‌گردی هتل چکار کنی؟»

«این‌جا بمونم چکارکنم؟ خون جگر بخورم؟ مگه نمی‌بینی؟»  

پول، پولِ سیاه عشق و همة زیبائی‌های دنیا را به‌ لجن می‌کشید!

کمال در گوشة خانه پدری افتاده بود و من آچمز شده بودم. از خیر سفر پاکستان و اروپا گذشتم؛ چند روز، مانند دیوانه‌ها توی شهر کرمان ویلان و سرگردان بودم و فکر و خیال می‌بافتم. اگر‌چه پذیرش واقعیّت دشوار بود و به‌ سختی آن را هضم می‌‌‌‌کردم، ولی چاره‌ای نبود و باید گردن به سرنوشت می‌‌‌‌گذاشتم. کمال از‌ کف رفته بود؛ راه مشترک ما در‌ شهر کرمان، در خانة حاجی‌‌آقا کاشانی به آخر رسیده بود؛ گیرم من هنوز دل از کمال نمی‌کندم و به فکر نجات عشقی بودم که برایش رنج‌ها کشیده بودم.

«مریم، صبر کن تا لباس بپوشم و با تو بیام»

حاجی رو در روی کمال ایستاد و راه او را بست:

«کجا؟ راه افتادی؟ کجا؟ گوش‌ کن پسر، اگه پات رو از آستانة در

این خونه بیرون بذاری، دیگه حق نداری برگردی.»  

کمال یکّه خورد، ایستاد و از سر شانة پدرش گردن کشید:

«مریم، مریم، من حاضرم تو رو طلاق بدم، ولی، ولی بابام...»

«من، من نمی‌خوام گذشته‌ها رو به خاطر پول به لجن بکشم. تو حتا اگه میلیادر بودی، صنّار ارت نمی‌گرفتم. ولی حالا، با این وضع...»

حاجیه مداخله کرد و قدم جلو گذاشت:

«کدوم وضع خانم، پسرک من نا خوشه، اعصابش خرابه، نمی‌تونه نفقه بده، مخش تکون خورده، نمی‌تونه تصمیم بگیره و طلاق بده...»  

«حاج‌خانم، دادگاه وقتی وضع پسر شما رو ببینه با‌ طلاق موافقت می‌کنه و شما مجبور می‌شین مهرّیة منو بدین یا تشریف ببرین زندون آب خنک بخورین. بله راه سومی وجود نداره»

«کمال به این خانم بگو که آه در بساط نداری. این خانم می‌خواد تو رو بندازه زندون، می‌بینی؟ می‌خواد رسوائی ببار بیاره»

«گفتم که من از کمال پول نمی‌خوام، اگه همین حالا به من بگه

مریم برو، بگه برگرد تهرون، بی‌معطلی می‌رم، ولی، ولی از شما می‌گیرم.»

چشم‌های کمال دو باره پر اشک شد، برگشت و روی پله نشست. حاجی‌آقا کف دست‌اش را بالا گرفت، به من نشان‌ داد و پوزخند زد:

«بیا بگیر، مریم خانم، از کف دست صاف نمی‌شه مو کند.»

«مهم نیست حاج‌آقا، من آدمهائی رو می‌شناسم که از کفِ دستِ صافِ شما مو می‌کَنَن، مادرم تو دفتر ِآقا کار می‌کنه، بهش تلفن می‌زنم تا یه تُک پا بیاد این‌جا و کار ما رو به راه کنه.»

در ‌این دنیا آدم‌ها، مثل اجسام هر کدام وزنِ مخصوص دارند و مردم اگر‌ چه همه شیمیدان نیستند، ولی به ‌تجربه تفاوت‌ها را فهمیده‌اند و می‌دانند لولهنگ کسی‌ که در دفتر آقا کار می‌کند چقدر آب بر می‌دارد.

منظور پدر‌کمال تا اسم «آقا» را شنید، رنگ‌اش پرید و کوتاه آمد. بی‌تردید حاجی‌آقا به‌یاد بازجوها و مصیبت‌هائی افتاد که انصار و ابواب جمعی آقا در آن دخمه‌ها به سر پسرش آورده و او را روانی کرده بودند؛ بلاهائی که اگر به ‌سر خرس می‌آوردند، تا اسم آن‌ها را می‌شنید، از ترس مو می‌ریخت:    

«خانم، من توی این شهر، بین مردم آبرو و اعتبار دارم، نمی‌‌خوام از دفتر آقا بیان این‌جا و درامور خصوصی ما دخالت کنن.»

«حاج‌آقا، از پسرت بپرس، من از روز اوّل تنها بودم و تا حالا گلیم خودمو به‌تنهائی از آب بیرون کشیدم و از هیچ احدالنّاسی کمک نخواستم. ولی این‌جا دیگه کارد به استخونم رسید، این‌جا شما وادارم کردین.»

