کتاب ها نیز مانند آدم ها سرنوشت و سرگذشتی دارند.
من رمان کبودان را بر اساس یادداشتهائی که در سال 1349 در جنوب ایران، بندرها و جزیرهها برداشته بودم، به مدت پنج سال در هفتصد صفحه نوشتم. سال 1355 خورشیدی عزیزی از زندان بیرون آمد، رمان را خواند وبنا به پیشنهاد او و بنا به « مصلحت روزگار!!» پارههائی از متن را حذف کردم و دستنوشتۀ آن را به محسن مینوخرد، به ویراستار مؤسسۀ انتشارات امیرکبیر سپردم، باری، اگرچه ویراستارهای آن مؤسسه (بهاءالدین خرمشاهی و فانی) رمان را پسندیده بودند و قرار بود به زودی چاپ و منتشرشود، ولی آدمی به نام «هرمز ریاحی» که مقرب درگاه مدیر مؤسسه بود، بنا به دلایلی که در اینجا نیار به ذکر آن نیست، مدتی در این راه سنگ انداخت و باعث شد تا کتاب خیلی دیر، خیلی دیر به چاپخانه برود، همزمان با انقلاب بهمن 1357 و همراه خروارها کتاب جلد سفید به بازار بیاید. کتابهائی که سالها پشت دیواربلند سانسورمانده بودند. غرض، پس ازانقلاب، آخوندها انتشارات امیرکبیر را مصادره کردند و رمان «کبودان» را جزو کتابهایِ ضّاله بهشمار آوردند. «انقلابیون مسلمان!!» که انتشارات امیر کبیر را به زور صاحب شده بودند، از تجدید چاپ کبودان سر باز زدند و به من گفتند:
« اگه بخوای، می تونی فیلم و زینگ اونو از ما بخری.»
فیلم و زینگ به چه درد من می خورد؟ ازاین گذشته چنین پولی نداشتم. بماند. بگذریم. مدتی بعد بناچار جلای وطن کردم و رمان «کبودان» در ایران ماند و بین ما جدائی افتاد. گیرم در همۀ این سالهای دوری گاهی مسافری از ایران می آمد، خبر میآورد و میگفت که کبودان را در بساط کتابفروشیهای کنار خیابان دیده بود. آخرین خبر از ایران با عکس وتفصیلات رسید. گویا کتابفروشی « اشراق» کبودان را به طرق گوناگون میفروخت. از شما چه پنهان، این خبر مرا زیاد شگفت زده نکرد، چون پیش ازاین نیز شنیده بودم داستان «آفاق» مرا فیلم کرده اند و نامی ازاینجانب نبرده اند، همان کاری که جناب کارگردان با فیلمنامۀ «پائیزصحرا» ی اینجانب کرد و مرا را با ابزارمندها بُر زد.
در هر حال شنیده ام، که ادارۀ ثبت احوال، پس از سالها غیبت، ( غیبت کبرا) به این نتیجه رسیده است که اینجانب از دنیا رفته ام و شناسنامۀ ام را باطل کرده است، با وجود این بهعرض ناشرها و صاحبان محترم کتابفروشیها میرسانم که من، نویسندۀ کبودان، هنوز در باد دنیا هستم و این رمان را در شرایط دشوار، خون دل خورده ام و با خون جگر نوشتهام. با خون جگر! هر چند ناشرها، مثل فرش فروشها هرگز، هرگز به آفریدگار آثار هنری، به نویسندهها فکر نمی کنند و به روز وروزگار آنها اهمیت نمیدهند، مگر فرش فروشهای بازار به دخترکهای قالیباف که در دخمههای نیمه تاریک قالیچۀ ابریشم میبافند، فکر میکنند؟ مگر به سرنوشت آنها اهمیّت میدهند؟