شاید اگر این فکر بکر به خاطرم نمی‌رسید و حاجی‌آقا را عامرانه تهدید نمی‌کردم، درگیری و مرافعة ما چندین و چند ماه به‌درازا می‌کشید؛ بی‌‌تردید خسته و بیزار می‌شدم و سرانجام دست از پا دراز تر بر می‌‌گشتم. گیرم تهدید و ارعاب، اسم رمز‌آقا و نام شرارة تابناک کارگر افتاد، حاجی‌آقا

را خوف و هراس برداشت، سپر انداخت و تسلیم شد:

«برو خانم، برو، از شما بخیر و از ما بسلامت»

دم در، زیردالان ایستاده بودم و به کمال نگاه می‌کردم که بی‌صدا اشک می‌ریخت و نگاه محزون و غمگین‌اش قلب‌ام را می‌فشرد. آه آن نگاه ملتمس و درمانده و آن چشم‌های زیبا سرتاسر راه با من بودند.

«دیگه چی از جون ما می‌خوای، منتظر چی هستی؟»

ناگهان به خودم آمدم، راستی چرا پا به پا می‌مالیدم و نمی‌رفتم؟! چرا؟ کمال، کمال را، قلب‌ام را در منزل حاجی‌آقا جا گذاشته بودم و پایم کشش رفتن نداشت. تا به‌سرکوچه برسم، چند بار برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم، کمال نبود، حاجی او را با خودش به حیاط برده بود:

«کجا می مریم، حالا کجا می‌ری؟»

چند روزی گرفتار حاجی‌آقایِ ناخن خشک، خانوادة خارخسک‌ها، امر طلاق، دفتر ثبت احوال و بانک بودم و هنوز واقعه را به تمامی احساس نکرده بودم و به ادراک‌ام درنیامده بود. باید در اتوبوس تهران تنها می‌شدم تا آرام آرام به یاد می‌آوردم و می‌فهمیدم در کرمان چه اتفاقی افتاده بود و در چه موقعیّت و در چه وضعیّتی قرار داشتم. همیشه همین طور بود؛ در گیر و دار کار زار و زد و خورد، مجال تأمّل و تفّکر نمی‌یافتم؛ بعد از واقعه، در تنهائی و خاموشی، جزئیات حادثه را تکه پاره به‌ یاد می‌آوردم و وقایع مانند تصویرهایِ بریده بریدة فیلمی صامت از منظرم می‌گذشتند، خودم را در میان معرکه می‌دیدم و از رفتار و گفتارم لج‌ام می‌گرفت: الدنگ!

افکاری را که تا نیمه شب توی سرم می‌چرخیدند به زبان نیاورده بودم. مقدس، قدّیس، قداست، معصوم، معصومه، معصیت... نه حاجی‌آقا، هیچ آدمیزادی مقدس نبوده‌است و نیست؛ آدم نمی‌‌تواند مقدس باشد، حتا پیامبر زنبارة شما، هیچ‌ کس، هیچ کس مقدس نیست! آدم‌ها یا آدم‌اند یا نیستند، آدمیّت، آدمیّت. مرده شوی دین و مذهب شما را برد. آی حاجی، آی حاجیه، من مثل یک آدم با پسر شما رفتار کردم، ولی شما، ولی شما، دلال‌ها...ای‌کاش این حرف‌ها را به‌آن‌ها گفته بودم، ای‌کاش گفته بودم من مریم مجدلّیه هستم، ایکاش گفته بودم من از خودم و گذشته‌ام شرمنده نیستم، ایکاش گفته بودم من آدم‌ام و به خودم افتخار می‌کنم، ایکاش...!

«حالا کجا می‌ری مریم؟ کجا؟ کجا؟»

شب از نیمه گذشته بود، سرم را به‌شیشة اتوبوس تکیه داده بودم، به بیابان تاریک نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم. کمال در کرمان جا مانده بود و من، درست مانند آن روزهائی که او را درتهران بزرگ گم کرده بودم، خل و دیوانه شده بودم. در تمام آن راه دراز، کمال با آن چشم‌های غمزده زیر ایوان خانة پدری ایستاده بود و از منظرم کنار نمی‌رفت. در تمام آن راه دراز از اتوبوس پیاده نشدم، لب به غذا نزدم و حتا به کسی نگاه نکردم. همه چیز به آخر رسیده بود و من اندوهگین و بیزار از دنیا و مافیها در آن گوشه، روی صندلی اتوبوس مچاله شده بودم و گذشته‌ها را مرور می‌کردم.  ایکاش معجزه‌ای رخ می‌داد و همه چیز دو باره از اوّل شروع می‌شد، از روز  آشنائی با کمال در کتاب‌فروشی خیابان انقلاب، از آن آپارتمان کوچک که پنجره‌اش رو به میدان اعدام باز می‌شد؛ اعدام، ای‌‌کاش مثل نشمین اعدام شده بودم و این روزگار و این روزهای سیاه را نمی‌دیدم. ایکاش ...

«حالا چکار می‌کنی مریم، کجا می‌ری؟»

کمال در کرمان جا مانده بود و دنیا یک‌باره خالی شده بود، خالی. تهران به آن بزرگی و شلوغی به‌نظرم خالی می‌آمد، انگار روی هوا، در خلاء  راه می‌رفتم، زمین را زیر پایم احساس نمی‌کردم، با همه چیز و همه کس بیگانه بودم، آسمان سربی و دود زده روی قفسة سینه‌ام فشار می‌آورد و در و دیوار شهر مرا می‌خورد. این‌جا و آن‌جا، بی‌هدف و بی‌مقصد و بی‌مقصود پرسه می‌زدم، هیچ‌ کسی و هیچ جائی را نداشتم تا به سراغ‌اش می‌رفتم.

آه مادر، مادر ...

 به یاد مادرم افتادم، مدت‌ها از او بی‌خبر مانده بودم، با آژانس به محلة قدیمی رفتم و به خانه اش سر زدم، نبود. همسایه‌ها گفتند:

«پارسال فروخت و از این‌جا رفت»

به‌کجا رفته بود، نمی‌دانستند. شاید شوهر کرده بود و سرانجام در گوشه ای از این دنیا، به سر و سامانی رسیده بود. شاید در آن‌مدّت سراغی از من گرفته و مرا پیدا نکرده بود، نفهمیدم و پیگیر نشدم. هر چه بود تا روز آخر مادرم را ندیدم. تا روز آخر، از بام تا شام توی خیابان‌ها و پاساژها می‌پلکیدم و آخر شب به‌ هتل بر می‌گشتم، قرص خواب می‌خوردم و تا دم دمای سحر پوزه به ‌بالش می‌مالیدم و صبح‌ زود، کسل و خواب‌آلود از هتل بیرون می‌زدم. بی تاب و بی‌طاقت بودم و در یک‌‌جا دوام نمی‌‌آوردم. از اتاق خالی، از تنهائی و حتا از آینه وحشت داشتم؛ در اتاق خالی دل‌ام بیشتر می‌گرفت. روزها توی شهر و توی شلوغی می‌‌ماندم تا شاید کمال و گذشته‌ را فراموش می‌کردم. گیرم بی‌فایده! به هر طرف که بر می‌گشتم، چشم‌های زیبا و نگاه ماتمزده و محزون او را می‌دیدم و صدای او را می‌شنیدم:

«مریم، کاش من مثل تو اعتماد به نفس داشتم.»

«کجائی کمال تا ببینی، کجائی؟»

روز آخر، در گوشة خلوت پارک، خسته، تشنه، دلمرده و بیزار از دنیا و مردم دنیا، روی نیمکت نشسته بودم و به گنجشک‌هائی که دورتر از من، دانه بر می‌چیدند، خیره شده بودم و با خودم حرف می‌زدم:

«می‌بینی، تو حتا از این گنجشک‌ها کوچک‌تری، ضعیف‌تری. این گنجشک‌های‌ شاد و شنگول، هیچ کسی رو تو دنیا ندارن، به تنهائی دونه و غذا پیدا می‌کنن، تنهائی جفت گیر میارن، با سرخوشی آشیونه می‌سازن، جوجه به دنیا میارن و زندگی می‌کنن، ولی تو تنها نشستی، زانوی غم بغل گرفتی و مثل گنجشک فالگیرها، چرک و چیلی وکسل، توی قفس پر پر می‌زنی، مریم، می‌بینی؟ تو، تو حتا قفس هم نداری، تو حتا...»

روز آخر سیاه‌ترین روز زندگی‌ام بود، آن روز تا لب پرتگاه رفتم و یکدم مردّد ماندم. نه، نه، بدتر از این ممکن نبود، به آخر خط رسیده بودم و هیچ امیدی نداشتم و باید از شّر دنیا و از شّر خودم خلاص می‌شدم. باید راهی می‌یافتم و به ‌‌آن وضعیّت خاتمه می‌دادم. کدام راه؟ مرگ یا زندگی؟ زندگی، زندگی... از لب پرتگاه برگشتم و به خودم نهیب زدم:

«چه مرگته مریم، تو که این‌جوری نبودی، بلند شو از جات»

دردی جانکاه در سینه‌ام پیچید و قلب‌ام تیر کشید، از جا جستم، راه افتادم تا در گوشه‌ای از این دنیا، به ‌زندگی ادامه می‌دادم. زندگی بدون کمال، زندگی با خاطرة کمال، کمال، کمال ....

 نه، باید در آن گرداب به‌شاخه‌ای چنگ می‌زدم تا غرق نمی‌شدم، سفر، سفر من و کمال ناتمام مانده بود، باید این سفر را از سر می‌گرفتم و این بار به‌ تنهائی می‌رفتم، به تنهائی... تنهائی، تنهائی ...